eitaa logo
بانوی بروز
297 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
41 فایل
بانوی بروز،درایمان،اعتقاد،خانه‌داری،فرزندپروری اجتماع‌وسیاست‌بانوی‌ترازمسلمان است. تبادل وتبلیغ نداریم. @banuie_beruz Eitaa.com/banuie_beruz ✅کپی‌آزاداست ادمین @ghoghnuss عضوکانال دیگرمون بشید(#ملکه_باش)👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
مشاهده در ایتا
دانلود
🌄 پزشکیان نائب رئیس سابق مجلس امید و یکی از گزینه های ریاست جمهوری اصلاح طلبان گفته: « باید آزاد (گران) بشه و به لیتری ۲۰ هزار تومن افزایش پیدا کنه! » از وجهه مردمی باز هم بنویسم یا همین مقدار کافیه!؟ ✍ محمد حسین پیریائی ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
🌸 🌱 فقط خود چادریا میدونن😍 لذت نگاه‌های‌خدا ... توی ماه رمضونو 😌 ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
💌 تفاوت محبت خدا با مادر ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت۵۰ شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه
۵۱ فصل پانزدهم مهدی شده بود یک بچة تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود بخندد. خدیجه و معصومه ساعت ها کنارش می نشستند. با او بازی می کردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی می کردند. اما همة ما نگران صمد بودیم. برای هر کسی که حدس می زدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتی اش باخبر شویم. می گفتند صمد درگیر عملیات است. همین. شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این همه شیر غم و غصه به این بچه نده. طفل معصوم را مریض می کنی ها.» دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر می کردم الان است خبر بدی بیاورند. آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر می دادم و فکرهای ناجور می کردم که یک دفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق، تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم. فکر می کردم شاید دارم خواب می بینم. اما خودش بود. بچه ها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش. صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد. همان طور که بچه ها را می بوسید، به من نگاه می کرد و تندتند احوالم را می پرسید. نمی دانستم باید چه کار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او می زنم و این کار را می کنم. اما در آن لحظه آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم. زد زیر خنده و گفت: «باز قهری!» خودم هم خنده ام گرفته بود. همیشه همین طور بود. مرا غافلگیر می کرد. گفتم: «نه، چرا باید قهر باشم، پسرت به دنیا آمده. خانمت به سلامتی وضع حمل کرده و سر خانه و زندگی خودش نشسته. شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته. بچه ها توی خانه خودمان، سر سفره خودمان، دارند بزرگ می شوند. اصلاً برای چی باید قهر باشم. مگر مرض دارم از این همه خوشبختی نق بزنم.» بچه ها را زمین گذاشت و گفت: «طعنه می زنی؟!» عصبانی بودم، گفتم: «از وقتی رفتی، دارم فکر می کنم یعنی این جنگ فقط برای من و تو و این بچه های طفل معصوم است. این همه مرد توی این روستاست. چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!» ناراحت شد. اخم هایش توی هم رفت و گفت: «این همه مدت اشتباه فکر می کردی. جنگ فقط برای تو نیست. جنگ برای زن های دیگری هم هست. آن هایی که جنگ یک شبه شوهر و خانه و زندگی و بچه هایشان را گرفته. مادری که تنهاپسرش در جنگ شهید شده و الان خودش پشت جبهه دارد از پسرهای مردم پرستاری می کند. جنگ برای مردهایی هم هست که هفت هشت تا بچه را بی خرجی رها کرده اند و آمده اند جبهه؛ پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، داماد یک شبه، نوجوان چهارده ساله. وقتی آن ها را می بینم، از خودم بدم می آید. برای این انقلاب و مردم چه کرده ام؛ هیچ! آن ها می جنگند و کشته می شوند که تو اینجا راحت و آسوده کنار بچه هایت بخوابی؛ وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یکسره کرده بود. اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات را بغل بگیری و شیر بدهی؟!» از صدای صمد مهدی که داشت خوابش می برد، بیدار شده بود و گریه می کرد. او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت: «اگر دیر آمدم، ببخش بابا جان. عملیات داشتیم.» خواهرم آمد توی اتاق گفت: «آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.» صمد خندید و گفت: «مژدگانی می دهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدلله، هم قدم و هم بچه ها صحیح و سلامت اند.» ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت۵۱ فصل پانزدهم مهدی شده بود یک بچة تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود بخند
۵۲ بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمی دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایة یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.» لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت: «آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمی زنید.» صمد خندید و گفت: «حالا اسم پسرم چی هست؟!» معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند: «داداس مهدی.» چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم می رفتیم مهمانی. ناهار خانة این خواهر بودیم و شام خانة آن برادر. با اینکه قبل از آمدن صمد، موقع ولیمه مهدی، همة فامیل ها را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود. همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف چینی و قاشق های استیل و نو فهمید. روز پنجم صمد گفت: «وسایلت را جمع کن برویم خانة خودمان.» آمدیم همدان. چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد. کلیدی گذاشت توی دستم و گفت: «این هم کلید خانة خودمان.» از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم می کرد و می خندید. گفت: «خانه آماده است. فردا صبح می توانیم اسباب کشی کنیم.» فردا صبح رفتیم خانة خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانة قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله ها؛ جلوی در ورودی. امّا حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق ها را جارو کردیم. عصر آقا شمس الله و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست هایش اسباب و اثاثیة مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم. این خانه از خانه های قبلی بزرگ تر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: «ناراحت نباش. فردا همة خانه را موکت می کنم.» فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس الله هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه ها توی حیاط بازی می کردند. نشستیم به تعریف و چای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق لباس پوشید و آمد و گفت: «من دیگر باید بروم.» پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «منطقه.» با ناراحتی گفتم: «به این زودی.» خندید و گفت: «خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده ام. من آمده بودم یکی، دو روزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدلله خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست.» خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: «کی برمی گردی؟!» سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «کی اش را خدا می داند. اگر خدا خواست، برمی گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه ها.» داشت بند پوتین هایش را می بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن برادرش را صدا کرد و گفت: «خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید.» ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جایی زندگی می کنم که اگر پنج تا سگ گرون قیمت داشته باشم که هر روزم غذا میخواد و هزارتا خرج دیگه و هر روزم صدای وق وقش رو همسایه‌ها و خودم باید تحمل کنم، کسی بهم طعنه و کنایه نمیزنه کافیه دو سه تا بچه تو دل برو و بانمک داشته باشی که دهان مردم تا چند متر باز بشه که وایییی تو این گرونی خودتو بدبخت کردی که! پ.ن: خوشبختانه حرف دیگران تو این مورد واسم ارزش خاصی نداره 😌 اون همه نمک و هیجان و عشق می ارزه به خرج کردن و سختیای بزرگ کردنش ❤️ محمدq ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
*سحـر گاهی اگـر سجاده وا ڪردی دعایم ڪن* *بساط گـریـه در خلوت بپـا ڪردی دعایم ڪن* دلت دریاست میدانم ڪه پیشش آبرو داری نشستی با خدای خود صفا ڪردی دعایم ڪن *ڪسی این گوشه ی دنیاست محتاج دعای تو* *به تسبیحت اگـر ذڪـر خدا ڪردی دعایم ڪن* پرازحرف وپرازدردم، به رسم عاشقان ای دوست دلت لرزید و یادی هم ز ما ڪردی دعایم ڪن *به هر در میزنم بسته، همه درها به روی من* *خدا را زیر لب امشب صدا ڪردی دعایم ڪن* منم آن روسیاهی ڪه خجالت میڪشد از خود بحق هـر غریبی ڪـه دعــا ڪردی دعایم ڪن ✍️ 📚@befarma_sher Eitaa.com/befarma_sher
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه واکسن کرونا به مرحله تزریق عمومی رسید، خواهشا" به اونا که دمپایی های دستشویی رو خیس میکنن واکسن نزنین... بذارین بمیرن🤣 به اونایی که صدای هورت کشیدن چاییشون روی مخ هستش، هم واکسن نزنید.😛 به اونایی هم که دستشون رو تو قندون میچرخونن که قند ریز بردارن تو رو خدا واکسن نزنید...😇 به اون خانمهایی که هفت قلم آرایش می کنند و میگن: خدا شاهده من فقط ضد آفتاب می‌زنم و یه کم رژ کم رنگ...😌 واکسن نزنید به اونایی که تو سینک آشپزخونه دست و صورتشونو میشورن، فین هم میکنن 😬 واکسن نزنید. به مردایی که از حمام میان بیرون حوله شونو میندازن رو مبل😒 هم واکسن نزنید به اونایی که به نوشابه نارنجی میگن زرد🙂 به اونایی که سرسفره همه ته دیگ ها و سالاد رو میخورن😋 به اونایی که تو گروه پیام ها را میخونن ولی پیام نمیگذارن هم واکسن نزنید😂 اونایی که وقتی خوابی میان بالای سرت تخمه می شکنن و یا سوال میپرسن😅 این لیست در حال کامل شدنه، لطفا اگر شما هم مواردی رو می دونید اضافه کنید😃 البته شوخی کردم واکسن بزنید ولی یکم اذیتشون کنید ، بگید نمی زنیم بترسند بعد بزنید ، دلمون خنک شه. ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
👇نقش جاسوس‌های پست و رذل زن انگلیسی در تغییر حکومت‌ها به نفع انگلیس👇 🔴زنی که عراق را تاسیس کرد 🔹نشریه دیلی بیست در گزارشی با عنوان " گرترود عربستان ، زنی که عراق را تاسیس کرد "، به شرح فعالیت این مامور اطلاعاتی و جاسوس انگلیسی پس از 100 سال می پردازد. 🔹چندماه پیش از آغاز جنگ جهانی اول ، بغداد در محاصره یک رژیم وفادار به ترک های عثمانی بود ،و مقامات ترک در قسطنطنیه با بی میلی به گروترود بل ، یک زن 45 ساله بریتانیایی که پس از گذراندن ماه ها در یکی از ممنوعه ترین صحراهای جهان همراه با دسته کوچکی از مردان وارد بغداد شده بود ، اجازه دادند به سفر صحرایی خود ادامه دهد . 🔹آنها بر این باور بودند که او یک باستان شناس و اندیشمند غربی بوده و مانند دیگر کاوشگران بریتانیایی است که آنها پیش از این دیده بودند. اما خانم گرترود در حقیقت جاسوس بود .کمتر از 10 سال بعد ، گرترود به بغداد بازگشت ، در انتخابات دست کاری کرد ، یک پادشاه وفادار به بریتانیا را بر تخت نشاند ، دولت را تجدید سازمان کرد ، و مرزهای نقشه عراق امروز را مشخص ساخت . 🔹در واقع بل با همکاری دیگر عوامل انگلیس ، خاندان هاشمی را از حجاز به اردکان کوچ داد و پس از جنگ جهانی اول ، دو پسر حسین الهاشمی( معروف به شریف حسین ) یعنی فیصل و عبدالله را به پادشاهی دو کشور عراق و اردن رساند. پس از آنکه در 23 اوت 1921 فیصل در مراسمی در مرکز بغداد به عنوان پادشاه عراق منصوب شد ، " بل " در جایی نوشت : " ما تاج را بر سر پادشاه خود گذاشتیم ." 🔹نقش جاسوسان انگلیسی در اتفاقات خاورمیانه غیرقابل انکار است ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••