فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو زندگی آدما فقط زاویه ای از
زندگیشونو نشونت میدن که باعث
حسرتت میشه....! 🌱
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_354
کلاً هر وقت بیخیال همه چی میشم زندگی برام راحتتره، رنجا رو نباید نادیده گرفت ولی باید از کنارشون به آرومی رد شد اینطوری برای خودت راحتتره... چون دیگه چاره ای براش نداری پس تکرارشونم بیفایدس...
سر سفره اولین عملیات زن دایی شروع شد، هر چند دقیقه رو به من میگفت خدا خیرت بده اگه قرار باشه همه حقوقتونو بدین کباب و این چیزا که دیگه چیزی براتون باقی نمیمونه پول جمع کنین شما اول جوونیتونه...
منم با یه لبخند همراهیش میکردم و میگفتم خدا میرسونه نگران نباشید..
ما تا الانم بدون پشتوانه تاحالا در نموندیم..
در واقع اون منظورش اینبود که تو یه اشپزی نکردی و اهل بریز و بپاشی، ولی منم اصلاً به خودم نمیگرفتم و میگفتم هست شکر خدا... پولمون میرسه!
اینطوری اونم نمیتونست جلوتر بره.. باباش بالاخره فداکاری کرد و گفت والا من نزاشتم چیزی درست کنه.. این دوتا دیوونه اشاره به (محمد و لیلا) انقدر شل کن سفت کنش کردن بنده خدا رو، آخرش من گفتم بابا درست نکن دیگه... دایی اگه بخواد بیاد تعارف که نمیکنه برا شام خب میگه مستقیم...
داییشم گفت آره ما سوسیس و این چیزا خریده بودیم که توی راه شام بخوریم دیگه جور نشد، چون هوا سرد بود... زندایی کیش و مات شد خودشم فکر نمیکرد بابای محمد بخواد همچین حمایتی کنه، اونم آدمی که خودش ۱۰ برابر محمد رودرواسی داره با همه..
زندایی رو کرد به من گفت مریم جان دوست داره ها حسابی...لبخندی زدم گفتم آره.. گفت من تاحالا ندیدم عمو به خاطر کسی به بچه هاش بگه دیوونه...
لیلا کمی چپ چپ باباشو نگاه کرد و گفت پدر من همینه، همین عروس دوستیش همیشه کار دستمون میده..
من همه رو نشنیده گرفتم و سرم تو بشقاب خودم بود دیگه...
زن دایی باز روبه عروسش گفت: تو نمیخواد کار کنی بچه رو نگهدار من خودم جمع میکنم کمکشون..بچه ی ارومی داشت اصلا انگار نه انگار تو خونه بود باخودش بازی میکرد..
مامان محمد گفت نه زن دایی تو براچی؟ دخترا جمع میکنن، دخترا اعم از دختر داییهای محمد، خواهراش بودن..
اما فقط وسایل سفره اومد تو آشپزخونه و
همه متواری شدن... عروسشون که کلا کارنمیکرد، دخترداییشم گفت از لج عروسمون منم خیلی وقته پانمیشم... دیگه ببخشید مریم..
خواهرای محمدم که با اومدن لیلا آذرم نشسته بود..انگار دستور مستقیم گرفت
در کمال ناباوری وسایلو گذاشتن و رفتن..
اما من اصلا از جا درنیومدم و در کمال آرامش شروع کردم به چایی ریختن، داییش عادت داشت بعد از غذا سریع چای میخورد.. خدامیدونه جای پاانداختن نبود، معلوم بود مامان محمد به لیلا و آذر گفته بود برید کمک، نمیدونم چه مکالمهای بینشون رخ داد که مامانشم بیخیال شد...
یادم افتاده بود روزی که سامان پاگشا کرده بودن و من اون همه کار کرده بودم آخرش کارمم نادیده گرفته شد...اون روز و اون زمان من دلم برای آذر سوخت فقط ولی امروز حتی آذرم پانمیشد..
یهو زنداییش اومد تو آشپزخونه شروع کرد به کار کردن هرچی اصرار کردم گفتم نکن گفت نه نمیشه...
دخترا دور همن پا نمیشن بعد مدتها به هم رسیدن من میشورم... گفتم نه زن دایی اینطوری نمیشه گفت نه الا و بلا خودم میشورم...
خدا به داد محمد رسید چون میخواستم صداش بزنم بیاد کمکم ظرفا رو بشوره...
میدونستم ممکنه بهش بگن زن ذلیل یا هر چیزی، ولی میخواستم متوجه بشه که چخبره....
زن دایی که اومد مامانش هم ننشست و اومد.. شروع کردن به شستن ظرفها قبلش بهشون گفته بودم که ظرفشویی ما یکم مشکل داره حواستون باشه، اما اصلا حواسشون نبود و متاسفانه ظرفشویی کیپ شد و کلی آب اومده بود بالا و اب اشپزخونه رو برداشت...
یه وضعیتی که نمیتونم براتون توصیفش کنم واقعاً، به هر دوشون گفتم برید بشینید این قلق داره دست خودمه باید درستش کنم... واقعا خسته بودم ولی نشستم اونو تمیز کردم و تموم ظرفا رو چیدم سرجاشون..
وسایل سالادمم گذاشته بودم اونور... من جز آدماییم که وقتی دورم شلوغه نمیتونم کاری انجام بدم..
باید تا میزان زیادی جلو چشمم خلوت بشه، آشپزخونم طوری بود که نمیتونستم قدم از قدم بردارم... فقط به محمد گفتم تو بیا چایی و میوه ببر خودم جمع میکنم...
اومد تو آشپزخونه قیافه حال خراب منو که دید فقط گفت: ببخشید! دردت به جونم...
گفتم خدانکنه برو... همین یه کلمه خودش کلی خستگی در کن بود... زودی اونجارو سرو سامون دادم، محمد گفت میخوان بخوابن، خودت میای یابرم رخت خواب بردارم؟
گفت خودت برو بده مامانت خودش میدونه کی چی استفاده میکنه...
رفتن مشغول شدن منم نشستم وسط آشپزخانه سالادمو درست کنم که دیگه برا فردا فقط آشپزی بمونه، چون که صبحانه و کارای اونم بود...
دیدم صدای محمد و لیلا از وسط اتاق تهی اومد یکم کل کل کردن و دیگه خبری نشد..
باز با صدای اروم بهم یه چیزی میگفتن و خبری نمیشد...
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دوتا پیام حال خوب کن... 🌱
خداروشکر که بهش پی بردیت😍
ذکر آیت الله بهجت👇
ٱصبحتُ فی امانِ الله، ٱمسیتُ فی جوارِالله...
تعداد مشخصی نداره تاوقتی پیدامیشه میتونید هرچقدر بخواین بخونید...❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز روز اولیه که قند رو حذف کردم..👆
نه شکلات نه شیرینی نه نوشابه و قند مصنوعی... خیلی سخت ولی شدنیه 😍
واسه کسایی که میخوان رژیم بگیرن عالیه
چون بدن قند بهش نرسه مث وحشیا حمله میکنه به چربیا😂
اونارو میقــــــــــــوله😱😬 زودی لاغرمیشی
جایگزینشم توت خشک و خرما رو واسه چایی انتخاب کردم... چاییم چون تلخه باید شونزده تا قند باهاش بخوری😂
بجاش چای میوه ای سیب و به رو پسندیدم 😘😍
رفقا من نه چاقم نه اضافه وزن دارم❌
البته اینکه هنوز زایمانم نکردم بی تاثیر نیس😂
ولی درکل میگم، چون انرژی صبحم کمه
و همش بخاطر قند مصنوعیه... گاهی به مدت دوهفته یابیشتر حذفش میکنم...
میخوام شما رو هم دعوت کنم به این چالش...!
خودمم قصد دارم پنج کیلو کمتر کنم که باز جاداشته باشم بخورم😂😂😂
که اگر اینجوری بشه بجز وزن کم کردن، افسردگی هم خیلی کم میشه کلا استرس، و شکر دوتا سمن که خیلی ازززز ماها مدام باهاش سروکار داریم... 😥
خوشم میاد رفقامم همه خودشون اینکارن😂
ب
خونید حال کنید، وزن کم میکنین یعنی عالی.. از همه مهمترم سطح انرژی بدن میره بالا..❤️ پ ن: تا اسمشو آواردم هوس باقلوا کردم😂😂😂😂😂😂😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه سرگرمی واسه بچه هاتون😍👆
راستش خودمم ترغیب شدم واسه خودم درست کنم😂😂😂😂🙈🙈🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه که نباشم...
چون توجمع بودم مجبور
بودم گوشی رو به حدااقل برسونم 😬😂
حالا دخترعموی پرستارم داره غذاشو میکشه
بش میگم میخوام فیلم بگیرم.. میگه میخوای بفرستی اونور واسه تبلیغ عنبر😢😂
میگم آره 😬... بچه ها عنبر.. عنبر بچه ها
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_355
سرم پایین بود داشتم کاهوها رو خورد میکردم یهو لیلا اومد گفت یه چیزی به این شوهرت بگو...
سرمو گرفتم بالا با تعجب گفتم شوهرم؟ 😳 منظورت داداشته دیگه؟
گفت بابا این چیه شورشو درآورده؟ به خدا اصلاً نمیدونم از دستش چیکار کنم؟ گفتم واسه چی؟
گفت برداشته جای منو انداخته اون کنج میگم من اینجا نمیخوابم نمیتونم احساس خفگی میکنم میگه خب برو اونور بخواب، بابا دوس نداره وسط باشه، اونورم نمیشه...
پشت سرش محمد اومد تو آشپزخونه گفت چی میگی تو برا خودت؟ میشه دایی رو بندازم در توالت؟
بابا حالا یه امشبو وسط بخوابه چی میشه یا تو برو اون کنج؟ لیلا گفت نمیشه من اونور نمیتونم نور آیفون میخوره توچشمم..
خندم گرفته بود حسابی گفتم خدایا معضل مردمو ببین معضلات منو ببین.. گفتم الان مشکلتون چیه شمادوتا؟
جواب منو ندادن.. محمد گفت تو اصلاً میخوای چیکار کنی؟ کجا بخوابی؟ اول خودت جاتو مشخص کن..
گفت قرار بوده آذر بیاد تو اتاق پیش مریم بخوابه روتخت حالا دیگه من میام.. آذرو مامان پایین تخت بخوابن...
محمد گفت مشکلت تخت بود فقط و ول کرد رفت.. لیلا گفت چجوری اینو تحمل میکنی؟ هرچی میگم حرف خودشو میزنه...
گفتم به سختی.! برو بخواب..
داشتم با خودم فکر میکردم حتی یک دهم یک صدم تو زندگیم این احتمالو نمیدادم که برای همچین چیزی معضل داشته باشم...
خودشونم بخاطر این وسواس های فکری موقع خواب وخوراکشون باهم نمیساختن..
همه خوابیده بودن، محمدو پسرداییاش و دایی و باباش همه تو پذیرایی بودن... اتاق خیاطیم برای عروس و دختر و زندایی...
لیلا و مامانش و آذرم تواتاق من بودن.. واقعا جای پا گذاشتن نبود.. سالادارو گذاشتم تویخچال و رفتم تواتاق..
مثل جغد شب، آروم آروم رفتم تو اتاق که کسی بیدار نشه... آذر بنده خدا و مامانش روی موکت پایین تخت خوابیده بودن توی اتاق خودم مثل همین الان موکت بود... هرچند زیراندازبود، ولی اینکه همیشه جای خوب برای لیلا بودو آذر باید فداکاری میکرد برای من عجیب بود...
لیلا جای محمد خوابیده باز منم رفتم رو تخت دراز کشیدم، دیدم بیداره گفت شب خروپف نکنیا... گفتم بله؟ گفت من بدخوابم..پشتمو کردم بهش خوابیدم..
اول صبح ساعت ۸ دیدم سر و صدا میاد از تو پذیرایی... چون میخواستن برن حرم صبح زود بیدار شده بودن.. بدن من عین جنازه کوبیده شده بود...
دوست داشتم ماه ها بخوابم، انقد حس خستگی داشتم تواون یه هفته اخیرش...
به سختی خودمو از رختخواب کندم رفتم سلام کردم، مامانش چایی رو دم داده بود منتظر بود من برم صبحونه ببرم..
یه چیز خندهدار براتون تعریف کنم دقت کردین مردا اینجور وقتایی چقدر هول میشن؟ محمد اما رو دست نداره... بهش گفتم بیزحمت بیا سفره رو ببر پهن کن..
کلاً که سفره رو برعکس انداخت بعدم بااون همه جمعیت سفره رو به عرض خونه انداخت...
مامانشم هول هولی وسیلهها رو از رو اپن برداشت برد گذاشت اونجا..
هرچی نگاه میکردم جای چند نفر بیشتر نمیشد گفتم این چه طرز سفره انداختن خدا خیرت بده؟
گفت بابا زودتر بده صبحونه بخوریم بریم..
خودم رفتم کلاً همه چی رو برگردوندم سفره رو دوباره درست انداختم.. محمد میگفت حالا منو خراب نمیکردی گفتم بابا چه خراب کردنی؟
یاد بگیر خب.. نصف ملت میفتن رو موکت چرا سفره روبه طول نمیندازی رو فرش؟
محمد مهندسه، گفت خب مگه به طول ننداختمش؟
گفتم اول صبح عرض و طولتم قاطی کردی؟ چته انقد استرس داری؟ بابا نمیخواد کار کنی..
نیم ساعت بعد فهمیده بود که اصلاً عرض و طول خونه یعنی چی... دراین حد فکرش درگیربود... اینا که میگم به این معنی نیس که باهوش نیس.. مهندس برقه، بشدت ریاضیش قویه...سرعت یادگیریشم عالیه ولی وقتی فکرش درگیره حتی عرض و طولم قاطی میکنه...
میخوام از مغز قدرتمند زنا حرف بزنم که چقدر همه کارا رو میتونن با همدیگه مدیریت کنن...
ولی چقد ماخودمونو دست کم میگیریم همیشه...
من با اینکه تو زندگیم هیچ وقت برای این حجم از مهمون آشپزی نکرده بودم، ولی خیلی ریلکس کارا رو به عهده گرفتم هرچند غذام انقدر اضافه مونده بود که گذاشته بودم تو بالکن چون یخچالم جا نداشت😂
فقط شانس آورده بودم هوا سرد بود و غذاها خراب نمیشد...
خلاصه که دختراخواب بودن ولی بزرگترا و مردا همه نشستن سرصبحانه، قراربود بعدش همه باهم برن حرم..
من که کلا مثل گنگا کارمیکردم ولی همینکه سالادم اماده بود قوت قلب بود...خداخدامیکردم همه برن من تمرکز کنم
اما همین ماجرا یه بعد دیگه هم داشت، شنیدین میگن در هر شر خیری و در هر خیری شری هست؟ حالا بعد بهش میپردازم اما کمترین خیرش اینبود که وقتی زندایی یه جمله جالب گفت..
یادتونه وقتی سامان پاگشا کرده بودن بهتون گفتم که طوری وانمود کردن انگار من دختر خیلی تنبلی بودم...؟
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
وَ لا ینکَشِفُ مِنها إَلاّ ما کَشَفتَ
و هیچ اندوهی برطرف نشود
مگر تو آن را از دل برانی.
بندهی من بی خیال همه آدمها، درست میشه،دلت نگیره از کسی تا وقتی من خداتم🌱صحیفه_سجادیه @banoyejasor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد..🌱
#مولانا
پ ن: سلام علیکــــــــــــم صبح مایل به ظهر بخیرررررر😍😘
انشالله که همتون خوبـــــــین؟
چخبرا؟ چکارا میکنین؟ لوازم التحریرهارو خریدین؟ 😍
باز نزدیکای مهر.. خوشبحال اونکه بوی تازگی کتابارو استشمام میکنه😍
الان یه ویزیت ساده دکتر شده۳۰۰ تومن
پول یه جامدادی نسبتا خوب هم ۳٠٠ تومن😣
الان پول چندتا قرص من میگم سرماخوردگی و یه آمپول پنی سیلین باتزریقش حدود ۱۳۰ تومن.. پول یه دفتر خوبم همینقدرتقریبا.... ☘
تفاوت اولی بادومی اینه که اون جسمتم آزرده اس، باید کلی وایسی تومطب تافقط دکتر جان زحمت بکشه نگاش کنه و تو ده دقیقه بگه اییی بچتون بدک نیس.. خود بچه هم حال ندار وایساده یه گوشه... 😞
ولی دومی هم بچه خوشحاله هم شاید داری سرمایه گذاری میکنی تو یه بانک که خودت یه دکتر یا مهندس تربیت کنی😍
🍃«همیشه بعد مثبتو نگاه کن حالت بهتر میشه و شکر خدارو بگو...» 🍃
بگیم خداروشکر که پولمون
واسه این چیزا
داره خــــــــــــــــــــــــــــرج میشه😍
وگرنه پول که مال خرج شدنه😘👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خُب خُب اسپندارو دود کنیــــــــــــم😍
منکه جارومو زدم، ظرفامم شستم میخوام
یخچالو تمیز کنم کمی.ـ. 😚👌
_تمیزه فقط همشون روهم روهمن😐