#قسمت_دوم
🔴میترسی خواستگارهات کم بشه؟
🔵درسته که وقتی پوشیده نیستی بیشتر دیده میشی وممکنه کمتر انتخاب بشی.اگر هم انتخاب شدی، با خودت میگی کسی که منو به خاطر زیبایی ظاهریم انتخاب میکنه، هر لحظه ممکنه جذب صورتِ زیباتر و جوان تربشه👰!یه دختر مذهبی این دغدغه رو نداره و میدونه برای چیزهای با ثبات و ماندگار تری انتخاب شده.
🔴میترسی دوستات رهات کنن⁉️
🔵اولاً قبول داشته باش!داری تصمیم بزرگی میگیری و سختی هایی داره، بله ممکنه بعضی از دوستانت رو از دست بدی(که مطمئن باش اگر این اتفاق هم پیش نمیومد تو یه مسیری از دوستی تون رهات میکردن! )...اما از اون طرف قطعاً به مرور دوستان جدیدی پیدا خواهی کرد🤝
🔴نگران طعنه هاو توهین های اطرافیانی⁉️
🔵تو خلوتت رفتارهایی که ممکنه باهات بشه رو پیش بینی...و عکس العمل منطقیِ متناسب با اونو تمرین کن!
از همین اول هم ضعف از خودت نشون نده... با اقتدار💪...با توکل🤲...با توسل...📿اما اقتدار به معنای رفتار خشن و لجبازی نیست... یه نوع رفتار عاقلانه س (که لازمه ش، مطالعه📚 کتاب،سایت و کانالهایی مثل لذت_چادر
@lezzate_chador
برای بررسی فلسفه ی حجاب )
🌾در بیابان گر به شوق کعبه🕋 خواهی زد قدم
🌾سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
❌شک نکن
🦋محجبه شو‼️
#حجاب
#چادرانه
#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
هدایت شده از ملکه باش✨
🧕🙋♂ ادامه گامهای تقویت #اقتصاد_خانواده
#قسمت_دوم
1⃣1⃣ طوری ازوسایلی که داریم استفاده کنیم که بهترین استفاده رابرای ماداشته باشد.دفترچه های راهنمای آنها را خوب بخوانیم نکات ایمنی هر وسیله را رعایت کنیم ، تاریخ ضمانتها و خدمات پس از فروش همه وسایل منزل را در یک پوشه پلاستیکی مخصوص اینکار نگه داریم، تا هر وقت لازم شد دنبالش نگردیم.
2⃣1⃣ از هنرهامون برای رفع احتیاجات خانواده خودمون استفاده کنیم. از راههایی مثل طبخ غذادرخانه، خیاطی، بافتنی، درست کردن ترشی.چ، خیار شور، رب.سبزی خشک وسبزی خورشتی،کشمش ،آلبالو خشکه و...میتوان مبلغ قابل توجهی در یک ماه پس انداز کرد.
3⃣1⃣ خرید غذا از بیرون، کادوهای استفاده نشده، ظروف بی استفاده در انباری، روسری های زیادی در کمد، خریدهای هنگام عصبانیت، خریدهای بی هدف، نمونه هایی از ضرر به اقتصاد خانواده اند.خرید بسته های آماده مغازه ای موارد بند ۱۱ هزینه بالایی به معاش خانواده تحمیل می کند.
4⃣1⃣ لیستی از کادوهایی که فامیل برای شما آورده اند و کاربردی ندارند، تهیه کنید و هر جا هدیه ای باید ببرید ، آن لیست را چک کنید، آیا می توان هدیه را از داخل این لیست انتخاب کرد.دقت کنید حتما هدیه به کار خانواده مقابل بیاید. بردن هدیه برای خانواده ای که می دانید ، آن هدیه کاربردی برای آن خانواده ندارد،بی احترامی است.
5⃣1⃣ قناعت سیره اهل بیت.ع.است و خداونداسراف کاران را دوست ندارد.در خانه هامون روحیه قناعت را زنده کنیم.
6⃣1⃣ شکر نعمت داشته باشیم، به جای اینکه مدام از خداوند برای چیزهایی که به ما نداده طلبکار باشیم ، از او به خاطر نعماتی که داده تشکر کنیم. واقعی ترین تشکر یعنی از نعمتها درست استفاده کردن.
7⃣1⃣ موفقیت یک شبه اتفاق نمیافتد وتلاش وبرنامه ریزی میخواهدوزمان میبرد.پس از برنامه های اقتصادی خود خسته نشوید و با تمام توان ادامه دهید.
8⃣1⃣ اگر خریدهامون از روی نیاز نباشد ودل بخواهی باشد هیچگاه درزندگی پیشرفت نخواهیم کرد.خیابانگردی بی هدف منجر به خریدهای بی برنامه می شود.از خریدهای احساسی و جوزده در نمایشگاهها یا ایام آخر اسفند در حراجی ها بپرهیزید،اغلب چیزی را می خریم که بدون آن هم زندگی ما بی مشکل می گذرد، در ایام برنامه اقتصادی هدفمند ما فقط وسایلی را اجازه داریم بخریم ، که بدون آن جنبه ای از زندگی ما لنگ می زند.
9⃣1⃣ در توصیه های اطرافیان برای تشویق خرید از حراجیها و نمایشگاهها مقاومت کنید و بگویید فعلا نیازی به آن کالا ندارم.
0⃣2⃣ لیست مراکز فروش کالا در سطح شهر که جنسهای با کیفیت خوب و قیمت ارزانتر از جاهای دیگر دارند را در کسبهای مختلف مثلاً لوازم خانگی، پوشاک، لوازم بهداشتی در یک دفترچه کوچک یادداشت کرده و در همان پوشه پلاستیکی ضمانت نامه ها بگذارید ، یا در موبایلتان وارد کنید، هر وقت می خواهید خرید کنید، اول نگاهی به آن لیست بیندازید،که از کجا بخرید، مقرون به صرفه تر است.
#تولیدی
#بانو
#ملکه_باش
🌸🍃@malakeh_bash🍃🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت_اول مقدمه گفتم من زندگی این زن را می نویسم. تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم.
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_دوم
فصل اول
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همة فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچة خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچة پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکردة پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانة ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر
برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همة آسمان را پر می کردند ، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست میآورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید.
#ادامه_دارد
✾•#حجاب
✾•#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
#اشتغال_بانوان
#اقتصاد_خانواده
#قسمت_دوم
🔰پرورش ماهیان زینتی و آکواریومی
💰معرفی #مشاغل_خانگی
برای شروع این کار نیاز به سرمایه حداقل ۵ میلیون تومنی دارین و حداقل ۳۰ متر مربع با یک نفر نیروی کار کافیه، میزان سوددهی شما در ۶ ماه اول ۵۰۰ هزار تومن و از ۶ ماه به بعد بازگشت سرمایه شروع میشه، بازار فروش و مشتری هم مراکز فروش ماهیهای آکواریومی و اداره شیلات هست.
#ملکه_باش
🌸🍃@malakeh_bash🍃🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈┈┈••
11.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻#کارنامه شگفتآور رئیسی در کمتر از ۱ سال!(#قسمت_دوم)
🔹این کلیپ تنها چند مورد از صدها اقدامِ به بارنشستهی #رئیسی تنها در کمتر از یک سال هست؛
#منصف باشیم
🔴✾•#بانوی_بروز
🌱@banuie_beruz🌱
Eitaa.com/banuie_beruz
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#قسمت_دوم
🔻گزارش جامع میدانی از اهالی محل درباره مرگ نیکاشاکرمی
۱۶. صفحه اینستاگرام خانم آتش شاکرمی خاله نیکا را پیدا کردم. پستها و هایلایتهای قدیمیاش را خواندم (اسکرین شاتها را باز نمیتوانم ضمیمه کنم) خیلی روشن بارها نوشته که نیکا زیاد با وی دعوا داشته و احتمالا قهر کردن و بی خبریشان از همدیگر سابقه داشته است.
۱۷. این طفل معصوم مشکلات عاطفی و روحی زیادی داشته است. مادر نیکا ازدواج مجدد داشته و الآن در زندگی دیگری است. با پدرش هم مشکلات زیادی داشتهاند. پدرش سالها پیش فوت کرده است. بخاطر همین نیکا در تهران با خالهاش زندگی میکرده و در یک کافی شاپ کار میکرده است.
۱۸. چندتا فیلم هست که مجریان شبکههای فارسی زبان میگویند با پدر نیکا صحبت کردهاند.
درحالیکه سالهاست این بنده خدا مرحوم شده است.
برای سر و شکل دادن به این قصه دروغهای عجیب و غریبی گفته شده که حال و حوصله ذکر تک تک را ندارم. با این سرعت افتضاح نت هم هیچ چیز نمیشود ضمیمه کرد.
۱۹. همسایههایی که با کلانتری کوله را باز کردند میگویند شناسنامه و سایر مدارک هویتی وجود نداشته است.
ماموران پلیس چون قفل گوشی که بالا کنار کوله مانده بود را نمیتوانند باز کنند سعی میکنند گوشی را از حالت پرواز در بیاورند که حداقل کسی تماس بگیرد و خبر از دخترک بگیرد که نمیشود.
۲۰. یکی دو تا از همسایهها با تردید گفتند گوشی نیکا سامسونگ بود. من سرچ کردم ظاهرا سری اس سامسونگ را بدون داشتن رمز حتی از حالت پرواز نمیشود درآورد. احتمالا روایتشان از این ماجرا غلط نباشد.
ولی خیلی محکم اظهارات خاله نیکا که گفته بود شناسنامه با وی بوده را رد کردند.
۲۱. جنازه این دختر نوجوان در پزشکی قانونی قریب یک هفته بدون احراز هویت باقی میماند. خانواده روز ۷ یا ۸ مهر به پزشکی قانونی مراجعه میکنند و خیلی زود با مشخصات تطبیق داده میشود و جنازه را تحویلشان میدهند.
اینها با تاریخ دقیق همانموقع در اینستاگرام خالهاش نوشته شده و الآن هست.
۲۲. آدرس پزشکی قانونی استان تهران در جاده قدیم قم واقع در کهریزک پانصدمتر بعد از درب شرقی بهشت زهرا میباشد.
همه افراد برای شناسایی جنازه مفقودین میروند آنجا.
ولی در گزارشهای بی بی سی و اینترنشنال تعمدا فقط اسم کهریزک را به جای پزشکی قانونی می آورند و میپرسند سوال اینست؛
۲۳. «چرا نیکا در حوالی بلوار کشاورز مفقود شده و در کهریزک به خانوادهاش تحویل داده شده است؟»
مخاطب بی اطلاع هم به محض شنیدن اسم کهریزک یاد سایر جنایات رخ داده و رسیدگی نشده میافتد.
این عقل کلها میدانند هرکسی در تهران مفقود شود آنجا باید دنبالش گشت و این کارشان تعمدی است.
۲۴. من با بررسیهایی که کردم حس کردم کنشهای خاله نیکا خیلی عجیب است.
اول فکر کردم شاید بخاطر تحت فشار بودن از طرف خانواده بخاطر داشتن مسئولیت در اتفاق رخ داده و مشکلاتی که مدتها برای این نوجوان وجود داشته سعی میکند موضوع را سیاسی کند و یک واکنش عاطفی برای رفع اتهام از خود است.
۲۵. بعدتر بدبینتر شدم و حس کردم شاید مثل برخی موارد دیگر که ما در ایران شاهدش هستیم از یک اتفاق رخ داده یا حتی ظلم صورت گرفته درحال دوختن کلاهی برای خود یا مهاجرت یا گرفتن پناهندگی است.
مثلا در توییتر آگهی اعلام مفقودی زیاد میبینم که خانوادهها درخواست شناسایی و ریتوییت دارند
#قسمت_دوم
#ادامه👇
✾•#بانوی_بروز
🌱@banuie_beruz🌱
Eitaa.com/banuie_beruz
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_دوم
مادرم معلم ریاضی بود و پدرم تاجر فرش دستبافت.
در بالاشهر تهران خانه بزرگ و مجللی داشتیم ،حیاط خونمون خیلی بزرگ بود ، قسمت مسکونی وسط حیاط بود و باغچه های بزرگ و پر از انواع درختان میوه و گلهای رز عطری رنگ و وارنگ دور تا دور قسمت مسکونی روگرفته بود ،
گاهی عصرها داخل حیاط عصرونه می خوردیم .
یه روز در حین خوردن عصرونه بهروز به پدرم گفت ، بابا بین پسرات فرق گذاشتی ، پدرم گفت چطور ؟
گفت ، خب اون پسرت رو فرستادی خارج ، ولی من رو نگه داشتی ایران .
پدرم گفت ، خب اون موقع تو خیلی کوچیک بودی نمی تونستم با جمشید بفرستمت بری .
برادرم گفت ، خب الان بفرست ،
پدرم خیلی ذوق زده پرسید ، خب باشه ، خیلی هم عالی ، حالا کجا می خوای بری ؟
برادرم نه گذاشت و نه برداشت ، گفت: عراق شهر نجف .
پدرم چایای که داشت می خورد ،شکست توی گلوش و بعد از کلی سرفه ، با عصبانیت پرسید ، گفتی کجا ؟
حالا نجف شد ،خارج ؟
برادرم گفت : آره ، بابا می خوام برم حوزه علمیه نجف .
پدرم که دیگه کارد می زدی خونش در نمی یومد ، گفت یه دفعه بگو می خوای آبروی من رو توی فامیل و در و همسایه ببری ، لابد چهار روز بعد هم می خوای با عبا و عمامه بیای خونه و بری ؟
مادرم گفت : از کجا این فکر توی سرت افتاده؟
ما رو چه به نجف ؟
ما رو چه به حوزه علمیه؟
#ادامه_دارد
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
📲💭
#قسمت_دوم
+ به چی میخندی مرتضی؟
- به تو میخندم. عکست رو رسماً موساد گذاشته روی خروجی و دنبالت میگرده، بعد تو خودت اومدی اینجا دنبال عواملشون
+ آروم حرف بزن پسر! کار ما هم شبیه کار تک تیراندازهاست. دنبال شکار همدیگه میگردن، کسی دیگه هم اگر دیدن حتما شکار میکنن، خودشونم باید حواسشون باشه تو دام هم نیفتن! این حرف ها رو ول کن، برو انتهای خیابون منتظر من وایسا اگرم چیز مشکوکی دیدی بهم اطلاع بده
مرتضی از علی جدا شد و به انتهای خیابان رفت.
مردم با هرچه داشتند در حال فرار بودند. منطقه بی حد ناامن بود.
علی کلاهی بر سر گذاشته، عینکی زده و با ریش هایی که نداشت هیچ کجا شبیه به عکسی که موساد منتشر کرده بود به نظر نمیآمد.
آرام به اطراف نگاه میکرد که توجهش به یک جوان جلب شد.
جوان بسیار آرام در حال فیلم برداری از یک ساختمان بود. خیلی هم حواسش بود کسی به او مشکوک نشود
کسی هم البته جز علی به او مشکوک نبود. چند بار از زاویه های مختلف از ساختمان فیلم گرفت.
علی که این صحنه را دید به شکلی که هم جوان از زاویه نگاهش دور نماند و هم کار از کار نگذرد به جایی که مرتضی ایستاده بود رفت و به مرتضی گفت: چشمت به من باشه، وقتی من ازت دور شدم، سریع میری سراغ ساختمون شماره ی ۱۸ و هر طور شده وارد میشی، اگر کسی داخل ساختمون بود فریاد میزنی و میگی ساختمون رو میخوان بزنن همه برید بیرون، خودتم سریع خارج شو، هیچ مشخص نیست چند دقیقه بعد از دور شدن من این اتفاق بیفته!
علی این رو گفت و سریع سراغ موتورش رفت و موتور رو روشن کرد.
جوانی که در حال فیلمبرداری بود فیلم خودش رو از ساختمون گرفت و نشست روی دوچرخه و از علی دور شد.
علی هم آرام به راه افتاد پشت سر جوان
هنوز خیلی دور نشده بودند که جوان تلفن را از جیبش در آورد و تماس گرفت
انگار هنوز تماس بر قرار نشده بود. صرفا یک تک زنگ بود. بعد همزمانی که پدال میزد شروع به ارسال کردن مطالبی که احتمالا همان فیلم های مربوط به ساختمان بود، کرد.
کمی از ساختمان دور تر شدند به طوری که دیگر کاملا از آن فاصله گرفته بودند.
در همین حال صدای انفجار مهیب از پشت سر علی آمد.
علی شروع کردن به خواندن: بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین و ... وقتی خواندنش تمام شد زیر لب گفت: خدایا اگر مرتضی شهید شده روحش را شاد کن، اگر مجروح سلامتی برسان و اگر زنده مانده حفظش کن ....
همزمان که علی پشت سر دوچرخه سوار میرفت مرتضی از دور به همراه ۵ نفر که از ساختمان بیرون آمده بودند به دودی که از ساختمان بلند میشد نگاه میکردند.
دوچرخه سوار به مسیرش ادامه میداد. علی هم هر چند خیابان یکی، رفیقی را گوشه ای کاشته بود. بی تلفن همراه و لوازم ارتباطی ! از سر یکی از همین خیابان ها عبور کردند و علی ایستاد.
به جوانی که سر خیابان بود گفت: با من بیا ! اگر جوان دورچرخه سوار با کسی دیدار کرد تو پشت سر فردی که با او ملاقات میکند برو...
خیابان شلوغ بود. البته ماشین ها و موتورها و همه به هر شکل در حال فرار بودند. اتفاقا جوان دوچرخه سوار درجایی ایستاد.
از دوچرخه پیاده شد. کسی در آن سمت خیابان نبود.
جوان جلو رفت و از کنار دیواری که پنجره اش باز بود بسته ای را برداشت و رفت.
فردی که با علی صحبت کرده بود فهمید باید بماند و همین دیوار را رصد کند. علی هم پشت سر دوچرخه سوار به راه افتاد. دورچرخه سوار بسته را باز کرد. شروع به شمردن کرد.../
✾•#بانوی_بروز. عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••