🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت بیست و چهارم
- هانیه :
نشستیم روی یکی از نیمکت های پارک که سایه بود
یکم گفتند و خندیدند
چندتا تیکه هم بار مردم کردند!
---
ریحانه : هانیه میگم تو که انقدر فالور داری
چرا نمیری خونه این پسره که لایکت میکنه؟!
خونه اشونودیدی؟
خیلی شیـــکه🚶♀
تازه کلی دنبال کننده های پیجت زیادتر میشن!
- بیخیال بابا من اهل این کارها نیستم
حدیث : خواهرم تو که هر غلطی خواستی کردی حالا میگی اهلش نیستم!؟
- با عصبانیت گفتم : دلم نمیخواد مشکلی دارید؟؟
سارن : خب برای چی؟ دلیلت چیه؟؟
تازه بابای پسره از این کله گنده هاست
کنکورت و راه میندازه
- میخوام صد سال سیاه راه نندازه
ننه باباشم میخوان هرکی باشن ، باشن🚶♀
دنیا : من اگه جای تو بودم قبول میکردم
حداقل روی اون دختر عموت، نیلی هم کم میکردی
----
-هانیه :
وقتی این حرف سارن شنیدم یکم وسوسه شدم
اما دوباره یاد خواب دیشب افتادم …
سربند یازهرا💚🌱
مگه قرار نبود روی ابراهیم را کم بکنم؟!
حالا این ها چی میگفتن این وسط؟!
نیلی هم بره بمیره ، خیلی برام تاحالا زحمت کشیده که من برای رو کم کنی خودم را بندازم توی خطر😑💔
نه من باید ثابت کنم ابراهیم
"من هم میتونم مثل تو باشم"
همونجا بدون خداحافظی از پارک بیرون امدم
ابراهیم تاالان که من بردم
عقب نمونی داداش
اصلا اون روز ناراحت نشدم که چرا قبول نکردم!؟
بلکه فکر میکردم اینکه قبول نکردم باعث شده یکی از ابراهیم جلو بزنم
و خب بعد ها فهمیدم شهدا خیلی زودتر از ما دنیارا بُردَن :)
هنوز هم خدارو شکر میکنم که تن به انجام همچین کاری ندادم
نیمه اول زندگی من بعد از ابراهیم متوقف شد
و فقط برای رقابت با ابراهیم نیمه دوم را شروع کردم!
رفاقت با ابراهیم ارزش خیلی بیشتری از رفاقت با بچه های خیابون داشت
این را بعد ها فهمیدم که ای کاش همه این و توی زندگیشون سرلوح رفاقت میکردن
رسیدم خونه …
با ذهن درگیر درس میخواندم
اینستارا حذف کردم واقعا هربار که میرفتم داخل پیج از این پسره میترسیدم🚶♂
میترسیدم یک کاری بکنه
برای همون حذفش کردم
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت بیست و چهارم - هان
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت بیست و پنجم
- هانیه :
ابراهیم خیلی هارا با رفتارش جذب کرده بود و من همه دارو ندارم را از جلب توجه ،جذب کرده بودم…
اولین چیزی که با اسم ابراهیم به ذهنم میامد
جذبه اش بود!
خیلی شرایط خوبی داشت 🌿
هم باشگاه میرفت
هم خصوصیات و اخلاقیات خوبی داشت
دوست های خوبی داشت
اما هیچ وقت به دخترهای خیابون نگاه نکرده بود چه برسد به دوستی با نامحرم!؟
ابراهیم دست نیافتنی بود …
یاد حرف مامانم افتادم که گفت :
برای به دست آوردن تو باید سختی بکشن تا به راحتی از دستت ندهند!
راست میگفت : ساشا منو راحت به دست اورد
با چهارتا وعده الکی همانطورهم راحت من را از دست داد
دنیاهم از دست داد و حالا معلوم نیست کدوم گوریه
واقعا اگه کسی دوست داشته باشه به خودش اجازه نمیده باهات دوست بشه
ابراهیم راز تو چیه!؟
چجوری انقدر خوششانسی!؟
درموردش دائم در اینترنت میچرخیدم تا اینکه یک مطلبی خواندم خیلی خجالت کشیدم
انقدر برایم سخت بود که اون شب اصلا نتونستم باابراهیم حرف بزنم🌱🙂
یادمه آقا ابراهیم مثال قشنگی میزد و میگفت:
نماز اول وقت مثل میوه ای است که وقت چیدنش شده. اگه میوه رو نچینی، خراب میشه و مزه اولیه رو نداره. همیشه سعی کن نمازهایت، در هر شرایطی اول وقت باشه. خدا هم تو گرفتاری های زندگی، قبل از اینکه حرفی بزنی کارت رو ردیف میکنه."و نماز را در دو طرف روز و ساعات نخستین شب بر پا دار که یقینا نیکی ها (نمازها)، بدی ها را از میان میبرند..."
[ هود، 114]
من چقدر میوه خراب دارم؟
چند کیلو؟ چند گالُن ؟
خیلی وقته نماز نخوندم ، شاید آخرین نماز همان ماه های اول تکلیف بود و بعدش...
به تعبیر ابراهیم اگه همه نماز میخواندن انقدر وقتشون تلف نمیشد
دیگه نمیخواست ساعت ها توی بانک منتظر بمانند…
سال ها توی پذیرش فلان دانشگاه بمانند
فقط کافیه نماز بخوانند تا گرفتاری هایشان برطرف شود
اون موقع ها فکر میکردم نماز خوندن یعنی اتلاف وقت
ولی وقتی حساب کردم :
هر ساعت ۶۰ دقیقه است =
60× 24=1440
1440دقیقه میشود یعنی ما نمیتوانیم نیم ساعت توی روز نماز بخوانیم
هرکاری میکردم به این نتیجه میرسیدم که استدلال هایم خیلی بچگانه است
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت بیست و شش
- هانیه :
من آخرین باری که رفته بودم هیئت نه سالم بود ...
و الان نه ساله که هیچ هیئتی نرفته بودم !
این شاید برای خیلی ها عجیب و باورنکردنی باشد اما خانواده پدری من به هیچ عنوان این بزرگواران را قبول نداشتند!
و در ایام عزا معمولا به مسافرت کیش وترکیه و آنتالیا میرفتند تا کمتر با پارچه های سیاه روبه رو شوند
خانواده مادری من اینطور نبودند و خیلی امام هارا محترم میدانستند
اما من بیشتر با دختر عموها و عمه ها بودم و از تفکرات خانواده مادری چندان خبر نداشتم
توی اینترنت سرچ کردم " یـا زهـــرا "
مطالب کاملی برایم بالا نیومد 🚶♀
سرچم را اطلاح کردم و تایپ کردم
" زهـــرا"
و اولین چیزی که دیدم تیتر: زن علی ابن ابوطالب بود 🌱♥️
خیلی گشتم تا اینکه فهمیدم :
زهرا یا همان فاطمه دختر پیامبری به اسم محمد هست …
یک زمانی مردم دختر را ننگ میدانستند و دقیقا توی همان زمان فاطمه در خانواده محمد دنیا میآید! و بعد مادرش خیلی کمک حال پدرش بوده و به همین خاطر به او امابیها میگویند…
بعد ها برایشان خیلی خواستگار میامد
فقیـر و غنی !
همه جوره خواستگار داشتند
و خب ایشان به علی جواب بله میدهند و بعد ها میگویند که ایمان علی رو به پول و ثروت ترجیح داده است🚶♀
اون موقع این موضوع برایم باور نکردنی بود و حرف پدرم را اینجا در این یک مورد قبول کردم که امام ها برای سال ها پیش هستند! که البته بعدها فهمیدم این نظریه درست نبوده
ایشان سه تا بچه دنیا میآورند
حسن و حسین و زینب
آقا حسن که به دست خانمشان شهید میشوند(:
آقا حسین و خانم زینب را دیگه نخواندم میخواستم بیشتر درمورد خود خانم زهرا بدانم
فاطمه پا به ماه بوده یعنی میخواسته جمعشون بزرگتر بشه یک محسن به آنها اضافه شود…
توی همین روز ها
عده ای توی کوچه جلوی این خانم را میگیرند و بعدا پشت در خونه اشون تجمع میکنند
ایشون مقابله میکنه و درب باز نمیکنند و...
هم درب آتش بگیرد و هم پهلوی ایشون زخم شود
هرجا که میرفتم تحقیق بکنم
حرف از مسمار بود
وقتی فهمیدم منظور از مسمار ، میخ هست
نفسم چند ثانیه قطع شد !؟
با خودم گفتم واقعا؟؟؟؟
من وقتی میخواستم برای نصب تابلو میخ نصب بکنم
میترسیدم که موقع ضربه زدن ،ضربه اشتباهی به جای میخ به کناره های دستم بخورد
و حالا ایشون ...!
و حیرت آور تر واکنش های علی بود
چقدر عاشقانه رفتار میکرد(:
هوای خانمش را داشت 🖤
آن روز خیلی گریه کردم برای علی …
من چشیده ام البته که!!!
ساشا وقتی رفت بین ما هیچی نبود جز یه دوستی ساده و الکی ...
وقتی رفت من خیلی ناراحت شدم اما علی زنش بود
اون ها باهم ازدواج کرده بودند و بچه داشتند !
واقعا سخته
از همه مهم تر دومین تلنگری که بهم وارد شد
سن خانم فاطمه زهرا بود
هم سن من بودند😳!؟؟؟
خجالت آور بود .... مگه هم سن من نبودند
پس چرا انقدر خوب بودن!؟
من خودم را گول زده بودم
که هنوز بچه ام برای نماز و روزه
اما برای کلاس و آرایشگاه بچه نبودم انگار
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
پارت های بعدی هم گذاشته شد امیدوارم استفاده کنین و لذت ببرین.🍃💫