eitaa logo
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
75 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
214 ویدیو
34 فایل
♡بِـ‌ـسـمِ ࢪب الشــهـداء♡ کانالی ویژه ی شهدایی ها🌷 به نیت علمدار کمیل ابراهیم هادی🦋 کانالی با حال و هوای شهدایی و معنوی😍 مدیر:🍃 @Z_Marandi_313 لینک ناشناس ودرخواست هاتون:🍃https://harfeto.timefriend.net/16445692489090
مشاهده در ایتا
دانلود
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است پارت پنجاه - هانیه :
‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و یک - هانیه : یک هفته، خیلی سریع گذشت صبح از خواب بیدار شدیم برای صبحانه عمو و زن‌عمو خانه ما آمده بودند… نیلی هم انگار که جایی مهمان بود صبحانه را خوردیم و سمت آگاهی حرکت کردیم … وقتی رسیدیم گوشی های تلفنـمون را از ما گرفتند و بعد از یکم جلوی در وقت تلف کردن وارد شدیم رفتیم سراغ صاحب پرونده منتظرنشستیم جند دقیقه بعد اتاقشان خالی که شد باعجله داخل شدیم … کلافه نگاهی به من و عمو و بابا انداخت و گفت : بفرمایید؟ عمو بهش گفت : ما قبلا یک شکایتی تنظیم کرده بودیم اما هنوز انگار پیگیر نشدید!؟ همون آقا شروع کرد غر زدن : آقا پرونده شما حالا زمان میبره هروقت درست شد میگوییم بیایید الان کلی پروند دیگه هست که باید به آنها رسیدگی بکنم … همینطوری بحث بالا گرفت یک جای کار میلنگید . . . مشخص بود این موضوع را هرکس میشنوید میفهمید جایی از کار لنگـه! یکم سر و صدا شد بین این همهمه ها یکی وارد اتاق شد همین که ایشون وارد اتاق شدند این صاحب پرونده ما عین فنر از جا بلند شد ، سلام و خسته نباشید گفت و از این چیز ها… این آقایی که وارد اتاق شد یکم با صاحب پرونده و بعد با پدرم صحبت کردند … صدایش آشنا بود وقتی نگاهش کردم دیدم سید محمده ! این اینجا چیکار میکنه؟ به خودم گفتم نکنه اومده شکایت بکنه از من نکنه از این سیدهم کلاهبرداری کردن هزارتا فکر امد توی سرم و رفت ... بالاخره وقتی احوال پرسی ها تمام شد سید پرسید: ---- - چیشده آقای مشکات؟ مشکلی پیش اومده!؟ + جایی با برادرم برای دوستشون سرمایه گذاری کرده بودیم دل غافل دوست برادرم زد زیر همه چیز و ۲ میلیارد از ما بالا کشید و حالا هم فرار کرده! - ای بابا توی این دوره نباید به هرکسی اعتماد بکنید حالا چرا انقدر عصبانی بودین!؟ + والا الان چند وقته من شکایت کردم هربار که میام میگن وقتش نشده در حال پیگیری هستیم خبرتون میکنیم دیگه امروز واقعا خسته شدم! تکلیف آدمو روشن نمیکنن ---- - هانیه: سیدمحمد به صاحب پرونده گفت که امیدوارم عدالت قانونی رعایت کرده باشید وگرنه میدونید که بد میشه ایشون خیلی از خودشون دفاع کرد و با بی حوصلگی مدعی بود که کار پرونده ها کاملا عادی هست و شکایت کرد که این آقا یعنی همان پدر من زیاد پیگیری میکنند سید محمد گفت که از این آقا دزدی شده حق دارند نگران و پیگیـر باشند ... در کل مراقب باشید با پدرم و عمو خداحافظی کرد موقع خروج از در نگاهش پایین بود و گفت یاعلی صاحب پرونده انگار تازه روال کار دستش امده بود قول داد سریعا اقدام بکند تا مشکل ما حل بشود موقعی که میخواستیم از اتاق خارج بشویم صاحب پرونده دست بابا علی را گرفت و گفت: مثل اینکه از آشناهای سید هستید لطفا چیزی از پیگیر نبودن من نگید! باباهم قبول کردن و بالاخره از آگاهی بعد از تحویل تلفن های همراه خارج شدیم وقتی نشستیم توی ماشین بابا گفت این سیدشون انگار که مرد آبرو داری هست حرف روی حرفش نیاوردن' عمو در جواب بابا گفتش که... ✍ |
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است پارت پنجاه و یک - هانیه
‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و دو ‌- هانیه : عمو در جواب بابا گفت که : اینجا همه چیز با پارتی جلو میره مگه ندیدی چجوری رفتار میکردن؟؟ همین ها با کم کاری هاشون گند زدن به زندگی ملت🚶‍♂ دوباره میز مذاکره گذاشتیم😅 در جواب عمو گفتم : نمیشه گفت همه چیز بدون اشکاله اما همیشه مشکل از نظام و فرهنگ نیست بعضی وقت هاهم مشکل از خود فرد هست! این فرد هرچقدر هم آموزش ببینه بخشی از خروجی کار باطن خودشه ! یعنی پنجاه درصد نظام و فرهنگ و آموزش پنجاه درصد هم باطن و ظاهر خود فرد هست! نمیشه همه چیز را گردن نظام و فرهنگ و آموزش انداخت💙 بعدش این سید بدبخت اصلا معلوم نیست کیه پارتی بازی نکرد که فقط گفت مراقب باشید پارتی بازی جاییه که تو هیچی نیستی و نداری ولی به لطف خیلیا هه یک شب راه صدساله طی میکنی🚙 - عمو این هایی که میگی درسته اما پس چرا آمریکا اینطور نیست!؟ جواب دادم : آمریکا بهشت نیست که حتما نه … قطعا مشکلات داره 🙂 پلیس اونور با پلیس اینور زمین تا آسمون فرق داره… مگه ندیدی چجوری مردمو دستگیر میکنند!؟ گاز اشک آور هاشونو توی اخبار دیدی😄 خب هر نظام و هر آدمی مشکلات دارند تنها زمانی مشکلات نظام و آدم ها حل میشه که حکومت دست امام زمان بیفته و خدا کمک بکنه✋🏻 بابا وارد بحث شد و گفت : هانیه راست میگه تازه حتی توی آمریکا قانون ها با ایران متفاوته … نمیشه مقایسه کرد😶 عمو حرف قبلی خودشو ادامه داد و گفت : خب باشه آمریکا ولش بکنید همین چهل سال پیش موقع شاه ما چه مشکلی داشتیم؟؟ - یهو یک چیزی اومد توی ذهنمو گفتم : زمان شاه ساواک بود یه جایی خونده بودم زحمت میکشیدن مو و ناخن پوست آدم هارا میکندن ! الان که خب حالا همین پلیس های خودمون خدایی هر چی هم باشند باز آدم تر از زمان شاه هستن!🚶‍♂ عمو گفت : اتفاقا تا کاری نمیکردی ساواک سراغت نمیومد ادامه دادم و گفتم عمو قربون کلامت الان تا وقتی خلاف نکنی پلیس میاد سراغتو میگیره!؟ انگار که واقعا دیگه جای بحثی نبود 🌱🚶‍♀ با خودم فکر کردم از کجا بحث کشیده شد به اینجا منِ هانیه و بحث سیاسی؟ اما یه صدایی از درونم گفت : دین تو دین اسلام کامله پس نمیشه از سیاست جداش کرد وقتی خدا هم توی قرآن از سیاست گفته چه دلیلی داره تا از حق دفاع نکنیم.. تا وقتی برسیم خانه سکوت کردیم وقتی رسیدیم صفر تا صد اتفاقات را برای مامانم و زن عمو تعریف کردم… مامانم میگفت این سید و خدا خیر بدهد بعضی وقت ها باید به آدم یک تلنگری وارد بشود تا به خودش بیاید که انگار امروز ایشان زحمت تذکر دادن به دوش کشیدن👀✋🏻 زن عمو همینطوری داشت از ماجرای پارسا و پدرش حرف میزد کم کم حرف به نیلی رسید ... گفت که نمیدانم این دختر داره چه بلایی سر خودش میاره تروخدا بگو هانیه بیاد باهاش حرف بزنه! بعد اومد توی اتاق کنار من نشست و با ناله گفت : این دختـر تکلیفش با خودش مشخص نیست هر روز یک پسر میاد دنبالش… اصلا معلوم نیست چی به چیه ! بهش میگم نکن با این پسر ها نگرد میگه به تو ربطی نداره حداقل هانیه شما باهاش حرف بزن تا آدم بشه! قول دادم فردا برم خانه عمو و با نیلی حرف بزنم🚶‍♀ نویسنده✍|
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است پارت پنجاه و دو ‌- هانیه
‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و سه - هانیه: شب موقع خواب شروع کردم داخل فضای مجازی گشت و گذار کردن توی یکی از کانال ها یک فایل صوتی دیدم نوشته بود | زنان ونوسی| سخنرانی استاد رائفی پور بود چند قسمتش را گوش دادم واقعا قشنگ حرف میزدند😃🌿 این جمله ایشون از همون شب آویزه‌ی‌گوش من شد : ( اساسا مشکل جامعه ما ندانستن است!) هنوز که هنوز این جمله مقدمه زندگی من است… اگر بدانی و مطلع باشی دیگر به تله نمیفتی ! ظهر بعد نماز و ناهار چادر سر کردم و سمت خانه عمو رفتم🚶‍♀🍃 عادت کرده بودم ! دیگه دستم آمده بود باید با کدوم خط اتوبوس بروم چجوری بروم که گم نشوم ……… وارد خانه عمو شدم ✋🏻 زن عمو امد استقبالم برایم چایی و شیرینی اورد یکم حرف زدیم و بعد گفت که نیلی مثل همیشه داخل اتاقش نشسته و فقط موقع غذا میاد بیرون🚶‍♀ با آرامش گفتم … زن عمو حافظ گفته که : - رسیده مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند چنین هم نخواهد ماند♥️🌱 رفتم سمت اتاق و در زدم ... جواب نداد دوباره در زدم و گفتم : نیلی ؟ خودش اومد در برایم باز کرد همچنان که من را بغل کرده بود کشیدم داخل اتاق … کلی بی صدا گریه کرد با تعجب نگاهش میکردم نشستیم روی زمین دست هایم را گرفت و گفت : خوب شد که اومدی داشتم دیوونه میشدم! چند وقت پیش رفتم بیرون تا برای اتاق چندتا گلدون بگیرم🚶‍♀ این پسره دوستمو توی یک مغازه دیدم لوازم آرایشی بود گفتم شاید رفته تافت مو یا چیزی بگیره یڪم منتظر نشستم دیدم از همون مغازه با یه دختره اومد بیرون و کلی لوازم آرایش🤧 بعدش شب اومدم بهش پیام دادم بهم گفت خوب شد خودت دیدی کار منو راحت کردی…! از اون روز به بعد خودمو به هر دری میزنم تا ببینه من چقدر خوشبختم و ناراحت نیستم. . . چند بار منو دید چیزی نگفت ✋🏻 خودم خسته شدم دقیقا اونم داره همین کار میکنه هروز با یک نفر! - اجازه ندادم ادامه بده و گفتم : نیلی آروم تر … ترمزت که نبریده داری انقدر تند جلو میری🌱🚙 ببینم الان همین پسره اگه برگرده چیکار میکنی!؟ گفتش که : اصلا لیاقت من و نداره لایق همون دخترای اطرافشه ! خداروشکر کردم که به این نتیجه رسیده و گفتم : آفرین منم همین و میخوام بگم☂ خودت داری میگی لایق تو نیست ! پس دیگه چرا با این و اون دوست میشی؟ لیاقت تو خیلی بالاتره نیلی اصلا نباید با این پسر ها دوست بشی🚶‍♀ یاد سخنرانی دیشب ( زنان ونوسی) افتادم و همون حرف آقای رائفی پور را دست و پا شکسته گفتم : نیلی تو ارزشت بالاست چرا اجازه میدی باهات مثل ←لیوان→ یک بار مصرف رفتار بکنن!؟ آب که خوردن تشنگیشون برطرف شد میندازه ات دور دیگه حالا خیلــــی قشنگ هم که باشی دو هفته توی کیفش تو را نگه میداره بعدش تو را میندازه دور …! بعدش غصه هم نباید بخوری . . . بعضی وقت ها از منجلاب میایم بیرون بعد فکر میکنیم عشقمونو از دست دادیم و در حالی که اگه واقعا کسی و دوست داشته باشه میاد خواستگاری (ادامه حتمـا تاکید میکنم خوانده بشود!!) نویسنده ✍|
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است پارت پنجاه و سه - هان
‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و چهار - نیلی با صدای گرفته و خسته تک خنده ای کرد و گفت : خب هانیه چه فرقی داره ازدواج هم مثل دوستی با همین پسراست دیگه -دوباره یاد سخنرانی دیشب افتادم ، خیلی بهم کمک کرد برای همین هرچی توی ذهنم بود سر هم کردم و گفتم : اسلام اومده کمک ما از دختر و پسر تعهد میگیره که کار خلاف نکن و به پای هم بمونن تعهد همون عقد خودمونه دیگه خیال هر دو طرف راحته مهریه هم که میزنن ضمنا وقتی ازدواج میکنی میرین زیر یک سقف بیشتر عاشق همدیگه میشید! دیگه جایی برای خلاف نمیمونه تازه بچه دار میشید نوه دار میشید اما اینجور ادم ها به راحتی باهات دوست میشون و چون هیچ تعهدی بهت ندارن به راحتی قیدت میزنن …! اصلا پسری که میاد مردونه خواستگاری با پسری که میاد دوست دختر پیدا میکنه زمین تا آسمون فرق داره دختر هاهم همینطورن هرچیزی اگه از راه درست نباشه ضرر داره نیلی : الان میگی چیکار بکنم هانیه؟ حالم اصلا خوب نیست + الان باید قید این دوستی های خیابونی بزنی و یا ازدواج بکنی🚶‍♀ اصلا مگه تو درس و دانشگاه نداری؟ خب برو درس بخوان فقط بیکار نباش✋🏻 بیکار نباش بعدش کتاب گریه های امپراطور فاضل نظری که چند وقت پیش عمو آورده بود باز کردم و شعر به سوی ساحل دیگر اومد 👀 قشنگ ترین قسمتش این بود که : به دنبال کسی جامانده از پرواز می‌گردم مگر بیدار سازد غافلی را ، غافلی دیگر! نیلی لبخند زد و گفت : شعرت قشنگ بود اما اگه کسی شرایط ازدواج نداشت چی؟ بشکن زدم و گفتم : افرین چه سوال قشنگی پرسیدی خب به جای علافی و بیکاری باید تاجایی که میشه شرایط جور بکنه و مراقب خودش باشه بعدشم مشاور ها که نزاشتن فسیل بشن -خندید و اشک هایش را پاک کرد ... نیلی را از اتاق بیرون بردم زن عمو خیلی خوشحال شد بنده خدا نگران دخترش بود! قرار شد از شنبه نیلی بره کلاس زبان و نقاشی که دیگه بیکار نباشه وقتی داشتم برمیگشتم خانه به این فکر میکردم که این نوع زندگی چقدر خوبه… چقدر خوبه که نگران کرم و رژ لبت نیستی نگران این نیستی که کسی تو را با پسری ببیند نگران این نیستی که ریزش لایک داشته باشی اتفاقا این راه تمامش آرامش بود'! پست هایی که میزاشتم باعث شده بود خیلی ها به چالش کشیده بشوند . . . سوال میکردن تحقیق میکردن و راهشونو پیدا میکردن (: ! یاد حرف خودم به نیلی افتادم بهش گفتم - بیکار نباش- حالا تا وقتی برسم خانه بیکار بودم برای همین هشتگ های مربوط به ابراهیم هادی را دنبال کردم یک عکسی چشمم را گرفت وقتی بازش کردم نوشته بود : " ابراهیـم خندیـد و گفـت : اے بابا✋🏻 همیـشه کارۍ کن که اگـه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مـردم …(:! خیلی قشنگ بود 🌿 حرف حسابی بود که جواب نداشت! جواب نداشت اما جای فکر داشت حرف حساب همیشه جای فکر داره🚶‍♀ فکر به اینکه خدا چجوری از من خوشش بیاد؟؟ ملاک خدا چیه ؟ اصلا تاحالا انقدری که دنبال مد روز و رنگ سال رفته بودیم دنبال ملاک های خدا هم رفته بودیم!؟ از تعجب رگه های چشمم نزدیک بود از کار بیفتد اخه اون هانیه چجوری رسید به این هانیه (:؟ اگه بری طرف خدا ره صد ساله هم یک شبه طی میشه نویسنده ✍|
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است پارت پنجاه و چهار - نیل
‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و پنج - هانیه : وقتی از خانه عمو برگشتم خانه خودمان دیدم که چندتا بشقاب میوه و لیوان های چای روی زمین هستند…! ---- - سلام ، من اومدم🤠 + سلام مامان خوش اومدی ، خوش گذشت!؟ - اره خوب بود با زن‌عمو و نیلی کلی حرف زدیم کسی اینجا بوده🧐 - وقتی که رفتی خونه عموت یک خانوم اومد اینجا😕✋🏻 + خب دوست های شما بودن؟🚶‍♀ - نه بابا انگار که مادر سید محمد بودن… ---- وقتی مامانم گفت سید محمد یک لحظه دلم هری ریخت گفتم آمدن حتما شکایت من را به بابا بکنند که چرا اون روز جلوی مسجد بین همسایه ها داد زدم تنها راهی که اومد توی ذهنم این بود که بگم من برم لباس هایم را عوض بکنم رفتم داخل اتاق و در بستم نفس عمیقی کشیدم و گفتم : خدا رحم بکنه لباس ها را عوض کردم و بلا تکلیف نشستم بعد دو تقه ریز به در مامان امد داخل گفتم الان که دیگه کارم تموم بشود داشتم زیر لب شهادتین میخواندم اما… مامان با آرامش گفت : نمـیخوای بپرسی چرا ایشون اومده بودن!؟ گفتم : خب به من چه حتما کاری داشتن دیگه .. مامان امد و کنارم نشست و گفت : + اومده بودن کار خیـر داشتن … اومده بودن که که تو را برای پسرشون خواستگاری بکنن! وقتی مامان گفت خواستگاری اولین چیزی که اومد توی ذهنم این بود که چرا امروز صبح رفتم خانه عمو . خخخ. ؟؟ ایکاش نمیرفتم حداقل مامان سید را میدیدم بعد‌ش برای اینکه عادی سازی بکنم به مامان با خنده گفتم : مطمعنی؟ شاید اشتباه اومده باشن🚶‍♀ بعدش اصلا این پسره مگه من را دیده !؟ مامان گفت که : اومدن داخل، از پسرشون تعریف کردن بعد تو را خواستگاری کردن ماهم گفتیم تو رفتی خونه عموت بنده خدا هاهم گفتن ما به تو بگیم هرچی شد بعد بهشون خبر بدیم که با پسرشون رسمی خواستگاری بکنن - چی گفتن از پسرشون؟! + اسمش سید محمده کار دولتی داره متولد دهه هفتاد ماشین هم که داره یک خواهر هم داره که مجرد هست دیگه از خصوصیات اخلاقیش گفتن همین به مامانم گفتم که : چقدر بی ادب حداقل زحمت میکشید برای آینده اش وقت میگذاشت کار و تعطیل میکرد همراه مامان و باباش میومد شیرینی هم نیوردن که اه ای کاش زنگ بزنی بگی دفعه بعد دانمارکی بخرن مامـان برای اینڪه جلوی مسخره بازی های من را بگیره گفتش که: هانیه ایراد بنی اسرائیلی نگیر اگه میخوای بگو نمیخوای باز بیابگو الکی غر نزن! بعد خندید و گفت من اندازه تو بودم انقدر بی حیا نبود بعد از اینکه مامان از اتاق رفت بیرون جوابش و آرام طوری که خودم بشنوم دادم گفتم حیا و دادیم شوهر دیگه ... هرچقدر آن روز بالا پایین کردم به این نتیجه رسیدم من هنوز هیچی در مورد این سید نمیدانم… سال تولد و خواهر و برادرش که برای من نون و آب نمیشد به مامان گفتم بگو هانیه میگه من هنوز این آقا را نمیشناسم چند جلسه تشریف بیارند که من بشناسمشون الان اخه باید به چیه این آقا فکـر بکنم؟ ! شب که بابا خونـه آمد چیزی در این مورد نگفت ولی معلوم بود توی شُک هست مامان ظهر به من گفته بود که بابا داخل دوراهی گیر کرده از یک طرف میگه این پسر به ماها نمیخوره از یک طرف میگه ولی خیلی پسر خوبی هست و میشناسمش ! شب یکم با مامان داخل آشپزخانه پچ پچ کردند که مچـشون را گرفتم و فهمیدم دارن در مورد اینکـه چند جلسه دیگه من باید سید را ببینم حرف میزدن ... موقع خواب توی اینترنت سرچ کردم ببینم اصلا حدیثی درمورد ازدواج هست یانه اصلا آن زمان ها خواستگاری بوده یا نه…… کلی حدیث اومد بالا پس اون زمان ها این رسم بوده … 🌱🌿 نویسنده ✍ |
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است پارت پنجاه و پنج - هانی
‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و شش - هانیه : یکی از عکس ها را بزرگ کردم نوشته بود : - امام رضا فرمودند' وقتۍ‌که‌از‌دیـن‌و‌اخلاق‌خواستگار‌راضی‌بودیدبه‌ ازدواج‌با‌او‌راضی‌باشید☘ و‌به‌خاطر‌فقیر‌بودنش‌او‌را‌ رد‌نکنید! عکس دیگه که یک سفره عقد بود را بزرگ کردم نوشته بود : - پیامبر خدا صلی‌الله' در اسلام هیچ بنایی ساخته نشد که نزد خدواند عزوجل محبوب تر و ارجمندتر از ازدواج باشد✋🏻' ... عجیب بود فکر نمیکردم که درمورد ازدواج هم حدیث باشه فکر میکردم فقط در مورد گناه حدیث داریم ولی حالا که میبینم نه اینطور نیست ! همه چیز دین توی گناه نیست خیلی مساله های مهمتری هم هست که مردم ما دنبالش نمیردند😕! دلیلش چی میتونه باشه؟ اخه چرا دین از ازدواج گفته از اقتصاد گفته از حتی از آینده هم گفته یهو صدای معلم دینی مدرسه اکو شد تو سرم: بچـها دین اسلـام کامل شده ادیان دیگه است درسته؟ بعد ما بچه هاهم جیغ و هوار میکردیم یه عده میگفتن بله یه عده هم اشتباه جواب میدادن نله 😂 .. فردا مامان پسره زنگ زد و مامانم دقیقا حرف های خودم را بهش زد 🚶‍♀ انقدر خوشم امد که مامان سید گفت هانیه راست میگه و قرار شد دو روز دیگه خود سید هم بیاد! مامان میخواست به عمو اینا بگه من نزاشتم گفتم یک حدیثی از پیـامبر خواندم که مراسم ازدواج را آشکارا برگزار بکنید و خواستگاری پنهان 🌱🦋 حالا اگر درست نمیشد از فردا نقل مجلس میشیدم ! دو روز گذشت …… ساعت هفت زنگ خانه را زدن قطعا خودشان بودند ' رفتم جلوی آیینه و به خودم نگاه کردم - همه چیز مرتب بود چادر هم پوشیده بودم یک چادر معمولی وقتی که توی بیرون از خانه چادری شدم تصمیم گرفتم داخل خانه هم به این عهد عمل بکنم . . . هم راحت تر بودم و هم کامل تر 💞" راحت از دست نامحرم ها چه فامیل چه غریبه و دستور خدا کامل انجام داده بودم (: .... رفتیم جلوی در تا خوش آمد بگوییم ! به ترتیب اول یک خانوم چادری که برخلاف خانوم های مسن ، چادر گل گلی طرح دار نپوشیده بود یک چادر ساده سر کرده بود🚶‍♀ بعد یک دختر خانوم تقریبا ۲۰ ساله امد اون هم چادری بود و البته قد بلند بعدش هم که سید اومد یه جعبه شیرینی دستش بود خوبه الان بهش بگم سلام یاعلی مدد آخه هروقت من و میدید میگفت یاعلی مدد و میرفت🚶‍♂ همه نشستن من هم رفتم ‌شیرینی هارا چیدم توی ظرف دقیقا مثل شیرینی های خودم خریده بودن؛ اگه خیلی وقت نگذشته بود میگفتم حتما شیرینی هارا نخورده الان آورده خواستگاری من😕 چایی هم بردم با شیرینی بخورند اتفاق خاصی هم نیفتاد مگه قراره همیشه چایی ها بریزه روی داماد!؟ یا قراره همیشه چادر زیر پای ما دختر ها گیر بکنه و با کله بیفتیم زمین :|؟ چادر خواستگاری را کردن سوژه خنده انقدر بدم میاد اصلا هم سخت نبود از اینکه چرا لایه اوزون سوراخه حرف زدن😂 از اینکه چرا ماشین گرون شده حرف زدن از اینکه چرا درصدی از مردم حیوان دارن حرف زدن🤣🚶‍♂ از لاک پشت عموی من تا پرنده بابای من صحبت کردن خواهر سید که معلوم نبود داره با گوشی چیکار میکنه مامان سید و مامان حورا هم داشتن باهم حرف میزدن سید هم که داشت با دقت به لایه اوزون و کلاغ و لاک پشت گوش میداد 🚶‍♀ و با پدرم حرف میزد تا اینکه بالاخره رضایت دادن برن سر اصل مطلب مامان سید بااجازه ای گفت و شروع کرد به حرف زدن: - ما امشب مزاحم شدیم که این دوتا جوان همدیگر را بیشتر بشناسن و اگه صلاح بود ازدواج بکنند 🌱 قبلا یک بار خانواده ها باهمدیگر دیدار داشتن و میدونن این محمد ما کیه و چیه ... اگه اجازه بدید که برن صحبت بکنند تا این دوتا جوان هم همدیگر بیشتر بشناسن ... نویسنده✍ |
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است پارت پنجاه و شش - هانی
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و هفت - هانیه : بلند شدم رفتم سمت اتاق، سید هم پشت سر من بود ! در اتاق باز کردم گفتم بفرمایید گفت که اول شما … تعارف کردم که اول شما بشینید سید روی تخت نشست من هم صندلی گذشتم و نشستم گفتم : خب من شمارا نمیشناسم خودتونو معرفی کنید.. گفت ‌: همونطور که میدونید اسم من محمده چون پدرم سید بود ماهم به لطف خدا سید شدیم چندین سالی هست که تهران زندگی میکنیم🌿 سال ۷۶ بنده دنیاآمدم کار من دولتی و سخت هست و ممکنه بعضی وقت ها سفر کاری داشته باشیم. . . ریحانه سادات خواهر کوچکتر ازخودمه و بنده فرزند اول خانواده هستم به مرحمت امام رضا مشهد دنیا امدم و تحصیلاتـم تهران گذراندم شما هم لطفا خودتونو معرفی کنید!؟ گفتم که من هانیه هستم متولد سال ۱۳۸۱ هفت ماهه دنیا اومدم توی همین تهران تک فرزند هستم امسال کنکور داشتم و خرابش کردم قطعا مردود میشم و قراره سال بعد مجدد کنکور بدم چند وقتی هست که چادری شدم این و فکر کنم خودتون بهتر میدونید مشکلی ندارید؟ جواب داد که: نه مشکلی نیست ولی خب بهتره که برای سال دیگه بخونید! یکم سکوت و بعد پرسید چه تصور یا معیاری از همسر آینده اتون دارید🙄؟ گفتم : اول شما بفرمایید محمد : برای من اخلاق خیلی مهمه و تقریبا ۶۰ درصد اخلاق را توی زمانی که آدم ها خشمگین هستند میشه دید راستگو باشید دلم نمیخواد اگه مشکلی هست پنهان بکنید زندگی من خیلی بالا پایین داره بعضی وقت ها به شخصه خیلی خسته میشوم ممکنه الان این موضوع متوجه نشوید اما بعدها میفهمید نیاز به صبر و یاری داریم! تعهد و وفاداری هم مهمه پا به پای همدیگه توی مساله های دینی حرکت بکنیم و موضوع السابقون السابقون رعایت بکنیم! و در آخر من از تجملات و اسراف متنفر هستم و در عوض از مهمان نوازی و قناعت خوشم میاد و.... وقتی سید معیار هاشو گفت نزدیک بود کمرم بشکنه ،یا مصطفی من تاحالا اینقدر جدی خواستگار نداشتم که سید خواست که من هم معیار هامو بگم اول یکم فکر کردم تا ‌استرسم کم بشه بعد گفتم : معیار من ایمان و اسلام هستش اسلام نه به اینکه فقط مسلمون باشید یا فقط توی شناسنامه اتون دین اسلام درج شده باشه…🚶‍♀ توی حرف و عمل هم ملاکتون، ملاک های خدا باش علاوه بر نماز و روزه من خودم خیلی دلم میخواد به آدم ها کمک بکنم موقع سختی ها دلم نمیخواد ناامید بشید و مخفی بکنید هرچیزی هست باهم باید حلش بکنیم همسر من شریک زندگی من هست قرار نیست فقط داخل خوشی ها و آرامش ها کنار هم باشیم! از غرور و تحقیر خوشم نمیاد شما الان که اومدی خواستگاری، من را داری میبینی ، من همینی هستم که جلوتون نشستم و ادعا ندارم خیلی بیگناه هستم بلکه هم من و هم شما و همه دختر و پسر ها چه مجرد و چه متاهل قطعا یک عیبی دارن پس با عیب هایی که داریم کنار بیاییم و یا کمک کنیم نقاط منفی تبدیل به تقاط مثبت بشه برای من احترام خیلی مهمه احترام به خانواده ها و عقاید دلم نمیخواد تا یکم مشکلات زندگی زیاد شد یا کارتون سخت شد سریع عصبانی بشید … یا سختی کار همیسه توی خونه باب مشکل ما باشه زیبایی هم برای من مهم نیست چون من یک عمر قراره با شما زندگی بکنم اخلاقتون برای من نون آب میشه نه زیباییتون ! دلم نمیخواد اجازه ندید با فامیل ها رفت و آمد بکنیم و یا به دوستانم سر بزنم ! هرچیزی توی زندگی به یک اندازه باشه نه زیاد و نه کم🚶‍♀ در آخر از حرف نزدن متنفرم! خیلی ها وقتی چیزی میشه ناراحت هستن و چیزی نمیگن اشکال نداره باید بگید که فلان رفتار من ناراحتتون کرده تا رفتارمو اصلاح بکنم نه اینکه ندانسته بهش ادامه بدهم اگه نگید من هم نمیفهمم و اینطوری خودتون اذیت میشید هــــوف کی باور میکرد هانیه از این حرف ها بلد باشه؟ چند دقیقه به سکوت گذشت سید پرسید چه ملاکی برای خوشبختی دارید؟ گفتم من خوش اخلاقی و صبور بودن و ملاک خوشبختی میدانم چون شما هرچقدر هم پول داشته باشی زیبایی داشته باشی ولی اخلاق نداشته باشید ……… ادامه ندادم خودش فهمید! نویسنده ✍|
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌‌در‌هر‌صورت‌ممنوع‌‌حتی‌‌باذکر‌نام‌نویسنده #هرگونه‌کپی‌‌‌غیر
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 ! پارت شصت و یک - هانیه : بعد از نماز صبح با ابراهیم درد و دل کردم. . . گفتم که قراره خیلی زود متأهل بشوم🌱 خیلی زود قراره عرصه جدیدی توی زندگی را درک بکنم... وقتی نگاه عکس شهیدهادی میکردم دیگه نمیترسیدم دیگه از تک تک گناه هایی که کرده بودم و از چشم های او نمیترسیدم اینبار آرامش داشت " 🌿 چراغ بالا نمیزنی ،، راستی میای عروسیم!؟ -دو روز بـعد- - هانیه : قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر برویم مسجدی که محمد گفته بود .. مامان برایم چادر مشکی جدید خریده بود با روسری تخت سفید 🕊 ! چادر جدیدم را سر کردم و کیف دستیمو برداشتم با مامان و بابا سمت ماشین رفتیم در و که باز کردم دیدم پنج تا جعبه شیرینی روی صندلی های عقب بود با تعجب به بابا گفتم : چرا انقدر زیاد شیرینی خریدید؟ بابا علی خندیدو گفت: چون داریم از شر هانیه راحت میشیم میخوایم کل شهر و شیرینی بدیم وقتی رسیدیم سید و خانواده اش و چندتا از دوستانش زودتر امده بودند محمد وقتی ماشین بابا را دید 🚙 اومد جلو به بابا دست داد و بعد من و مامان هم سلام کرد شیرینی هارا به کمک بابا داخل بردند با مامان وارد مسجد شدیم اون موقع از روز ساعت شش خیلی خلوت بود یک آقای روحانی با عمامه سیاه نشسته بود دوست های محمد مثلا خواسته بودند تزیینات انجام بدهند ، مسجدو منهدم کرده بودند روی صندلی هایی که از قبل آماده شده بود با محمد نشستیم . . . هر آن امکان داشت بادکنک هایی که آویزان کرده بودند بریز روی سرمون مامان و بابای خودم سمت راست ایستاده بودند مامان و خواهر سید سمت چپ ایستاده بودند و گردان دوستان سید هم جلوی ما خخخ. همون آقایی که عمامه سیاه داشت شروع به خواندن کلمات و جملات عربی کرد ... وقتی از من سوال پرسید گفتم : بله دیشب چون توی اینترنت خوانده بودم یاد گرفته بودم🚶‍♀ یکم ادامه دادند تا اینکه دیگه نوبت سید شد کسی صدایش را نمیشنید اما من چون کنارش بودم شنیدم آرام گفت : اعذو باالله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمان الرحیم و بعد بلند تر گفت : بله🌱! چون مسجد بود حرمت نگه داشتند و صلوات فرستادن همه یکی یکی تبریک گفتند حاج آقا هم فکـر کنم آشناشون بود اومد جلو گفت که: - عروس خانوم مبارکتون باشه از امشب نماز هاتون ثواب بیشتری داره نکنه انقدر سرتون گرم بشه که ونمازتون آخر وقت بخونید لطف داریدی گفتم و بعد از اینکه حاج آقـا رفت به محمد گفتم : چرا گفتی اعذو باالله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمان الرحیم؟؟ سرفه ای کرد و خندید : از کجا شنیدی؟! - خب من کنارت بودم دیگه گفتش : برای این گفتم که از شر وسوسه های شیطان دور بمونیم و زندگیمون زیر سایه خدا باشه یکم بعد کم کم همه رفتند تا من و سید تنها بمونیم ✋🏾 با سید که تنها شدیم گفت : میدونی چرا مسجد و انتخاب کردم؟ چون وقتی کسی از دنیا میره مراسمش را داخل مسجد میگیرن اما وقتی کسی ازدواج میکنه مراسم را داخل مسجد عیب میدونن مسجد جای گریه و زاری نیست جای شادی هم هست 💍🌱 برای اینکه خودی نشان بدم گفتم : حضرت زهرا و حضرت علی هم مراسمشون توی مسجد بوده از مسجد اومدیم بیرون هوا یکم سرد شده بود چادرمو محکم گرفتم ! همینجوری که داشتیم راه میرفتیم محمد گفت هانیه چرا به من بله گفتی؟ خب دیگه حالا محرم بودیم با اعتماد به نفس گفتم : اولا هانیه نه هانیه خانوم خجالت بکش دوما چون دلم خواست دلیل از این کاملتر دیگه وجود نداره بیچاره سید اول ترسید بعد که دید دارم شوخی میکنم خنده اش گرفت والا عروس و دامادی که محرم شدن باید شاد باشن خداهم از آدم های شاد خوشش میاد نویسنده ✍|
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است! پارت شصت و یک - هانیه :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 ! پارت شصت و دو - هانیه : سوار ماشین شدیم ، مامان حورا من و سید و خانواده اش را برای شام دعوت کرده بود قرار بود دیگه به عمو و مامان جون هم قضیه را رسمی اعلام بکنند🚶‍♀ سکوت داخل ماشین بود محمد سکوت شکست و گفت : میدونستی ما همیشه دهه کرامت میریم مشهد؟ چون مشهد دنیا اومدم مامانم نذر کرده دهه کرامت بریم مشهد اونجا شیرینی پخش بکنیم امسال توهم باهامون میای 🌿 هانیه : دهه کرامت چیست ؟ محمد بدون تمسخر جواب داد(اصلا چه معنی میده زن و شوهر همدیگه مسخره بکنن !) : از تولد حضرت معصومه خواهر امام رضا تا تولد امام رضا ده روز فاصله است به این ده روز میگن دهه کرامت💐 هانیه : چقدر جالب .. من تاحالا مشهد نرفتم 🚶‍♀ سید : خیلی ها تاحالا مشهد نرفتن ولی خب امام رضا مهمان نوازه اگه کسی نتونه بره پیش امام رضا وخیلی دلش بخواد امام رضا میاد پیشش🌻 هانیه با تعجب پرسیدم: از کجا میدونی امام رضا میاد پیشش سید گفت : چون این آقا خیلی مهربونه نمیزاره توی دل کسی آب تکون بخوره♥️🌱 ویا چون دل به دل راه داره ! راستی هانیه پارسا و باباش بازجویی شدن و پرونده براشون تشکیل دادیم چند وقت دیگه دادگاه تشکیل میشه و خسارت پرداخت میکنن هانیه ‌: جــدی؟ خداروشکر که حل شد 🚶‍♀ تا وقتی برسیم خونه داشتیم از زمان دادگاه پارسا و باباش و جاهایی که قراره سفر بکنیم حرف میزدیم خیلی راحت شده بودم خوبه که الان به هم محرم هستیم وقتی رسیدیم خونه مامان حورا و مامان سید وخواهرشوهرگرامی داشتند باهم حرف میزدن ولی باباعلی داخل خانه نبود سید رفت نشست من هم رفتم داخل اتاق که تعویض لباس بکنم در زدن و مامان با نگرانی اومد داخل… ---- - چیشده مامان؟ + هانیه بابات زنگ زد به عمو سیاوشت گفت هانیه دادیم شوهر و اینا بیایید امشب شام خونه ما عموت گوشی قطع کرد علی هم رفت خونشون که از دلشون دربیاره و راهیشون کنه اینجا - خدا کنه چیزی نشه، بیا مامان بریم بیرون زشته مهمون ها تنها بمونن باباهم یکم دیگه میاد ! --- - پدر هانیه ( علی) : زنگ زدم به برادرم و گفتم هانیه را شوهر دادیم امشب بیایید خانواده داماد هم تشرف میارند اولش فکـر کرد شوخی میکنم اما بعدش خیلی ناراحت شد که چرا دیر بهش اطلاع دادیم برای همین قطع کرد برای اینکه از دلش دربیارم با ماشین سمت خانه داداشم رفتم در خانه اشون صبر کردم یکی دو بار زنگ زدم در را باز نکردند … یک بار دیگه زنگ زدم در با یک تیک کوتاهی باز شد توی آسانسور به این فکر میکردم که چجوری باید شروع بکنم؟ و چجوری راضیـش بکنم؟ آسانسور طبقه مورد نظر ایستاد و من خارج شدم دو تا تقه ریز به در ورودی زدم 🚶‍♂ نیلی دختر داداشم در و برایم باز کرد 🌱 رفتم داخل نشستم همه ساکت بودند زن داداش برایمان چایی آورد ، سیاوش هم اصلا حرف نمیزد پیش قدم شدم و گفتم : چند وقت پیش که هانیه اومده بود خونه شما که به نیلی سر بزنه در خونه امونو زدن دیدیم که یک خانوم چادری اومد داخل گفتم شاید از معلم های هانیه است نشستن یکم حال و احوال پرسی کردن و چایو میوه براشون آوردیم… خانومه یکم سکوت کرد و بعد گفت که برای امر خیر مزاحم شده گفت که یه پسری دارم به اسم محمد 👀 کارمند دولته و وضع مالیش خوبه فرزند خلفیـه و از این چیزا وقتی عکسش و نشونم داد بگو کی بود همون پسره که اومد داخل اتاق صاحب پرونده و بهش گفت حواسش باشه مامان اون بود دیگه چند جلسه اومدن و رفتن پسره سیده و خیلی مذهبی وقتی دیدم هانیه هم تغییر کرده قبول کردم سرمو انداختم پایین و گفتم پسر شهیده! وفتی فهمیدم مخالفت کردم با این وصلت ولی به قول همین محمد من قراره هانیه را بدم به اون نه به خانواده و باباش🚶‍♂ دلم نیومد مانع ازدواج بشم میخواستم ادامه بدم که سیاوس وسط حرفم پرید و گفت : میفهمی چی داری میگی علی؟؟؟ بچه اتو میخوای بدی دست این جماعت امل افراطی !؟ دیگه چی؟ همین هم مونده که هم سیده و هم پسر شهید گور بابای سید و شهید بدبختتون میکنن بیا از فردا دستور میده پارتی نگیرید اونجا نرید اینو نخورید چرا محدود میکنی دخترت!؟ هانیه فردا دیوونه میشه با این مرده ها حرف بزنه پسر شهید پسر شهید شهید کیلو چند؟؟ شهید خوشی دخترت تضمین میکنه ؟ آره علی؟ ادامه حتما خوانده شود❗️ نویسنده✍:
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است! پارت شصت و دو - هانیه :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت شصت و سه - پدر هانیه (علی) : سیاوش آروم تر الان صدات میره بیرون! من دارم میگم هانیه و میخوام بدم به این پسره نه به باباش باباش شهید شده خب به ما چه اصلا اینجور پسر پیدا میشه؟ بیا مگه پارسا نمیگفتی خوبه؟؟ پرونده اشو دیدی؟ پهنای پرونده وخلاف هاشو دیدی؟ من بهش گفتم نباید محدودیت درست بکنه من باهاش طی کردم باباش هم مرده که مرده اصلا انگار یتیمـه 💔 چه فرقی داره حالا اگه بابا داشت خوشی دختر من تضمین میشد؟ اصل خودشه سیاوش اینبار یکم آرام تر ولی عصبی تر سیاوش گفت: خب باشه تو راست میگی گور بابای پدرش از فردا دست دخترت میگیره میبره از شما جداش میکنه ... چرا؟ چون مثل ما نیست اصلا میتونه ببینه ما چجوری مهمونی میگیریم؟ این ها انقدر گدا هستن که چشم دیدن ندارن تازه از فردا درباره شراب و سیگار میخواد منبر بره خودت کم از دست حورا کشیدی دخترت هم میخوای بدی به لنگ همین حورا و خانواده اش؟؟؟ با عصبانیت گفتم : خودتم میدونی خانواده حورا هرچقدر هم مذهبی بودن تاحالا توی زندگی من دخالت نداشتن مهم این بود که من حورا دوست داشتم سیاوش اومد نشست کنارم آرام گفت : هانیه چند وقتی هست چادری شده نماز میخونه باور کن تحت تاثیـر قرار گرفته فردا پس فردا از سرش میفته الان هوایی شده به قول تو این پسره سیده و مذهبی هوایی شده خودت و دخترت و بدبخت نکن ! ----- - علی : وقتی برادرم گفت هانیه تحت تاثـیر قرار گرفته رفتم توی فکـر راست میگفت هانیه یهو چادری شد یهو قید دوستاش و مهمونی هارا زد... همه چیز یهویی شده بود اگه فردا به قول داداشم این چیز ها از سرش میفتاد بعد دیگه این محمد نمیتوانست تحمل بکنه بعد باید میفتادیم دنبال کار های طلاقش🚶‍♂ اول جوانی پیـر میشد! یکی دو دقیقه به سکوت گذشت به داداشم گفتم : نکنه واقعا تحت تاثیـر قرار گرفته باشه؟! چیکار بکنم برادرم با تاکیدگفت : خب معلومه تحت تاثیر قرار گرفته کی یک شبه تغییر کرده؟ اصلا چجوری راه صد ساله و یک شبه طی کرده ؟! پاشو داداش بریم با هانیه حرف بزن به این یارو هم بگو دیگه دور و بر هانیه پیداش نشه ! --- انقدر رفته بودم داخل فکـر و توپم پر بود که هر آن امکان داشت بتـرکم سوار ماشین شدم قرار شد با سیاوش بریم دنبال مامان جان تا ایشان هم بیاد بلکه کاری بکند این وصلت سر نگیره✋🏾 توی راه سیاوش همه چیز را به مامان گفت قرار بود سه نفری این قضیه را برای همیشه تموم بکنیم …… جلوی در خانه خودمان رسیدیم ماشین محمد توی خیابان بود پس هانیه و محمد هم داخل خانه بودند با برادرم رفتیم داخل " اول یکـم سکوت کردیم تا وقت بگذره✋🏻 داداشم شروع کرد : ببینید اقا این برادرزاده من تازه یک شبه تغییر کرده یهو شروع کرد نماز خواندن یهو چادری شده ولی قبلش اینجور که میبینی نبوده خیلی کاملتر و آزادتر بوده نمیدونم الان کی سرکارش گذاشته که تحت تاثیر قرار گرفته .. من وقتی داداشم بهم گفت شما سیدی و فرزند شهید با قاطعیت گفتم هانیه نمیتونه طاقت بیاره دو روز دیگه که از سرش این چیزا بیفته دیگه شما و زندگی با امثال شماهارو نمیتونه تحمل بکنه ✋🏻 قید برادرزاده من و بزنید خیرش ببینید🚶‍♂ سید با تامل گفت : حرف شما درست اما چرا فکر میکنید نمیشه یک شبه تغییر کرد؟؟ چرا فکر میکنید هانیه تحت تاثیـر قرار گرفته؟! گذشته هانیه به من ربطی نداره ولی الان که زن بنده شدن از اینجا به بعدش به من مربوط میشه ! اتفاقا من وقتی با هانیه حرف زدم فهمیدم که یک شبه تغییر نکردن بلکه فکر کردن راهشونو پیدا کردن ! من با افتخار میگم سیدم و فرزند شهید اما این موارد اصلا باعث نمیشه توی زندگی من مشکلی پیش بیاد سیاوش :با عصبانیت داد زدم: یعنی چی!؟ زن من زن من الان هانیه هیچ کسی از شما محسوب نمیشه چرا اتفاقا اینکه فرزند یه ادم مرده ای خیلی مهمه ما نمیتونیم شاهد باشیم که هانیه دیوونه بشه با مرده ها حرف بزنه✋🏻 شما وصله تن ما نیستی! ما به این عقاید قدیمی که شماها دارید اعتقاد نداریم نمیتونیم باهاتون زندگی بکنیم نمیتونیم ..ما آبرو داریم علی : اقا محمد اگه حق انتخابی هست هنوز من پشیمون شدم نمیخوام هانیه با شما ازدواج بکنه… سید : در جواب عموی هانیه گفتم: من و همین برادر زاده شما امروز صیغه کردیم به خواست همین هانیه خانوم ! وقتی ایشون امروز بله را گفت ، پس من و با تمام شرایطم قبول کرده… همچنین توی همون قرآنی که وقت گرفتاری ها میریم سر وقتش آیه ۱۵۴ بقره میگه شهید زنده است** ! من درک نمیکنم حرف های شمارو غیر منطقی حاشیه نرید لطفا حرفتونو بزنید ✋🏻 مشکل دقیقتون را با بنده بگید (*متن کامل آیه: از روی بی‌اطلاعی یا بی‌ادبی، به آنان که در راه خدا شهید می‌شوند، مرده نگویید؛ بلکه به‌طور ویژه زنده‌اند؛ ولی شما درک نمی‌کنید) نویسنده ✍|
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است پارت شصت و سه - پدر هانیه
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت شصت و چهار فلش بک - هانیه : بابا و عمو همراه مامان جون وارد خانه شدن خیلی خوشحال شدم با خودم گفتم چه خوب شد مامان جون هم امد یک بزرگتر هم از ما اومد یکم نشستیم یهو عمو شروع کرد تند تند و عصبی با محمد حرف زدن کم کم بحث بالا گرفت... حرف هایی که میزدند را هیچ کدامش را قبول نداشتم بغض کرده بودم آبروی من جلوی مامان و خواهر محمد هم رفت چشم هایم پر از اشک بود به مامان میگفتم تروخدا برو یک کاری بکن الان کار به جاهای باریک میرسد میگفت اگه من برم! اون وقت کار به جاهای باریک میکشه و بزار حرمت ها حفظ بشه 🚶‍♀ مامان و خواهر محمد سکوت کرده بودن ای کاش آنهاهم داد میزدند ولی سکوت نمیکردند از خجالت داشتم آب میشدم به مامان جون گفتم : تروخدا مامانی یک کاری بکن من برای همه کار هایی که کردم دلیل دار یک کاری بکن مامانی آخر محمد فهمید من قبلا چجوری بودم آخرمحمد فهمید چه گناهایی میکردم مامان جون اومد بغلم کرد و گفت : درسته دیگه مثل ما نیستی ولی هرچی باشه خون ما توی رگ های توهم هست آبروی تو بره آبروی ماهم میره🚶‍♀ نگران نباش دخترم الان درستش میکنم وقتی مامان جون رفت سمت عمو و بابا و محمد توی دلم داشتم با ابراهیم درد و دل میکردم که صدا ها آرام شد فقط صدای مامان جون شنیده میشد : کافیه دیگه سیاوش کافیه ! دیگه علی ادامه نده ... هرچی هم باشه هر اختلافی هم باشه این دوتا جوان همدیگه را دوست دارن بزارید خود هانیه تصمیم بگیره خودش میدونه چه مشکلات و خوشی هایی پیش رو داره این دختر دیگه بزرگ شده بزارید خودش تصمیم بگیره دیگه دختر بچه شش ساله که نیست بابا میخواست مخالفت بکنه که این بار مامان جون بلندتر با غیظ گفت : میگم کافیه دیگه حرفی نزنید حرف مامان جون سند بود برای همه ! تقریبا به گفته عمو سیاوش بزرگ خاندان ما حساب میشد کسی حق نداشت حرف روی حرفش بزند به محمد گفت : شماهم بیایید داخل خودتونو درگیر نکنید🌿 ... - هانیه : مامان جون به بحث بین بابا و عمو و محمد پایان داد . خواهر محمد اومد کنارم نشست و گفت : ابجی هانیه ناراحت نباش دیگه از این بحث ها زیاد پیش میاد با شیطنت گفت حالاهم که دیدی تموم شد بیا بریم اتاقت و نشونم بده ببینمش - بهش لبخند زدمو گفتم بله بله بفرما در اتاق را که باز کردم ریحانه با ذوق رفت سمت گلدون هایی که کنار اتاق گذاشته بودم با لبخند گفت من عاشق گلم به خونه و روح ادم حال و هوای تازه ای میده ..... بعد با لحن مسخره ای گفت :میتونم کتاباتو ببینم خانووووم ؟؟؟ انقدر با ذوق پرسید که دلم نیومد بگم نه .... یکی یکی کتاب ها را میدید روانشناسی . تاریخی . درسی و......! همینجوری داشت کتاب هارا میدید که یهو با هیجان گفت : وااای😍....... با ترس برگشتم گفتم : سکته کردم چی شده گفت : این کتابه 😃 داداش محمدم عاشقشه "سلام بر ابراهیم🌿" خیلی قشنگه من چند بار مطالعه اش کردم کلمات کتاب با آدم حرف میزنن . . . اصلا من همیشه به رفقا میگم که کتاب های شهدا را زیاد بخوانند… چون آدم ها خیلی شبیه کتاب هایی میشن که مطالعه میکنن کتابی که زندگی شهید را توضیح بده خواه یا ناخواه آدم مثل کتاب یا در واقع مثل شهید میشود --این معجزه خط های کتاب هایی است که از آنها غفلت کردیم-- نویسنده✍ |
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است پارت شصت و چهار فلش بک - ه
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت شصت و پنج - هانیه ‌ با تعجب پرسیدم: واقعا محمد این کتاب و دوست داره؟ من میترسیدم حرفی از ابراهیم بزنم گفتم شاید عصبی بشه 🚶‍♀ + نه چرا عصبی بشه؟ وقتی همه چیز حد وسط باشه از خداشم باشه کی کتابشو خریدی؟؟ هانیه : خیلی وقت نیست چند ماه پیش چطور؟ - من این شهید و داخل حوزه شناختم انقدر که این شهید معروف هست تا چند وقت کتاب سلام بر ابراهیم نبات حوزه شده بود دست به دست میچرخید و فرداش همه باهم درمورد شهید هادی حرف میزدیم حتی یک بار هم دادم محمدمون مطالعه بکنه با خنده گفت محمد میگه اگه دست من امانت نبود هیچ وقت بهم نمیدادش داشتیم حرف میزدیم که تقه ریزی به در خورد! ---- - بفرمایید ؟؟ در باز شد و محمد اومد داخل سجاده سفیدی دستش بود با شوخی گفت : خوب باهم خلوت کردید بعد رو به من گفت این سجاده کجا بزارم بلند شدم رفتم سمتش سجاده ازش گرفتم گفتم الان میزارمش سرجاش ... تا من برم سجاده داخل کمد بزارم ریحانه گفت که خیلی تشنه است و رفت بیرون از اتاق سرم پایین بود با خودم گفتم حتما الان کلی میخواد سرزنشم بکنه که چرا اونجوری بود؟ و یا چرا بهش نگفتم چی بودم و چی شدم.... محمد تک سرفه ای کرد و گفت : این کتاب سلام بر ابراهیم خوندی؟ سرمو بالا آوردمو گفتم : آره چند ماه پیش... گفت : میدونی شهید هادی چقدر داداشه!؟ برای من که خیلی داداش بوده🚶‍♂ یک بار عملیات داشتیم ذکر عملیات ابراهیم هادی بود بهترین عملیاتی بود که تاحالا داشتیم 🌱 تو چطور این شهید و پیدا کردی؟؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم : وقتی داشتم برای کنکور میخوندم برای درس زبان کتاب کمک درسی نیاز داشتم رفتم کتاب فروشی هرچقدر گشتم نبود چشمم یهو افتاد به این کتاب اون موقع دلم میخواست ببینم ابراهیم هادی کیه و چرا عکس خودشو روی کتاب چاپ کرده!؟ آروم با شرمندگی ادامه دادم : اون موقع من هنوز شهدا نمیشناختم این کتاب و برای این خریدم چون میخواستم ببینم ابراهیم کیه که هم عکس و هم اسم خودش را با اعتماد به نفس چاپ کرده و اینطوری شناختمش ... سید گفت : چه جالب اصلا هرکسی از یک نوع گل ساخته شده و بر اساس همین هرکسی هم یک جور با شهدا آشنا میشه گفتم : آره واقعا… اما خیلی نگرانم اگه امسال کنکور قبول نشوم چی!؟ گفتش : نگران نباش قبول میشی 🚶‍♂ گفتم : بابت امشب ببخشید ……… من... من تحت تاثیـر قرار نگرفتم محمد نزاشت ادامه بدم و گفت : اول اینکه خدا ببخشه چیزی نشده دوما میدونم نیازی به توضیح نیست هرچی هست بین خودت و خدا باشه بهتره گفتم : محمد اسم تو را چجوری انتخاب کردن؟ گفت : به راحتی اسم من از قرآن انتخاب کردن ، قرآن باز کردن سوره محمد اومد برای همون شدم سیـد محمـد گفتم : ولی جدی وقتی اسمی از قرآن انتخاب میکنی درواقع خداست که اون اسم بهت میده این افتخارش خیلی بیشتر از اسم های عجیب و غریبه تا حالا چند بار خواستگاری رفتی؟؟ خندید و گفت : منی که کارم توی همین مایه هاست انقدر سخت بازجویی نکرده بودم خدمت جناب بازپرس عرض میکنم که تعداد خواستگاری های منو میخوای چیکـار؟ گفتم : همینـجوری ، میشه شماره اتو حداقل بدی جناب؟ با تعجب گفت : شماره امو مگه ندادم!؟ بزار برات میفرستم 🚶‍♂ نویسنده✍|