بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت بیست و چهارم - هان
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت بیست و پنجم
- هانیه :
ابراهیم خیلی هارا با رفتارش جذب کرده بود و من همه دارو ندارم را از جلب توجه ،جذب کرده بودم…
اولین چیزی که با اسم ابراهیم به ذهنم میامد
جذبه اش بود!
خیلی شرایط خوبی داشت 🌿
هم باشگاه میرفت
هم خصوصیات و اخلاقیات خوبی داشت
دوست های خوبی داشت
اما هیچ وقت به دخترهای خیابون نگاه نکرده بود چه برسد به دوستی با نامحرم!؟
ابراهیم دست نیافتنی بود …
یاد حرف مامانم افتادم که گفت :
برای به دست آوردن تو باید سختی بکشن تا به راحتی از دستت ندهند!
راست میگفت : ساشا منو راحت به دست اورد
با چهارتا وعده الکی همانطورهم راحت من را از دست داد
دنیاهم از دست داد و حالا معلوم نیست کدوم گوریه
واقعا اگه کسی دوست داشته باشه به خودش اجازه نمیده باهات دوست بشه
ابراهیم راز تو چیه!؟
چجوری انقدر خوششانسی!؟
درموردش دائم در اینترنت میچرخیدم تا اینکه یک مطلبی خواندم خیلی خجالت کشیدم
انقدر برایم سخت بود که اون شب اصلا نتونستم باابراهیم حرف بزنم🌱🙂
یادمه آقا ابراهیم مثال قشنگی میزد و میگفت:
نماز اول وقت مثل میوه ای است که وقت چیدنش شده. اگه میوه رو نچینی، خراب میشه و مزه اولیه رو نداره. همیشه سعی کن نمازهایت، در هر شرایطی اول وقت باشه. خدا هم تو گرفتاری های زندگی، قبل از اینکه حرفی بزنی کارت رو ردیف میکنه."و نماز را در دو طرف روز و ساعات نخستین شب بر پا دار که یقینا نیکی ها (نمازها)، بدی ها را از میان میبرند..."
[ هود، 114]
من چقدر میوه خراب دارم؟
چند کیلو؟ چند گالُن ؟
خیلی وقته نماز نخوندم ، شاید آخرین نماز همان ماه های اول تکلیف بود و بعدش...
به تعبیر ابراهیم اگه همه نماز میخواندن انقدر وقتشون تلف نمیشد
دیگه نمیخواست ساعت ها توی بانک منتظر بمانند…
سال ها توی پذیرش فلان دانشگاه بمانند
فقط کافیه نماز بخوانند تا گرفتاری هایشان برطرف شود
اون موقع ها فکر میکردم نماز خوندن یعنی اتلاف وقت
ولی وقتی حساب کردم :
هر ساعت ۶۰ دقیقه است =
60× 24=1440
1440دقیقه میشود یعنی ما نمیتوانیم نیم ساعت توی روز نماز بخوانیم
هرکاری میکردم به این نتیجه میرسیدم که استدلال هایم خیلی بچگانه است
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت بیست و شش
- هانیه :
من آخرین باری که رفته بودم هیئت نه سالم بود ...
و الان نه ساله که هیچ هیئتی نرفته بودم !
این شاید برای خیلی ها عجیب و باورنکردنی باشد اما خانواده پدری من به هیچ عنوان این بزرگواران را قبول نداشتند!
و در ایام عزا معمولا به مسافرت کیش وترکیه و آنتالیا میرفتند تا کمتر با پارچه های سیاه روبه رو شوند
خانواده مادری من اینطور نبودند و خیلی امام هارا محترم میدانستند
اما من بیشتر با دختر عموها و عمه ها بودم و از تفکرات خانواده مادری چندان خبر نداشتم
توی اینترنت سرچ کردم " یـا زهـــرا "
مطالب کاملی برایم بالا نیومد 🚶♀
سرچم را اطلاح کردم و تایپ کردم
" زهـــرا"
و اولین چیزی که دیدم تیتر: زن علی ابن ابوطالب بود 🌱♥️
خیلی گشتم تا اینکه فهمیدم :
زهرا یا همان فاطمه دختر پیامبری به اسم محمد هست …
یک زمانی مردم دختر را ننگ میدانستند و دقیقا توی همان زمان فاطمه در خانواده محمد دنیا میآید! و بعد مادرش خیلی کمک حال پدرش بوده و به همین خاطر به او امابیها میگویند…
بعد ها برایشان خیلی خواستگار میامد
فقیـر و غنی !
همه جوره خواستگار داشتند
و خب ایشان به علی جواب بله میدهند و بعد ها میگویند که ایمان علی رو به پول و ثروت ترجیح داده است🚶♀
اون موقع این موضوع برایم باور نکردنی بود و حرف پدرم را اینجا در این یک مورد قبول کردم که امام ها برای سال ها پیش هستند! که البته بعدها فهمیدم این نظریه درست نبوده
ایشان سه تا بچه دنیا میآورند
حسن و حسین و زینب
آقا حسن که به دست خانمشان شهید میشوند(:
آقا حسین و خانم زینب را دیگه نخواندم میخواستم بیشتر درمورد خود خانم زهرا بدانم
فاطمه پا به ماه بوده یعنی میخواسته جمعشون بزرگتر بشه یک محسن به آنها اضافه شود…
توی همین روز ها
عده ای توی کوچه جلوی این خانم را میگیرند و بعدا پشت در خونه اشون تجمع میکنند
ایشون مقابله میکنه و درب باز نمیکنند و...
هم درب آتش بگیرد و هم پهلوی ایشون زخم شود
هرجا که میرفتم تحقیق بکنم
حرف از مسمار بود
وقتی فهمیدم منظور از مسمار ، میخ هست
نفسم چند ثانیه قطع شد !؟
با خودم گفتم واقعا؟؟؟؟
من وقتی میخواستم برای نصب تابلو میخ نصب بکنم
میترسیدم که موقع ضربه زدن ،ضربه اشتباهی به جای میخ به کناره های دستم بخورد
و حالا ایشون ...!
و حیرت آور تر واکنش های علی بود
چقدر عاشقانه رفتار میکرد(:
هوای خانمش را داشت 🖤
آن روز خیلی گریه کردم برای علی …
من چشیده ام البته که!!!
ساشا وقتی رفت بین ما هیچی نبود جز یه دوستی ساده و الکی ...
وقتی رفت من خیلی ناراحت شدم اما علی زنش بود
اون ها باهم ازدواج کرده بودند و بچه داشتند !
واقعا سخته
از همه مهم تر دومین تلنگری که بهم وارد شد
سن خانم فاطمه زهرا بود
هم سن من بودند😳!؟؟؟
خجالت آور بود .... مگه هم سن من نبودند
پس چرا انقدر خوب بودن!؟
من خودم را گول زده بودم
که هنوز بچه ام برای نماز و روزه
اما برای کلاس و آرایشگاه بچه نبودم انگار
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
پارت های بعدی هم گذاشته شد امیدوارم استفاده کنین و لذت ببرین.🍃💫
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت بیست و شش - هانیه
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت بیست و هفتم
- هانیه : صدای اذان از گوشی بلند شد
چون تصمیم گرفته بودم با ابراهیم رقابت بکنم و خانوم فاطمه را خوشحال بکنم
دیگه هر روز گوشیم را طوری تنظیم کرده بودم که موقع نماز اذان بگوید
رفتم وضوبگیرم
یاد معلم دینی افتادم همیشه میگفت
اول وضو
دوم نماز
بعدش درس !
وضو چجوری بود ؟
در هم بر هم دست و صورتمو خیس کردم و
رفتم برای نماز …
چادر نداشتم مجبوری مانتو و شالم را پوشیدم
خب نماز میخوانم قربه الله
حمد و سوره از هرکدوم هرچی یادم بود را گفتم
رکوع و سجده هم سبحان الله بلد بودم گفتم
تشهد اصلا یادم نبود و سلام هم فقط اخر نماز گفتم
سلام خدا
این نماز اولم بعد از نه سال بود خب بعدش خجالت کشیدم که هانیه این چطور نمازی هست!…
رفتم یاد گرفتم و از اون روز به بعد درست نماز خوندم
برای وضو : اول صورتمو شستم
بعد دست راستم و بعد دست چپ شستم
و بعد فرق سرم راکشیدم ( به اینحا وضو که میرسیدم یه جوری میشدم و یاد علی میفتادم )
مسح پای راست و بعد چپ
نماز هاهم دیگه درست حسابی میخواندم
اما کسی نمیفهمید
بعد نماز ها به این فکر میکردم که من نه ساله
نماز نمیخولندم
نه ساله هیئت نرفتم
نه ساله خیلی به اطرافیانم اهمیت میدادم
دقیقا از وقتی که با حدیث و دنیا و سارن و ریحانه دوست شدم
از آن روز به بعد نه سال میگذره و من به اینجا رسیدم
این وسط یک چیزی مجهول بود …
اینکه چـــرا!؟
چرا من از ان سال به بعد از خیلی چیز ها عقب کشیدم '
حرف های اکیپ را توی سرم کم کم میچرخید'
- نه سال زندگیمونو با این عقاید قدیمی شون به فنا دادند
- جلوی مارا گرفتن نتوانیم خوش باشیم
- نماز برای چی اخه وقت ما تلف میشود
- حجاب گرممان میشود
- چرا دختر و پسر جدا باید باشند دوستی مگر چه عیبی دارد!؟
- این ها فقط بلدند گریه بکنند
- مسجد اگه بری باید مثل آنها بشوی
- چون خودشون افسرده هستند اجازه نمیدهند ما بلند بخندیم
- روزه چیه دیگه!؟ ما رژیم میگیریم روزه میخوایم چیکار
و من چه ساده این حرف هارو گوش دادم
اگه این دلیل ها رو میگفتم بچه سه ساله ام خنده اش میگرفت!
یکی یکی شروع کردم به خودم جواب دادن
بایـــد جواب میدادم به خودم…
بابت کار هایی که کرده بودم از خودم باید بازپرسی میکردم...!
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت بیست و هشتم
- هانیه :
میگفتند جلوی ماراگرفتند که نتوانیم خوش باشیم!؟
ولی نه …تاحالا کسی با من کاری نداشته
کسی هم به من زور نگفته ،
پس کی جلویم را گرفته؟
همه چیز دست خودم بود ! خودم میخوردم میچرخیدم …
میگفتند با نماز خواندن وقتمان تلف میشود
ما خودمان بیکار و مفسد فی الارض بودیم
شاید ساعت ها از بیکاری خیابون ها و پاساژ هارا متر میکردیم تا ساعت بگذرد!
یعنی نیم ساعت نمیشد نماز خواند ؟
نماز اصلا سخت نیست ،از خط چشم که حداقل سخت تر نیست نیم ساعت وقت باید گذاشت تا صاف دربیاد !
میگفتند ما باید در دوستی با پسرها آزاد باشیم !؟
ولی چرا تن به کاری بدهیم که آخرش معلوم است!؟
خداروشکر کمبود دوست که نداریم این همه دختر
اگرهم پسر میخواین برین ازدواج کنید
همدم و دوستتون میشوند
میگفتند مذهبی ها فقط بلد هستند گریه بکنند اما من خودم چند روز پیش یک فیلم دیدم از یک هیئت
یک آقایی میخوند
( اخت الرضا یا معصومه …
شب مستی
شب عرض تبریکه
دل ها امشب به خدا چقدر نزدیکه🌿💚)
باید میدیدند که چجوری دست میزدند و کل میکشیدند
باید میدیدند که چقدر شکلات میریختند روی سرشان
ما هیچ وقت اینطوری دست نزده بودیم وشادی نکرده بودیم حتی توی عروسی ها و تولد ها
نه آنها افسرده نیستند !
میگفتن ما رژیم میگیریم تا دِین روزه را اَدا بکنیم
اما هیچ رژیم به اندازه روزه به آدم کمک نمیکنه
یادمه سال اول تکلیفم
چند ماهی بود خون دماغ میشدم
کم کم داشتیم فکر میکردیم سرطان خون دارم
اما وقتی یک ماه روزه گرفتم دیگه هیچ وقت توی عمرم خون دماغ نشدم
رژیم ما مثل جاروی دستی بود
فقط آشغال های درشت بدن را جمع میکرد
اما روزه همه آشغال های ریز و درشت کلا جمع میکرد
آدم روح و جونش سالم میشود
من شادی که توی سال اول تکلیف داشتم
هنوز تا الان مثلش را پیدا نکردم
خیلی عصبانی بودم که این چیزهای بچگانه را باور کردم مگر من عقل نداشتم!؟
چرا یکم فکر نکردم
من الان همون هانیه ام فقط یکم فکر کردم
تا برای همه حرف های اون اکیپ کذایی جواب پیدا کردم
متاسفم برای خودم
اون روز تا شب سرگردان و عصبی توی خونه راه میرفتم
تا اینکه بعد از نماز مغرب یکم آرام شدم و گفتم جبران میکنم
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو