eitaa logo
برادر شهیدم♡
416 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
21 فایل
ولی من با هر عکسی که ازش تو شهر میبینم دلم براش پر میکشه برای غریبیش برا تنهاییش برا مظلومیتش :) #شهید_حسین_اوجاقی #شهید_علی_خلیلی #شهید_مالک_رحمتی ارسال سوژه : @kosarraheli ادمین تبادل : @m_haydarii 🌿تبلیغات و خدمات: @hich_club
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 .... 🌷 تقصیر خودش‌ بود. شهید شده‌ که‌ شهید شده‌. وقتی‌ قراره‌ با ریختن‌ اولین قطره‌ خونش‌، همه‌ گناهانش‌ پاک‌ شود، خیلی‌ بخیل‌ و از خود راضی‌ است‌ اگر آن‌ کتک‌هایی‌ را که‌ من‌ بهش‌ زدم‌ حلال‌ نکند. تازه‌، کتکی‌ هم‌ نبود. دو_سه‌ تا پس‌گردنی‌، چهار_پنج‌ تا لنگه‌ پوتین‌، هفت‌_هشت‌_ده‌ تا لگد هم‌ توی‌ جشن‌ پتو. خیلی‌ فیلم‌ بود. دست‌ِ به‌ غیبت‌ کردنش‌ عالی‌ بود. اوائل‌ که‌ همه‌اش‌می‌گفت‌: «الغیبت‌ُ عجب‌ کِیفی‌ داره‌» جدی‌ نمی‌گرفتم‌. بعداً فهمیدم‌ حضرت‌ آقا اهل‌ همه‌ جور غیبتی‌ هست‌. اهل‌ که‌ هیچ‌، استاده‌. جیم‌ شدن‌ از صبحگاه‌، رد شدن‌ از لای‌ سیم‌ خاردار پادگان‌ و رفتن‌ به‌ شهر…. از همه‌ بدتر غیبت‌ در جمع‌ بود، پشت‌ سر این‌ و آن‌ حرف‌ زدن‌. 🌷جالب‌تر از همه‌ این‌ بود که‌ خودش‌ قانون‌ گذاشت‌. آن‌ هم‌ مشروط‌. شرط‌ كرد که‌ اگر غیبت‌ از نوع‌ اول‌ (فرار از صبحگاه‌…) را منظور نکنیم‌، از آن‌ ساعت‌ به‌ بعد هر کس‌ غیبت‌ دیگران‌ را کرد و پشت‌ سرشان‌ حرف‌ زد، هر چند نفر كه ‌در اتاق‌ حضور داشتند، به‌ او پس‌ گردنی‌ بزنند. خودش‌ با همه چهار_پنج‌ نفرمان‌ دست‌ داد و قول‌ داد. هنوز دستش‌ توی‌ دستمان‌ بود که‌ گفت‌: رضا تنبلی‌ رو به‌ اوج‌ خودش‌ رسونده‌ و یک‌ ساعته‌ رفته‌ چایی‌ بیاره‌.... خب‌ خودش‌ گفته‌ بود بزنیم‌ و زدیم‌. البته‌ خدایی‌‌اش‌ را بخواهی‌، من‌ بدجور زدم‌. خیلی‌ دردش‌ آمد، همان‌ شد که‌ وقتی‌ توی‌ جاده ام‌‌القصر_فاو در عمليات‌ والفجر هشت‌ دیدمش‌، باهاش‌ روبوسی‌ کردم‌ و بابت‌ کتک‌هایی‌ که‌زده‌ بودم‌ حلالیت‌ طلبیدم‌. 🌷خندید و گفت‌: دمتون‌ گرم‌… همون‌ کتک‌های‌ شما باعث‌ شد که‌ حالا دیگه‌ تنهایی‌ از خودم‌ هم‌ می‌ترسم‌ پشت‌ سر كسى حرف‌ بزنم‌. می‌ترسم‌ ناخواسته‌ دستم ‌بخوره‌ توی‌ سرم‌. وقتی‌ فهمیدم‌ «حسن‌ اردستانی‌» در عملیات‌ کربلای‌ پنج‌ مفقودالاثر شده ‌و ده‌ سال‌ بعد استخوان‌هایش‌ بازگشت‌، هم‌ خندیدم‌ هم‌ گریستم‌. کاشکی‌امروز او بود تا بزند توی‌ سرم‌ که‌ این‌ قدر پشت‌ سر این‌ و آن‌ غیبت‌ نکنم‌. 🌹خاطره اى به ياد شهيد حسن اردستانى ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 !! 🌷مثل خیلی از رزمندگان کربلای ایران یادگاری از جبهه با خودش آورده بود؛ موج انفجار و گاز شیمیایی خردل!! سال ۱۳۷۵ چشمش مشکل پیدا کرد. دکترها گفتن از آثار موج انفجار هست که حالا داره خودش رو نشون می‌ده. سال ۱۳۷۷ هم علائم گاز خردل عود کرد و بعد از تحمل چند ماه بیماری تاریخ ۱۳۷۸/۰۲/۳۰ در بیمارستان امام خمینی (ره) تهران مستانه به عرش سفر کرد و به دوستان شهیدش پیوست. پس از حکم بنیاد مبنی بر دستور کالبدشکافی، تاریخ ۱۳۷۸٫۳٫۲ به خانه ابدی رفت. پرونده جانبازی ثبت نکرد و جزو شهدای مظلوم رفت. 🌷احمدرضا متولد ۱۳۴۵ بود. تو یه خانواده مذهبی بزرگ شد، از طبقه پایین. تو یه محله بودیم. خونه‌هامون دو تا کوچه با هم فاصله داشت. خانواده پر جمعیتی داشتن. هفت تا برادر بودن و سه تا خواهر. خودش پنجمی بود. بیشتر وقت‌ها جبهه بود. اکثر مناطق؛ از کردستان تا اهواز. سال ۶۴ ازدواج کردیم و صاحب سه فرزند، یک پسر و دو دختر شدیم. بعد از جنگ هم با وجود یادگاری‌های جبهه فعال بود. تو محل، تو هئیت‌ها، مساجد، خلاصه همه‌جا در حال خدمت به مردم بود. 🌹خاطره اى به ياد جانباز شهيد معزز احمدرضا خوشحال : همسر گرامی شهيد [خواهر دو شهيد] ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 !! 🌷.... صدام می‌گوید: «من از مقاومت شما در خرمشهر راضی نیستم، این نشان‌ها برای سرپوش گذاشتن به تلفات ما در مقابل افکار عمومی است، کاش کشته می‌شدید و عقب‌نشینی نمی‌کردید.» او سپس گفت: «چهره ما و چهره تاریخ را سیاه کردید. چرا از سلاح‌های شیمیایی استفاده نکردید؟ من آرام نمی‌‌شوم تا روزی که سرهای شما را زیر چرخ تانک‌‌ها ببینم.» رذالت صدام تا آن‌جا بود که وقتی یکی از افسران گفت: «قربان، در این صورت.... 🌷در این صورت، سلاح شیمیایی بر سربازان خودمان هم اثر می‌کرد؛ چون ما نزدیک دشمن بودیم.» فریاد زد: «به درک! آیا خرمشهر مهم‎تر بود یا جان سربازان، ای مردک پست؟!» یعنی او نه تنها ابایی از قربانی کردن مردم عادی و زنان و کودکان نداشت، که حتی جان سربازان و نیروهای خودی حزب بعث هم برایش بی‌اهمیت بود و اگر نبودند دریادلان و دلاورانی که با این دیو بی‌رحم پنجه در پنجه اندازند، معلوم نبود چه بر سر طفل نوپای جمهوری اسلامی ایران می‌آمد. : سرهنگ کامل جابر از فرماندهان نیروهای بعثی عراق 📚 کتاب "آخرین شب خرمشهر" (خاطرات سرهنگ کامل جابر) منبع: سایت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) ❌️❌️ اگر نبودند...!! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 ...؟! 🌷یک روز در فرودگاه، شهید حاج احمد کاظمی را دیدم. ایشان بعد از احوالپرسی از من پرسیدند: حاج مرتضی دستت چطور است؟ مواظبش هستی؟ گفتم: بله یک دست مصنوعی گذاشته‌ام که به عصب‌های قطع شده دستم آسیبی نرسد و زیاد درد نکند. حاج احمد گفتند: خدا پدرت را بیامرزد این را نمی‌گويم. می‌گويم مواظبش هستی که با ماشینی، درجه‌اى، پست و مقامی تعویضش نکنی؟ سرم را به پایین انداختم و سکوت کردم. 🌷ایشان ادامه دادند: اگر یک سکه بهار آزادی در جیبت باشد و هنگام رانندگی یک مرتبه به یادت بیفتد سریعاً دستت را از فرمان برنمی‌داری و روی جیبت نمی‌گذارى که ببینی سکه سر جایش هست یا نه؟!! آیا این دستی که در راه خدا داده‌ای ارزشش به اندازه یک سکه نیست که هر شب ببینی دستت را داری، دستت چطور است؟ سر جایش هست یا با چیزی عوضش کرده‌ای؟ پس مواظب باش با چیزی عوضش نکنی. 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید فرمانده حاج احمد کاظمی : آزاده سرافراز و جانباز قطع دست راست حاج مرتضی حاج باقری ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 !!! 🌷مجروح و خون‌آلوده داخل گودالى افتاده و بيهوش شده بودم. با صداى چند نفر كه با هم حرف می‌زدند، به هوش آمدم. چشم كه باز كردم، ديدم همگى لباس كردى به تن دارند و فارسى را به خوبى صحبت مى كنند. لبه‌ى گودال ايستادند، نگاهى به من انداختند و به تصور اين‌كه زنده نيستم عقب رفتند. ديدم سر پاسدارى.... 🌷سر پاسداری را جدا كردند و در گونى انداختند. در همين حين، صداى يكى از آن‌ها را می‌شنيدم كه می‌گفت: «آن يكى ريش ندارد، بيخود سرش را جدا نكن، يادت هست كه دفعه قبل سر بى‌ريش را قبول نكردند.» ديگرى می‌گفت: «فقط شش سر؟ شش هزار تومان هم شد پول؟» و به راه افتادند.... بغض تلخى گلويم را می‌فشرد. : شهيد معزز سيدحسن دوستدار ❌️ امنیت اتفاقی نیست!! ❌️❌️ قیمت سرهای جوانان وطن؛ امنیت و آرامش ماست!! ✅️ می‌ارزه نه؟؟! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 .... 🌷تعداد ۱۰ نفر اسیر داشتیم. من آوردم؛ دیدم یک درجه‌دار عراقی پشت خاکریز صدا زد: دخیل یا خمینی. من هم صدا زدم و با دست به او اشاره کردم؛ بیا و نترس و من چون خسته بودم یادم رفت که بگویم اسلحه‌ات کو؟ او هم آمد به طرف من، حدود ۱۰ یا ۱۵ متر فاصله بود. من به اسیرانی که همراهم بودند نگاه کردم و گفتم: از این طرف حرکت کنید. یک‌مرتبه اسیری که داشت می‌آمد با اسلحه از ۳ یا ۴ متری من را هدف قرار داد. از جایی که خواست خـدا بود؛ وقتی که او ماشه اسلحه را چکاند، من.... 🌷من سـرم را برگرداندم به طرف او، در همین موقع گلـولـه‌ای که می‌خواست از ناحیه پشت سر من را هدف قرار دهد، گلوله‌اش هدر رفت و تفنگش قفل کرد. من وقتی به طرف او برگشتم دیدم با عجله گلنگدن تفنگ را می‌کشید. من با یک چرخش سریع او را به رگبار بستم و به جهنم واصل کردم. اسرایی را که همراه داشتم خیلی ترسیدند. اما من به اشاره به آن‌ها گفتم: نترسید، کاری با شما ندارم. آنان را تحویل دادم و مجدداً برگشتم. : سردار شهید کاظم فتحی زاده ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 !! 🌷در عمليات كـربلای۵ تـازه مجـروح شـده بـودم؛ آن هـم روز دوم عمليات؛ ۶۵/۱۰/۲۱ يك پايم قطع شـده بـود و دسـت راسـت و سـر و سينه‌ام تركش خورده بود. پس از اعزام به كشور آلمان، پايم را بدون زانو پيوند زدند و با ۴ ـ ۳ پـيچ، اسـتخوان ران را بـه اسـتخوان سـاق وصـل كردند. مانده بودم كه با يك پای بدون زانو و سيخ ماننـد، چگونـه نمـاز بخوانم، بنشينم، دراز بكشم و .... قبلش در عمليات كربلای۴ يك شب موقع عمليـات كـه تـا صـبح مشغول جنگ و گريز بوديم و اصلاً جز خون و شهيد و .... چيـزی نبود، نماز صبح داشت قضا می‌شد. برای اولين مرتبه، نماز صبح را در حال راه رفتن و با تيمم ـ آن هم از كنار جاده شلمچه ـ خوانـدم. بـرای سـجده و ركوع فقط.... 🌷فقط كمی سر را خم می‌كرديم و سنگ از قبل برداشته شـده را بـه پيشانی می‌ساييديم و تازه وقتی به مقر بازگشتيم، از فرمانـده و روحـانی گردان پرسيديم كه وضعيت نماز صبح‌مان چه‌جور است! ....با خود فكر می‌كردم حالا چه‌كار كنم. بعضی پيشنهاد دادند كـه همـان‌طور نشسته ادامه بده و نماز نشسته هم قبول است، ولی تـصميم گـرفتم كه ايستاده نماز بخوانم. برای اولين مرتبه ايستادم و موقـع سـجده چـون پای چپم زانو نداشت، به جای اين‌كه هفت جای بدنم روی زمـين باشـد، شـش جـای بـدنم روی زمـين بـود و ماننـد ژيمناسـتيك‌كارهـا پـايم را می‌چرخاندم و می‌نشستم. حالا مدت‌هاست كه اين‌گونه نماز نخوانده‌ام، ولی اين نماز هم مانند آن نماز صبح كلی كيف دارد. : جانباز سرافراز غلامرضا عابد مسلك ❌❌ امنیت اتفاقی نیست! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 .... 🌷حضرت آقا آمده بودند کرمان. مثل همیشه یکی از برنامه‌هایشان دیدار با خانواده شهدا بود. قرعه افتاده بود به نام ما. دیگر از خدا چه می‌خواستیم؟ وقتی آمدند حاج قاسم هم همراهشان آمده بود. لا‌به‌لای حرف‌ها از فرصت استفاده کردم و رو به حضرت آقا گفتم: «آقا ان‌شاءاللّه فردای قیامت همه ما رو که این‌جا هستیم شفاعت کنید.» فرمودند: «پدر و مادر شهید باید من و شما را شفاعت کنند.» بعد هم خم شدند و سرشان را به‌طرف حاج قاسم گرداندند. نگاهی به حاجی کردند و فرمودند:... 🌷فرمودند: «این آقای حاج قاسم هم از آن‌هایی است که شفاعت می‌کند ان‌شاءاللّه.»حاجی سرش را انداخت پایین. دو دستش را گرفت روی صورتش. ــ بله! از ایشان قول بگیرید به شرطی که زیر قولشان نزنند. جلوی در ورودی دیدمش. مراسم افطاری حاجی به بچه‌های جبهه و جنگ بود. گفتم: «حاجی قول شفاعت می‌دی یا نه؟ واللّه اگه قول ندی داد می‌زنم می‌گم اون روز حضرت آقا در مورد شما چی گفتن؟» حاجی گفت: «باشه قول می‌دم فقط صداش رو در نیار.» 🌹خاطره ای به یاد سردار دل‌ها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی : آقای جواد روح‌اللهی داماد خانواده شهید معزز محمدرضا عظیم پور 📚 کتاب "سلیمانی عزیز"، انتشارات حماسه یاران، ص۵۸ ❌️❌️ ....ما هم داریم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 !! 🌷در تاریخ ۲۱/ ۵/ ۱۳۶۳، روز نگهبانی من بود؛ در حین نگهبانی متوجه شدم که ماشین‌های دشمن زیاد رفت و آمد می‌کنند، به بچه‌ها اعلام کردم که مواظب باشند. به گروهان ادوات که موشک ناو داشتند، تلفن زدیم و قضیه را توضیح دادیم و آن‌ها کشیک می‌دادند. بعد از چند دقیقه آن‌ها با موشک ناو یکی از ماشین‌های فرمانده‌ای از دشمن را زدند و بعد از ۴۵ دقیقه متوجه دور زدن هلیکوپتری در اطراف همان ماشین شدیم. 🌷فهمیدیم که هدفشان بردن جنازه فرمانده‌شان از داخل ماشین است و بعد از آن دیدیم ۳ هلیکوپتر کبری دشمن قصد حمله به نیروهای ما را دارند. یکی از آن‌ها را روی خاکریز خودشان به وسیله موشک ناو زدیم و ۲ هلیکوپتر دیگر مانند موش فرار کردند و هواپیمایی که زده بودیم، در هوا می‌سوخت و به سمت پایین سقوط می‌کرد و پروانه‌هایش در هوا می‌چرخید. 🌷چند ساعتی هلیکوپتر می‌سوخت و همه بچه‌ها تماشا می‌کردیم و لذت می‌بردیم. دشمن می‌خواست غلطی بکند ولی نتوانست. امیدوارم که در همه حرکاتمان که هدف اسلام است پیروز شویم و مشت محکمی بر دهان دشمنان اسلام بزنیم. راوی: جانباز سرافراز شهباز کاظمی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 !! 🌷سرلشکر خلبان شهید سید علی اقبالی دوگاهه در یکم آبان‌ ماه ۱۳۵۹ زمانی که لیدر یک دسته دو فروندی هواپیمای اف-۵ را به عهده داشت، در یک مأموريت برون‌ مرزی با هدف بمباران یکی از سایت‌های راداری موصل به همراه همرزم خلبانش از زمین برخاست و پس از رسیدن به منطقه و عدم مشاهده هدف بلافاصله هدف ثانویه را که پادگان العقره در حوالی پایگاه هوایی کرکوک عراق و ایران بود، تغییر مسیر داد و در ساعت تعیین شده روی هدف ظاهر شد و در پایان این عملیات موفقیت‌ آمیز، رادار راهبردی دشمن پرنده آهنین شهید اقبالی را نشانه رفت و هواپیمای وی به شدت مورد اصابت موشک قرار گرفت. 🌷پرنده زخمی که خلبان جوان آن را به زحمت به ٣٠ کیلومتری شرق موصل نزدیک مرز ایران رسانده بود، سقوط کرد و شهید اقبالی دوگاهه با چتر نجات هواپیما را ترک کرد و به اسارت دشمن بعثی درآمد. خلبان جوان و دلیر ایران‌زمین بیشتر تلمبه‌ خانه‌ها و نیروگاه‌های برق عراق را از کار انداخته بود و طرح‌هاى عملیاتی وی موجب شده بود تا صادرات ۳۵۰ میلیون تنی نفت عراق به صفر برسد. به همین منظور صدام جنایتکار به خون این شهید تشنه بود و صدام لعین دستور داد پس از دستگیری اقبالی بدنش را به دو نیمه تبدیل کردند و نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی دیگر در موصل عراق مدفون شد. 🌷شهید اقبالی دوگاهه توسط عناصر مزدور رژیم بعث عراق با بی‌رحمانه‌ ترین وضعیت به شهادت رسید، این جنایت به حدی وحشیانه بود که رژیم بعثی در تلاشی بی‌شرمانه برای سرپوش گذاشتن بر این جنایت هولناک، تا سال‌ها از اعلام سرنوشت آن شهید مظلوم خودداری می‌کرد و در مدت ٢٢ سال هیچ گونه اطلاعی از سرنوشت وی موجود نبود تا اين‌كه در خرداد سال ١٣٧٠ طبق گزارش‌های موجود عملیاتی و اطلاعاتی و نامه ارسالی کمیته بین‌المللی صلیب سرخ جهانی مبنی بر شهادت ایشان و اظهارات دیگر اسرای آزاد شده و خلبانان اسیر عراقی، شهادت خلبان علی اقبالی دوگاهه محرز شد. 🌷دشمن بعثی عراق بخشی از پیکر مطهر شهید اقبالی دوگاهه را در گورستان محافظیه نینوا در جوار و بخش دیگر را در قبرستان زبیر شهر موصل به خاک سپرده بود که با پیگیری کمیته جستجوی اسرا و مفقودین و کمیته بین‌المللی صلیب سرخ جهانی به همراه دیگر خلبانان شهید نیروی هوایی در پنجم مرداد سال ٨١ پس از ٢٢ سال دوری از وطن در بین حزن و اندوه یاران و همرزمان به میهن اسلامی بازگشت و در بهشت زهرا (س) تهران کنار دیگر همرزمان شهیدش آرام گرفت. سرلشکر خلبان «عباس بابایی» و سرلشکر خلبان «مصطفی اردستانی» از شاگردان آموزش دیده این استاد جوان بودند. 🌹خاطره ای به یاد سرلشکر خلبان شهید سیدعلی اقبالی دوگاهه 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
از خانه عاشقان خبر آوردند با شوق وصال چشم تر آوردند در راه مزار حاج قاسم بودند ناگاه سر از بهشت در آوردند 💔 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 !!! 🌷ما بعد از اولین گروهان از گردان موسی بن جعفر(ع) وارد جزیره ام الرصاص شدیم. رضاعلی پشت سر من حرکت می‌کرد. او پیک گردان بود. سنگر تیربار کمین عراقی‌ها در نوک ام الرصاص بود. این سنگر غیرقابل نفوذ و محکم بود. هرچه با آر.پی.جی آن را هدف قرار دادیم، نتیجه نداد. مجبور شدیم که درخواست خمپاره شصت کنیم تا از بالا آن را تخریب کنیم. تیربارچی تا آخرین تیرش را شلیک کرد. در همان تاریکی و بحرانی که داشتیم، رضاعلی چند بار گفت: مردان بزرگ ایستاده می‌میرند. 🌷داشتیم جلو می‌رفتیم که بی‌سیم مرا صدا کرد. وقتی برگشتم، دیدم گلوله ضدهوایی که علیه نفرات استفاده می‌کردند از جلو به سرش اصابت کرد. او همچنان سرپا ایستاده بود. لحظاتی بعد یک‌باره به زمین افتاد. چشمش را بستم و راهش را ادامه دادم. متأسفانه جنازه‌اش کشف نشد و تنها نمادی از یک قبر برای او در روستای دلازیان سمنان ساخته شده است. روحش شاد و یادش گرامی. 🌹خاطره ای به یاد شهید جاویدالاثر رضاعلی اعرابیان : رزمنده دلاور مهدی صفاییان منبع: سایت نوید شاهد 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 !! 🌷عملیات و الفجر ۸ بود. دشمن کنار دریاچه نمک پاتک زده بود، دیده‌بان توپخانه با صدای بلند فریاد زد: آتش بریزید.... آتش بریزید.... توپخانه! با آخرین توان آتش بریزید. من با یکی از دوستانم با قبضه‌های کاتیوشا کار می‌کردیم. کاتیوشا یک دستگاه تنظیم گلوله دارد که اگر مثلاً می‌خواهید ۴ گلوله شلیک کنید روی عدد ۴ تنظیمش می‌کنید و تا آخر هر قبضه کوتاشا ۳۰ گلوله جا می‌‌گیرد بعد از این‌که قبضه تمام موشک‌هایش را شلیک کرد دستگاه باید مجدداً صفر شود و موشک گذاری انجام شود. 🌷من از شدت فشار عملیات و حجم گسترده آتش به کلی یادم رفت که بعد از شلیک تنظیم آن را صفر کنم. بعد از این‌که قبضه کاتیوشا موشک گذاری شد و سی موشک داخل قبضه قرار گرفت بدون توجه به تنظیمات دستگاه آماده شلیک شدم و به محض این‌که درجه دستگاه را از سی به صفر رساندم به فاصله چند ثانیه ۲۷ موشک از داخل قبضه کاتیوشا شلیک شد. صحنه بسیار وحشتناک و در عین حال جالبی بود. 🌷چون ۱۰ الی ۱۵ تانک دشمن با این شلیک منهدم شد. طبق گزارش دیده‌بان، بعد از این شلیک دشمن عقب‌نشینی کرد. بر اثر شدت ضربه و فشاری که به قبضه وارد آمده بود گودالی به عمق ۳ متر و عرض ۵ متر دقیقا پشت کاتیوشا ایجاد شده بود. یکی از برادران بسیجی که بعد از اتفاق به محل رسید گفت: نامرد هواپیمای عراقی کجا را زده دقیقاً پشت قبضه کاتیوشا. : رزمنده دلاور عبدالعظیم به‌نیا منبع: شبکه اطلاع رسانی دانا 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 ! 🌷من را به همراه سه نفر از بچه‌های روستاهای تبریز و مشهد با لباس‌های رزمندگی‌مان از موصل به سمت بغداد بردند تا طی یک مصاحبه بین‌المللی با کلیه خبرنگاران خارجی باعث ضعف روحیه ملت ایران باشیم. بعثی‌ها در بغداد از من خواستند به نمایندگی از آن چند نفر، با خبرنگاران مصاحبه کرده و به سئوالاتشان جواب بدهم و گفتند به خاطر سن کم و بیان خوب، فقط شما صحبت کن! 🌷من هم از این موقعیت استفاده کرده و به بچه‌ها گفتم: تا من جواب ندادم، شما با هیچ خبرنگاری حرف نزنید. بچه‌ها هم پذیرفتند. تمام خبرنگاران از من خواستند صحبت کنم. گفتم: تا حجاب‌تان رعایت نشود هیچ کس با شما صحبت نمی‌کند؛ درحالی‌که تمام ژنرال‌ها حضور داشتند، یکی از خبرنگاران فرانسوی جلو آمد و از من خواست با او صحبت کنم. او به نمایندگی از بقیه خبرنگاران جلو آمده و روسری بر سر کرده بود. 🌷من هم قبول کردم و اولین سئوالش را جواب دادم. پرسید: چرا شما ایرانی‌ها به ملت عراق می‌گویید کافر؟ تمام چشم‌ها به جواب من دوخته شده بود. سرم را بالا گرفتم و با صدای رسا به همه‌ی خبرنگاران گفتم: ایران هیچ‌وقت نمی‌گوید ملت عراق کافر است، آن‌ها مثل ما مسلمان هستند، بلکه ایران مدعی است ما با دولت عراق می‌جنگیم و آن‌ها کافر هستند. : آزاده سرافراز احمدرضا طهماسبی منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 .... 🌷چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی‌ها. توی سنگر کمین، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیده‌بانی می‌کردم. دیدم یک قایق به طرفم می‌آید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم. جلوتر آمد، دیدم آقا مهدی است. 🌷....نمی‌دانم چه شد، زدم زیر گریه!! از قایق که پیاده شد، دیدم؛ هیچ چیزی هم راهش نیست، نه اسلحه‌ای، نه غذایی، نه قمقمه‌ای، فقط یک دوربین داشت و یک خودکار از شناسایی می‌آمد. پرسیدم: «چند روز جلو بودی؟» گفت: «گمونم چهار، پنج روز....» 🌹خاطره اى به ياد فرمانده مفقود الاثر شهيد مهندس مهدى باكرى 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 .... 🌷چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی‌ها. توی سنگر کمین، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیده‌بانی می‌کردم. دیدم یک قایق به طرفم می‌آید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم. جلوتر آمد، دیدم آقا مهدی است. 🌷....نمی‌دانم چه شد، زدم زیر گریه!! از قایق که پیاده شد، دیدم؛ هیچ چیزی هم راهش نیست، نه اسلحه‌ای، نه غذایی، نه قمقمه‌ای، فقط یک دوربین داشت و یک خودکار از شناسایی می‌آمد. پرسیدم: «چند روز جلو بودی؟» گفت: «گمونم چهار، پنج روز....» 🌹خاطره اى به ياد فرمانده مفقود الاثر شهيد مهندس مهدى باكرى 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 ! 🌷من را به همراه سه نفر از بچه‌های روستاهای تبریز و مشهد با لباس‌های رزمندگی‌مان از موصل به سمت بغداد بردند تا طی یک مصاحبه بین‌المللی با کلیه خبرنگاران خارجی باعث ضعف روحیه ملت ایران باشیم. بعثی‌ها در بغداد از من خواستند به نمایندگی از آن چند نفر، با خبرنگاران مصاحبه کرده و به سئوالاتشان جواب بدهم و گفتند به خاطر سن کم و بیان خوب، فقط شما صحبت کن! 🌷من هم از این موقعیت استفاده کرده و به بچه‌ها گفتم: تا من جواب ندادم، شما با هیچ خبرنگاری حرف نزنید. بچه‌ها هم پذیرفتند. تمام خبرنگاران از من خواستند صحبت کنم. گفتم: تا حجاب‌تان رعایت نشود هیچ کس با شما صحبت نمی‌کند؛ درحالی‌که تمام ژنرال‌ها حضور داشتند، یکی از خبرنگاران فرانسوی جلو آمد و از من خواست با او صحبت کنم. او به نمایندگی از بقیه خبرنگاران جلو آمده و روسری بر سر کرده بود. 🌷من هم قبول کردم و اولین سئوالش را جواب دادم. پرسید: چرا شما ایرانی‌ها به ملت عراق می‌گویید کافر؟ تمام چشم‌ها به جواب من دوخته شده بود. سرم را بالا گرفتم و با صدای رسا به همه‌ی خبرنگاران گفتم: ایران هیچ‌وقت نمی‌گوید ملت عراق کافر است، آن‌ها مثل ما مسلمان هستند، بلکه ایران مدعی است ما با دولت عراق می‌جنگیم و آن‌ها کافر هستند. : آزاده سرافراز احمدرضا طهماسبی منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 ! 🌷در عمليات والفجر هشت وقتى دشمن را در پايگاه موشكى به محاصره در آورديم، حجم آتش توپخانه‌ى دشمن به روى ما زياد شد. از طرفى هم آن‌هايى كه در محاصره به سر می‌بردند با حمايتى كه آتش توپخانه از آن‌ها می‌کرد، پررو شده بودند! بچه‌هاى ما ـ گردان سيف الله ـ به خاطر اين‌كه به بعثى‌ها بفهمانند كه از آتش تهيه آن‌ها هراسى ندارند؛ دسته جمعى.... 🌷دسته جمعی به بالاى خاكريز می‌رفتند و با صداى بلند اذان می‌گفتند. وقتى صداى سيصد نفر در بالاى خاكريز بلند می‌شد، عراقی‌ها مثل موش به داخل سوراخ‌هاى سنگر می‌خزيدند. اين‌جا بود كه ما فهميدم تنها چيزى كه ما را می‌تواند در مقابل دشمن حفظ كند ذكر خدا و معنويات است. : رزمنده دلاور سيد مجيد كريمى فارسى 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 .... ! 🌷پس از پيروزى انقلاب وارد جهاد شدم و در اين عرصه مقدس كـارم را شروع كردم. در سال ١٣٦٢ عازم اهواز شدم و اولين بـار در عمليـات تنگه چزابه شركت كردم. 🌷در يكى از عملياتها من بيسيمچى حاج آقا حق شناس بـودم. تمـام روز را فعاليت كرده و شديداً خسته بودم. دراز كشيدم تا كمى اسـتراحت كنم، اما خواب سنگين و عميقى به سراغم آمد. ظاهراً آقـاى حـق شناس چند مرتبه مرا صدا زده بود، اما جوابى نشنيده و تنهايى عازم منطقه شـده بود. 🌷وقتى بيدار شدم، متوجه شدم عمليات تمام شده و بچه ها دارنـد بـه عقب برمى گردند. فكر مى كردم حاج آقا از دستم خيلى دلخور و ناراحـت شده و حسابى حالم را مى گيرد، اما او آن قدر بزرگوار بود كـه اصـلاً بـه روى من نياورد چه اتفاقى افتاده است. 🌷همين مسائل و اتفاقات، جبهـه را زيبا و دوست داشتنى مى كرد و بچه ها حاضر نمى شدند به هيچ قيمتـى از آن دل بكنند. : رزمنده غلامحسين رحمانى 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 ممكن بود بچه‌ها واقعاً هم چيزى نخورند و نياشامدند؛ بسيار هم قانع و پرهيزكار باشند اما براى اينكه از خودشان خاطر جمع نبودند و هميشه اين احتمال را مى‌دادند كه آن‌چه مى‌كنند مرضى حق‌تعالى نباشد، مرتب به خودشان و ديگران نهيب مى‌زدند و نسبت‌هاى خلاف واقع مثل پرخورى و حرص! به خود مى‌دادند. 🌷مثلاً وقتى مدت‌ها از چادر و سنگر دور افتاده بودند و چيزى به اصطلاح گيرشان نيامده بود و حالا فرصتى دست داده بود تا تلافى «مافات» كنند، هر كس چيزى مى‌گفت و از آن جمله به جاى آيه «كلوا و اشربوا و لا تسرفوا »، عبارت «كلوا و اشربوا » يش را مى‌گفتند و بعد خودشان اضافه مى‌كردند كه: « والّا خود خفته ». « حتي بلغت الحلقوم ». « ما استطعتم من قوه » و بالاخره: « حتى تنفجروا » و بعد همه با هم: مى‌گفتند و مى‌خوردند و مى‌خنديدند. 📚 كتاب فرهنگ جبهه (شوخى طبعى ها)، صفحه٩٩ 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
.... 🌷يك بار اتفاق افتاد كه بچه ها چند روز مى گشتند و شهيد پيدا نمى كردند. رمز شكستن قفل و پيدا كردن شهيد، نام مقدس حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود. ١٥ روز گشتيم و شهيد پيدا نكرديم. بعد يك روز صبح بلند شده و سوار ماشين شديم كه برويم. با اعتقاد گفتم: «امروز شهيد پيدا مى كنيم، بعد گفتم: كه اين ذكر را زمزمه كنيد: دست و من عنايت و لطف و عطاى فاطمه (سلام الله علیها) منم گداى فاطمه، منم گــــــداى فاطمه (س) » 🌷تعدادى اين ذكر را خواندند. بچه ها حالى پيدا كردند و گفتيم: «يا حضرت زهرا (س) ما امروز گداى شماييم. آمده ايم زائران امام حسين (علیه السلام) را پيدا كنيم. اعتقاد هم داريم كه هيچ گدايى را از در خانه ات رد نمى كنى.» همان طور كه از تپه بالا مى رفتيم، يك برآمدگى ديدیم. 🌷كلنگ زديم، كارت شناسايى شهيد بيرون آمد. شهيد از لشگر ١٧ و گردان ولى عصر (عج الله تعالی فرجه) بود. يك روز صبح هم چند تا شهيد پيدا كرديم. در كانال ماهى كه اكثراً مجهول الهويه بودند. اولين شهيدى كه پيدا شد، شهيدى بود كه اول مجروح شده بود. بعد او را داخل پتو گذاشته بودند و بعد شهيد شده بود. فكر مى كنم نزديك به ٤٣٠ تكه بود. 🌷بعد از آن شهيدى پيدا شد كه از كمر به پايين بود و فقط شلوار و كتانى او پيدا بود. بچه ها ابتدا نگاه كردند ولى چيزى متوجه نشدند. از شلوار و كتانى اش معلوم بود ايرانى است. ١٥ _ ٢٠ دقيقه اى نشستم و با او حرف زدم و گفتم: كه شما خودتان ناظر و شاهد هستى. بيا و كمك كن من اثرى از تو به دست بياورم. توجهى نشد. 🌷حدود يك ساعت با اين شهيد صحبت كردم، گفتم: اگر اثرى از تو پيدا شود، به نيت حضرت زهرا (س) چهارده هزار صلوات مى فرستم. مگر تو نمى خواهى به حضرت زهرا (س ) خيرى برسد. بعد گفتم: كه يك زيارت عاشورا برايت همين جا مى خوانم. كمك كن. 🌷ظهر بود و هوا خيلى گرم. بچه ها براى نماز رفته بودند. گفتم: اگر كمك كنى آثارى از تو پيدا شود، همين جا برايت روضه ى حضرت زهرا (س) مى خوانم. ديدم خبرى نشد. بعد گريه كردم و گفتم: عيبى ندارد و ما دو تا اين جا هستيم؛ ولى من فكر مى كردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بيايد، غوغا مى كنيد. اعتقادم اين بود كه در برابر اسم حضرت زهرا (س) از خودتان واكنش نشان مى دهيد. 🌷در همين حال و هوا دستم به كتانى او خورد. ديدم روى زبانه ى كتانى نوشته است: «حسين سعيدى از اردكان يزد.» همين نوشته باعث شناسايى او شد. همان جا برايش يك زيارت عاشورا و روضه ى حضرت زهرا (س) خواندم. راوی: حاج حسین کاجی 📚 کتاب کرامات شهدا 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 ! 🌷 يكى اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا يه خاطره برات تعريف كنم؟ گفتم: بفرماييد! يه عكسى به من نشون داد، يه پسر مثلاً ١٩، ٢٠ ساله اى بود، گفت: اين اسمش «عبدالمطلب اكبرى» است، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود، در ضمن كر و لال هم بود، يه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اكبرى» شهيد شده بود. غلام رضا كه شهيد شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هِى با اون زبون كر و لالى خودش، با ما حرف مى زد، ما هم مى گفتيم: چى مى گى بابا؟! محلش نمى ذاشتيم، مى گفت: عبدالمطلب هر چى سر و صدا كرد، هيچ كس محلش نذاشت ... 🌷 گفت: ديد ما نمى فهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد، روش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبرى. بعد به ما نگاه كرد و گفت: نگاه كنيد! خنديد، ما هم خنديديم. گفتيم شوخيش گرفته. مى گفت: ديد همه ما داريم مى خنديم، طفلك هيچى نگفت، سرش رو انداخت پائين، يه نگاهى به سنگ قبر كرد، با دست، پاكش كرد، فرداش هم رفت جبهه. ١٠ روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقيقاً تو همون جايى كه با انگشت كشيده بود، خاكش كردند. 🌷وصيت نامه اش خيلى كوتاه بود، اين جورى نوشته بود: «بسم الله الرحمن الرحيم يك عمر هرچى گفتم به من مى خنديدند. يك عمر هر چى مى خواستم به مردم محبت كنم، فكر كردند من آدم نيستم. مسخره ام كردند. يك عمر هرچى جدى گفتم، شوخى گرفتند. يك عمر كسى رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خيلى تنها بودم. يك عمر براى خودم مى چرخيدم. يك عمر ... اما مردم! حالا كه ما رفتيم، بدونيد هر روز با آقام حرف مى زدم و آقا بهم مى گفت: تو شهيد مى شى. جاى قبرم رو هم بهم نشون داد، اين رو هم گفتم، اما باور نكرديد!» راوی: حجت الاسلام انجوى نژاد 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷مادر شهيد همّت: در نخستين ساعات بامداد پسرم ولى‌الله با جمعى از اهالى محل و دوستان و آشنايان به خانه ی ما آمدند. ولى‌الله را در آغوش گرفتم. و گفتم: «عزيزم، راست بگو، بر سر ابراهيم چه آمده؟‌….» 🌷ولى‌الله مرا به گوشه‌اى برد و گفت: «مادر! ديشب در عالم رؤيا حضرت فاطمه ی زهرا (س) را ديدم. آمد به خانه ی ما، دست تو را گرفت و آورد همين جا كه هم اكنون من تو را آوردم. خطاب به تو، فرمود: «تو يك فرزند صالح و پاك سرشتى داشتى كه در راه خدا قربانى كردى. بشارت باد كه تو قربانى‌ات به درگاه حضرت سبحان پذيرفته شد.» 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 🌷 !!! 🌷ما بعد از اولین گروهان از گردان موسی بن جعفر(ع) وارد جزیره ام الرصاص شدیم. رضاعلی پشت سر من حرکت می‌کرد. او پیک گردان بود. سنگر تیربار کمین عراقی‌ها در نوک ام الرصاص بود. این سنگر غیرقابل نفوذ و محکم بود. هرچه با آر.پی.جی آن را هدف قرار دادیم، نتیجه نداد. مجبور شدیم که درخواست خمپاره شصت کنیم تا از بالا آن را تخریب کنیم. تیربارچی تا آخرین تیرش را شلیک کرد. در همان تاریکی و بحرانی که داشتیم، رضاعلی چند بار گفت: مردان بزرگ ایستاده می‌میرند. 🌷داشتیم جلو می‌رفتیم که بی‌سیم مرا صدا کرد. وقتی برگشتم، دیدم گلوله ضدهوایی که علیه نفرات استفاده می‌کردند از جلو به سرش اصابت کرد. او همچنان سرپا ایستاده بود. لحظاتی بعد یک‌باره به زمین افتاد. چشمش را بستم و راهش را ادامه دادم. متأسفانه جنازه‌اش کشف نشد و تنها نمادی از یک قبر برای او در روستای دلازیان سمنان ساخته شده است. روحش شاد و یادش گرامی. 🌹خاطره ای به یاد شهید جاویدالاثر رضاعلی اعرابیان : رزمنده دلاور مهدی صفاییان منبع: سایت نوید شاهد 🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 !! 🌷در عملیات تک مهران در منطقه قلاویزان بر اثر مقاومت عراقی‌ها و پیشروی ما به سمت دشمن جنگ حالت تن به تن پیدا کرده بود. این طرف تپه گودال‌هایی کنده و بالای آن گونی کشیده بودیم تا سایه ایجاد شود. اما در اثر گرمای زیاد هوا و اصابت ترکش‌ها گاهی گونی‌ها آتش می‌گرفتند و روی سرمان می‌ریختند. در همین موقع دو فروند هلی‌کوپتر عراقی که یکی جیره جنگی داشت و دیگری مهمات، بالای سرمان ظاهر شدند. لابد فکر کرده بودند ما از سربازان خودشان هستیم که با تور جیره غذایی برایمان پایین انداختند! 🌷کمی بعد ما به طرفشان شلیک کردیم و خلبان بالگردها وقتی دیدند با آر.پی.جی و کلاش به سمت‌شان شلیک می‌کنیم دور زدند و رفتند و مکان ما را به دیده‌بان گرا دادند. بعد از این اتفاق آن‌قدر روی سرمان خمپاره و گلوله ریختند که نگو! شب که دشمن کمی آرام‌تر شد. نزدیک صبح من برای خودم در سنگرها می‌چرخیدم  که ناغافل وارد یک سنگر شدیم. داخل سنگر با چهار عراقی رو به رو شدم. آن‌قدر ترسیدم که بی‌اختیار داد زدم « دست‌ها بالا» آن‌ها که خبر نداشتند من تنها هستم، اسلحه‌ها را زمین انداختند و دست‌ها را بالا بردند و آرام از سنگر خارج شدند و شروع به دویدن کردند. من هم به دنبال‌شان می‌دویدم. 🌷هر چه داد می‌زدم بایستید گوش نمی‌کردند. خسته شده بودم و مستأصل که یهو یاد حرف یکی از بچه‌ها افتادم و داد زدم «قیف» قیف یعنی بایست. تا داد زدم قیف، اسرا در جا توقف کردند و به آن‌ها رسیدم. بعد آرام‌تر مسیر را ادامه دادیم. آن روز صبح آقای قالیباف آمده بود خط و من عراقی‌ها را به ایشان تحویل دادم. قالیباف وقتی آن عراقی‌های هیکلی و بلند بالا را دید و با هیکل من که نوجوانی ۱۵ ساله و ضعیف بودم مقایسه کرد، خیلی متعجب شد. بعد لبخندی زد و دستی به سرم کشید و از من به خاطر شجاعتی که نشان داده بودم تشکر کرد. راوی: جانباز سرافراز محمد اکرامیان منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊⃟🇮🇷@baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯