حالم بد است،🍂
با تو فقط خوب میشوم!
خیلی از آنچه فکر کنی مبتلا ترم...
#امام_رضایی_ام
🕊@baradar_shahidam_14🕊
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت شصت و سه - پدر هانیه
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت و چهار
فلش بک
- هانیه :
بابا و عمو همراه مامان جون وارد خانه شدن
خیلی خوشحال شدم با خودم گفتم چه خوب شد مامان جون هم امد
یک بزرگتر هم از ما اومد
یکم نشستیم
یهو
عمو شروع کرد تند تند و عصبی با محمد حرف زدن
کم کم بحث بالا گرفت...
حرف هایی که میزدند را هیچ کدامش را قبول نداشتم
بغض کرده بودم آبروی من جلوی مامان و خواهر محمد هم رفت
چشم هایم پر از اشک بود به مامان میگفتم تروخدا برو یک کاری بکن الان کار به جاهای باریک میرسد
میگفت اگه من برم! اون وقت کار به جاهای باریک میکشه و بزار حرمت ها حفظ بشه 🚶♀
مامان و خواهر محمد سکوت کرده بودن
ای کاش آنهاهم داد میزدند ولی سکوت نمیکردند
از خجالت داشتم آب میشدم
به مامان جون گفتم : تروخدا مامانی یک کاری بکن
من برای همه کار هایی که کردم دلیل دار
یک کاری بکن مامانی
آخر محمد فهمید من قبلا چجوری بودم
آخرمحمد فهمید چه گناهایی میکردم
مامان جون اومد بغلم کرد و گفت : درسته دیگه مثل ما نیستی ولی هرچی باشه خون ما توی رگ های توهم هست
آبروی تو بره آبروی ماهم میره🚶♀
نگران نباش دخترم الان درستش میکنم
وقتی مامان جون رفت سمت
عمو و بابا و محمد
توی دلم داشتم با ابراهیم درد و دل میکردم که
صدا ها آرام شد
فقط صدای مامان جون شنیده میشد :
کافیه دیگه
سیاوش کافیه !
دیگه علی ادامه نده ...
هرچی هم باشه
هر اختلافی هم باشه این دوتا جوان همدیگه را دوست دارن
بزارید خود هانیه تصمیم بگیره
خودش میدونه چه مشکلات و خوشی هایی پیش رو داره
این دختر دیگه بزرگ شده بزارید خودش تصمیم بگیره
دیگه دختر بچه شش ساله که نیست
بابا میخواست مخالفت بکنه که این بار مامان جون بلندتر با غیظ گفت :
میگم کافیه دیگه حرفی نزنید
حرف مامان جون سند بود برای همه !
تقریبا به گفته عمو سیاوش بزرگ خاندان ما حساب میشد
کسی حق نداشت حرف روی حرفش بزند
به محمد گفت : شماهم بیایید داخل
خودتونو درگیر نکنید🌿
...
- هانیه :
مامان جون به بحث بین بابا و عمو و محمد پایان داد .
خواهر محمد اومد کنارم نشست و گفت : ابجی هانیه ناراحت نباش دیگه از این بحث ها زیاد پیش میاد
با شیطنت گفت حالاهم که دیدی تموم شد بیا بریم اتاقت و نشونم بده ببینمش
- بهش لبخند زدمو گفتم بله بله بفرما
در اتاق را که باز کردم ریحانه با ذوق رفت سمت گلدون هایی که کنار اتاق گذاشته بودم با لبخند گفت من عاشق گلم
به خونه و روح ادم حال و هوای تازه ای میده .....
بعد با لحن مسخره ای گفت :میتونم کتاباتو ببینم خانووووم ؟؟؟
انقدر با ذوق پرسید که دلم نیومد بگم نه ....
یکی یکی کتاب ها را میدید
روانشناسی . تاریخی . درسی و......!
همینجوری داشت کتاب هارا میدید که یهو با هیجان گفت : وااای😍.......
با ترس برگشتم گفتم : سکته کردم چی شده
گفت : این کتابه 😃
داداش محمدم عاشقشه
"سلام بر ابراهیم🌿"
خیلی قشنگه من چند بار مطالعه اش کردم
کلمات کتاب با آدم حرف میزنن . . .
اصلا من همیشه به رفقا میگم که کتاب های شهدا را زیاد بخوانند…
چون آدم ها خیلی شبیه کتاب هایی میشن که مطالعه میکنن
کتابی که زندگی شهید را توضیح بده
خواه یا ناخواه آدم مثل کتاب یا در واقع مثل شهید میشود
--این معجزه خط های کتاب هایی است که از آنها غفلت کردیم--
نویسنده✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت شصت و چهار فلش بک - ه
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت و پنج
- هانیه با تعجب پرسیدم:
واقعا محمد این کتاب و دوست داره؟
من میترسیدم حرفی از ابراهیم بزنم
گفتم شاید عصبی بشه 🚶♀
+ نه چرا عصبی بشه؟ وقتی همه چیز حد وسط باشه
از خداشم باشه
کی کتابشو خریدی؟؟
هانیه : خیلی وقت نیست چند ماه پیش
چطور؟
- من این شهید و داخل حوزه شناختم
انقدر که این شهید معروف هست
تا چند وقت کتاب سلام بر ابراهیم نبات حوزه شده بود
دست به دست میچرخید و فرداش همه باهم درمورد شهید هادی حرف میزدیم
حتی یک بار هم دادم محمدمون مطالعه بکنه با خنده گفت محمد میگه اگه دست من امانت نبود هیچ وقت بهم نمیدادش
داشتیم حرف میزدیم که تقه ریزی به در خورد!
----
- بفرمایید ؟؟
در باز شد و محمد اومد داخل سجاده سفیدی دستش بود با شوخی گفت :
خوب باهم خلوت کردید
بعد رو به من گفت این سجاده کجا بزارم
بلند شدم رفتم سمتش سجاده ازش گرفتم گفتم الان میزارمش سرجاش ...
تا من برم سجاده داخل کمد بزارم
ریحانه گفت که خیلی تشنه است و رفت بیرون از اتاق
سرم پایین بود با خودم گفتم حتما الان کلی میخواد سرزنشم بکنه که چرا اونجوری بود؟
و یا چرا بهش نگفتم چی بودم و چی شدم....
محمد تک سرفه ای کرد و گفت :
این کتاب سلام بر ابراهیم خوندی؟
سرمو بالا آوردمو گفتم : آره چند ماه پیش...
گفت :
میدونی شهید هادی چقدر داداشه!؟
برای من که خیلی داداش بوده🚶♂
یک بار عملیات داشتیم ذکر عملیات ابراهیم هادی بود
بهترین عملیاتی بود که تاحالا داشتیم 🌱
تو چطور این شهید و پیدا کردی؟؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
وقتی داشتم برای کنکور میخوندم برای درس زبان کتاب کمک درسی نیاز داشتم
رفتم کتاب فروشی
هرچقدر گشتم نبود چشمم یهو افتاد به این کتاب
اون موقع دلم میخواست ببینم ابراهیم هادی کیه و چرا عکس خودشو روی کتاب چاپ کرده!؟
آروم با شرمندگی ادامه دادم :
اون موقع من هنوز شهدا نمیشناختم این کتاب و برای این خریدم چون میخواستم ببینم ابراهیم کیه که هم عکس و هم اسم خودش را با اعتماد به نفس چاپ کرده
و اینطوری شناختمش ...
سید گفت :
چه جالب
اصلا هرکسی از یک نوع گل ساخته شده
و بر اساس همین هرکسی هم یک جور با شهدا آشنا میشه
گفتم :
آره واقعا…
اما خیلی نگرانم اگه امسال کنکور قبول نشوم چی!؟
گفتش : نگران نباش قبول میشی 🚶♂
گفتم : بابت امشب ببخشید ………
من...
من تحت تاثیـر قرار نگرفتم
محمد نزاشت ادامه بدم و گفت :
اول اینکه خدا ببخشه چیزی نشده
دوما میدونم نیازی به توضیح نیست
هرچی هست بین خودت و خدا باشه بهتره
گفتم : محمد اسم تو را چجوری انتخاب کردن؟
گفت :
به راحتی
اسم من از قرآن انتخاب کردن ، قرآن باز کردن سوره محمد اومد برای همون شدم
سیـد محمـد
گفتم :
ولی جدی وقتی اسمی از قرآن انتخاب میکنی درواقع خداست که اون اسم بهت میده
این افتخارش خیلی بیشتر از اسم های عجیب و غریبه
تا حالا چند بار خواستگاری رفتی؟؟
خندید و گفت :
منی که کارم توی همین مایه هاست انقدر سخت بازجویی نکرده بودم
خدمت جناب بازپرس عرض میکنم که تعداد خواستگاری های منو میخوای چیکـار؟
گفتم :
همینـجوری ، میشه شماره اتو حداقل بدی جناب؟
با تعجب گفت :
شماره امو مگه ندادم!؟
بزار برات میفرستم 🚶♂
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
قرائت آیات قرآن به نیت
تمامی شهدا می خوانیم🌱
#تلاوت_قرآن💕
🕊@baradar_shahidam_14🕊
هدایت شده از بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
13890615_2641_128k.mp3
5.4M