eitaa logo
بانوی بروز
294 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
42 فایل
بانوی بروز،درایمان،اعتقاد،خانه‌داری،فرزندپروری اجتماع‌وسیاست‌بانوی‌ترازمسلمان است. تبادل وتبلیغ نداریم. @banuie_beruz ✅کپی‌باذکرنام‌نویسنده‌آزاداست عضوکانال دیگرمون بشید(#ملکه_باش)👇 @malakeh_bash
مشاهده در ایتا
دانلود
چند سال پیش همیشه فکر می کردم شبها کسی زیر تختم پنهان شده است. نزد پزشک اعصاب رفتم و مشکلم را گفتم. روانپزشک گفت: فقط یک سال هفته‌ای سه روز جلسه ای 80 دلار بده و بیا تا درمانت کنم. شش ماه بعد اون پزشک رو تو خیابان دیدم. پرسید چرا نیومدی؟ گفتم خب جلسه‌ای هشتاد دلار، برای یک سال خیلی زیاد بود. یه نجّار منو مجانی معالجه کرد. خوشحالم که اون پول رو پس‌انداز کردم و یه وانت نو خریدم. پزشک با تعجب گفت، عجب! میتونم بپرسم اون نجّاره چطور تو را معالجه کرد؟ گفتم: به من گفت اگه پایه‌های تختخواب را ببُرم؛ دیگه هیچکس نمی‌تونه زیر تختت قایم بشه! 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador
هدایت شده از تدریس خلاق
مریم صیاد آموز لنگان لنگان داشتم تو خیابون راه می‌رفتم که یه خانم زیبا و شیک پوش بهم نزدیک شد ازم پرسید: شما آقای نصیری هستین؟ گفتم: بله گفت: من شاگرد شما بودم، دبیرستان توحید، یادتون میاد؟ با اینکه قیافش آشنا بود گفتم: نه متاسفانه، آخه من خیلی دانش آموز داشتم. و بعد ادامه دادم: خب مهم نیست شما خوبید خانم؟ گفت: بله ممنون استاد من شیمی خوندم و تا دکترا ادامه دادم البته نه اون سال‌های جنگ دکترامو چند سال بعد گرفتم و در حال حاضر محقق هستم. آقای نصیری، سماک بحری هستم یادتون اومد؟ از شنیدن حرفاش خیلی خوشحال شدم وقتی کمی دقت کردم، شناختمش، آره خودش بود خیلی دلم می‌خواست از احوالش با خبر بشم و حالا دیده بودمش که فرد موفقی شده بود، یه هو رفتم به بیشتر از بیست سال پیش. اون موقع‌ها با اینکه انقلاب شده بود و مدارس تفکیک شده بود ولی به علت کمبود دبیر بعضی از دبیران مرد مدارس دخترانه تدریس می‌کردند. من هم اون وقت‌ها به دانش آموزان دختر جبر درس می‌دادم، یادم اومد این دختر چند جلسه‌ای که صبح‌ها من کلاس داشتم دیر سر کلاس میومد و من هم همیشه دعواش می‌کردم و بدون اینکه چیزی بگه می‌رفت سر جاش. من هم کلی عصبی می‌شدم و واسه اینکه بچه‌ها درسو بفهمند سریع درسو ادامه می‌دادم. همیشه می‌خواستم واسه دیر کردش به مدیر بگم ولی یادم می‌رفت تا اینکه یه روز زنگ اخر تو کلاس بغلی، آخرین نفری بودم که از کلاس می‌رفتم بیرون یه هو همین دانش آموز سماک بحری رو دیدم که به دیوار راهرو تکیه داده و تو چشماش پر از اشکه. پرسیدم: سماک چی شده؟ با بغضی که تو گلوش بود جواب داد: پام پیچ خورده آقا حالا نمی‌دونم چه جوری برم خونه یه هو گفتم: بیا من می‌رسونمت اون وقت‌ها یه ماشین پیکان داشتم که هرکسی نداشت جواب داد: نه آقا خونمون دوره گفتم: اشکالی نداره می‌رسونمت، می‌تونی تا ماشین یه جوری بیای؟ درحالی که برق خوشحالی تو چشماش موج می‌زد گفت: بله آقا بالاخره هر جور بود خودشو تا ماشین رسوند من هم که به خاطر معذورات نمی‌تونستم دستشو بگیرم، بالاخره به سمت خونه‌اش حرکت کردیم وقتی آدرس می‌داد تازه متوجه شدم خونه اش خارج از شهر و در یکی از دهات اطراف قرار داره. وقتی رسیدیم سر یه جاده خاکی گفت: آقا تو همین جاده است دیگه خودم میرم ممنون گفتم: نه چه جوری می‌خوای بری می‌رسونمت همین طور که می‌رفتیم چون راه خیلی طولانی شد ازش پرسیدم: این جارو با کی میای بری مدرسه؟ گفت: با هیشکی آقا پیاده میام تاسر خیابون 5 صبح بلند می‌شم اما خب گاهی بارونو باد باعث می‌شه کمی دیر برسم داشتم دیوونه می‌شدم این همه راهو این دختر. پیاده میومد !!!!!.خلاصه رسیدیم خونشون یه خونه روستایی دیدم که از امکانات اون زمان هم خیلی چیزها کم داشت. به سختی رفت بالا و گفت: بفرمایید صدای پیر مردی از تو اتاق شنیده شد که پرسید: سماک کیه؟ دانش آموزم جواب داد: آقا معلممه پیر مرد اصرار کرد که برم بالا و یه چای بنوشم. من هم رفتم و بعد از سلام و احوال پرسی پیر مرد که فهمیدم پدر سماک دانش آموزم بود گفت: آقا معلم این دختر همه زندگی منه، الان دوساله مادرشو از دست داده منم مریضم ،هم تو مزرعه کار می‌کنه هم تو خونه به دوتا برادرهای کوچیکشم میرسه، میگم دختر نمی‌خواد درس بخونی راه به این درازی چه کاریه آخه ولی هی اصرار می‌کنه می‌خوام درس بخونم آه ببینین الان شما رو تو درد سر انداخته گفتم: این چه حرفیه در حالی که با بغضی که گلومو گرفته بود به زور چایی که سماک آورده بودو می‌خوردم گفتم: ببخشید من دیگه باید برم تمام راهو که بر می‌گشتم گریه کردم پیش خودم گفتم من فقط یک معلم نیستم، من باید بیشتر از اینها از حال دانش آموزم با خبر باشم. از اون روز به بعد بهش زنگ‌های تفریح کمک می‌کردم چند تا کتاب بهش دادم و دیگه دعواش نکردم اینها تنها کاری بود که از دستم بر میومد. حالا اون با تمام وجود مشکلات این قدر موفق شده بود و من بهش افتخار می‌کردم، همین‌طور که لبخند می‌زدم، نگاش می‌کردم که یه هو از گذشته بیرون اومدم چون صدام زد: آقای نصیری .....و ادامه داد: خیلی خوشحال شدم دیدم‌تون من هیچ وقت محبت‌هایی که به من کردینو فراموش نمی‌کنم گفتم: خواهش می‌کنم من افتخار می‌کنم که چنین شاگردی داشتم خداحافظی کرد و در حالی که ازم دور می‌شد پیش خودم گفتم: امیدوارم معلم‌های امروزی هم بدونند که فقط یک نیستند. ✍ 🕯 @tadris_khallagh 🕯 Eitaa.com/tadris_khallagh
هدایت شده از تدریس خلاق
گويند از مردي که صاحب گسترده‌ترين فروشگاه‌هاي زنجيره‌اي در جهان است پرسيدند: «راز موفقيت شما چه بوده؟» او در پاسخ گفت: "زادگاه من انگلستان است. در خانواده‌ي فقيري به دنيا آمدم و چون خود را به معناي واقعي فقير مي‌ديدم، هيچ راهي به جز گدايي کردن نمي‌شناختم...!! روزي به طرف يک مرد متشخص رفتم و مثل هميشه قيافه‌اي مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وي نگاهي به سراپاي من انداخت و گفت: به جاي گدايي کردن بيا با هم معامله‌اي کنيم. پرسيدم : چه معامله‌اي ...!؟ گفت: ساده است. يک بند انگشت تو را به ده پوند مي‌خرم! گفتم: عجب حرفي مي‌زنيد آقا، يک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟ - بيست پوند چطور است؟ - شوخي مي‌کنيد؟! - بر عکس، کاملا جدي مي‌گويم. - جناب من گدا هستم، اما احمق نيستم. او هم‌چنان قيمت را بالا مي‌برد تا به هزار پوند رسيد. گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهيد، من به اين معامله‌ي احمقانه راضي نخواهم شد. گفت: اگر يک بند انگشت تو بيش از ده هزار پوند مي‌ارزد، پس قيمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قيمت چشم، گوش، مغز و پاي خود چه مي‌گويي؟ لابد همه‌ي وجودت را به چند ميليارد پوند هم نخواهي فروخت!؟ گفتم: بله، درست فهميده‌ايد. گفت: عجيب است که تو يک ثروتمند حسابي هستي، اما داري گدايي مي‌کني ...!؟ از خودت خجالت نمي‌کشي .!؟ گفته‌ي او همچون پتکي بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد.!! ناگهان بيدار شدم و گويي از نو به دنيا آمده‌ام اما اين بار مرد ثروتمندي بودم که ثروت خود را از معجزه‌ي تولد به دست آورده بود. از همان لحظه، گدايي کردن را کنار گذاشتم و تصميم گرفتم زندگي تازه‌اي را آغاز کنم ..." قصه‌ها براي ما نوشته شدند، اما تمام عمر، ما براي از آنها استفاده کرديم....!!? ✍ 🕯 @tadris_khallagh 🕯 Eitaa.com/tadris_khallagh
هدایت شده از تدریس خلاق
👨‍🏫معلم : تو یه کاغذ بنویسید ⁉️⁉️ شجاع ترین آدما کیا هستند ؟ 🔹اصغری نوشته بود: غواص که بدون محافظ تواقیانوس با کوسه ها شنا میکنه 🔹اکبری نوشته بود : اونی که شب میتونه تو قبرستون بخوابه 🔹انصاری نوشته بود : اونایی که تنها تو جنگل چادر میزنند و از حیوانات وحشی نمیترسند خلاصه هر کسی یه چیزی نوشته بود... اما علوی یه چیزی نوشته بود که تن معلم رو لزراند و با چشمی گریان گفت : بچه ها ! با این انشایی که علوی خواند؛ فهمیدم متاسفانه من هم شجاع نبودم و الان دیگه فرصت از دستم رفته است اما شما که فرصت دارید شجاعتتون رو نشون دهید... ✍اون بچه تو کاغذش نوشته شده بود : 👌شجاع ترین آدمها اونهایی هستند کـه خجالت نمیکشن و دست پدر و مادرشونو میبوسن...نه سنگ قبرشونو...!! ✅یادمون باشه تو خونه ای که بزرگترها کوچک میشن کوچکترها هرگز بزرگ نمیشن ✍ 🕯 @tadris_khallagh 🕯 Eitaa.com/tadris_khallagh