eitaa logo
بانوی بروز
294 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
42 فایل
بانوی بروز،درایمان،اعتقاد،خانه‌داری،فرزندپروری اجتماع‌وسیاست‌بانوی‌ترازمسلمان است. تبادل وتبلیغ نداریم. @banuie_beruz ✅کپی‌باذکرنام‌نویسنده‌آزاداست عضوکانال دیگرمون بشید(#ملکه_باش)👇 @malakeh_bash
مشاهده در ایتا
دانلود
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت_دوازدهم ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد
فصل ششم شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانة ما آمد. فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم. بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانة صمد چند کوچه با ما فاصله داشت. شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن  ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانة صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد. وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی دربارة حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند. صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیة شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.» ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم. رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانوادة عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آمادة رفتن شدیم. داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید. وقتی به خانة پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونة راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.» ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
قرار شد یاسر برای دیدار با نوال آماده شود. البته کمی آن سو تر از بیروت در یک روستای مرزی هم خبرهایی بود. آنجا فردی که بچه های خط مقدم اخیرا با او آشنا شده و او را صابر می شناختند در حال صحبت و فرماندهی میدان بود. هیچ عکسی از سوی مقاومت در بیانیه ی شهادت علی (فرمانده ای اطلاعاتی که مرتضی را به بیروت فرستاد و دستش را در دست شیخ صالح گذاشت) منتشر نشده بود. از طرفی در بین بچه‌های خط مقدم کسی علی را به چهره نمی شناخت. صابر ابتدا شهادت علی را تسلیت و بعد به نیروها گفت: کل ماموریتی که ما میخوایم اینجا دنبال کنیم تلاش برای زدن ویرانگرترین ضربه به دشمن هست تا جایی که وادار شود عقب بکشد تا ما هم عقب بکشیم یکی از حاضرین به صابر گفت: عقب بکشیم؟ صابر گفت: بله، اگر بتوانیم موفق شویم دشمن را وادار به عقب نشینی کنیم معنایش این است برابر مقاومت توان کافی را نداشته، پس آغاز تبدیل روستا به ویرانه در دستور کار نیروهای هوایی آن قرار میگیرد. در نتیجه موقتا باید عقب بکشیم. یکی دیگر از حاضرین پرسید: اگر آنها عقب نکشیدند ما با همین وضع ادامه میدهیم؟ صابر در پاسخ گفت: تا لحظه ای که ارتباط ما با فرماندهی ما قطع نشود بنای ما همین است. در صورت قطع ارتباط بسته به وضعیتی که در پیش است تصمیم میگیریم درحالی که صابر با بچه ها صحبت میکرد کسی از بیروت خودش را به او رسانده و وارد شد. برای لحظاتی بین او و صابر گفتگوهایی خصوصی در جریان بود صابر در همین بحث ها گفت: چه خبر از مرتضی؟ چند بار خبر شهادتش را دیدم. رسول گفت: نه مسئله ی خاصی نیست شکر خدا ! البته چند باری تلاش کردند ولی خب به مرتضی نرسیدند. صابر گفت: البته من چند باری برایش فاتحه خواندم، چون حدس میزدم زودتر خبر شهادتش بیاید اما خدا را شکر که تا اینجا چنین نشده. خیلی مراقبش باشید. کارش را بلد است. رسول به صابر گفت:شیخ صالح سلام رساند و گفت ما مشکلی اساسی خوردیم. موساد روی ترور شبکه ی فرماندهی متمرکز است. همانی که پیش بینی می کردیم. صابر کمی فکر کرد و گفت: بله قابل پیش بینی بود. اما سه مورد باید همزمان در دستور کار باشد. مورد اول حذف یا زمین گیر کردن تمام جاسوس ها به ویژه کسانی که روی خانه های امن اشراف دارند. دوم ارائه اطلاعات انحرافی از کانالها مورد نظر به موساد. سوم تعریف چند چارت فرماندهی از بین فرماندهان و نیروهای میانی که ترور گروه های اول مسئله را مدیریت کنند. رسول گفت: دستور کار هر کدام از فرمانده ها چه باید باشد؟ چون در صورت ترور حلقه اول و دوم ارتباط گروه های بعدی قطع میشود. صابر گفت: نه، نیروی دوم و سوم با گروه اول و دوم اطلاعات و برنامه های انها کاری ندارد، خودش باید برنامه ی مدیریت میدان با پیش فرض حذف تمام معاونت های دیگر را در دستور کار قرار دهد. مثلا: شاخه ی اطلاعاتی فرض بگیرد بقیه ی معاونت همه حذف شده‌اند، پیش فرض تا آخرین نفس به نبرد و شکار جاسوس و پاک سازی محیط ادامه دهد. با این پیش فرض که اگر نیروی دیگری بود کارهای امنیتی-حفاظتی-اطلاعاتی برایش انجام شده باشد و.. رسول که در حال نوشتن بود گفت: خب در حوزه ی فریب موساد و حذف جاسوس ها، اولویت ها چیست و چه طور باید عملیات کرد؟ صابر نکاتی را توضیح داد. صحبت های صابر تمام شد. بلند شد رسول را در آغوش گرفت. رسول شیشه ی عینکش را با چفیه ای که روی شانه اش بود تمیز کرد. بسم الله گفت و استارت زد. کمی از رسول دور شد که گلوله ی خمپاره ای درست در فاصله ی ۵۰ متری جلو تر از صابر ، دقیقا همانجایی که رسول رسیده بود اصابت کرد. رسول روی زمین افتاد. صابر سریع خودش را به رسول رساند. هنوز زنده بود. صابر سریع دست توی جیب رسول کرد. کاغذ ها را در آورد. یکی از نیروها را صدا کرد و از او خواست به وضعیت رسول رسیدگی کند و بعد از آن سراغ نیرویی دیگر رفت و گفت: با من بیا ! درحالی که جوان پشت سر صابر راه افتاد. صابر شروع کرد نوشتن یک آدرس! وقتی آدرس کامل شد یکی دیگر هم از روی همان نوشت. بعد به جوان گفت: برو این آدرسی که گفتم. سلام برسان و بگو: رسول پرواز کرد پیش حاج قاسم و قبل از رفتن سلام رساند و گفت این کاغذ ها را به شما برسانم. بعد به جوان توضیح داد که باید مسیری را پیاده از راهی که صابر میگوید برود و در دو روستا پایین تر در نقطه ای که صابر میگوید با وسیله ی نقلیه ای در یکی از خانه ها راهی بیروت شود. همزمان صابر به یکی دیگر از نیروها گفت: به فاصله ی ۵۰۰ متر عقب تر از نامه برِ ما حرکت کن، اگر او را زدند تو باید ماموریت را انجام دهی، تا خود بیروت پشت سرش باش و اگر او را نزدند صبر کنید، اگر شیخ با شما کاری نداشت ببینید دربیروت چه ماموریتی دیگری هست همانجا مشغول شوید.نیاز به بازگشت نیست چون نمی خواهم این مسیر خیلی محل تردد باشد. یکی ازجوان ها گفت:اگر هر دویمان را زدند چه؟ صابر گفت :گر هر دو را زدند که توکل برخدا ادامه دارد.. ✾• @banuie_beruz