بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت بیست و شش - هانیه
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت بیست و هفتم
- هانیه : صدای اذان از گوشی بلند شد
چون تصمیم گرفته بودم با ابراهیم رقابت بکنم و خانوم فاطمه را خوشحال بکنم
دیگه هر روز گوشیم را طوری تنظیم کرده بودم که موقع نماز اذان بگوید
رفتم وضوبگیرم
یاد معلم دینی افتادم همیشه میگفت
اول وضو
دوم نماز
بعدش درس !
وضو چجوری بود ؟
در هم بر هم دست و صورتمو خیس کردم و
رفتم برای نماز …
چادر نداشتم مجبوری مانتو و شالم را پوشیدم
خب نماز میخوانم قربه الله
حمد و سوره از هرکدوم هرچی یادم بود را گفتم
رکوع و سجده هم سبحان الله بلد بودم گفتم
تشهد اصلا یادم نبود و سلام هم فقط اخر نماز گفتم
سلام خدا
این نماز اولم بعد از نه سال بود خب بعدش خجالت کشیدم که هانیه این چطور نمازی هست!…
رفتم یاد گرفتم و از اون روز به بعد درست نماز خوندم
برای وضو : اول صورتمو شستم
بعد دست راستم و بعد دست چپ شستم
و بعد فرق سرم راکشیدم ( به اینحا وضو که میرسیدم یه جوری میشدم و یاد علی میفتادم )
مسح پای راست و بعد چپ
نماز هاهم دیگه درست حسابی میخواندم
اما کسی نمیفهمید
بعد نماز ها به این فکر میکردم که من نه ساله
نماز نمیخولندم
نه ساله هیئت نرفتم
نه ساله خیلی به اطرافیانم اهمیت میدادم
دقیقا از وقتی که با حدیث و دنیا و سارن و ریحانه دوست شدم
از آن روز به بعد نه سال میگذره و من به اینجا رسیدم
این وسط یک چیزی مجهول بود …
اینکه چـــرا!؟
چرا من از ان سال به بعد از خیلی چیز ها عقب کشیدم '
حرف های اکیپ را توی سرم کم کم میچرخید'
- نه سال زندگیمونو با این عقاید قدیمی شون به فنا دادند
- جلوی مارا گرفتن نتوانیم خوش باشیم
- نماز برای چی اخه وقت ما تلف میشود
- حجاب گرممان میشود
- چرا دختر و پسر جدا باید باشند دوستی مگر چه عیبی دارد!؟
- این ها فقط بلدند گریه بکنند
- مسجد اگه بری باید مثل آنها بشوی
- چون خودشون افسرده هستند اجازه نمیدهند ما بلند بخندیم
- روزه چیه دیگه!؟ ما رژیم میگیریم روزه میخوایم چیکار
و من چه ساده این حرف هارو گوش دادم
اگه این دلیل ها رو میگفتم بچه سه ساله ام خنده اش میگرفت!
یکی یکی شروع کردم به خودم جواب دادن
بایـــد جواب میدادم به خودم…
بابت کار هایی که کرده بودم از خودم باید بازپرسی میکردم...!
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت بیست و هشتم
- هانیه :
میگفتند جلوی ماراگرفتند که نتوانیم خوش باشیم!؟
ولی نه …تاحالا کسی با من کاری نداشته
کسی هم به من زور نگفته ،
پس کی جلویم را گرفته؟
همه چیز دست خودم بود ! خودم میخوردم میچرخیدم …
میگفتند با نماز خواندن وقتمان تلف میشود
ما خودمان بیکار و مفسد فی الارض بودیم
شاید ساعت ها از بیکاری خیابون ها و پاساژ هارا متر میکردیم تا ساعت بگذرد!
یعنی نیم ساعت نمیشد نماز خواند ؟
نماز اصلا سخت نیست ،از خط چشم که حداقل سخت تر نیست نیم ساعت وقت باید گذاشت تا صاف دربیاد !
میگفتند ما باید در دوستی با پسرها آزاد باشیم !؟
ولی چرا تن به کاری بدهیم که آخرش معلوم است!؟
خداروشکر کمبود دوست که نداریم این همه دختر
اگرهم پسر میخواین برین ازدواج کنید
همدم و دوستتون میشوند
میگفتند مذهبی ها فقط بلد هستند گریه بکنند اما من خودم چند روز پیش یک فیلم دیدم از یک هیئت
یک آقایی میخوند
( اخت الرضا یا معصومه …
شب مستی
شب عرض تبریکه
دل ها امشب به خدا چقدر نزدیکه🌿💚)
باید میدیدند که چجوری دست میزدند و کل میکشیدند
باید میدیدند که چقدر شکلات میریختند روی سرشان
ما هیچ وقت اینطوری دست نزده بودیم وشادی نکرده بودیم حتی توی عروسی ها و تولد ها
نه آنها افسرده نیستند !
میگفتن ما رژیم میگیریم تا دِین روزه را اَدا بکنیم
اما هیچ رژیم به اندازه روزه به آدم کمک نمیکنه
یادمه سال اول تکلیفم
چند ماهی بود خون دماغ میشدم
کم کم داشتیم فکر میکردیم سرطان خون دارم
اما وقتی یک ماه روزه گرفتم دیگه هیچ وقت توی عمرم خون دماغ نشدم
رژیم ما مثل جاروی دستی بود
فقط آشغال های درشت بدن را جمع میکرد
اما روزه همه آشغال های ریز و درشت کلا جمع میکرد
آدم روح و جونش سالم میشود
من شادی که توی سال اول تکلیف داشتم
هنوز تا الان مثلش را پیدا نکردم
خیلی عصبانی بودم که این چیزهای بچگانه را باور کردم مگر من عقل نداشتم!؟
چرا یکم فکر نکردم
من الان همون هانیه ام فقط یکم فکر کردم
تا برای همه حرف های اون اکیپ کذایی جواب پیدا کردم
متاسفم برای خودم
اون روز تا شب سرگردان و عصبی توی خونه راه میرفتم
تا اینکه بعد از نماز مغرب یکم آرام شدم و گفتم جبران میکنم
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
پارت های بعدی هم گذاشته شد امیدوارم استفاده کنین و لذت ببرین.🌷🕊
به علت شروع سال تحصیلی فعالیت های کانال کمتر میشود اگر کسی که وقت آزاد دارد و می تواند همکاری کند به آیدی مدیر مراجعه نمایید
@Khadem_13
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت بیست و هشتم - هانی
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت بیست و نهم
- هانیه :
فردای آن روز در کمد لباس هایم را باز کردم حقیقتا هیچ لباس پوشیده ای که در شأن انسان باشد پیدا نکردم
همه مانتو های جلوباز و شلوار های پاره و کوتاه رو جمع کردم
فقط یک مانتوی بلند با روسری پوشیدم
تازه یاد گرفته بودم لبنانی روسریم را ببندم
اصلا گرم هم نبود تازه خیلی خوب و مرتب روسری روی سرم جا خوش میکرد
راه افتادم سمت بازار و پاساژ ها
از همان مغازه اول شروع کردم …
روسری های بزرگ که راحت بشود لبنانی بَست را خریدم
فروشنده فهمید که من تازه اومدم برای حجاب خرید بکنم و تجربه ندارم
بهم سه تا گیره روسری و ساق دست هدیه داد
موقع خرید چادر نمیدانستم اسم اون چادر هایی که دست نداره چیه و بعد فهمیدم اسمشان چادر ملیِ هست
چادر گل گلیهم خریدم که برای نماز هربار مجبور نشوم که مانتو و شال بپوشم
مانتو هایی که داشتم را نمیتوانستم بپوشم
برای همین دو سه تا مانتو پوشیده و ساده خریدم
جانماز هم میخواستم بخرم
یک سری جانماز ها بود عکس یک مسجد طلایی روش بود …
----
- ببخشید آقا اینجا کجاست؟
+ مشهده
- میشه آدرسشو بدین!
+آدرس😳😳😦! برای امام رضاست دیگه
- هوف ، خب برای حضرت فاطمه رو ندارین؟!
+سرشو انداخت پایین و گفت مادر خونه نداره(:
- چرا !؟ اشتباه میکنید شما
+ باور کنید هیچ کس از جای ایشون خبر نداره
یک پسر جوونی داخل مغازه داشت به حرف های ما گوش میداد به اینجا که رسیدیم با لهجه گفت :
جو نِـمِ فِـدا غِیرت عِلی
جانماز مشهدو ازش خریدم و گفتم : هروقت فهمیدید حرم حضرت فاطمه کجاست به ما هم بگید
----
لباس های قبلی هم بردم دادم به یک کارگاه خیاطی
قرار شد از پارچه این لباس ها استفاده بکنند
توی راه چادر مشکی سرم کردم
خیلی ها بااحترام بهم میگفتن : ببخشید خانوم اجازه میدید ما رَد بشیم؟!
خیلی خوشم میومد
ابراهیم خان
دو هیچ به نفع من
توی راه یه مغازه فرهنگی بود رفتم داخل …
یک سربند شبیه سربند یازهرا ابراهیم دیدم
همونو خریدم …
خانومه میگفت این سربند ها تبرک شده کربلا هستن
ازش پرسیدم کربلا کجاست
اول فکر کرد دست انداختمش اما بعد گفت مرقد امام حسین و حضرت عباس
اونجا فهمیدم داداش حسن کربلاست ولی این حضرت عباس کی بود خدا میدونه
………
وقتی برگشتم خونه کسی نبود انگار رفته بودن خرید مواد غذایی
لباس های جدیدمو توی کمد گذاشتم
عکس خواننده ها و بازیگر هارو کندم گذاشتم داخل یک پوشه سبز رنگ
لوازم آرایشی امو دوست داشتم اما حقیقتا دلم نمیومد ازشون استفاده کنم
هربار که رژ لبمو برمیداشتم حالم بهم میخورد
اخه یه جا شنیدم از جنین درستش میکنن ،دیگه دنبالش نرفتم الان هم هنوز نمیدونم این حرفشون درسته یا نه
اما دیگه نمیتونم استفاده بکنم
از این قرار رژ لب هم مثل سیگار میمونه
اولش خوبه اما اخرشو خدا بخیر بکنه …
کلی ریخت و پاش کرده بودم
کتابامو چیدم گوشه اتاق !
بالاخره بعد سه ساعت اتاقم کلا تمیز شد و با همیشه فرق داشت
کی فکرشو میکرد یک روز هانیه بخواد همه لوازم آرایش عزیزتر از جونشو بندازه دور!؟
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت سی
- هانیه :
آن روز وقتی مامان و بابا از خرید برگشتند با شوق رفتم استقبالشان نشستم و گفتم :
امروز رفتم خرید نگاه کنید
این ساق دست و گیره ها راهدیه گرفتم
تازه مامان رفتم چادر گل گلی هم خریدم انقدر قشنگه انگار چادر عروسه
و خب اونجا چون پدرم اصلا انتظار نداشت که من به این موارد اهمیت بدهم
چندتا سوال مشکوک پرسید (:!
- هانیه امروز رفتی بیرون چیکار!؟
با سادگی و ذوق جوابش را دادم:
+ رفتم یک عالمه خرید کردم ،چادر ملی خریدم ، روسری خریدم ،تازه یک چیزی خریدم عکس مشهد داره
همین حرف ها باعث شد که بین بابا و مامان بحث بشود
باباعلی میگفت : آخر حورا این دخترهم دیوانه کرد..
دائم تکرار میکرد شما همه را به زور میخواهید تغییر بدهید
و مامان میگفت :
اولا که من کاری نکردم
دوما خودش این راه انتخاب کرد
راه درستی هست
دلیل نمیشه همه معتقد نباشند
خودم همان جا با ، بابا وارد بحث شدم میخواستم از خودم دفاع بکنم…
بهشان گفتم که من خودم انتخاب کردم …
و اصلا فرصت حرف زدن به من ندادند
فقط پشت سرهم داد و بی داد میکرد و همه چیز را به همدیگر ربط میداد
و در آخر برگشتند و به من با عصبانیت گفتند :
فکر نمیکردم انقدر بچه باشی که هرکی هرچی گفت را قبول بکنی اصلا به فکر آبروی من هستی!؟
من به کی بگم این سیاه پوش دختر من هست!؟
بابات مرده یا مامانت که پارچه سیاه میخوای سرت بکنی!؟
توی یک جمله گفتم : هیچ کسی از من نمرده تازه اتفاقا این عین زنده بودن هست
رفتم داخل اتاق تا صداهایشان را نشنوم
اما اینبار بحثشون خیلی بالا گرفت …
من هم (بدون فکر طبق عادت قبلا ) از خانه بیرون آمدم
قبلا میرفتم خانه دوست هایم اما الان …
جایی نداشتم
دوست هایم را عامل همه بدبختی ها میدانستم
برای همین سردرگم توی خیابان ها راه میرفتم
اولین باری بود که چادر از خونه میامدم بیرون قبلا یک بار وقتی خریدمش سرم کرده بودم اما اینکه بخواهم عادت بکنم سخت بود
هربادی که میومد سختتر چادرم را میگرفتم
اینبار کسی نبود که با انگشت نشانم بدهد
کسی نبود به من تیکه بندازد
و البته کسی نبود که پشت سرم راه بیفتد
برای همین خیلی راحت بودم و با خودم خلوت کرده بودم …
به این فکر میکردم چقدر تنها هستم که الان جایی را ندارم
چه رفیق هایی که رویشان حساب میکردیم و
مواقع سخت حضور نداشتند!
یاد ابراهیم افتادم
یعنی من الان رفیقش بودم!؟
دلم نمیخواست برگردم خانه با اینکه میدانستم تمام کتاب درس های کنکورم خانه است اما بلیط فوری گرفتم و رفتم اصفهان
میخواستم برم پیش مامان بزرگ
از مادر بزرگم میتوانستم بدون ترس سوال بکنم
. . .!
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو