eitaa logo
بانوی بروز
294 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
42 فایل
بانوی بروز،درایمان،اعتقاد،خانه‌داری،فرزندپروری اجتماع‌وسیاست‌بانوی‌ترازمسلمان است. تبادل وتبلیغ نداریم. @banuie_beruz ✅کپی‌باذکرنام‌نویسنده‌آزاداست عضوکانال دیگرمون بشید(#ملکه_باش)👇 @malakeh_bash
مشاهده در ایتا
دانلود
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت_دهم یک بار یک جفت گوشوارة طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول
فصل پنجم در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند. دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانة ما آمدند. چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامة من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامة عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.» ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامة بدون عکس خطبة عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان. عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عکس بگیریم.» همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمة شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. پدر صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچة سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.» من نشستم و صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچة سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.» کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!» پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست.» عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.» عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانة دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم. صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» بقیة جملة عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد.گفتم: «با اجازة پدرم، بله.» محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می کرد. از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم. ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
پریسا باتعجب پرسید:"چه مژده ای بابائی؟" بابا گفت :دیگه خودت می دونی که بچّم جمشید رو اوّلای جنگ با هزار کلک و ترفند فرستادم فرانسه ،تا نکنه بره جبهه و شهید بشه. امّا اون رفت، اونجا با یک دختر مسلمون آتیشی تر از خودش ازدواج کرد. پسرم بهروز رو هم که از بس نق زدم، به جونش و هیأت رفتن ومسجد رفتنش رو مسخره کردم ،رفت شیراز که برای همیشه ازما دور باشه وشد معلم دینی. مادرت دیگه سنش بالارفته ، با مریضی تو واقعا دیگه شکسته شده و اصلا طاقت دوری شما دو تا رو‌نداره . از طرفی شما دو تا با وجود تضاد عقایدمون واقعا احترام من و‌مادرتون رو‌حفظ کردید و من به این موضوع افتخار می کنم. راستش من و مامان با هم مشورت کردیم و مامان نذر کرده بود ،اگه تو به هوش بیای و خوب بشی،اجازه بده حجابت رو هر طور که می خوای داشته باشی." قبل از اینکه پریسا شگفت زده بشه ، من گفتم پس من چی؟ فقط پریسا می تونه حجاب داشته باشه ؟ بابا دستی به سرم کشید و گفت : البته که تو هم می تونی ، فرقی بینتون نیست . پریسا با لحن خیلی شادی پرسید:"هر طور حجابی بابا؟" بابا گفت:"هر طورکه بخواید." پریسا ادامه داد:"حتّی چادر؟" بابا از روی صندلی بلند شد وایستاد ودر حالیکه با نگاهی نافذ به پریسا خیره بود، گفت:"حتّی چادر." وبعد با لبخندی بر لب از اتاق بیرون رفت. پریسا نفس عمیقی کشید و منم بوسش کردم و گفتم : بله خواهر خیریتی بود که تو به کما بری و خدا چادر رو به ما هدیه کنه . پریسا زیر لب گفت : خدایا هزار مرتبه شکرت * * * * * خیلی هیجان زده بودیم. چادرامون رو انداخته بودیم روی دستمون و با سرو‌صدا از پله ها پایین می یومدیم و می خندیدیم . در حیاط را باز کردیم . پریسا نگاهی به داخل کوچه انداخت. به آرزوی دیرینمون، عشقمون و مایه آرامش درونمون رسیده بودیم. ،چادرامون رو باز کردیم .یکی دوبار با چادر باز دور خودمون چرخیدیم ، در حالیکه صدای خنده هامون حیاط رو پر کرده بود . مامان و بابا با لبخند بر لب از بالای پله ها نگامون می کردند. چادرامون رو سرمون کردیم و کش چادر رو تنظیم کردیم و لبه های مقنعه وچادر رو مرتّب کردیم. البته نابلد بودیم . خب تا حالا چادر نپوشیده بودیم . دستی برای مامان و بابا تکون دادیم و از در زدیم بیرون . به پریسا گفتم : حس می کنم تاج با شکوهی از گُل رو‌سرمه. پریسا نگاهی به هیبت چادرش کرد و گفت : احساس می کنم در حجاب چادربه خدا نزدیکتر شده‌ام. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم. پریسا مرتب می گفت : خدایا شکرت و با افتخار واعتماد به نفس قدم می زد . آرام آرام به سمت خیابان به راه افتادیم. با اینکه زمستان بود، هوای دلپذیری بود و بوی بهار می آمد. 🌺🍃 وه که چه بود. انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
صادق و مرتضی خداحافظی کردند و سپس او برای جلسه با نوال به خانه ی امنی (که آن هم ازخانه‌های‌امنِ از قبل لو رفته بود)رفت تا مصاحبه کنند. ابتدای جلسه به نوال توضیح داده شد که حق ضبط صدا ندارد.(آنها میدانستند ممکن است موسادصدای صادق را بشنود و بعدبه هوای اینکه اومرتضی است،صاحب صدا را بعدها به نوعی پیداکرده و ترور کند و اعلام کند مرتضی را ترور کرده و این بار که مقاومت خبر را تکذیب کند موساد رسماً بفهمد که فریب خورده و تمام نقشه ای که مقاومت برای آینده در ذهن دارد به هم بریزد...) از دقیقه ی اول مصاحبه تا پایان ۳۰ دقیقه مدام پیشانی صادق، کف دست هایش و همه ی وجودش عرق میکرد. او هر ثانیه منتظر بود که سالن برود روی هوا ! نوال چند سوال از از صادق پرسید که نکته ی خیلی خاصی نداشت. یکی دو سوال خیلی مشکوک و تابلو بود و یک سوال هم در خصوص تقابل اطلاعاتی مقاومت با موساد بود که صادق اینطور جواب داد: ما همین حالا هم روی برخی عناصر موساد که در لبنان فعال هستند سوار هستیم. صحبت های صادق که به اینجا رسید نوال خنده اش گرفت. او در ذهنش به این فکر میکرد که اگر روی موساد سوار بودی که من الان جلوی تو نبودم. مصاحبه انجام شد و سالن روی هوا نرفت. آنها با هم خداحافظی کردند و صادق با رعایت همه‌ی موارد خودش را به محل حضور مرتضی رساند. مرتضی گفت: چه خبر؟ صادق در پاسخ گفت: سلامتی! جای خواهری جاسوس خوبی بود. خیلی هم متشخص! مرتضی خندید و گفت: از پسش بر اومدی؟ دست برتر رو داشتی یا نه؟ صادق گفت: تو همه چیز دست ما برتر از موساد بود. یکی دو تا سوال خاص هم پرسید که سعی کردم جوابش رو بدم. فقط در حوزه ی تقابل عطرها اون دست برتر رو داشت که یه عطر فرانسوی خیلی خوب زده بود که البته با عطر مشهدی که من به پیرهنم زدم بوی عطرش کامل تو هوا گم شد، خلاصه تو این مرحله هم ما دست برتر رو داشتیم. مرتضی خندید و به یکی از افراد گفت: صادق درک و دریافت خودش از جلسه رو می نویسه، شما هم صدای ضبط شده از جلسه رو برای من بیار! ببینم دوربین مخفی جلوی نوال فعال بوده؟ فردی که مسئول این بخش بود گفت: بله فعال بوده مرتضی در پاسخ گفت: صوت رو زودتر بدید گوش بدم، فیلم رو هم بدید بچه‌های تجزیه و تحلیل زبان بدن ! میگم کدوم دقیقه ها برام مهم هست، اون دقایق رو بدید زبان بدنش رو تحلیل کنن، چون واکنش‌ها برام مهمه... مرتضی از جمع جدا شد و سراغ صالح رفت. شیخ گفت: جمع بندیت چیه مرتضی؟ نوال باید بازداشت بشه یا حذف؟ مرتضی گفت: اول باید صوت و نتیجه ی تحلیل زبان بدنش رو ببینیم تا بفهمیم در جلسه چی رخ داده و به دنبال چی بوده، جدای از اون نه بازداشت میشه نه حذف! نوال سرمایه ی ماست. باید برای جلسات دوم و سوم و مصاحبه های بعدی با مقامات مقاومت دعوت بشه ! بهتره صبر کنیم اولین مصاحبش منتشر بشه و بعد بگیم مقاومت از تولیدات شما خوشش اومده و می‌خوایم زحمت چند مصاحبه ی دیگه رو هم بکشید و به اعلام مواضع ما از تریبون خودتون کمک کنید. شیخ گفت: به چی میخوایم برسیم؟ مرتضی گفت: نوال یعنی موساد. یکی دو بار تو جلسات میاد. موارد رو مطرح میکنیم. بعد به این بهانه که صمیمیت و اعتماد به وجود اومده چند مسئله ی مهم بهش میگیم و تاکید میکنیم جایی طرح موضوع نکنه! چند تا آدرس غلط باید به نوال داده بشه تا کمی با موساد بازی کنیم. صالح به مرتضی گفت: حتما مسئله رو پیگیری میکنیم. راستی باید مسئله ی جاسوس های تحت رصد زودتر حل بشه! اگر جاسوس ها در ترور فرماندهان درست عمل کنن، اگرچه در مدیریت میدان به چالشی نمیخوریم، اما ارتباط میدان و فرماندهی قطع میشه، نباید بگذاریم این رخ بده... مرتضی کمی فکر کرد و بعد گفت: شیخ اخرین جاسوسی که باید شکار میشد ماجد بود که از دست من رفت! لب مرز هم دقیقا همین اتفاق برای من افتاد. من یه خورده تو این مسئله این مدت بد اقبال بودم. نمی دونم مشکل از کجاست ولی اگر لازمه میدونی برای یه عملیات دیگه هم آزمایشی روی من حساب کن! شیخ گفت : نه تو کامل متمرکز شو روی پروژه‌ی نوال ! ولی درباره ی پرونده جاسوس‌ها به من ایده بده! کمی آن سو تر در آپارتمانی در بیروت نوال در حال پیاده سازی متن مصاحبه اش با صادق بود. پیامی هم به این شرح از طریق یک پل ارتباطی برای رابط خود در موساد فرستاد: سلام سارای عزیزم! بالاخره بعد از سال‌ها برادرم رو دیدم. خیلی فرقی با قبل نکرده فقط کمی چاق شده! راستی میخواد یه تصمیم بزرگ بگیره! ولی نمی‌دونم مادرم راضی باشه یا نه! باید مادرم رو ازش مطلع کنم. چند ساعت بعد از این اتفاقات خبری روی خروجی رسانه های صهیون رفت: مرتضی به شهادت رسید. رسانه های مقاومت همچنان خبر را تایید نمی‌کردند. خبری از ترور مرتضی نبود. نوال هم داخل جلسه بدون آنکه کسی متوجه شود یک دستگاه ضبط صوت آورده بود. صادق از روی صدا شناسایی و ترور شده بود ✾• https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb