eitaa logo
بـــانـــوی جســـــور ⛄
5.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
1 فایل
اگه ناامیدی اینجابمون و داستانمو بخون با کلی #آموزش_ترفند_آشپزی😍 ورود آقایون اکیدااااا ممنوع راه ارتباطی باادمین👇🏻 @banoye_jasor ادمین تبلیغات👇🏻 @shahsavar_313 کانال تبلیغات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/302383929C3e5deee1f5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 انسان های اولیه چه زندگی سختی داشتنا من بافندک و شعله مستقیم یساعت طول میکشه زغال رو گر بدم... 😬 🌱
🍃🍃🍃🍃🍃 صفحه گوشیم بااون ضربه خیلی مسخره داغون شد و نیاز به تعمیر پیدا کرد... بالاخره از سیل نجات پیدا کردیم و جاده باز شد و من باید دوباره برگشتم سر کارم سه روز بود که از محمد خبری نداشتم... اول صبح که رفتم سر کار گوشیمو بردم دادم درست کنم چقدر به خودم لعنت فرستادم، چه هزینه‌ای بود که رو دست خودت گذاشتی... گفت درستش می‌کنم برات برو بیا دیگه رفتم در مغازه منتظر شدم تا ظهر شد رفتم گوشیو گرفتم و اولین کاری که کردم اومدم برم تو صفحه محمد که دیدم هزار بار زنگ زده... فقط یه نفس راحت کشیدم که حالش خوبه رفتم پیامامو باز کردم دیدم کلی پیام داده و اونم نگران منه و فکر کرده بلایی سرم اومده که جواب گوشیمو نمیدمو خاموشه... با اولین پیامی که دادم سریع بهم زنگ زد و گفت کجایی تو چرا هرچی بهت زنگ میزنم جواب گوشیتو نمیدی چرا اصلاً خاموشه... کی به تو گفته گوشیتو خاموش کنی؟ من وسط این عصبانیت بهش گفتم تو هیچی نگو من از همه عصبانیترم فقط حالت خوبه یا نه گفت آره خوبم فقط اون شب ماشینم گیر کرده و به زور درش آوردن... شاکی شدم که این چه حرکتای مسخره‌ایه که تو می‌کنی؟ مثلاً الان با کی لج کرده ولی تو با من یا با بقیه؟ گفت با هیشکی یکم تو خونمون بحث پیش اومده منم یکم عصبی شدم و زدم بیرون حوصله هیچکی رو نداشتم... گفتم محمد وقتی که ازت خبر نداشتم با خودم عهد کردم که دیگه دست از سرت بردارم و همه چیو بسپارم دست خود خدا دیگه خسته شدم از این همه تلاش بی‌فایده... راستش من یه خواستگار دارم که خانواده محترمین، اون زمانی که تونبودی من تمام مشکلاتمو تو یه جلسه بهش گفتم... حتی راجع به تو هم بهش گفتم و بهم گفت که مشکلی نداره.... اینو براتون نگفته بودم که محمد موسوی بعد از شنیدن حرفام، ازمغازه که رفته بود بیرون چند روز بعد تماس گرفته بود با دوستم و بهش گفته بود که به اون خانم بگو من ازش خوشم اومده و اگر مشکلی نداره یه تاریخ مشخص کنه برای خواستگاری راجع به اون قضیه‌هام که گفت مشکلی نیست و خانوادمم مشکلی ندارن... اما من تو اون هیری ویریا اصلاً یادم نبود و اومدن محمد و حرف زدن باهاش کلاً باعث شد که ازدوستمم پیگیر چیزی نشم... محمد بعد از شنیدن این حرفا انگار دیگه حرفی برای گفتن نداشت و تلاشی نکرد که منو متقاعد کنه فقط گفت به امید خدا ما رو حلال کن... جلو خوشبختیتو نمیگیرم منم بودم اونو انتخاب میکردم.، البته از لجش گف بیشتر ـ... خدا میدونه ما چندبار تاحالا از هم خداحافظی کرده بودیمو به آخر خط رسیده بودیم دیگه هیچکدوممون توان نداشتیم نه من بامردم نه اون باخانواده اش.... بهش گفتم تو تلاشتو کردی منم کردم نشدکه بشه دیگه ازت ناراحت نیستم که چرانشده ازخانوادتم نیستم اونام اخلاقشونه منم به آرامش نیاز دارم واقعا این دستوپازدن بیخود خسته ام کرده نه از لجه نه از هیچی فقط توان ندارم دیگه چیزی که معلومه توام بریدی برو ازدواج کن اولش سخته بعد کم کم همه چی یادمون میره... مثل همه مردم کی به عشقش رسیده اصن؟ اونم گوش میکرد چیزی نمیگفت فقط آخرش گفت اوکی فقط انقد زود خداحافظی نکن منم بزار درروند کارات قرار بگیرم اون موقع که خواستی جدی دیگه باهاش ازدواج کنی بعد بزاربرو... میل باطنی منم همین بود نمیتونستم یهو ازش جداشم ولی حرف زدن باهاشم برام سم بود دیگه نمیشد بتونم کسیو انتخاب کنم و روش متمرکز بشم کلا محمد رفتاراش باهمه فرق داشت میخواست دل همه بدست بیاد، خواهر مادر، پدر، برادر و و و... اون پسره هم پیغام داده بود به دوستم که من دارم میرم سرکار جنوب اگه شما مایل باشین یه مدت همدیگه رو بشناسیم به دوستم گفتم بگو یه مدت صبرکنه من اوضاع روحیم زیاد خوب نیس پسرعمومونم فوت شده باید یه زمانی بگذره تا بتونیم کلا وارد پروسه خواستگاری واین چیزابشیم... محمد بعد اونشب که تواسلام ابادگیرمیکنه میره سرکارش و تاچند ماه چندتااتفاق براش بیفته منجمله شکتن دستش باموتور که تصادف میکنه مچ دستش میشکنه یبارم تصادف میکنه درماشینش میره.... دوسه ماه دیگه گذشت اینجا،98/4/7 بود.. از سرکاراومده بودم شب خسته بودم گوشیمو واکردم محمد کلی توچت صدام زده بود گفتم چته؟ گفت یه چیزی میخوام بگم... گفتم بگو گف خانوادم یه دختر برام پیداکردن😒 دیگه همه چی تمومه و نمیتونم ازش ایرادی بگیرم هرچی فکر کردم چه عیبی روش بزارم نشده خدارم خوش نمیاد از مردم انقدایراد بگیرم خودت میدونی دیگه؟ ه چقد زورم گرف ازحرف زدن این، گفتم خجالتم خوب چیزیه خو الان داری ایناروبمن میگی که چی؟ برو دیگه بسلامت... نتمو قطع کردم و از صفحش دراومدم اصلا دیگه نرفتم دنبال نگاه کردن به گوشیم که دیدم تلفن مامانم زنگ خورد گوشیو برداشت مامان محمدبود از طرز حرف زدنش فهمیدم چون بادولهجه متفاوت صحبت میکردن هیشکدوم متوجه نمیشدن ...مامانم بهش گفت که نه نمیشه شرمنده.... @banoyejasor 🌱🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃 مامانم از بچگیمون همیشه عادت داشت قبل اینکه مهمونا بیان همه چیو آماده می‌کرد می‌چید روی اپن و باخیال راحت میومد مینشست... برعکس دخترش😐😂 🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃 رو زمین به حالت نیم خیز بودم بدو بدو خودمو کشوندم سمت مامانم و سرمو چسبوندم به تلفن که صداشو بشنوم... من بهتر متوجه می‌شدم چون تو مدرسه بچه‌هایی داشتیم که هم لهجشون بودن.... داشت می‌گفت که می‌خوایم مجدد بیایم برای خواستگاری... مامانم جواب میداد که نه باباش به هیچ وجه قبول نمیکنه... چون ما چند بار فرصت به شما دادیم دیگه بعید میدونم ... مامانشم داشت می‌گفت حالا شما جلوی این دو تا جوونو نگیر به هر حال اینا همدیگرو می‌خوان... یه لحظه یادم به محمد افتاد و سریع برگشتم سر جام گوشیمو برداشتم و نتمو روشن کردم... دیدم کلی استیکر خنده فرستاده و نوشته یعنی دست به نقدی واسه فحش کشیا... یه استیکر اینطوری😒 فرستادم نوشتم سلسله جبال نمک کی فحشت دادم... این بازی جدیده؟ بازچیشده که پدر محترم یاد بنده افتادن؟ دوراشونودر سطح کشور زدن یا هنوز مونده؟ _ خدای نکرده بیکار وانسیا بازم تیکه بنداز.. + اینا تیکه نیست واقعیته که دارم برات مرورشون می‌کنم... +حالا چی شده جدی؟ مامانم صدام کرد گوشیو انداختم... گف خانواده فلانین، گفتم خب؟ مامانم گفت به خدا من جای ایناروم نمیشه... چطوری می‌خوان از در خونه بیان داخل واقعاً من که اصلاً یه جوریم... گفتم خوب تو چی گفتی بهشون؟هیچی گفتم باباش اجازه نمیده... گفتم خوب کردی بهش گفتی... گفت نه بحث لجبازی باشه واقعاً دختر میخوای بااینازندگی کنی؟ بزرگشون نمیتونه یه تصمیمو یباربگیره... گفتم کار به تصمیم گیریشون ندارم ولی محمد که فعلاً سر تصمیمش مونده به هر حال... مامانم گفت محمد سر تصمیمش نمونده تو سر تصمیمت موندی.. وگرنه تا الان اگر تو ازدواج کرده بودی اونم زن گرفته بودو دنبال زندگیش بود... حرف‌های مامانم منطقی بود ولی خب چه می‌شد کرد من محمدو دوست داشتم و نمیتونستم به کس دیگه‌ای فکر کنم حتی اگر اشتباه باشه این مسیر... از همه مسائل به کنار مواردی که پیش اومده بود برام مثل همون هواپیمای تو هویزه انگار همشون برام نشونه بود و نمی‌تونستم ازش ساده بگذرم.... باز گوشیو برداشتم، محمد پیام فرستاده الان مثلاً یعنی چی چرا موافقت نکردین ما بیایم؟ گفتم یعنی من باید بهت بگم واقعاً که... جوابش ساده اس، اگه بازاومدین و رفتین مارو مسخره کردین چی؟ نه مریم این دفعه قضیه کلاً فرق میکنه، بابام دیگه انگار اون غرور سابقو نداره منم چون دارم خرج خونه رو میدم بهم احساس دین میکنه اونروز براش یه انگشتر فیروزه گرفتم بردم چون چندسال بودهمچین آرزویی داشت منم خیلی گشتم تااصلشو پیداکنم... وقتی دادمش بهش کلی ذوق کرده منو بابام رومون براهمدیگه سنگینه، ولی بهش گفتم من براتو انگشتر خریدم توام برا من یه زن بگیرهمین.... اولین باری بوده که خود محمد ازش بطورمستقیم میخواد بدون لیلا، بدون حاج اقا، بدون دایی، بدون عمو، بدون خاله... خودش میگه و اونم بالاخره قبول میکنه که بیاد ولی نه بااخم و تخم و توهین و تیکه.. به محمدمیگه که اونا الان مارو راه نمیدن محمدمیگه که نه راه میدن پسرعموش فوت شده خودشونم توعزابودن...پیگیر نبودن که چراچندماهه نیستیم... خلاصه به مامانش میگه که دوباره زنگ بزن... حالا از طرفیم مامان بابای من دیگه قبول نمیکردن اونابخوان بازم بیان و برن معلوم نبود تهش چی میشه... آخرش محمد رفت پیش بزرگ فامیلشون که ریش سفیده وازش خواهش میکنه ک بیاد وسط دوتاخانواده ازشانس من اون روزیم گه دوباره وسه باره زنگ زدن بیان عموم اینام بلند شدن اومدن و بابام یه تعارف زد بهش که بیا توام بشین اونم تعارف رو چسبید و اومد... بیشترازسرکنجکاوی که ببینه چی ب چیه؟ بعد کلی کشمکش قرار خواستگاری شد 10 تیر که بالاخره اون روز هم رسید... ایندفه من یکی که به مامان بابام گفتم اگه کوچکترین توهینی کردن یا بی احترامی شما کارتوت نباشه خودم میدونم چکارکنم به محمدم هزاربار هشدار دادم حواسشو جمع کنه ایندفعه قسم خوردم که بار آخره و هرچی بگن جواب داره... مخصوصا که عمومم بعد سالیانی باز اومده بود تو خونمونو میخواست تومجلس باشه یعنی یه مجلس علنی دیگه.... دوتاماشین پرادم بود برعکس دفعه قبل.. داداشاش بودن خواهراش بودن اون بزرگ فامیل که بهش میگفتن باباعلی.... مام عموی خودم وزنش بابام و چندنفر دیگه... مادربزرگ پدریم راضی شده بود به ازدواج باغریبه گف پسری که سه باربیادو بره یعنی دختره رو میخواد ماقبلش بخاطر پسر اون یکی عموم ازش اجازه گرفته بودیم.... خلاصه که رسیدن، طبق معمول همیشه گل نداشتن فقط شیرینی من نمیدونم چراواقعا؟ من یکی توعمرم خودمو به اون اعتماد به نفس ندیده بودم اصلا دیگه برام مهم نبود بشه و نشه اب دیده شده بودم و منتظربودم هرلحظه یه چیزی بگه که جوابشو بدم... پدرم و پدرش خیلی سرسنگین با هم سلام علیک کردن و نشستن اون پیرمرد فامیل که اسمش باباعلی بود سریع رفت سر اصل مطلب... @banoyejasor 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌱🌱🌱 اینجا که شمال شده دیگه چاره نیس بارون قطع نمیشه میخوام ببرمتون یجایی زیبایی نشونتون بدم.... @banoyejasor 🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱 بلهههه حس ششم مخاطبامم مثل خودم قویه.... اومدم امامزاده معروف داستان... @banoyejasor 🌱🌱🌱🌱
🌱🍃🍃🍃 انشاالله همتون به خواسته‌هاتون برسین.. 🍃🍃🍃🍃
🌱🍃🍃🍃🍃 یه چیزی براتون بزارم که حالتون جا بیاد یعنی یه تراپــــــــــــیه حسابیه.. 😍 🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃 کاش میتونستم بجز تصویر و صدا هوا و لمس هم بهتون منتقل کنم.. پ ن: من برنمیگردم اهواز😩 🍃🍃🍃🍃