eitaa logo
بانوی بروز
294 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
42 فایل
بانوی بروز،درایمان،اعتقاد،خانه‌داری،فرزندپروری اجتماع‌وسیاست‌بانوی‌ترازمسلمان است. تبادل وتبلیغ نداریم. @banuie_beruz ✅کپی‌باذکرنام‌نویسنده‌آزاداست عضوکانال دیگرمون بشید(#ملکه_باش)👇 @malakeh_bash
مشاهده در ایتا
دانلود
⁉️چگونه دخترم رو با حجاب آشنا کنم؟🤔 💡این دغدغه ی خیلی از مادرها هست که فرزندم رو چه طوری و از چه سنی با حجاب آشنا کنیم. 1⃣ برای فرزندتون صحبت کردن و بیان دلایل و فواید حجاب رو از ۵ یا ۶ سالگی شروع کنید. بهش بگید که: ✔️ چقد با حجاب زیبا میشه. ✔️ به ارزش و حیاش اضافه میشه. ✔️ بدی ها ازش دور میشن. ✔️ با حجاب خدا و حضرت زهرا(س) خیلی ازش راضی هستن. 2⃣ درسته سن تکلیف از ٩ سال قمری هست. ولی آشنایی تدریجی با حجاب مسئله ی مهمی هست.از سن ۶ سالگی کم کم لباس های پوشیده تری رو براش انتخاب کنید. از ٧ سالگی با روسری های دخترونه موهاش رو بپوشونید. 🔸نکته:بعضی دخترها با روسری احساس خفگی می کنن و سختشون هست.اینجا وظیفه ی مادرهای گل هست که با روش‌های متنوع بستن روسری و با آرامش کمکش کنن تا عادت کنه. اینکار نیاز به لطافت و ملایمت زیادی داره. ... منبع : سایت نمناک 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador
🔰میدونم خیلی وقته دوست داری محجبه و چادری بشی، اما بدلایل مختلف پشیمون شدی و گاهی ترسیدی از تغییر... 🔴ترس برخوردسنگین خانواده ت⁉️ 🔵یه راه حل: بهتره آروم آروم حجابت رو بیشتر کنی و همزمان با اون، اخلاقت رو بهتر کنی بخصوص با پدر🧔 و مادرت👩...تاحمایتشون رو کسب کنی... دستشون رو ببوس، تو آشپزی کمک مادر کن، وقتی پدرت خسته از کار برمیگرده شونه هاش رو با محبت ماساژ بده و کلی ترفند دیگه که حتماً بهتر از من بلدی😉 🔴ترس از نوع نگاه افراد جامعه⁉️ 🔵راه حلش خیلی آسونه، چرا؟ چون قطع به یقین حجابت باعث میشه تو جامعه احساس امنیت بیشتری کنی... کافیه برای یک روز، از دوست محجبه ت، چادرش رو امانت بگیری 💄آرایشت پاک بشه ، یه روسری ساده بذارکه جلب توجه نمیکنه ... حالا بسم الله بگو، تأسّی کن به حضرت زهرا و چادر رو سرکن ... 🏘مسیری که همیشه میرفتی و نگاه های هوس آلود بعضی آقایون اذیتت می‌کرد رو اینبار با چادر برو... 😇تغییر تو نگاه ها و آرامش درونیت رو حس کردی⁉️چه حس شیرینی🍯 🌐 يه دنیای جدید به روت باز میکنه... 💝انگار خودتو پرت کردی توی آغوش مهربون خدا 😍 ❌شک نکن 🦋مججبه شو‼️ 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador
هدایت شده از ملکه باش✨
🧕🙋‍♂گام‌های تقویت 1⃣ هدف‌گذاری برای زندگی مشترک هدف‌گذاری اقتصادی به معنای نوشتن رویاهای اقتصادی نیست،متناسب با امکاناتتون هدف‌گذاری کنید.معمولا اولین هدف منطقی خانواده باید برنامه ریزی خرید مسکن باشد. 2⃣ تعیین استراتژی برای رسیدن به اهدافتون (با خانواده های موفق و متخصص مشورت کنید.) مدیریت خرید خوراک و پوشاک خیلی مهم است 3⃣ نیازهای ضروری وغیرضروری خانواده رو تفکیک کنید.از خریدهای بدون برنامه قبلی،احساسی و با جو زدگی بپرهیزید. 4⃣ شفافیت در مسائل مالی خیلی از زوج‌های جوان به دلیل صادق نبودن طرف مقابل،درمورد مسایل مالی دچار مشکل میشن وبعضی وقت‌ها یکی ازطرفین بدهی‌ها یامخارج خودش رو ازدیگری پنهان می‌کنه. 5⃣ حساب درآمد و مخارج روبه صورت مکتوب داشته باشید. در ماه‌های اول شروع به کار مدیریت اقتصادی خانواده تمام خریدهای روزانه خود حتی کرایه تاکسی را بنویسید.آخر ماه آنها را به ۳ دسته ضروری و غیرضروری یا قابل تغییر به شکل کم هزینه تر، تقسیم بندی کنید.برای ماه بعد غیرضروری ها رو کمتر کنید و قابل تغییرها را با راهکارهای خلاقانه خود به صورت کم هزینه تر درآورید 6⃣ خودتون روبا دیگران مقایسه نکنید خرج کردن پابه‌پای دیگران،اکثرا منجر به بدهی میشه یاحداقلش اینه که نمی‌تونین پس‌انداز کنند.🚫⛔️ 7⃣ با دید بلندمدت سرمایه‌گذاری کنید سرمایه‌گذاری در بورس،شروع یک کسب وکار خانگی و قراردادن پول در صندوق‌های سرمایه‌گذاری کمترین کاریه که می‌تونه جلوی کاهش ارزش سرمایه شما رو بگیره.اگر مبالغی که می تونید پس انداز کنید کمه هر چند ماه یکبار یک ربع سکه با آن بخرید و نگهداری کنید. 8⃣ برای اینکه بتونید هوشمندانه اقتصاد خانوادتون رو جلو ببرید حتما برای آموزش سواد اقتصادیتون برنامه داشته باشید.به خانواده هایی که از نظر اقتصادی در فامیل و دوستان شما وجود دارند و سبک زندگی آنها دقت کنید.اگر موارد منفی می بینید توجه نکنید ولی موارد مثبت و آموزنده زندگی آنها در موارد اقتصادی را کشف کرده و با توجه به اقضائات زندگی خود بازنگری کرده و در زندگی پیاده کنید. 9⃣ خرید تنقلات مختلف برای خانواده مثل بستنی و.... را به یک روز در هفته و آنهم جمعه ها محدود کنید. 0⃣1⃣ برای خرید لباس برنامه داشته باشید : سالی یکبار ، یک سال درمیون ، یا هر وقت لباس قبلی کهنه یا فرسوده شد،بسته به سبک زندگی و موقعیت شغلی و اجتماعی خود یک برنامه بریزید و به آن وفادار باشید، لازم نیست هر وقت خیابان می روید ، لباس زیبایی می بینید بخرید.گاهی یک مانتو حتی چند سال می تواند استفاده شود. 🔰بزرگوارااااااا... شماره ۶ ‌رو لطفااااا جدی تر تر تر بگیرید. 🌸🍃@malakeh_bash🍃🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈┈┈••
بانوی بروز
#معرفی_کتاب دختر شینا (کتاب سال شانزدهمین دوره جایزه ی کتاب دفاع مقدس) کتاب «دختر شینا» یکی از آثا
مقدمه گفتم من زندگی این زن را می نویسم. تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی. منتظر بودم با یک زن پرسن و سال حرف بزنم. باورم نمی شد. صدایت چقدر جوان بود. فکر کردم شاید دخترت باشد. گفتم: «می خواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.» خندیدی و گفتی: «خودم هستم!» شرح حالت را شنیده بودم، پنج تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی! گفتم خودش است، من زندگی این زن را می نویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفت وگو نیستم.» اما قرار اولین جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبهشت سال 1388. فصل گوجه سبز بود. می آمدم خانه ات؛ می نشستم روبه رویت. ام. پی. تری را روشن می کردم. برایم می گفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکی ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ ـ که این دو در هم آمیخته بودند. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانة کوچکت، روی شانه های نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدم خیر محمدی کنعان. و هیچ کس این را نفهمید. تو می گفتی و من می شنیدم. می خندیدی و می خندیدم. می گریستی و گریه می کردم. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزه هایت می رسی. دست آخر گفتی: «نمی خواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحال تر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبه ها. قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت. تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آب میوه. حالا کِی بود، دهم دی ماه 1388. دیدم افتاده ای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم می کردی و مرا نمی شناختی. باورم نمی شد، گفتم: «دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده. یادت می آید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف می کردی و من گوجه سبز می خوردم. ترشی گوجه ها را بهانه می کردم و چشم هایم را می بستم تا تو اشک هایم را نبینی. آخر نیامده بودم درددل و غصه هایت را تازه کنم.» می گفتی: «خوشحالی ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبه رویم تا غصة تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه هایی که به هیچ کس نگفته ام.» می گفتی: «وقتی با شما از حاجی می گویم، تازه یادم می آید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دلِ سیر ندیدمش. هیچ وقت مثل زن و شوهرهای دیگر پیش هم نبودیم. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. باور کنید توی این هشت سال، چند ماه پشت سر هم پیش هم نبودیم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچه هایم همیشه بهانه اش را می گرفتند؛ چه آن وقت هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. می گفتند مامان، همه بابا هایشان می آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می گفتم مامان که دارید. پنج تا بچه را می انداختم پشت سرم، می رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود. ظهر که می شد، پنج نفری می رفتیم دنبال خدیجه، او را از مدرسه می آوردیم و شش نفری می رفتیم و معصومه را می رساندیم مدرسه. و عصر دوباره این قصه تکرار می شد و روزهای بعد و بعد و بعد...» اشک می ریختم، وقتی ماجرای روزهای برفی و پاروی پشت بام و حیاط را برایم تعریف می کردی. ای دوست نازنینم! بچه هایت را بزرگ کردی. تنها پسرت را زن دادی، دخترها را به خانة بخت فرستادی. نگران این آخری بودی! بلند شو. قصه ات هنوز تمام نشده. ام. پی. تری را روشن کرده ام. چرا حرف نمی زنی؟! چرا این طور تهی نگاهم می کنی؟! دخترهایت دارند برایت گریه می کنند. می گویند: «تازه فهمیدیم مامان این چند سال مریض بوده و به خاطر ما چیزی نمی گفته. می ترسیده ما ناراحت بشویم. می گفت شما تازه دارید نفس راحت می کشید و مثل بقیه زندگی می کنید. نمی خواهم به خاطر ناخوشی من خوشی هایتان به هم بریزد.» خواهرت می گوید: «این بیماری لعنتی...،» نه، نه نمی خواهم کسی جز قدم خیر حرف بزند. قدم جان! این طوری قبول نیست. باید قصة زندگی ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجی گفتی. حالا که نوبت قصة صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری های خودت رسیده، این طور مریض شده ای و سکوت کرده ای. چرا من را نمی شناسی؟! بلند شو، این قصه باید گفته شود. بلند شو، ام. پی. تری را روشن کرده ام. روبه رویت نشسته ام. این طور تهی به من نگاه نکن!(بهناز ضرابی زاده)/تابستان/ 1390 نام: قدم خیر محمدی کنعان تولد:17/2/1341 روستای قایش، رزن همدان ازدواج: 13/8/1356 وفات: 17/10/1388 نام: حاج ستار ابراهیمی هژیر (فرمانده گردان 155 لشکر انصارالحسین (ع)) تولد: 11/8/1335، روستای قایش، رزن همدان شهادت: 12/12/1365، شلمچه (عملیات کربلای پنج) ....
هدایت شده از ملکه باش✨
🔰معرق کاری 💰معرفی ؛ |برای شروع این کار نیاز به سرمایه ۵ میلیون تومنی دارین و حداقل یک اتاق ۹ متری با یک نفر نیروی کار کافیه، میزان سوددهی شما هم با توجه به کار بین ۲ تا ۵ میلیون در ماه هست، بازار فروش و مشتری هم گالری‌ها و مراکز خرید و فروش صنایع دستی هست. 🌸🍃@malakeh_bash🍃🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈┈┈••
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 شگفت‌آور در کمتر از ۱ سال!() 🔹خطاب به تمام کسایی که میگفتن اینا همش وعده وعیده و باید دید دولت در آینده چه میکنه تا بشه حق داد و اعتماد کرد! ✾• 🌱@banuie_beruz🌱 Eitaa.com/banuie_beruz ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
🔴 گزارش و تحقیق محلی و میدانی وحید اشتری از فوت نیکاشاکرمی ١. این تحلیل سی و پنج قسمت است تا آخر بادقت بخوانید. اکثر شواهد عینی از اهالی محل و ساختمونی هست که نیکاشاکرمی اونجا حادثه براش اتفاق افتاده ۲. ادامه متن رو از زبان وحید اشتری بخوانید ‏۳. من تقریبا وقت گذاشتم و همه مطالب در مورد ‎ را خواندم. تقریبا هیچ چیزی نیست که نخوانده باشم یا ندیده باشم. بخاطر دغدغه خودم رفتم آدرس دقیق در محله حادثه را هم پیدا کردم. با اهالی ساختمان و برخی همسایه‌ها هم صحبت کردم. قصه این طفل معصوم هیچ ربطی به اعتراضات ندارد. ‏۴. البته اینکه نیکا مثل خیلی از هم سالانش در اعتراضات هم شرکت کرده قطعی است. همسایه‌هایی که با کلانتری محل کیفش را اولین بار باز کرده‌اند می‌گویند در کیفش یک عینک شنا و یک حوله خیس بوده است. عینک شنا را معمولا برای جلوگیری از خوردن ساچمه به چشم و حوله را برای گاز اشک آور می‌برند. ‏۵. ولی من با صحبت اهل محل خیلی زود فهمیدم قصه‌هایی که این چندوقت در مورد بازداشت چند روزه و شکنجه و تعقیب و گریز و چیزهای دیگر نوشته شد مشخصا ساخته ذهن خبرنگاران رسانه‌های فارسی زبان خارج از کشور است. هم همسایه‌ها و هم کسبه محل پیدا شدن جنازه را متعلق به ۳۰ شهریور می‌دانند. ‏۶. یعنی نیکا غروب ۲۹ شهریور در اعتراضات بلوار کشاورز بوده و شب به این ساختمان نیمه کاره در لبافی نژاد که فقط چند پلاک با منزل خاله‌اش فاصله دارد آمده است. نزدیک صبح چند ساعتی روی پشت بام بوده و تعداد زیادی سیگار کشیده است که فیلترهایش باقی است. ‏۷. در این چند ساعت شروع می‌کند به پاک کردن اکانت‌ها در شبکه‌های اجتماعی و احتمالا خاطرات و عکس‌ها و کانتکت ها و چیزهای دیگر. بعد همسایه‌ها نزدیک صبح صدای افتادن یک جسم سنگین در حیات خلوت را می‌شنوند. ساعت‌های متفاوتی را ذکر می‌کنند که خیلی دقیق نیست. بین ۴ تا ۵ و نیم صبح. ‏۸. همسایه طبقه زیر همکف که اولین نفر جنازه را دیده می‌گوید بخاطر بالاتر بودن باغچه از داخل خانه پشت باغچه را نمی‌تواند ببیند. حدود ساعت ۱ ظهر که برای گربه‌های حیاط غذا می‌آورد متوجه جنازه می‌شود و به سایر همسایه‌ها و پلیس فورا زنگ می‌زند. ‏۹. اهالی محل و کسبه ها هم آمدن پلیس و بردن جنازه را متعلق به ظهر ۳۰ شهریور می‌دانند. اینکه رسانه‌های فارسی زبان خارج از کشور گفتند نیکا ۲۹ یا ۳۰ شهریور دستگیر شده و ده روز بازداشت بوده و آنجا شکنجه شده و الباقی داستان رسما با توجه به شهادت اهل محل یک قصه تخیلی می‌نماید. ‏۱۰. برخی ساعتها و تاریخ وقایع و جزئیاتی که برخی خبرگزاری‌های داخلی منتشر کرده‌اند بعضا اختلافاتی با چیزهایی که اهل محل می‌گویند دارد. من در این روایت فقط جزئیات ساعتها و رخ‌دادهایی را می‌نویسم که مستقیما از همسایه‌ای که جنازه را دیده یا به پلیس زنگ زده یا ... شنیدم. ‏۱۱. فیلمی که از ورود نیکا به ساختمان منتشر شد هم برای دقایق اولیه بامداد ۳۰ شهریور است. نیکا در حال تعقیب و گریز نیست و دنبال آدرس جایی می‌گردد که تا حالا به آنجا نرفته است. اول از کوچه عبور می‌کند بعد در تلفن می‌گویند برگرد. به درب خانه هم که می‌رسد درب را برایش باز گذاشته‌اند. ‏۱۲. من با پرس و جو از همسایه‌ها تقریبا مطمئن شدم که زنده از بالا خودش پریده است. اولا کسی را که زنده باشد و به زور از بالا بیندازند حتما داد و هوار می‌کند و هنگام سقوط جیغ می‌کشد ولی در خودکشی یا اشکالی شبیه به این که طرف با قصد خودش می‌پرد متفاوت است. ‏۱۴. نکته بعد اینکه در تصاویر حیات خلوت مشخص است جای جنازه با نقطه‌ای که به زمین خورده چند وجب فاصله دارد. یعنی طفل معصوم زنده بوده و داشته جان می‌داده. همسایه‌ها مطمئن بودند با پیشانی زمین خورده و جمجمه‌اش کامل له شده ولی جنازه‌اش روی زمین برگشته است. ‏۱۵. روی تصویر جنازه در حیات خلوت دقت کردم‌. بند کتانی‌هایی که پایش بود را دور پاش پیچیده بود ولی این کتانی‌ها در حال تقلا از پایش درآمده بود. احتمالا برای آن چند لحظه‌ای است که طفل معصوم داشته روی زمین دست و پا می‌زده است. همسایه‌ها می‌گویند له شدگی جمجمه و شکستگی ساق مشهود بود. 👇 ✾• 🌱@banuie_beruz🌱 Eitaa.com/banuie_beruz ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از تدریس خلاق
خیلی قشنگه با تمرکز بخونید.👇 🔺 یکی از دلایل اینکه ما سلبریتی خوب کم داریم اینه که مدارس ما ضعیف عمل کردن. اساسا اینکه دین در جامعه ما نسبتا سطحی هست یکیش به خاطر ضعف مدارسه. چرا؟ 👈🏼 چون نظام آموزشی مدارس ما بیش از اینکه به "ادب بچه ها" اهمیت بده، به "پر کردن حافظه دانش آموزان" اهمیت میده. 🔸 در بحث ادب ، یک مدرسه خوب مدرسه ای هست که به تقوا که همون رعایت ادب هست خیلی بیشتر از حفظیات بچه ها توجه کنه. ⭕️ آدمی که ادب نداشته باشه هر چقدر در جایگاه های بالاتری قرار میگیره ضربه بیشتری به خودش و دیگران خواهد زد. اگه دقت کرده باشید اکثر سلبریتی ها آدمای بی ادبی هستن و برای جلب توجه مردم حاضرن هر کاری انجام بدن. اگه بخوان از کسی انتقاد کنند بدترین فحش ها رو نثار مخالفشون میکنند! 🔷 اما ادب میگه صبر کن! چه خبرته؟ تو حق نداری هر کاری دلت خواست انجام بدی. تو حق نداری هر لباسی خواستی بپوشی، تو نباید هر حرفی به زبانت اومد بزنی و... ✅ پس یکی از کارهایی که مدارس باید انجام بدن اینه که عمیقا موضوع ادب رو در دستور کار قرار بدن. 🔸 مدرسه خوب مدرسه ای نیست که صرفا دعای فرج و قرآن به بچه ها یاد بده! آموزش آداب اجتماعی و دینی اولویت اول مدارس ما باید باشه. ✍ 🕯 @tadris_khallagh 🕯 Eitaa.com/tadris_khallagh
هدایت شده از ملکه باش✨
می گفت پدرم برادر ۱۴ ساله ام جمشید رو زمان جنگ فرستاد اروپا ،که نکنه یه وقت بره جبهه و شهید بشه ، پدرم از طرفداران شاهنشاه بود و از جمهوری اسلامی بیزار ، از قضا برادرم اونجا با دانشجوهای حزب اللهی آشنا شد و شناخت کاملی از اسلام پیدا کرد و بعد ها با یک خانم محجبه مسلمان ازدواج کرد ، وقتی عکسهای خودش و همسر محجبه اش رو برامون می فرستاد ، پدر و مادرم با اندوه می گفتند ، بچمون از دستمون رفت ، اونها علاقه ای به اسلام نداشتند و مادرم در میهمانی‌ها اصلا حجاب نداشت و با مردان فامیل دست می داد و من و خواهر دوقلوم رو هم که کوچکترین فرزندانش بودیم ، تشویق به بی حجابی می کرد ،ولی خب از شما چه پنهون من خیلی جذب حجاب خانم برادرم شده بودم و در خفا سعی می کردم اطلاعات بیشتری نسبت به آنچه در کتب درسی بود ، درباره اسلام وحجاب به دست بیارم ، اما نمی ذاشتم والدینم متوجه بشن. و ....اما برادر دیگرم بهروز که از نظر سنی بین من و برادر بزرگم جمشید بود ، تصمیم عجیبی گرفت ، تصمیمی که پدر و مادرم رو تا مرز سکته پیش برد .... انتشار به هر صورتی مجاز است . عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
📲💭 با من تماس گرفت و اطلاع داد امروز میخواهد از لب مرز عکس هایی بگیرد و بفرستد برای خبرگزاری توضیح دادم که نا امن است، امروز نرود شاید بهتر باشد تصمیم او قطعی بود و توضیح داد که خطری نیست از لحظه ای که رفت تا ساعتی که ما به بیروت رسیده بودیم رسانه ها از شهادت ۵۰۰ نفر در جنوب خبر دادند و من هنوز نمی دانستم که او هم یکی از آنهاست یا نه!! با اخباری که از جنوب می آمد و فیلم هایی که از زدن خودروهای عبوری به سمت بیروت می‌دیدم دیگر منتظرش نبودم. من فقط اشک می‌ریختم. نمی دانستم علی کجاست و چه می‌کند از طرفی کانال ها را دنبال می‌کردم ببینم خبری از او می آید یا نه! ساعت ها به همین شکل گذشت تا کانال ها فیلمی از شهادت یک فرمانده منتشر کردند رسانه های عربی می‌گفتند یک نفوذی موجب لو رفتن او شده است حدود سه ساعت بعد کانال های تلگرامی فیلمی منتشر کردند از یک جوان با دست های بسته عده ای روی سر آن جوان ایستاده بودند و می‌گفتند او نفوذی است که اطلاعات فرمانده‌ها را ارسال می‌کرده است یک نفر با چهره ای پوشانده روی سرش ایستاده بود او اسیرش کرده بود و بعد مردم رسیده بودند حرفی نمی‌زد، لباسش، بدنش و همه چیزش آشنا بود علی اسیرش کرده بود نمی دانستیم بر اساس سوءتفاهم اسیرش کرده یا مسئولیت مهمی داشته و این بخشی از مسئولیتش بوده نمی‌دانستیم اگر سوءتفاهم بوده پس چرا چهره‌اش را پوشانده و اگر مسئولیت داشته چرا ما تا کنون خبر نداشتیم از آن لحظه به بعد دیگر لا به لای اخبار منتظر شنیدن خبر درگذشت علی نبودم کانال های مقاومت را دنبال می‌کردم تا ببینم عکس او در آینده پیش رو به عنوان شهید روی خروجی آنها خواهد رفت یا نه من خیلی از اینکه چرا هیچ وقت نتوانستم بفهمم علی درحال فعالیت هایی محرمانه است متعجب نشدم، البته بعضی وقت ها متوجه رفتارهایی میشدم اما به هر شکلی که بود ذهنم از قضیه دور میشد. نمیدانم شاید این قدر هم درگیر اتفاقات روز بودیم که یادمان میرفت دوباره برگردیم به این مشکوک ها فکر کنیم اینجا همه چیز محرمانه است سال‌هاست همه ادعا می‌کنند در تقابل با اینها هستند اما در نهایت هزار و یک احتیاط می‌کنند. آن وقت ما کنار گوششان داریم با آنها زندگی می‌کنیم. چه میدانم یا ما خیلی بی پروا و نترس هستیم یا بقیه چیزهایی میفهمند که ما درکش نمیکنیم. امروز دوباره کانال ها را رصد کردم به هوای خبری از علی! دیگر منتظر تماسش هم نبودم چون می‌دانستم بیخ گوش موساد قطعا این وسائل ارتباط جمعی کارش را تمام میکند. صرفا چشم دوختم به اخبار و کانال ها را رصد کردم. یک تسبیح هم دستم بود. داشتم کانال مقاومت، اخبار شهدا و اخبار جدیدش را می‌دیدم که سلسبیل سراسیمه آمد. آتنا نگاه کن، اینجا را ببین! نگاه کردم دیدم دارد اخبار کانال های صهیون را دنبال می‌کند. گفتم: اینها را دنبال نکن! اینها می‌خواهند آرامش نداشته باشیم. گفت: ول کن این حرفا ها را، نمودار را ببین در تلفن همراهش با انگشتانش یک نمودار را که در تصویر خبر موساد آمده بود، بزرگنمایی کرد. نمی‌دانم نمودار هم نبود، یک چارت سازمانی چیزی بود. اسم 50 نفر بود که می‌رسیدند به آقای دبیر کل! حدود 25 نفر را موساد ترور کرده بود. عکس بعضی ها بود و عکس بعضی ها نبود. آن بالای بالا، سه تا مانده بود به راس چارت سازمانی، باورم نمیشد. عکس علی بود. سال‌ها دنبالش بودند. او یکی از بالاترین عوامل اطلاعاتی محسوب میشد که حالا دنبال این بودند تا کارش را تمام کنند. خدایا! پس ما چطور نفهمیده بودیم؟ سلسبیل میگفت: خبر داشتی علی چه کاره بوده؟ گفتم: نه من از کجا باید خبر داشته باشم؟ گفت: نه خبر داشتی، به ما نمیگفتی! گفتم: خودم هم دیروز شک کردم. گفت: از کجا؟ ماجرای دیروز را برایش تعریف کردم. در لبنان، نفوذی ها، رصدی ها، وسائل ارتباطی و هر کسی ممکن است به دنبال نشانه ای از علی باشد. نمیدانم، کاش به دروغ هم شده خبر شهادتش را منتشر میکردند ، بلکه اینها دست از سرش بردارند.... / ادامه دارد. ✾•. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••