3437245042.mp3
10.26M
#ارسالی_از_شما
منکه حالم خوب شد شمارونمیدونم😢
@banoyejasor
✨
🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_141
کلی حرف زده شد این وسط و محمد حرفش این بود که تو هم به پدر مادرت بگو خیلی به خودشون فشار نیارن من راضی نیستم برای زندگی من این همه تحت فشار باشن...
میتونم بگم هنوز که هنوزه برای اون مشاور دارم دعا میکنم یعنی نه فقط برای اینکه حقو به من بده، خوب خیلی از مشاورهها هستند که میخوان هر دو رو راضی نگه دارن پس ضد و نقیض حرف میزنن که هر دو بیان پیششون..
اما یه سری از آدما هستند که براشون مهم نیست پول، حرفی رو میزنن که خدا راضیتره...
بله دوستان عزیزی که اومدین پی وی گفتین رابطه خواهر برادری رو نمیشه جدا کرد شما اگر اصل مطلب متوجه شده باشین در قوانین اسلامی همه چیز به وضوح گفته شده... حق همسر کم از پدر و مادر نیست! بارها و بارها به زنا توصیه شده که اگر همسرتون راضی نیست نمیتونید حتی خونه پدر مادرتون برید پدر و مادری که چند جا از قرآن خدا بعد از خودش احترام به اونها رو گوشزد کرده اما در مقابلش حق و حقوقی هم برای زن گذاشته، به این معنی که وقتی خودت خیلی تحت فشاری وزنو بچت مونده ان میتونی از گلوی خودت به شخصه بگیری نه از حق خانمت و بچت که درقبالشون مسئولی.. وای به حال وسایلی که اصلاً در اولویت نیستن برا کسی دیگه بخوای بخری...
و اینکه شماهر وامی رو که برای هرچیزی بردارید باید صرفا درجهت اون امر مصرف شه البته اگر کسی به این حقوق و مسائل اعتقاد داره خب خیلیا هستن که اینجوری فکرنمیکنن ولی محمد این چیزا براش مهم بود شکرخدا...
محمد گفت حالا این عموی مادر که فوت شده تکلیف ما چیه؟ گفتم ها راستی تو از کجا فهمیدی من خونه پدربزرگمم؟
هیچی رفتم در خونه در زدم الناز درو وا کرد
سلام کردم به زور جواب سلامم رو داد خخخ
گفتم جدی؟ بعد چی گفت؟
هیچی فقط ازش پرسیدم مریم کجاس گفت اونجان فاتحه اس...
از کار الناز خندم گرفته بود اون کلاً دیدش به محمد یکم منفی بود به خاطر بحثهایی که پیش اومده بود اونجا دیگه بدتربود..
به خاطر قضیه آخری دیگه خیلی دیدش منفی بود که من بهش اجازه ندادم ورود کنه کلاً..
و گفتم اینا مسائلیه که به ما ربط داره، تو خودتو دخالت نده لطفا... درسته اونم ناراحت شد ولی تااین لحظه از زندگیمون فقط شنونده بوده و الان خودش بیشتر درک میکنه...
خلاصه که محمد گفت خودم مسئله لیلا رو یه طوری حلش میکنم که اونم ناراحت نشده ولی توام دیگه مشکلا تتو باهاش کنار بزار و با دید معصومه بهش نگاه نکن به دیدی بهش نگاه کن که روز اول بهش نگاه کردی... تو نمیتونی قضاوت کنی که اون با معصومه چطوری بوده باید خودت در اون شرایط بوده باشی و دیده باشی.. شاید معصومه همه مسائلو اصلاً به نفع خودش گفته شاید خطای خودشو اصلاً نگفته..
گفتم آره خب راست میگی ولی لیلا حرفایی که به خود آدم میزنه واقعاً نیش داره.. گفت خودت خواهر شوهر نیستی نمیتونی درک کنی شاید واقعاً اونم یه چیزایی تو ذهنشه که
برا تو قابل درک نیس.. گفتم شایدم..
گفتم محمد میگن که نمیتونیم عروسیت بیایم
حالا تکلیف چیه گفت من تالار و میخوام رزرو کنم واسه اسفند تولد امام علی میفته سیزده رجب.. که میشه هفده اسفند اگه موافق باشی بریم زودتر تالارها رو ببینیم عروسی کنیم این شرایط خیلی سخته، من و تو چند ماه عقدیم ولی انگار نه انگار اصلاً زنو شوهریم، خواستم بگم اینم به خاطر شرایط خونه شماست که تصمیم گرفتم هیچی نگم دیگه... خودش در ادامه گفت البته میدونم اینا رفتارهایی که تو خونه ما شده و من خودم خیلی ناراحتم..
نمیدونم مثلاً چه کاریه زن و شوهرواز هم جدا کنن؟ من دیگه چیزی نگفتم خودش داشت اقرار میکرد. گفت این دفعه برم میخوام بهشون اعتراض کنم.. یهو گفتم وای نه این کارونکنی... به خدا آبرومون میره دیگه بدترازاینی که رفته... گفت برا چی آبرومون بره مگه نمیگی همیشه حرف حقو بزن؟
گفتم خوب همیشه حق این نیست که بعضی وقتام حیا خوب چیزیه...
گفت نه خوشم میاد هرجا به نفع خودته حیا رو پیش میکشیا... دقیقا میخوام در بیحیایی کامل برم بهشون بگم که میخوام با زنم بخوابم و پاشم..
کلی خجالت کشیدم گفتم داری کم کم به مراحل خطرناکی میرسی...
با تعادل رفتار کن همسر من خخخ
گفت نه والا دیگه تعادلاتم به هم خورده کامل
راستشو بخوای میگن شیرین ترین دوران عقد تف توعقد😂😂😂
ما از بعد عقدمون فقط غصه خوردیم. ـ
گفتم راستی میخواستیم مامانت اینا رو دعوت کنیم الان این شرایط پیش اومده چیکار کنیم؟
گفتی هیچی دیگه اونا قراره فردا بیان فاتحه من بهشون زنگ زدم امروز..
گفتم خدا خیرت بده چرا زنگ زدی الان میخوان این همه راه دورو بلند شن بیان تا اینجا؟
من اصلاً دوست نداشتم بهشون بگم چون بهم گفتن نگو...
بعد عموی مامانمه درجه یک که نیست..
گفت نه من بهشون نگفتم که حتماً بیایید فقط بهشون گفتم اینطوری شده برای اینکه زنگ بزنن خودشون گفتن ما میایم...
گفتم باشه حالا میگم مامانم زنگ بزنه منصرفشون کنه..
#قصه_من
@banoyejasor
🌱🌱🌱🌱
🌱
بچهها اینو برام فرستادن نوشتن
رفتیم دکتر و دکتر این شکلیه؟
زیبا نیس؟
@banoyejasor
🌱
سوره حشر و زیارت عاشورا
فراموشتون نشه رفقا😍❤️
#چله_کلیمیه
#سوره_حشر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃
ترفنــــــــــــــــــد ربی
کارارو راحت کردا😐
برامنی که شهر گرمسیری ام زود ربام
خراب میشه عالی بود😍
#ترفند
🍃
🍃🍃🍃🍃
#پارت_142
شب رفتیم خونه ما و من چون دیر وقت بود دیگه ماکارونی درست کردم، یکی از غذاهای مورد علاقه محمد مرغ بود یعنی به وضوح عاشق و دلباختش بود منم همیشه سعی میکردم وقتی بیاد براش درست کنم اما این سری خب خبر نداشتم...
مامانم اینام برگشتن خونه، وقتی محمد دید جوری بغلش کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
تقریبا سر سفره بودیم که مهمون ناخونده برامون اومد..
خالم طبق معمول، چون من زنگ زدم به مامانم گفتم زودتر بیاد محمد اومده اونم هوس کرده بود بیاد این داماد مادر منو ببینه، تنها جایی که دیده بودش تو نامزدی بود..
وقتی اومد داخل اولین حرفش این بود آخی براش ماکارونی درست کردین؟ والا من الان چند ساله داماد دارم هنوز روم نمیشه ماکارونی بزارم...
منوالناز و مامانم یکم همدیگرو نگاه کردیم سه تامون به هم ریختیم مشخص بود...
که محمد گفت من آدم شکمویی نیستم همه چی دوست دارم بعد گفت سلام...
نمیدونم چرا آدما باید هرچی که میاد تو دهنشون رو بگن؟ حالا این اتفاق افتاده بود شاید من واقعاً اون تنها غذایی بود که تو خونم بود تو چرا باید این حرفو بزنی که منو خراب کنی؟
کاش یاد بگیریم هر حرفی رو نزنیم هرجایی..
محمد متوجه حال ما شد برای همین اون حرفو
زد و گف میدونستم تو فاتحه بودن زنگ نزدم
که میام.. راستی تسلیت میگم به شمام..
خالم جواب داد هرچی بابا، کلی وقت داش مریم.. یه چیز بهتر درست میکردی ماکارونی چیه؟
گفتم دیگه باید ببخشید من عقلم نرسید خاله..
بعدم سفره رو جمع کردم رفتم ولی الناز معلوم بود خیلی عصبی شده....
بهش اشاره دادم جلو محمد حرفی نزنه، که اونم اومد تو آشپزخونه ولی با چهره اخمالو...
اما من داشتم به این فکر میکردم اگه فردا مادر شوهرم اینا بیان چیکار کنم که به هیچ وجه پیش خالم نشینن...
یعنی یکی از استرسام این بود چون خالم هر چیزی رو ممکن بود بگه... شاید براتون پیش اومده باشه که از دو طرف خیالتون راحت نیست، و چه بد حالیه این حال...
خالم نه گذاشت نه برداشت به محمد گفت دیگه عروسی شمام کنسله آره؟
محمد گفت نه برای چی کنسل باشه خاله؟
خب ما عمومون مرده چطوری بیایم حالا تو عروسی شما بشینیم صف اول؟
محمد گفت عروسی ما که اینجا نیست بعدم تا اون موقع چند ماه گذشته..
خالم گفت خوب هر چی! بالاخره تا یه سال که نمیشه...
محمد گفت اوووو تا یه سال.. ما دیگه این رسم و رسوماتو نداریم خیلی وقته، مامانم در اومد گفت والا ما هم نداریم نمیدونم چه جوری میگه؟
خانم گفت چه جوری نداریم؟ مگه ما تا حالا کی ازمون مرده که تو امتحان کرده باشی؟
مامانم گفت اولاً خدا نکنه کسی ازمون بمیره
دوما خواهر من تو نیا، ولی الکی رسم درست نکن... مامانم حسابی داغ کرده بود معلوم بود کارد بزنی خونش در نمیاد...
خالم که دیگه حرفی نداشت یهو برگشت به محمد گفت راستی میگم شما ماشالا همیشه
اینجایین یا مریم اونجاست دیگه عروسی برای چیتونه؟
نه دور از جون شمایی نه چیزی ادامه داد که: مثل داداشم که این همه خرج مهدی کرد آخرشم زندگیش زندگی نشد...
هممون یه لحظه یه جوری شدیم، من دیگه اصلاً نمیخواستم حتی یه کلمه جواب بدم..
اون روز حالم خوب بود نمیخواستم به هیچ وجه خرابش کنم.. الناز گفت راستی خاله شما برافرشته هیچ خرجی نکن دایی این همه خرج کرد آخرش چی شد پاشید؟
یعنی خودم یه لحظه از حرف الناز کلی جا خوردم چشام گرد شد..
فرشتهام که اونجا بود خیلی بهش برخورد و گفت الان بحث مریم بود چه جور رسید به من؟
الناز دوباره جواب داد گفت خب مامانت داره بحث مریمو میکنه منم دارم بحث تو رو میکنم دیگه...
یکم دلم خنک شده بود ولی دوست نداشتم الناز وارد این مسائل بشه چون همه النازو کم و بیش دوست داشتن یعنی از من خیلی محبوبتر بود بین بقیه چون تامیشد جواب نمیدادنمیدونم چطوری بود که اونجاانقد زوداز کوره درمیرفت.. شاید اونم دیگه کم کم داشت
به سنی میرسید که حوصله حرف نداشت..
من همه لحظاتی که همه باهام مخالفت میکردن تو هر موردی، خوب دلم خیلی میگرفت ولی همیشه یه چیزی برام مثل آیه روشن بود و هست که تو اگه از خود خدا بخوای برات انجام میده شاید سخت ولی انجام میده...
دلم خیلی میگرفت اوایل ولی رفته رفته که سنم بالا میرفت وقتی همه مقابلم وایمیستادن
به خدا میگفتم من از تو خواستم ببینم چیکار میکنی..
اونجا یه کلمه گفتم من انشالله عروسیمو تحت هر شرایطی میگیرم، شما خودتونو درگیر اون نکنید.
خببب فرشته جون انشالله کی نامزدی تو دعوتیم؟
گفت حالا بعد چهلم یه لحظه اومد تو دهنم بگم نامزدی گرفتن بعد چهلم عیب نداره! ولی عروسی کردن عیب داره عجب؟
اما هیچی نگفتم.. محمد به فرشته تبریک گفت
و منو نگاه میکرد خندهاش گرفته بود.
میدونستم تو ذهن اونم چی میگذره.
گفتم خب به سلامتی آقا داماد چیکاره اس؟
خالم نزاشت فرشته جواب بده گفت تویه شرکت کار میکنه وضعش خیلی خوبه البته من براپول بهش دختر ندادم..
#قصه_من
@banoyejasor