بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت چهل و نه - هانیه
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت پنجاه
- هانیه :
حوصله ام خیلی کم شده بود میخواستم بروم به جای آهنگ چندتا فایل مذهبی هم دانلود بکنم توی گوشیم داشته باشم …
بعد از کلی گشتن و سرچ کردن آخر در یکی از سایت ها یک آهنگ قشنگ پیدا کردم…
( ترانه عشق 🌿
بهانه عشق💚
تو میراث جاودانه عشق…👒
ز دیده نهان ☘
امیر جهان 🍃
به دور تو گردم امام زمان (: 🖤)
همانجوری که آهنگ داشت میخواند تصمیم گرفتم در مورد ویژگی های امام زمان یکم تحقیق بکنم
درحدی که باهمدیگر بیشتر آشنا شویم
یک سایت مربوط به شبکه قرآن و معارف سیما بالا اومد:
حضرت مهدی علیه السلام سیمایی چون سیمای پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم دارد، در رفتار و گفتار و سیرت نیز شبیه و همانند اوست.
پیشانی بلند و گشادهاش بر هیبت و وقار چهره زیبایش می افزاید، و چنان نوری بر چهره و جبین او پیداست که سیاهی موهای سر و محاسن شریفش را تحت الشعاع قرار می دهد. قامتی نه دراز و بی اندازه و نه کوتاه بر زمین چسبیده دارد، بلکه اندامش معتدل و میانه است. خالی بر چهره دارد که بر گونه راستش همچون دانه مُشکی میان سفیدی صورتش می درخشد و خالی دیگر بین دو کتفش متمایل به جانب چپ بدن دارد.
آن حضرت رنگی سپید، که آمیختگی مختصری با رنگ سرخ دارد. از بیداری شب ها، چهره اش به زردی می گراید. چشمانش سیاه و ابروانش بهم پیوسته است و در وسط بینی او بر آمدگی کمی پیداست. میان دندان هایش گشاده و گوشت صورتش کم است. میان دو کتفش عریض است و شکم و ساق او به امیرالمؤمنین علیه السلام شباهت دارد.
با حیرت و ذوق زیر لب گفتم :عجبا عجب!
حیف من آمار تک تک بازیگر هاو بازیکن هارا داشتم
اما تاحالا انقدر دقیق درمورد ایشان تحقیق نکرده بودم!
مثلا اگر یکی میگفت رونالدو از سیرتا پیاز زندگیش را میگفتم
اما اگر میگفتند امام زمان ؟ فقط مطلب های دینی مدرسه را بلد بودم
باید تحقیق را جزء برنامه روزانه قرار بدهم تا شناخت داشته باشم
یعنی ابراهیم هم امام زمان را میشناخت؟
مثل وقتی که یک رمان میخواندم و بعدش میرفتم با شوق و ذوق برای اکیپ تعریف میکردم که بالاخره فلانی با فلانی ازدواج کرد
الان هم با شوق شروع کردم هرچیزی که در مورد امام زمان خوانده بودم را
نکته به نکته
برای ابراهیم توضیح دادم!
نمیدانم چرا و حکمتش چه یود
یهـو یاد ساشا افتادم .. وقتی رفت خیلی گریه کردم
خیلی غمگین شدم به کل امید را هم از دست دادم و به این فکـر میکردم اگر دیگر نبینمش جانم درمیاد
خیلی این موارد را شلوغ میکردند
خب رفت که رفت
منطق من ای کاش همان زمان کار میکرد
بیخیال
اما الان تا حالا به این فکر کرده بودم که اگر امام زمان را نبینم جانم در میاد!؟
نه فکر نکرده بودم اصلا از اینکه در پس پرده بود ناراحت نشده بودم …
حیف و حیف که این قافله گاهی غفلت کردند
نویسنده ✍ #الفنـور_هانیهبانــو
#در_محضر_معصومین
🔰امام رضا علیه السّلام:
✍لَیسَ مِنّا مَن تَرَکَ دُنیاهُ لِدِینِهِ و دِینَهُ لِدُنیاهُ.
🔴از ما نیست آن که دنیاى خود را براى دینش و دین خود را براى دنیایش ترک گوید.
📚بحار الأنوار، ج ۷۸، ص ۳۴۶
🕊@baradar_shahidam_14🕊
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت پنجاه - هانیه :
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت پنجاه و یک
- هانیه : یک هفته، خیلی سریع گذشت صبح از خواب بیدار شدیم برای صبحانه عمو و زنعمو خانه ما آمده بودند…
نیلی هم انگار که جایی مهمان بود
صبحانه را خوردیم و سمت آگاهی حرکت کردیم …
وقتی رسیدیم گوشی های تلفنـمون را از ما گرفتند و بعد از یکم جلوی در وقت تلف کردن وارد شدیم
رفتیم سراغ صاحب پرونده منتظرنشستیم جند دقیقه بعد اتاقشان خالی که شد باعجله داخل شدیم …
کلافه نگاهی به من و عمو و بابا انداخت و گفت :
بفرمایید؟
عمو بهش گفت : ما قبلا یک شکایتی تنظیم کرده بودیم اما هنوز انگار پیگیر نشدید!؟
همون آقا شروع کرد غر زدن :
آقا پرونده شما حالا زمان میبره هروقت درست شد میگوییم بیایید
الان کلی پروند دیگه هست که باید به آنها رسیدگی بکنم …
همینطوری بحث بالا گرفت یک جای کار میلنگید . . .
مشخص بود این موضوع را هرکس میشنوید میفهمید جایی از کار لنگـه!
یکم سر و صدا شد بین این همهمه ها
یکی وارد اتاق شد
همین که ایشون وارد اتاق شدند این صاحب پرونده ما عین فنر از جا بلند شد ، سلام و خسته نباشید گفت و از این چیز ها…
این آقایی که وارد اتاق شد
یکم با صاحب پرونده و بعد با پدرم صحبت کردند …
صدایش آشنا بود وقتی نگاهش کردم دیدم
سید محمده !
این اینجا چیکار میکنه؟
به خودم گفتم نکنه اومده شکایت بکنه از من
نکنه از این سیدهم کلاهبرداری کردن
هزارتا فکر امد توی سرم و رفت ...
بالاخره وقتی احوال پرسی ها تمام شد
سید پرسید:
----
- چیشده آقای مشکات؟ مشکلی پیش اومده!؟
+ جایی با برادرم برای دوستشون سرمایه گذاری کرده بودیم
دل غافل دوست برادرم زد زیر همه چیز و ۲ میلیارد از ما بالا کشید و حالا هم فرار کرده!
- ای بابا توی این دوره نباید به هرکسی اعتماد بکنید حالا چرا انقدر عصبانی بودین!؟
+ والا الان چند وقته من شکایت کردم هربار که میام میگن
وقتش نشده
در حال پیگیری هستیم
خبرتون میکنیم
دیگه امروز واقعا خسته شدم! تکلیف آدمو روشن نمیکنن
----
- هانیه:
سیدمحمد به صاحب پرونده گفت که امیدوارم عدالت قانونی رعایت کرده باشید وگرنه میدونید که بد میشه
ایشون خیلی از خودشون دفاع کرد و با بی حوصلگی مدعی بود که کار پرونده ها کاملا عادی هست و شکایت کرد که این آقا یعنی همان پدر من زیاد پیگیری میکنند
سید محمد گفت که از این آقا دزدی شده حق دارند نگران و پیگیـر باشند ...
در کل مراقب باشید
با پدرم و عمو خداحافظی کرد
موقع خروج از در نگاهش پایین بود و گفت یاعلی
صاحب پرونده انگار تازه روال کار دستش امده بود
قول داد سریعا اقدام بکند تا مشکل ما حل بشود
موقعی که میخواستیم از اتاق خارج بشویم
صاحب پرونده دست بابا علی را گرفت و گفت:
مثل اینکه از آشناهای سید هستید لطفا چیزی از پیگیر نبودن من نگید!
باباهم قبول کردن و بالاخره از آگاهی بعد از تحویل تلفن های همراه خارج شدیم
وقتی نشستیم توی ماشین
بابا گفت این سیدشون انگار که مرد آبرو داری هست
حرف روی حرفش نیاوردن'
عمو در جواب بابا گفتش که...
✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت پنجاه و یک - هانیه
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت پنجاه و دو
- هانیه :
عمو در جواب بابا گفت که :
اینجا همه چیز با پارتی جلو میره
مگه ندیدی چجوری رفتار میکردن؟؟ همین ها با کم کاری هاشون گند زدن به زندگی ملت🚶♂
دوباره میز مذاکره گذاشتیم😅
در جواب عمو گفتم :
نمیشه گفت همه چیز بدون اشکاله اما همیشه مشکل از نظام و فرهنگ نیست
بعضی وقت هاهم مشکل از خود فرد هست!
این فرد هرچقدر هم آموزش ببینه بخشی از خروجی کار باطن خودشه !
یعنی پنجاه درصد نظام و فرهنگ و آموزش
پنجاه درصد هم باطن و ظاهر خود فرد هست!
نمیشه همه چیز را گردن نظام و فرهنگ و آموزش انداخت💙
بعدش این سید بدبخت اصلا معلوم نیست کیه
پارتی بازی نکرد که
فقط گفت مراقب باشید
پارتی بازی جاییه که
تو هیچی نیستی و نداری
ولی به لطف خیلیا هه
یک شب راه صدساله طی میکنی🚙
- عمو این هایی که میگی درسته اما پس چرا آمریکا اینطور نیست!؟
جواب دادم :
آمریکا بهشت نیست که
حتما نه … قطعا مشکلات داره 🙂
پلیس اونور با پلیس اینور زمین تا آسمون فرق داره…
مگه ندیدی چجوری مردمو دستگیر میکنند!؟ گاز اشک آور هاشونو توی اخبار دیدی😄
خب هر نظام و هر آدمی مشکلات دارند
تنها زمانی مشکلات نظام و آدم ها حل میشه که حکومت دست امام زمان بیفته و خدا کمک بکنه✋🏻
بابا وارد بحث شد و گفت : هانیه راست میگه تازه حتی توی آمریکا قانون ها با ایران متفاوته …
نمیشه مقایسه کرد😶
عمو حرف قبلی خودشو ادامه داد و گفت : خب باشه آمریکا ولش بکنید
همین چهل سال پیش موقع شاه
ما چه مشکلی داشتیم؟؟
- یهو یک چیزی اومد توی ذهنمو گفتم :
زمان شاه ساواک بود
یه جایی خونده بودم
زحمت میکشیدن مو و ناخن پوست آدم هارا میکندن !
الان که خب حالا همین پلیس های خودمون
خدایی هر چی هم باشند باز آدم تر از زمان شاه هستن!🚶♂
عمو گفت : اتفاقا تا کاری نمیکردی ساواک سراغت نمیومد
ادامه دادم و گفتم عمو قربون کلامت الان تا وقتی خلاف نکنی پلیس میاد سراغتو میگیره!؟
انگار که واقعا دیگه جای بحثی نبود 🌱🚶♀
با خودم فکر کردم از کجا بحث کشیده شد به اینجا
منِ هانیه
و بحث سیاسی؟
اما یه صدایی از درونم گفت :
دین تو دین اسلام کامله پس نمیشه از سیاست جداش کرد
وقتی خدا هم توی قرآن از سیاست گفته
چه دلیلی داره تا از حق دفاع نکنیم..
تا وقتی برسیم خانه سکوت کردیم
وقتی رسیدیم صفر تا صد اتفاقات را برای مامانم و زن عمو تعریف کردم…
مامانم میگفت این سید و خدا خیر بدهد
بعضی وقت ها باید به آدم یک تلنگری وارد بشود تا به خودش بیاید که انگار امروز ایشان زحمت تذکر دادن به دوش کشیدن👀✋🏻
زن عمو همینطوری داشت از ماجرای پارسا و پدرش حرف میزد
کم کم حرف به نیلی رسید ...
گفت که نمیدانم این دختر داره چه بلایی سر خودش میاره
تروخدا بگو هانیه بیاد باهاش حرف بزنه!
بعد اومد توی اتاق کنار من نشست و با ناله گفت :
این دختـر تکلیفش با خودش مشخص نیست
هر روز یک پسر میاد دنبالش…
اصلا معلوم نیست چی به چیه !
بهش میگم نکن با این پسر ها نگرد
میگه به تو ربطی نداره
حداقل هانیه شما باهاش حرف بزن تا آدم بشه!
قول دادم فردا برم خانه عمو و با نیلی حرف بزنم🚶♀
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
پارت های بعدی هم گذاشته شد امیدوارم استفاده کنین و لذت ببرین.😊😉
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت پنجاه و دو - هانیه
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت پنجاه و سه
- هانیه:
شب موقع خواب شروع کردم داخل فضای مجازی گشت و گذار کردن
توی یکی از کانال ها یک فایل صوتی دیدم
نوشته بود | زنان ونوسی|
سخنرانی استاد رائفی پور بود
چند قسمتش را گوش دادم واقعا قشنگ حرف میزدند😃🌿
این جمله ایشون از همون شب آویزهیگوش من شد :
( اساسا مشکل جامعه ما ندانستن است!)
هنوز که هنوز این جمله مقدمه زندگی من است…
اگر بدانی و مطلع باشی دیگر به تله نمیفتی !
ظهر بعد نماز و ناهار چادر سر کردم و سمت خانه عمو رفتم🚶♀🍃
عادت کرده بودم ! دیگه دستم آمده بود باید با کدوم خط اتوبوس بروم چجوری بروم که گم نشوم ………
وارد خانه عمو شدم ✋🏻
زن عمو امد استقبالم
برایم چایی و شیرینی اورد یکم حرف زدیم و بعد گفت که نیلی مثل همیشه داخل اتاقش نشسته و فقط موقع غذا میاد بیرون🚶♀
با آرامش گفتم …
زن عمو حافظ گفته که :
- رسیده مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین هم نخواهد ماند♥️🌱
رفتم سمت اتاق و در زدم ...
جواب نداد
دوباره در زدم و گفتم : نیلی ؟
خودش اومد در برایم باز کرد همچنان که من را بغل کرده بود کشیدم داخل اتاق …
کلی بی صدا گریه کرد
با تعجب نگاهش میکردم
نشستیم روی زمین دست هایم را گرفت و گفت :
خوب شد که اومدی داشتم دیوونه میشدم!
چند وقت پیش رفتم بیرون تا برای اتاق چندتا گلدون بگیرم🚶♀
این پسره دوستمو توی یک مغازه دیدم لوازم آرایشی بود
گفتم شاید رفته تافت مو یا چیزی بگیره
یڪم منتظر نشستم دیدم از همون مغازه با یه دختره اومد بیرون و کلی لوازم آرایش🤧
بعدش شب اومدم بهش پیام دادم بهم گفت خوب شد خودت دیدی کار منو راحت کردی…!
از اون روز به بعد خودمو به هر دری میزنم تا ببینه من چقدر خوشبختم و ناراحت نیستم. . .
چند بار منو دید چیزی نگفت ✋🏻
خودم خسته شدم
دقیقا اونم داره همین کار میکنه هروز با یک نفر!
- اجازه ندادم ادامه بده و گفتم :
نیلی آروم تر …
ترمزت که نبریده داری انقدر تند جلو میری🌱🚙
ببینم الان همین پسره اگه برگرده چیکار میکنی!؟
گفتش که : اصلا لیاقت من و نداره لایق همون دخترای اطرافشه !
خداروشکر کردم که به این نتیجه رسیده و گفتم :
آفرین منم همین و میخوام بگم☂
خودت داری میگی لایق تو نیست ! پس دیگه چرا با این و اون دوست میشی؟
لیاقت تو خیلی بالاتره نیلی
اصلا نباید با این پسر ها دوست بشی🚶♀
یاد سخنرانی دیشب ( زنان ونوسی) افتادم و همون حرف آقای رائفی پور را دست و پا شکسته گفتم :
نیلی تو ارزشت بالاست چرا اجازه میدی باهات مثل ←لیوان→ یک بار مصرف رفتار بکنن!؟
آب که خوردن تشنگیشون برطرف شد میندازه ات دور
دیگه حالا خیلــــی قشنگ هم که باشی دو هفته توی کیفش تو را نگه میداره بعدش تو را میندازه دور …!
بعدش غصه هم نباید بخوری . . .
بعضی وقت ها از منجلاب میایم بیرون بعد فکر میکنیم عشقمونو از دست دادیم و
در حالی که اگه واقعا کسی و دوست داشته باشه میاد خواستگاری
(ادامه حتمـا تاکید میکنم خوانده بشود!!)
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت پنجاه و سه - هان
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت پنجاه و چهار
- نیلی با صدای گرفته و خسته تک خنده ای کرد و گفت :
خب هانیه چه فرقی داره
ازدواج هم مثل دوستی با همین پسراست دیگه
-دوباره یاد سخنرانی دیشب افتادم ، خیلی بهم کمک کرد برای همین هرچی توی ذهنم بود سر هم کردم و گفتم :
اسلام اومده کمک ما از دختر و پسر تعهد میگیره که کار خلاف نکن و به پای هم بمونن
تعهد همون عقد خودمونه
دیگه خیال هر دو طرف راحته
مهریه هم که میزنن
ضمنا وقتی ازدواج میکنی میرین زیر یک سقف
بیشتر عاشق همدیگه میشید!
دیگه جایی برای خلاف نمیمونه
تازه بچه دار میشید
نوه دار میشید
اما اینجور ادم ها به راحتی باهات دوست میشون و چون هیچ تعهدی بهت ندارن به راحتی قیدت میزنن …!
اصلا پسری که میاد مردونه خواستگاری با پسری که میاد دوست دختر پیدا میکنه زمین تا آسمون فرق داره
دختر هاهم همینطورن
هرچیزی اگه از راه درست نباشه ضرر داره
نیلی :
الان میگی چیکار بکنم هانیه؟
حالم اصلا خوب نیست
+ الان باید قید این دوستی های خیابونی بزنی و یا ازدواج بکنی🚶♀
اصلا مگه تو درس و دانشگاه نداری؟
خب برو درس بخوان
فقط بیکار نباش✋🏻
بیکار نباش
بعدش کتاب گریه های امپراطور فاضل نظری که چند وقت پیش عمو آورده بود باز کردم و شعر به سوی ساحل دیگر اومد 👀
قشنگ ترین قسمتش این بود که :
به دنبال کسی جامانده از پرواز میگردم
مگر بیدار سازد غافلی را ، غافلی دیگر!
نیلی لبخند زد و گفت :
شعرت قشنگ بود
اما اگه کسی شرایط ازدواج نداشت چی؟
بشکن زدم و گفتم :
افرین چه سوال قشنگی پرسیدی
خب به جای علافی و بیکاری باید تاجایی که میشه شرایط جور بکنه
و مراقب خودش باشه
بعدشم مشاور ها که نزاشتن فسیل بشن
-خندید و اشک هایش را پاک کرد
...
نیلی را از اتاق بیرون بردم زن عمو خیلی خوشحال شد
بنده خدا نگران دخترش بود! قرار شد از شنبه نیلی بره کلاس زبان و نقاشی که دیگه بیکار نباشه
وقتی داشتم برمیگشتم خانه به این فکر میکردم که این نوع زندگی چقدر خوبه…
چقدر خوبه که نگران کرم و رژ لبت نیستی
نگران این نیستی که کسی تو را با پسری ببیند
نگران این نیستی که ریزش لایک داشته باشی
اتفاقا این راه تمامش آرامش بود'!
پست هایی که میزاشتم باعث شده بود خیلی ها به چالش کشیده بشوند . . .
سوال میکردن
تحقیق میکردن
و راهشونو پیدا میکردن (: !
یاد حرف خودم به نیلی افتادم بهش گفتم
- بیکار نباش-
حالا تا وقتی برسم خانه بیکار بودم برای همین هشتگ های مربوط به ابراهیم هادی را دنبال کردم
یک عکسی چشمم را گرفت وقتی بازش کردم نوشته بود :
" ابراهیـم خندیـد و گفـت : اے بابا✋🏻
همیـشه کارۍ کن که اگـه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مـردم …(:!
خیلی قشنگ بود 🌿 حرف حسابی بود که جواب نداشت!
جواب نداشت اما جای فکر داشت
حرف حساب همیشه جای فکر داره🚶♀
فکر به اینکه خدا چجوری از من خوشش بیاد؟؟
ملاک خدا چیه ؟
اصلا تاحالا انقدری که دنبال مد روز و رنگ سال رفته بودیم
دنبال ملاک های خدا هم رفته بودیم!؟
از تعجب رگه های چشمم نزدیک بود از کار بیفتد
اخه اون هانیه چجوری رسید به این هانیه (:؟
اگه بری طرف خدا
ره صد ساله هم یک شبه طی میشه
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو