بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست! پارت سی و هشت - هانیه
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست!
پارت سی و نه
- هانیه: چند دقیقه ای منتظر نشستم تا اینکه
بابا آمد من را برد داخل اتاق…🍃
پای برگه امضا زدم …
آقایی که آنجا بود با اصرار من شروع کرد به توضیح ماجرا :
میگفتند که پارسا احتمالا برای اینکه وجه پدرش پایین نیاد وقتی بچه های گشت را میبیند من را هُل میده و خودش پا به فرار میزاره
سید هم دنبال پارسا میکند
باهم درگیر میشوند و سید ماهم مجروح میشود و آخر بسیم میزند و از اداره میروند محله مد نظر و این آقای پارسا را بازداشتشون میکنند و فعلا با وثیقه بیرون از زندان هستند!
خیلی اصرار کردم که نشانه ای یا تلفنی از همین سیدشان بدهند
چندبار گفتند که اطلاعات آدم ها پیش ما محفوظ است…
بدون وقفه شروع کردم گریه و زاری
التماس کردن
چون من ریه هایم مشکل دارد از اینکه تند حرف زده بودم به سرفه افتادم
همین سرفه ها سبب خیر شد و بالاخره جناب رضایت داد که یک آدرس از این سید به ما بدهد……
دوهفته گذشت"'
بعضی از شب ها با درد از خواب بیدار میشدم
بعضی از شب ها مامان تا صبح بالای سرم قرآن میخواند که زودتر خوب بشوم (:
یک روز هم نیلی و عمو آمدند عذرخواهی کردند و شام آمدنداینجا🚶♀
نیلی میگفت دنیا بهش گلایه کرده که چرا هانیه اینطوری رفتار میکند..
منم به نیلی گفتم بهشون بگه بیخیال من باشند من دلم نمیخواهد به این رفافت سمی ادامه بدهم
توی این مدت نماز هایم قضا میشد خیلی برایم سخت بود چجوری من نه سال نماز خواندن را کنار گذاشته بودم!؟
بالاخره دوهفته گذشت و امروز باید بخیه هارا باز میکردیم…
با مامان و بابا رفتیم گچ پایم را باز کردند
چند جلسه دکتر برایم فیزیوتراپی نوشت تا ماهیچه هایم دوباره گرم شود
بالاخره دوهفته بود که روی ویلچر بودم 🌿✋🏻
به خاطر مسکن هایی که تزریق کرده بودند تا وقتی برسیم خانه خوابم برد
پنج جلسه فیزیوتراپی رفتم و بالاخره بعد کلی سختی و درد و زمین خوردن
توانستم روی پای خودم باشم
نماز های قضاشده را خواندم
توی اینترنت سرچ میکردم تا نحوه قرآن خواندن صحیح یاد بگیرم !
صفحه اینستا را دوباره فعال کرده بودم وقتی نگاه به پست هایم میکردم از خودم بدم میامد
با چه هدفی عکس های خودم را در مجازی بارگزاری میکردم ؟
مگر قفل صفحه من ۱۵ رقم نبود که کسی بی اجازه دست به گوشیم نزند
پس چجوری عکس های شخصی خودم را توی فضای عمومی پخش کرده بودم؟
کلی کامنت و لایک بود …
اول بیوگرافی و آدرس پیج و پروفایلم را تغییر دادم
و بعد یکی یکی چند روز وقت گذاشتم و پست هایم را پاک کردم🌱📱
صفحه مجازی مذهبی نکردم کسایی که من را دنبال کرده بودند همه مثل هانیه گذشته بودند
میخواستم آرام آرام با خدا آشنایشان بکنم!
اولین پستی که توی پیجم بعد از چند ماه بارگذاری شد
خیلی ها فحش دادند
خیلی ها کامنت تحسین گذاشتند
خیلی ها آنفالو کردند
خیلی ها دایرکت دادند…
اما توی دنیا ما در کار خیر تک خوری نداریم
تحول اگه برای من صورت داد برای بقیه هم باید کمک بکنم تا تحول صورت بگیره
بعد ها به این نتیجه رسیدم‼️(:
نویسنده ✍: #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست! پارت سی و نه - هانیه: چند
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت چهلم
- هانیه :
داشتم اتاق را تمیز میکردم چادری که آن شب سر کرده بودم و پاره شده بود دیدم
روی میز گذاشتمش که به مامان تحویلش بدهم
زیپ کیفم را که باز کردم یک تیکه از جعبه دستمال کاغذی که آدرسی داخلش نوشته شده بود را دیدم
برای همون افسر گشت ، سید بود
حالا که پیدایش کرده بودم دور از ادب بود باید میرفتم …
بعد از ظهر چادر سر کردم و کیفم را برداشتم
از یک شیرینی فروشی یک جعبه شیرینی خشک خریدم و رفتم دنبال آدرس …🚶♀
کوچه پس کوچه های تهران یکی یکی میگذراندم دنبال کوچه سماوات میگشتم…
بعد از پرس و جو فهمیدم کوچه سماوات
یک کوچه قبل از چهارراه اصلی هست🚖'
خدای من…
حالا این سید را از کجا پیدا بکنم!؟
اصلا ما خیلی سید داریم اگه توی این کوچه سه تا سید باشه از کجا این سید جوان ناجی
را پیدا بکنم💔'!
با استرس یکی یکی به مردم نگاه میکردم
به مغازه ها نگاه میکردم
سمت بچه هایی که کنار جدول نشسته بودن رفتم و پرسیدم🚶♀
---
- سلام بچها شما سید و میشناسید؟
+ سلام خاله سید زیاد داریم کدوم را میگید؟؟
- اسمش را نمیدونم ولی یک آقای جوان هست که چند وقت پیش دست و سرش شکسته بود
قدش هم بلنده
+ خاله گرفتی مارو ؟ از کجا بشناسیمش
+ باشه ممنون…
----
جلو تر سه چهارتا پسر داشتن فوتبال بازی میکردن
- سلام آقا پسر شما سید و میشناسید!؟
+ بله
- خببب کجاست
اشاره کرد به خودش و گفت:
+ اینجا ، سید منم
---
کلی خودم را سرزنش کردم که چرا اسم این سید را نپرسیدم که حالا یک پسر نوجوان بگه سید منم
بنده خدا خب خودش هم سید بود 🚶♀
داخل مغازه ها شدم نشانی های این سید دادم هیچ کدام نمیشناختند
کم کم داشتم شک میکردم که نکنه آدرس را اشتباه دادند…
یک خانم هم گفت اینجوری پیدایش نمیکنید باید اسمش را یادداشت میکردید
چند بار کوچه را رفتم و برگشتم
بچه هایی که داشتند فوتبال بازی میکردند هربار میپرسیدند
هنوز پیدایش نکردی؟!
رسیدم به آخر کوچه چندتا خانم جلوی در سبز رنگ آهنی ایستاده بودند
رفتم جلو پرسیدم ببخشید شما سید میشناسید ؟
یک آقای جوان هست چند وقت پیش دست و سرش شکسته بود
یکی از خانوم ها با شک و تردید گفت توی چهار راه اصلی یک حجره نجاری هست به اسم حاج مرتضی
این سید هم کنار حاجی هست
از کوچه درآمدم بیرون وارد چهارراه اصلی شدم با یکم پرس و جو حجره حاج مرتضی را پیدا کردم
اون روز یک پا کاراگاه شده بودم🌿
رفتم داخل !
کسی توی حجره نبود ناچار نشستم روی صندلی تا یکی بیاد و جوابگو باشه…
چندتا مشتری هم آمدند وقتی دیدند این حاجی نیست رفتند!
تقریبا یک ربع بعد یک آقای نسبتا پیر وارد حجره شدند
بلوز قهوه ای و جلیقه سیاه پوشیده بودن
کلاه بافتنی قدیمی سبز هم سرشون بود!💚
----
- سلام حاجی
+ سلام دخترم ! ببخشید منتظر نشستی
سفارش داری؟
- نه حاجی من با یک آقایی به اسم سید کار دارم ، توی کوچه سماوات یک خانومی آدرس شما را به من داد
+ خیره ، اما اینجا سه چهار تا سید داریم با کدومشان کار داری!؟
- راستش اسمشان را یادم نمیاد ولی حدودا جوان هستند و چند وقت پیش هم دست و سرشون شکسته بود
+ خب فهمیدم کی را میگی سید محمد!
خیره پس …
منطورشونو نفهمیدم و با عجله پرسیدم
- حاجی، آدرسشونو میدین!؟
+ گفتم این محمد چرا اینجوری شده ،
خب...
دخترم بشین الان میاد اینجا که با من بره مسجد
بعد کارت را بهش بگو…
----
دقایقی توی حجره کنار حاجی نشستم
هرکس از جلوی در حجره رد میشد به حاجی سلام میکرد
و با تعجب به من نگاه میکرد🚶♀
برای اینکه زمان بگذره حاجی برایم یک غزل از حافظ خواند…
نویسنده ✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
پارت های بعدی هم زودتر گذاشته شد امیدوارم استفاده کنین و لذت ببرین.🌸🦋
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت چهلم - هانیه : داشت
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت چهل و یک
- هانیه :
برای اینکه وقت زودتر بگذره حاجی شروع به خواندن یک غزل از حافظ کرد🕊🍀
( الا یا ایها الساقی ادرکأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محمل ها
به می سجده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزل ها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل ها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها♥️🌱)
شعری که حاجی گفت خیلی قشنگ و پر مفهوم بود
یکم باید دقت میکردی تا تفسیرش و میفهمیدی.
داشتم به این فکر میکردم که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها✋🏻
یاد شب مهمانی عمو افتادم ..'!
به خاطر عاشقی سرزنش شدم(:؟
چون عاشق خدا شدم نمیخواستم حرفش را زیر پا بزارم چادر سر کردم و نماز خواندم…~
ولی خب همین دردسر و تمسخر ها الان در حال حاضر برای من خیلی ارزشمند هست
یک عمر خلاف حرف خدا عمل کرده بودم
حالا چندتا فحش یعنی نمیتوانستم برای خدا بخورم ؟
مگه ادعا نمیکنند عشق مقدس هست!؟
پس کدوم عشق از عشق به خدا مقدس تره!؟🚶♀
انقدر با خودم حرف زدم تا اینکه حاجی از روی صندلی بلند شد و با خنده گفت:
+ به به اینم سید محمد ما ، آقا سید با شما کار دارند
پیرد مرد خیلی شوخ و شادی بود
از خوشحالی زیاد اون لحظه یادم رفت که نامحرم هست و دستم را جلو بردم
حالا خوب بود چند دقیقه قبل داشتم از عشق به خدا میگفتم ولی خب چه کنم من نه سال اینطوری زندگی کردم بعضی وقت ها یادم میرود
سید محمد با تعجب نگاه من میکرد و نهایتا دستش را گزاشت روی سینه اش
فهمیدم که ای وای عجب اشتباهی کردم و تو جمع ضایع شدم
حس خنده و خجالت وقتی باهم قاطی بشه
دیگه نمیتونی خودت کنترل بکنی
با عجله گفت :
ببخشید نمیدانستم شما اینجاهستید حاجی با اجازه من میرم
یاعلی
بعد هم به سرعت از حجره رفت بیرون…
انقدر سریع که مهلت نداد حداقل حاجی جوابش را بدهد
---
+ حاجی چرا اینطوری کرد!؟ مگه چیکار کردم به خدا حواسم نبود دستم را بردم جلو
- والا نمیدونم دخترم جوانه دیگه ، تو ببخشش
+ ممنون ، ببخشید خدانگهدار
---
اشتباه کرده بودم ولی زیر بار نمیرفتم
این خصلت که "از همه طلبکار هستم" هنوز توی من بود و باید اول وقت ترکش میکردم
عصبانی دنبال همین سید راه افتادم بالاخره شیرینی خریده بودم از صبح در به در دنبالش گشته بودم که تشکر بکنم لااقل شیرینی هارا تحویلش بدم
فکر نکنه من بی ادب هستم
یکم تند تر قدم برداشتم!
نزدیک مسجد چند قدم باهاش فاصله داشتم
داد زدم اقا محمد چند لحظه صبر کنید
ایشون هم سرش را تکان داد و گفت بفرمایید!
زشته جلوی همسایه ها توی خیابان داد میکشید !
نویسنده ✍: #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت چهل و یک - هانیه :
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت چهل و دو
- هانیه :
وقتی گفت زشته جلوی همسایه ها توی خیابان داد میکشید
خیلی بهم بَـر خورد!
فکر کردم سرزنشم میخواهد بکند و خودش را خیلی دست بالا میدونه
برای همین گفتم:
اگه کار من زشته کار شما چیه!؟
زشت نیست که فقط خودتان را میبیند!؟
مگه من چیکار کردم..!؟
این همه راه اومدم بابت آن شب از شما تشکر بکنم در کل به خاطر من زخمی شده بودید!
هرچقدر هم میخواهید بابت زخم هایی که خوردید پولش را بهتون میدهم
اینم شیرینی شما
بیچاره چشم هایش چهارتا شده بود
توقع نداشت که من اینطوری رفتار بکنم
وقتی که شیرینی را جلو بردم
به خودش آمد و باز دوباره مثل همیشه گفت ممنون شیرینی را نگرفت
اشاره کردم به سکوی کنار خیابان و گفتم من میزارم همینجا بماند اگر نگیرید
شیرینی را گرفت و گفت که توی مسجد پخش میکنم یاعلی
خب هرکسی جای من بود ناراحت میشد
برای همین گفتم : این شیرینی را من برای شما گرفتم نه برای بقیه
با تاکید گفتند که من شیرینی نمیخورم به نیت شما پخش میکنم…
خیلی تعجب کرده بودم
مگه شیرینی هم حرام بود که نمیخواست بخورد
برای همین پرسیدم چرا؟ چرا اینطوری رفتار میکنید؟
و ایشان خیلی کوتاه جواب دادند
تشکر میکنم که تا اینجا آمدید و به سمت داخل مسجد رفت
زیر لب گفتم : به درک اصلا نخور
بده بقیه بخورند
بهتر حداقل یک دعایی به جونم میکنند
راه افتادم سمت خانه
پیاده داشتم میرفتم که ماشین بگیرم
توی راه به این فکر میکردم خوب شد دیگه تشکر هم کردم …
آخرین باری که رفتم اصفهان بابا بزرگ برایم یک قرآن جیبی خریده بود
از ان موقع به قولم عمل کردم و هر روز چند صفحه با معنی میخواندم
به آیه 63 بقره رسیده بودم
خیلی بهش فکر کردم تا که به این نتیجه رسیدم
هر کتابی که ما میخوانیم یک پیامی دارد 🌱
منبع همه این پیام ها فکر آدم هاست
و فکر و ذهن زاده دست خدا
پس کاملترین و جامع ترین کتاب همین قرآنه
یک صفحه از قرآن اندازه سه چهارتا کتاب پیام مفید داره
اینطوری زندگی خوبی میتونی برای خودت بسازی !
ضمنا دیگه نمیخواهد دو ساعت دنبال کتاب های خوب و پر فروش بگردی..
---
آیه ۶۳ بقره :
کتابے را ڪه به شما داده ایم را جدی بگیرید و مطالبش را آویزه گوش کنید تا بتوانید مراقب رفتارتان باشید 🧡(:'!
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
پارت های بعدی هم گذاشته شد امیدوارم استفاده کنین و لذت ببرین.🌸🦋