بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت سی و چهار - هانیه :
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت سی و پنج
- هانیه :
پارسا آمده بود به همین دلیل خیلی شلوغ شد من هم چون دلم نمیخواست لباسم را تغییر بدهم
برای همین از خانه عمو بیرون آمدم و شروع کردم به راه رفتن …
ساعت 12 شب بود
تعجب نباید کرد چون معمولا عادتشان بود شب ها پارتی میگرفتند اجازه میدادند تا قشنگ همه جا تاریک شود و همه بخوابند
یک قدم یک قدم کنار جدول راه میرفتم …
خیلی عصبانی بودم و حس میکردم با من به عنوان وسیله برای سود شرکت رفتار میکنند
با خودم حرف میزدم و راه میرفتم
یک ماشین هم مدام کنار من بوق میزد
همین باعث شد عصبی بشوم
با خشم برگشتم سمت ماشین و گفتم :
- چه مرگته ؟ تازه ماشین خریدی دستت را گذاشتی روی بوق
پارسا بود. . .
انگار که عمو بهش گفته بود برو دنبالش ، دلش نرم میشود
قدم هایم را تند تر کردم که خدایی نکرده پارسا ساعت ۱۲شب خلافی نکند
من هرچقدر تند تر میرفتم پارسا هم بیشتر گاز میداد و دائم با القاب مختلفی منو صدا میکرد و درخواست داشت سوار ماشین بشم
خب بعد از کلی تند راه رفتن نتوانستم ادامه بدهم و به اجبار آرام تر راه رفتم
پارسا هم وقتی دید که من صبر نمیکنم از ماشین پیدا شد
چند قدمی دنبالم آمد🚶♂
دستم را گرفت که مثلا من صبر بکنم
- چقدر تو خوشگلی
- چرا خودت و اسیر این پارچه سیاه کردی
- چرا صبر نمیکنی
- مگه من چی کم دارم
- یه شب به من فرصت بده
- مشکلت با من چیه
و کلی حرف و سوال دیگه
چشمامو بسته بودم اصلا دلم نمیخواست به چشم هایش نگاه بکنم
انقدر ترسیده بودم و ذهنم درگیر این بود که الان چه اتفاقی پیش میاد
نفهمیدم پارسا کِی جلوتر امده بود
و اصلا کِی گشت سر رسیده بود ……
---
- نسبتتون باهم چیه!؟
پارسا : به شما ربطی نداره!
- این موقع شب چرا کنار خیابون ایستادید!؟
+ آقا تروخدا
میخواستم کمک بخواهم که پارسا نزاشت ادامه بدهم
اون اقا هم گیر سه پیچ داده بود اومد جلو
میخواست پارسا رو از من جدا بکنه که…
پارسا هم زرنگ تر بود…
با عجله من را هُل داد و خودش فرار کرد
وقتی چشم هایم را باز کردم توی بیمارستان بودم
مامان بالای سرم داشت گریه میکرد
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت سی و پنج - هانیه :
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت سی و شش
- هانیه :
مامان بالای سرم داشت گریه میکرد و بعد چند دقیقه رفت و با یکی دوتا دکتر برگشت …
دکتر ها ازمن سوال میکردند
اسمم یادمه؟
اشاره میکردند به مامانم و میگفتند میشناسمش یا نه ؟!
وقتی مطمعن شدن که عقلم سرجاشه
گفتند که :
یکی من را هُل داده و یکی از پاهام شکسته
چندساعتی بیهوش بودم و نگران بودند که نکنه سرم هم به کنار جدول برخورد کرده باشه و ضربه مغزی شده باشم
ولی گفتند که چیز مهمی نبوده یکم باید رعایت بکنم و از پای گچ گرفته شده مراقبت بکنم
بعد از رفتن دکترها مامانم امد کنارم…
شروع کرد به حرف زدن و گریه کردن
میگفت که من چند ماه زودتر دنیا امدم برای همان ریه ها و معده ام خیلی مریض بوده
میگفت که وقتی دنیا امدم تا چند وقت یک پایشان خانه بوده یک پایشان بیمارستان"
تا اینکه مادر بزرگم من را نذر حضرت زینب میکند
خانم کمک میکند و شفا پیدا میکنم
مامانم میگفت:
من فقط یک بچه دارم تا به این سن برسم خیلی اذیت شده
میگفت وقتی عمو به بابا زنگ زده
یاد بچگیت افتادم و با خودم گفتم هانیه را دوباره از دست دادم
توی راه تا وقتی برسیم با حضرت زینب حرف میزدم
میگفت :
به خانوم زینب گفتم شما شاهد بودی، مادر دختر ها در کربلا چه حالی داشتند
خودت دخترم را بهم برگردان
----
دکتر ها احتمال داده بودند که ضربه مغزی شده باشم چون گفتم که به کنار جدول برخورد داشتم
وقتی عکس برداری میکنند و آزمایشات انجام میشود
به این نتیجه میرسند که احتمالشان صفر درصد بوده و یکم به کمرم ضربه وارد شده
نیم ساعت بعد بابا هم وارد اتاق شد
دیگه سرد نبود انگار این ماجرای پارسا واسطه آشتی ما شده بود
حالم را پرسید وقتی هم عمو امد
عصبی دستش را گرفت و برد بیرون
چندتا پلیس هم امدن سوال میکردند
- اون موقع شب کجا بودید؟
- این آقا پسر را میشناسید؟
- نسبتتون چی بود؟
- پدر و مادرتون اطلاع داشتند؟
و……
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت سی و شش - هانیه : ما
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت سی و هفت
- پدر هانیه( علی) :
داخل خانه نشسته بودیم ، گوشی من زنگ خورد
داداشم بود اون شب مهمانی داشتند و قرار بود یکی دوساعت دیگه من هم بروم…
یکم حرف زد و تعارف کرد زودتر بروم
صدایش نگران بود
دوام نیاورد و گفت : علی بیا بیمارستان مسیح
هانیه توی خیابون با یکی درگیر شده
از هوش رفته الان ما داریم میبریمش بیمارستان
خیلی عصبانی بودم همه اینکار هارا به خاطر سود شرکت داشتیم انجام میدادیم
حالا این پسره معلوم نیست چه گلی زده به سرمون
فریاد زدم - چیشده؟
+ هیچی داداش آروم باش هانیه و پارسا درگیر شدن
گشت پارسا روهم بازداشت کرده
- سیاوش من به تو اعتماد کردم
از اول اشتباه کردم نباید دخترم را دست این پسره میدادم
+ چیزی نشده که ....
-عصبی گفتم: سیاوش چیزی نشده ؟؟ میگی چیزی نشده ها!؟ مگه من نگفتم بدون اطلاع به من کاری نکنید؟؟؟ نگفتــــم؟!
الان باید به من بگی؟ الان باید بگی که دخترم روی تخت بیمارستانه!؟
گور بابای هرچی شرکته
-----
سیاوش داداشم خیلی تلاش میکرد تا قانع بشوم ولی یک لحظه هم نمیتوانستم صبر بکنم کارد میزدی خونم درنمیامد…
با خودم میگفتم ما هرچقدر هم آزاد و بیخیال باشیم
ولی دیگه این یک مورد را نمیتوانستم قبول بکنم…
نصف شب اگه دخترم را برمیداشت میبرد من باید از چه کسی سراغ دخترم را میگرفتم!؟
کم پرونده ساز نبوده این پسره
حالا خداروشکر که گرفته بودنش
وگرنه معلوم نبود الان توی کدوم خیابون یقه کدوم دختر را گرفته بود…
چند ساعتی توی حیاط بیمارستان نشستم
از فردا نقل و نبات شرکت و فامیل میشدیم!
مادر هانیه وقتی گفت : دکتر گفته همه چیز نرمال هست فقط دوهفته ای باید روی ویلچر باشه تا آتل را باز بکنند
بعد دوهفته میتواند دوباره سرپا بشود
یک ساعتی هم منتظر ماندیم تا هانیه مرخص شود
از پلیس اصرار که باید امشب به آگاهی برویم
من هم نمیخواستم از این موضوع به سادگی بگذرم قبول کردم
همان شب با هانیه رفتیم که شکایت را بنویسیم
و به سوال هایشان جواب بدهیم!
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت سی و هفت - پدر هان
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست!
پارت سی و هشت
- هانیه :
با کلی سختی و کمک مامان حورا روی ویلچر نشستم
مامان از خانه برایم چادر آورده بود
به خاطر پارسا چادرم کلا خاکی و پاره شده بود
همراه و بابا و مامان و چندتا افسر رفتیم آگاهی . . .
من را به داخل یک اتاق راهنمایی کردند
آقایی با لباس شخصی پشت میز نشسته بود
---
+ خودت و معرفی کن
- هانیه مشکات هستم
+ پارسا میشناسی؟
- بله، پسر سرمایه گذار شرکت پدرم و عمویم هستن
+ چرا ساعت ۱۲ شب دنبال شما میومدن!؟
- خانواده ها در تلاش هستن من و پارسا ازدواج بکنیم ولی من نمیخواهم
برای همین ایجاد مزاحمت کردن
+ چرا همون لحظه با پلیس یا پدرتون تماس نگرفتید!؟
- ترسیده بودم
+ ساعت ۱۲ شب چرا بیرون بودید از خونه
- جایی مهمون بودم
+ چه مهمونی؟
-بی حال جواب دادم: من نمیدونم شما چطوری میرید مهمونی ولی فامیل های ما عادت دارن نصف شب مهمونی بگیرن
----
چندتا سوال دیگر هم مضمون همین پارسا پرسیدند همانجا فهمیدم که خدا به دادم رسید من زن این پارسا نشدم
یه پرونده داشت به قطر و سنگینی کل زندگی من
هزارتا دختر از دستش شکایت کرده بودند
چقدر شکایت تجاوز و مزاحمت و هک و موادمخدر از دست این حیوان شده بود
..
قرار شد فردا همراه بابا علی بریم که شکایت بکنیم …
شب سختی بود چون واقعا کمرم درد میکرد '
با فکر به اینکه اگه ابراهیم آنجا بود چیکار میکرد خوابم برد…
صبح وقتی مامان حورا بیدارم کرد خیلی ناراحت شدم برای نماز خواب مانده بودم
کم مانده بود آن روز گریه بکنم و فکر میکردم خدا دیگه من و نمیبخشد
چند ساعت بعد همراه بابا رفتیم همان اداره آگاهی دیشب …
قرار شد من بیرون از اتاق با ویلچر صبر بکنم تا بابا متن شکایت را بنویسد و بعد من امضا بکنم
برای همین بابا همراه جناب پیگیر پرونده داخل اتاق رفتند و در هم بستند
یک نفر روی صندلی ها نشسته بود
یکم خم شدم و دیدم که بله…
همان افسر گشتی بود که من را از دست پارسا نجات داد
دست و سَرش باند پیچی شده بود
خیلی عزاب وجدان گرفتم همه چیز به خاطر من بود …
بیچاره توی دردسر افتاده بود...
-----
- آقـااا !
+ ……
- آقا با شما هستم!
همون افسر گشت از روی صندلی بلند شد و گفت :
+بله بفرمایید؟
- ببخشید شما همون افسر گشت دیشب هستی؟
گفتش :
+بله خواهرم بفرمایید درخدمتم بهترین خداروشکر؟
-ممنون شما خوبین
دیشب چه اتفاقی براتون افتاد
+ چیز خاصی نشد ان شاءالله شماهم بهتر بشید یاعلی مدد✋🏻
و رفتند...
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
پارت های بعدی هم گذاشته شد امیدوارم استفاده کنین و لذت ببرین.🌷🕊
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست! پارت سی و هشت - هانیه
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست!
پارت سی و نه
- هانیه: چند دقیقه ای منتظر نشستم تا اینکه
بابا آمد من را برد داخل اتاق…🍃
پای برگه امضا زدم …
آقایی که آنجا بود با اصرار من شروع کرد به توضیح ماجرا :
میگفتند که پارسا احتمالا برای اینکه وجه پدرش پایین نیاد وقتی بچه های گشت را میبیند من را هُل میده و خودش پا به فرار میزاره
سید هم دنبال پارسا میکند
باهم درگیر میشوند و سید ماهم مجروح میشود و آخر بسیم میزند و از اداره میروند محله مد نظر و این آقای پارسا را بازداشتشون میکنند و فعلا با وثیقه بیرون از زندان هستند!
خیلی اصرار کردم که نشانه ای یا تلفنی از همین سیدشان بدهند
چندبار گفتند که اطلاعات آدم ها پیش ما محفوظ است…
بدون وقفه شروع کردم گریه و زاری
التماس کردن
چون من ریه هایم مشکل دارد از اینکه تند حرف زده بودم به سرفه افتادم
همین سرفه ها سبب خیر شد و بالاخره جناب رضایت داد که یک آدرس از این سید به ما بدهد……
دوهفته گذشت"'
بعضی از شب ها با درد از خواب بیدار میشدم
بعضی از شب ها مامان تا صبح بالای سرم قرآن میخواند که زودتر خوب بشوم (:
یک روز هم نیلی و عمو آمدند عذرخواهی کردند و شام آمدنداینجا🚶♀
نیلی میگفت دنیا بهش گلایه کرده که چرا هانیه اینطوری رفتار میکند..
منم به نیلی گفتم بهشون بگه بیخیال من باشند من دلم نمیخواهد به این رفافت سمی ادامه بدهم
توی این مدت نماز هایم قضا میشد خیلی برایم سخت بود چجوری من نه سال نماز خواندن را کنار گذاشته بودم!؟
بالاخره دوهفته گذشت و امروز باید بخیه هارا باز میکردیم…
با مامان و بابا رفتیم گچ پایم را باز کردند
چند جلسه دکتر برایم فیزیوتراپی نوشت تا ماهیچه هایم دوباره گرم شود
بالاخره دوهفته بود که روی ویلچر بودم 🌿✋🏻
به خاطر مسکن هایی که تزریق کرده بودند تا وقتی برسیم خانه خوابم برد
پنج جلسه فیزیوتراپی رفتم و بالاخره بعد کلی سختی و درد و زمین خوردن
توانستم روی پای خودم باشم
نماز های قضاشده را خواندم
توی اینترنت سرچ میکردم تا نحوه قرآن خواندن صحیح یاد بگیرم !
صفحه اینستا را دوباره فعال کرده بودم وقتی نگاه به پست هایم میکردم از خودم بدم میامد
با چه هدفی عکس های خودم را در مجازی بارگزاری میکردم ؟
مگر قفل صفحه من ۱۵ رقم نبود که کسی بی اجازه دست به گوشیم نزند
پس چجوری عکس های شخصی خودم را توی فضای عمومی پخش کرده بودم؟
کلی کامنت و لایک بود …
اول بیوگرافی و آدرس پیج و پروفایلم را تغییر دادم
و بعد یکی یکی چند روز وقت گذاشتم و پست هایم را پاک کردم🌱📱
صفحه مجازی مذهبی نکردم کسایی که من را دنبال کرده بودند همه مثل هانیه گذشته بودند
میخواستم آرام آرام با خدا آشنایشان بکنم!
اولین پستی که توی پیجم بعد از چند ماه بارگذاری شد
خیلی ها فحش دادند
خیلی ها کامنت تحسین گذاشتند
خیلی ها آنفالو کردند
خیلی ها دایرکت دادند…
اما توی دنیا ما در کار خیر تک خوری نداریم
تحول اگه برای من صورت داد برای بقیه هم باید کمک بکنم تا تحول صورت بگیره
بعد ها به این نتیجه رسیدم‼️(:
نویسنده ✍: #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست! پارت سی و نه - هانیه: چند
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت چهلم
- هانیه :
داشتم اتاق را تمیز میکردم چادری که آن شب سر کرده بودم و پاره شده بود دیدم
روی میز گذاشتمش که به مامان تحویلش بدهم
زیپ کیفم را که باز کردم یک تیکه از جعبه دستمال کاغذی که آدرسی داخلش نوشته شده بود را دیدم
برای همون افسر گشت ، سید بود
حالا که پیدایش کرده بودم دور از ادب بود باید میرفتم …
بعد از ظهر چادر سر کردم و کیفم را برداشتم
از یک شیرینی فروشی یک جعبه شیرینی خشک خریدم و رفتم دنبال آدرس …🚶♀
کوچه پس کوچه های تهران یکی یکی میگذراندم دنبال کوچه سماوات میگشتم…
بعد از پرس و جو فهمیدم کوچه سماوات
یک کوچه قبل از چهارراه اصلی هست🚖'
خدای من…
حالا این سید را از کجا پیدا بکنم!؟
اصلا ما خیلی سید داریم اگه توی این کوچه سه تا سید باشه از کجا این سید جوان ناجی
را پیدا بکنم💔'!
با استرس یکی یکی به مردم نگاه میکردم
به مغازه ها نگاه میکردم
سمت بچه هایی که کنار جدول نشسته بودن رفتم و پرسیدم🚶♀
---
- سلام بچها شما سید و میشناسید؟
+ سلام خاله سید زیاد داریم کدوم را میگید؟؟
- اسمش را نمیدونم ولی یک آقای جوان هست که چند وقت پیش دست و سرش شکسته بود
قدش هم بلنده
+ خاله گرفتی مارو ؟ از کجا بشناسیمش
+ باشه ممنون…
----
جلو تر سه چهارتا پسر داشتن فوتبال بازی میکردن
- سلام آقا پسر شما سید و میشناسید!؟
+ بله
- خببب کجاست
اشاره کرد به خودش و گفت:
+ اینجا ، سید منم
---
کلی خودم را سرزنش کردم که چرا اسم این سید را نپرسیدم که حالا یک پسر نوجوان بگه سید منم
بنده خدا خب خودش هم سید بود 🚶♀
داخل مغازه ها شدم نشانی های این سید دادم هیچ کدام نمیشناختند
کم کم داشتم شک میکردم که نکنه آدرس را اشتباه دادند…
یک خانم هم گفت اینجوری پیدایش نمیکنید باید اسمش را یادداشت میکردید
چند بار کوچه را رفتم و برگشتم
بچه هایی که داشتند فوتبال بازی میکردند هربار میپرسیدند
هنوز پیدایش نکردی؟!
رسیدم به آخر کوچه چندتا خانم جلوی در سبز رنگ آهنی ایستاده بودند
رفتم جلو پرسیدم ببخشید شما سید میشناسید ؟
یک آقای جوان هست چند وقت پیش دست و سرش شکسته بود
یکی از خانوم ها با شک و تردید گفت توی چهار راه اصلی یک حجره نجاری هست به اسم حاج مرتضی
این سید هم کنار حاجی هست
از کوچه درآمدم بیرون وارد چهارراه اصلی شدم با یکم پرس و جو حجره حاج مرتضی را پیدا کردم
اون روز یک پا کاراگاه شده بودم🌿
رفتم داخل !
کسی توی حجره نبود ناچار نشستم روی صندلی تا یکی بیاد و جوابگو باشه…
چندتا مشتری هم آمدند وقتی دیدند این حاجی نیست رفتند!
تقریبا یک ربع بعد یک آقای نسبتا پیر وارد حجره شدند
بلوز قهوه ای و جلیقه سیاه پوشیده بودن
کلاه بافتنی قدیمی سبز هم سرشون بود!💚
----
- سلام حاجی
+ سلام دخترم ! ببخشید منتظر نشستی
سفارش داری؟
- نه حاجی من با یک آقایی به اسم سید کار دارم ، توی کوچه سماوات یک خانومی آدرس شما را به من داد
+ خیره ، اما اینجا سه چهار تا سید داریم با کدومشان کار داری!؟
- راستش اسمشان را یادم نمیاد ولی حدودا جوان هستند و چند وقت پیش هم دست و سرشون شکسته بود
+ خب فهمیدم کی را میگی سید محمد!
خیره پس …
منطورشونو نفهمیدم و با عجله پرسیدم
- حاجی، آدرسشونو میدین!؟
+ گفتم این محمد چرا اینجوری شده ،
خب...
دخترم بشین الان میاد اینجا که با من بره مسجد
بعد کارت را بهش بگو…
----
دقایقی توی حجره کنار حاجی نشستم
هرکس از جلوی در حجره رد میشد به حاجی سلام میکرد
و با تعجب به من نگاه میکرد🚶♀
برای اینکه زمان بگذره حاجی برایم یک غزل از حافظ خواند…
نویسنده ✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
پارت های بعدی هم زودتر گذاشته شد امیدوارم استفاده کنین و لذت ببرین.🌸🦋