بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت پنجاه و دو - هانیه
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت پنجاه و سه
- هانیه:
شب موقع خواب شروع کردم داخل فضای مجازی گشت و گذار کردن
توی یکی از کانال ها یک فایل صوتی دیدم
نوشته بود | زنان ونوسی|
سخنرانی استاد رائفی پور بود
چند قسمتش را گوش دادم واقعا قشنگ حرف میزدند😃🌿
این جمله ایشون از همون شب آویزهیگوش من شد :
( اساسا مشکل جامعه ما ندانستن است!)
هنوز که هنوز این جمله مقدمه زندگی من است…
اگر بدانی و مطلع باشی دیگر به تله نمیفتی !
ظهر بعد نماز و ناهار چادر سر کردم و سمت خانه عمو رفتم🚶♀🍃
عادت کرده بودم ! دیگه دستم آمده بود باید با کدوم خط اتوبوس بروم چجوری بروم که گم نشوم ………
وارد خانه عمو شدم ✋🏻
زن عمو امد استقبالم
برایم چایی و شیرینی اورد یکم حرف زدیم و بعد گفت که نیلی مثل همیشه داخل اتاقش نشسته و فقط موقع غذا میاد بیرون🚶♀
با آرامش گفتم …
زن عمو حافظ گفته که :
- رسیده مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین هم نخواهد ماند♥️🌱
رفتم سمت اتاق و در زدم ...
جواب نداد
دوباره در زدم و گفتم : نیلی ؟
خودش اومد در برایم باز کرد همچنان که من را بغل کرده بود کشیدم داخل اتاق …
کلی بی صدا گریه کرد
با تعجب نگاهش میکردم
نشستیم روی زمین دست هایم را گرفت و گفت :
خوب شد که اومدی داشتم دیوونه میشدم!
چند وقت پیش رفتم بیرون تا برای اتاق چندتا گلدون بگیرم🚶♀
این پسره دوستمو توی یک مغازه دیدم لوازم آرایشی بود
گفتم شاید رفته تافت مو یا چیزی بگیره
یڪم منتظر نشستم دیدم از همون مغازه با یه دختره اومد بیرون و کلی لوازم آرایش🤧
بعدش شب اومدم بهش پیام دادم بهم گفت خوب شد خودت دیدی کار منو راحت کردی…!
از اون روز به بعد خودمو به هر دری میزنم تا ببینه من چقدر خوشبختم و ناراحت نیستم. . .
چند بار منو دید چیزی نگفت ✋🏻
خودم خسته شدم
دقیقا اونم داره همین کار میکنه هروز با یک نفر!
- اجازه ندادم ادامه بده و گفتم :
نیلی آروم تر …
ترمزت که نبریده داری انقدر تند جلو میری🌱🚙
ببینم الان همین پسره اگه برگرده چیکار میکنی!؟
گفتش که : اصلا لیاقت من و نداره لایق همون دخترای اطرافشه !
خداروشکر کردم که به این نتیجه رسیده و گفتم :
آفرین منم همین و میخوام بگم☂
خودت داری میگی لایق تو نیست ! پس دیگه چرا با این و اون دوست میشی؟
لیاقت تو خیلی بالاتره نیلی
اصلا نباید با این پسر ها دوست بشی🚶♀
یاد سخنرانی دیشب ( زنان ونوسی) افتادم و همون حرف آقای رائفی پور را دست و پا شکسته گفتم :
نیلی تو ارزشت بالاست چرا اجازه میدی باهات مثل ←لیوان→ یک بار مصرف رفتار بکنن!؟
آب که خوردن تشنگیشون برطرف شد میندازه ات دور
دیگه حالا خیلــــی قشنگ هم که باشی دو هفته توی کیفش تو را نگه میداره بعدش تو را میندازه دور …!
بعدش غصه هم نباید بخوری . . .
بعضی وقت ها از منجلاب میایم بیرون بعد فکر میکنیم عشقمونو از دست دادیم و
در حالی که اگه واقعا کسی و دوست داشته باشه میاد خواستگاری
(ادامه حتمـا تاکید میکنم خوانده بشود!!)
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت پنجاه و سه - هان
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت پنجاه و چهار
- نیلی با صدای گرفته و خسته تک خنده ای کرد و گفت :
خب هانیه چه فرقی داره
ازدواج هم مثل دوستی با همین پسراست دیگه
-دوباره یاد سخنرانی دیشب افتادم ، خیلی بهم کمک کرد برای همین هرچی توی ذهنم بود سر هم کردم و گفتم :
اسلام اومده کمک ما از دختر و پسر تعهد میگیره که کار خلاف نکن و به پای هم بمونن
تعهد همون عقد خودمونه
دیگه خیال هر دو طرف راحته
مهریه هم که میزنن
ضمنا وقتی ازدواج میکنی میرین زیر یک سقف
بیشتر عاشق همدیگه میشید!
دیگه جایی برای خلاف نمیمونه
تازه بچه دار میشید
نوه دار میشید
اما اینجور ادم ها به راحتی باهات دوست میشون و چون هیچ تعهدی بهت ندارن به راحتی قیدت میزنن …!
اصلا پسری که میاد مردونه خواستگاری با پسری که میاد دوست دختر پیدا میکنه زمین تا آسمون فرق داره
دختر هاهم همینطورن
هرچیزی اگه از راه درست نباشه ضرر داره
نیلی :
الان میگی چیکار بکنم هانیه؟
حالم اصلا خوب نیست
+ الان باید قید این دوستی های خیابونی بزنی و یا ازدواج بکنی🚶♀
اصلا مگه تو درس و دانشگاه نداری؟
خب برو درس بخوان
فقط بیکار نباش✋🏻
بیکار نباش
بعدش کتاب گریه های امپراطور فاضل نظری که چند وقت پیش عمو آورده بود باز کردم و شعر به سوی ساحل دیگر اومد 👀
قشنگ ترین قسمتش این بود که :
به دنبال کسی جامانده از پرواز میگردم
مگر بیدار سازد غافلی را ، غافلی دیگر!
نیلی لبخند زد و گفت :
شعرت قشنگ بود
اما اگه کسی شرایط ازدواج نداشت چی؟
بشکن زدم و گفتم :
افرین چه سوال قشنگی پرسیدی
خب به جای علافی و بیکاری باید تاجایی که میشه شرایط جور بکنه
و مراقب خودش باشه
بعدشم مشاور ها که نزاشتن فسیل بشن
-خندید و اشک هایش را پاک کرد
...
نیلی را از اتاق بیرون بردم زن عمو خیلی خوشحال شد
بنده خدا نگران دخترش بود! قرار شد از شنبه نیلی بره کلاس زبان و نقاشی که دیگه بیکار نباشه
وقتی داشتم برمیگشتم خانه به این فکر میکردم که این نوع زندگی چقدر خوبه…
چقدر خوبه که نگران کرم و رژ لبت نیستی
نگران این نیستی که کسی تو را با پسری ببیند
نگران این نیستی که ریزش لایک داشته باشی
اتفاقا این راه تمامش آرامش بود'!
پست هایی که میزاشتم باعث شده بود خیلی ها به چالش کشیده بشوند . . .
سوال میکردن
تحقیق میکردن
و راهشونو پیدا میکردن (: !
یاد حرف خودم به نیلی افتادم بهش گفتم
- بیکار نباش-
حالا تا وقتی برسم خانه بیکار بودم برای همین هشتگ های مربوط به ابراهیم هادی را دنبال کردم
یک عکسی چشمم را گرفت وقتی بازش کردم نوشته بود :
" ابراهیـم خندیـد و گفـت : اے بابا✋🏻
همیـشه کارۍ کن که اگـه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مـردم …(:!
خیلی قشنگ بود 🌿 حرف حسابی بود که جواب نداشت!
جواب نداشت اما جای فکر داشت
حرف حساب همیشه جای فکر داره🚶♀
فکر به اینکه خدا چجوری از من خوشش بیاد؟؟
ملاک خدا چیه ؟
اصلا تاحالا انقدری که دنبال مد روز و رنگ سال رفته بودیم
دنبال ملاک های خدا هم رفته بودیم!؟
از تعجب رگه های چشمم نزدیک بود از کار بیفتد
اخه اون هانیه چجوری رسید به این هانیه (:؟
اگه بری طرف خدا
ره صد ساله هم یک شبه طی میشه
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت پنجاه و چهار - نیل
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت پنجاه و پنج
- هانیه :
وقتی از خانه عمو برگشتم خانه خودمان دیدم که چندتا بشقاب میوه و لیوان های چای روی زمین هستند…!
----
- سلام ، من اومدم🤠
+ سلام مامان خوش اومدی ، خوش گذشت!؟
- اره خوب بود با زنعمو و نیلی کلی حرف زدیم
کسی اینجا بوده🧐
- وقتی که رفتی خونه عموت یک خانوم اومد اینجا😕✋🏻
+ خب دوست های شما بودن؟🚶♀
- نه بابا انگار که مادر سید محمد بودن…
----
وقتی مامانم گفت سید محمد یک لحظه دلم هری ریخت گفتم آمدن حتما شکایت من را به بابا بکنند
که چرا اون روز جلوی مسجد بین همسایه ها داد زدم
تنها راهی که اومد توی ذهنم این بود که بگم من برم لباس هایم را عوض بکنم
رفتم داخل اتاق و در بستم نفس عمیقی کشیدم و گفتم : خدا رحم بکنه
لباس ها را عوض کردم و بلا تکلیف نشستم
بعد دو تقه ریز به در
مامان امد داخل
گفتم الان که دیگه کارم تموم بشود
داشتم زیر لب شهادتین میخواندم
اما…
مامان با آرامش گفت : نمـیخوای بپرسی چرا ایشون اومده بودن!؟
گفتم : خب به من چه حتما کاری داشتن دیگه ..
مامان امد و کنارم نشست و گفت :
+ اومده بودن کار خیـر داشتن …
اومده بودن که
که تو را برای پسرشون خواستگاری بکنن!
وقتی مامان گفت خواستگاری
اولین چیزی که اومد توی ذهنم این بود که
چرا امروز صبح رفتم خانه عمو . خخخ. ؟؟
ایکاش نمیرفتم حداقل مامان سید را میدیدم
بعدش برای اینکه عادی سازی بکنم به مامان با خنده گفتم :
مطمعنی؟ شاید اشتباه اومده باشن🚶♀
بعدش اصلا این پسره مگه من را دیده !؟
مامان گفت که :
اومدن داخل، از پسرشون تعریف کردن
بعد تو را خواستگاری کردن
ماهم گفتیم تو رفتی خونه عموت
بنده خدا هاهم گفتن ما به تو بگیم هرچی شد بعد بهشون خبر بدیم که با پسرشون رسمی خواستگاری بکنن
- چی گفتن از پسرشون؟!
+ اسمش سید محمده
کار دولتی داره
متولد دهه هفتاد
ماشین هم که داره
یک خواهر هم داره که مجرد هست
دیگه از خصوصیات اخلاقیش گفتن همین
به مامانم گفتم که :
چقدر بی ادب حداقل زحمت میکشید برای آینده اش وقت میگذاشت کار و تعطیل میکرد همراه مامان و باباش میومد
شیرینی هم نیوردن که
اه
ای کاش زنگ بزنی بگی دفعه بعد دانمارکی بخرن
مامـان برای اینڪه جلوی مسخره بازی های من را بگیره گفتش که:
هانیه ایراد بنی اسرائیلی نگیر
اگه میخوای بگو
نمیخوای باز بیابگو
الکی غر نزن!
بعد خندید و گفت من اندازه تو بودم انقدر بی حیا نبود
بعد از اینکه مامان از اتاق رفت بیرون جوابش و آرام طوری که خودم بشنوم دادم
گفتم حیا و دادیم شوهر دیگه
...
هرچقدر آن روز بالا پایین کردم به این نتیجه رسیدم من هنوز هیچی در مورد این سید نمیدانم…
سال تولد و خواهر و برادرش که برای من نون و آب نمیشد
به مامان گفتم بگو هانیه میگه من هنوز این آقا را نمیشناسم چند جلسه تشریف بیارند که من بشناسمشون
الان اخه باید به چیه این آقا فکـر بکنم؟ !
شب که بابا خونـه آمد چیزی در این مورد نگفت ولی معلوم بود توی شُک هست
مامان ظهر
به من گفته بود که بابا داخل دوراهی گیر کرده از یک طرف میگه این پسر به ماها نمیخوره
از یک طرف میگه ولی خیلی پسر خوبی هست و میشناسمش !
شب یکم
با مامان داخل آشپزخانه پچ پچ کردند که مچـشون را گرفتم و فهمیدم دارن در مورد
اینکـه چند جلسه دیگه من باید سید را ببینم حرف میزدن ...
موقع خواب توی اینترنت سرچ کردم ببینم اصلا حدیثی درمورد ازدواج هست یانه
اصلا آن زمان ها خواستگاری بوده یا نه……
کلی حدیث اومد بالا پس اون زمان ها این رسم بوده … 🌱🌿
نویسنده ✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
پارت های بعدی هم گذاشته شد امیدوارم استفاده کنین و لذت ببرین.🦋🌱
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت پنجاه و پنج - هانی
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت پنجاه و شش
- هانیه :
یکی از عکس ها را بزرگ کردم نوشته بود :
- امام رضا فرمودند'
وقتۍکهازدیـنواخلاقخواستگارراضیبودیدبه
ازدواجبااوراضیباشید☘
وبهخاطرفقیربودنشاورا ردنکنید!
عکس دیگه که یک سفره عقد بود را بزرگ کردم نوشته بود :
- پیامبر خدا صلیالله'
در اسلام هیچ بنایی ساخته نشد که نزد خدواند عزوجل محبوب تر و ارجمندتر از ازدواج باشد✋🏻'
...
عجیب بود فکر نمیکردم که درمورد ازدواج هم حدیث باشه
فکر میکردم فقط در مورد گناه حدیث داریم ولی حالا که میبینم نه اینطور نیست !
همه چیز دین توی گناه نیست
خیلی مساله های مهمتری هم هست که مردم ما دنبالش نمیردند😕!
دلیلش چی میتونه باشه؟ اخه چرا دین از
ازدواج گفته از اقتصاد گفته از حتی از آینده هم گفته
یهو صدای معلم دینی مدرسه اکو شد تو سرم:
بچـها دین اسلـام کامل شده ادیان دیگه است
درسته؟
بعد ما بچه هاهم جیغ و هوار میکردیم
یه عده میگفتن بله یه عده هم اشتباه جواب میدادن نله 😂
..
فردا مامان پسره زنگ زد و مامانم دقیقا حرف های خودم را بهش زد 🚶♀
انقدر خوشم امد که مامان سید گفت هانیه راست میگه و قرار شد دو روز دیگه خود سید هم بیاد!
مامان میخواست به عمو اینا بگه من نزاشتم گفتم یک حدیثی از پیـامبر خواندم که مراسم ازدواج را آشکارا برگزار بکنید و خواستگاری پنهان 🌱🦋
حالا اگر درست نمیشد از فردا نقل مجلس میشیدم !
دو روز گذشت ……
ساعت هفت زنگ خانه را زدن قطعا خودشان بودند '
رفتم جلوی آیینه و به خودم نگاه کردم
- همه چیز مرتب بود
چادر هم پوشیده بودم یک چادر معمولی
وقتی که توی بیرون از خانه چادری شدم تصمیم گرفتم داخل خانه هم به این عهد عمل بکنم . . .
هم راحت تر بودم و هم کامل تر 💞"
راحت از دست نامحرم ها چه فامیل چه غریبه
و دستور خدا کامل انجام داده بودم (:
....
رفتیم جلوی در تا خوش آمد بگوییم !
به ترتیب اول یک خانوم چادری که برخلاف خانوم های مسن ، چادر گل گلی طرح دار نپوشیده بود یک چادر ساده سر کرده بود🚶♀
بعد یک دختر خانوم تقریبا ۲۰ ساله امد اون هم چادری بود و البته قد بلند
بعدش هم که سید اومد
یه جعبه شیرینی دستش بود
خوبه الان بهش بگم سلام یاعلی مدد
آخه هروقت من و میدید میگفت یاعلی مدد و میرفت🚶♂
همه نشستن من هم رفتم شیرینی هارا چیدم توی ظرف
دقیقا مثل شیرینی های خودم خریده بودن؛ اگه خیلی وقت نگذشته بود میگفتم حتما شیرینی هارا نخورده الان آورده خواستگاری من😕
چایی هم بردم با شیرینی بخورند
اتفاق خاصی هم نیفتاد
مگه قراره همیشه چایی ها بریزه روی داماد!؟
یا قراره همیشه چادر زیر پای ما دختر ها گیر بکنه و با کله بیفتیم زمین :|؟
چادر خواستگاری را کردن سوژه خنده انقدر بدم میاد
اصلا هم سخت نبود
از اینکه چرا لایه اوزون سوراخه حرف زدن😂
از اینکه چرا ماشین گرون شده حرف زدن
از اینکه چرا درصدی از مردم حیوان دارن حرف زدن🤣🚶♂
از لاک پشت عموی من تا پرنده بابای من صحبت کردن
خواهر سید که معلوم نبود داره با گوشی چیکار میکنه
مامان سید و مامان حورا هم داشتن باهم حرف میزدن
سید هم که داشت با دقت به لایه اوزون و کلاغ و لاک پشت گوش میداد 🚶♀ و با پدرم حرف میزد
تا اینکه بالاخره رضایت دادن برن سر اصل مطلب
مامان سید بااجازه ای گفت و شروع کرد به حرف زدن:
- ما امشب مزاحم شدیم که این دوتا جوان همدیگر را بیشتر بشناسن و اگه صلاح بود ازدواج بکنند 🌱
قبلا یک بار خانواده ها باهمدیگر دیدار داشتن و میدونن این محمد ما کیه و چیه ...
اگه اجازه بدید که برن صحبت بکنند تا این دوتا جوان هم همدیگر بیشتر بشناسن
...
نویسنده✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت پنجاه و شش - هانی
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت پنجاه و هفت
- هانیه :
بلند شدم رفتم سمت اتاق، سید هم پشت سر من بود !
در اتاق باز کردم گفتم بفرمایید
گفت که اول شما …
تعارف کردم که اول شما بشینید
سید روی تخت نشست من هم صندلی گذشتم و نشستم
گفتم : خب من شمارا نمیشناسم خودتونو معرفی کنید..
گفت :
همونطور که میدونید اسم من محمده
چون پدرم سید بود ماهم به لطف خدا سید شدیم
چندین سالی هست که تهران زندگی میکنیم🌿
سال ۷۶ بنده دنیاآمدم
کار من دولتی و سخت هست و ممکنه بعضی وقت ها سفر کاری داشته باشیم. . .
ریحانه سادات خواهر کوچکتر ازخودمه
و بنده فرزند اول خانواده هستم
به مرحمت امام رضا مشهد دنیا امدم
و تحصیلاتـم تهران گذراندم
شما هم لطفا خودتونو معرفی کنید!؟
گفتم که من هانیه هستم
متولد سال ۱۳۸۱
هفت ماهه دنیا اومدم توی همین تهران
تک فرزند هستم
امسال کنکور داشتم و خرابش کردم قطعا مردود میشم و قراره سال بعد مجدد کنکور بدم
چند وقتی هست که چادری شدم این و فکر کنم خودتون بهتر میدونید
مشکلی ندارید؟
جواب داد که: نه مشکلی نیست ولی خب بهتره که برای سال دیگه بخونید!
یکم سکوت و بعد
پرسید چه تصور یا معیاری از همسر آینده اتون دارید🙄؟
گفتم : اول شما بفرمایید
محمد :
برای من اخلاق خیلی مهمه
و تقریبا ۶۰ درصد اخلاق را توی زمانی که آدم ها خشمگین هستند میشه دید
راستگو باشید دلم نمیخواد اگه مشکلی هست پنهان بکنید
زندگی من خیلی بالا پایین داره
بعضی وقت ها به شخصه خیلی خسته میشوم
ممکنه الان این موضوع متوجه نشوید اما بعدها میفهمید
نیاز به صبر و یاری داریم!
تعهد و وفاداری هم مهمه
پا به پای همدیگه توی مساله های دینی حرکت بکنیم و موضوع السابقون السابقون
رعایت بکنیم!
و در آخر من از تجملات و اسراف متنفر هستم
و در عوض از مهمان نوازی و قناعت خوشم میاد
و....
وقتی سید معیار هاشو گفت نزدیک بود کمرم بشکنه ،یا مصطفی من تاحالا اینقدر جدی خواستگار نداشتم که
سید خواست که من هم معیار هامو بگم
اول یکم فکر کردم تا استرسم کم بشه
بعد گفتم :
معیار من ایمان و اسلام هستش
اسلام نه به اینکه فقط مسلمون باشید
یا فقط توی شناسنامه اتون دین اسلام درج شده باشه…🚶♀
توی حرف و عمل هم ملاکتون، ملاک های خدا باش
علاوه بر نماز و روزه من خودم خیلی دلم میخواد به آدم ها کمک بکنم
موقع سختی ها دلم نمیخواد ناامید بشید و مخفی بکنید
هرچیزی هست باهم باید حلش بکنیم
همسر من شریک زندگی من هست
قرار نیست فقط داخل خوشی ها و آرامش ها کنار هم باشیم!
از غرور و تحقیر خوشم نمیاد شما الان که اومدی خواستگاری، من را داری میبینی ، من همینی هستم که جلوتون نشستم و ادعا ندارم خیلی بیگناه هستم
بلکه هم من و هم شما و همه دختر و پسر ها چه مجرد و چه متاهل قطعا یک عیبی دارن پس با عیب هایی که داریم کنار بیاییم و یا کمک کنیم نقاط منفی تبدیل به تقاط مثبت بشه
برای من احترام خیلی مهمه
احترام به خانواده ها و عقاید
دلم نمیخواد تا یکم مشکلات زندگی زیاد شد یا کارتون سخت شد سریع عصبانی بشید …
یا سختی کار همیسه توی خونه باب مشکل ما باشه
زیبایی هم برای من مهم نیست چون من یک عمر قراره با شما زندگی بکنم
اخلاقتون برای من نون آب میشه نه زیباییتون !
دلم نمیخواد اجازه ندید با فامیل ها رفت و آمد بکنیم و یا به دوستانم سر بزنم !
هرچیزی توی زندگی به یک اندازه باشه نه زیاد و نه کم🚶♀
در آخر از حرف نزدن متنفرم!
خیلی ها وقتی چیزی میشه ناراحت هستن و چیزی نمیگن
اشکال نداره باید بگید که فلان رفتار من ناراحتتون کرده تا رفتارمو اصلاح بکنم نه اینکه ندانسته بهش ادامه بدهم
اگه نگید من هم نمیفهمم و اینطوری خودتون اذیت میشید
هــــوف کی باور میکرد هانیه از این حرف ها بلد باشه؟
چند دقیقه به سکوت گذشت
سید پرسید چه ملاکی برای خوشبختی دارید؟
گفتم من خوش اخلاقی و صبور بودن و ملاک خوشبختی میدانم
چون شما هرچقدر هم پول داشته باشی
زیبایی داشته باشی
ولی اخلاق نداشته باشید ………
ادامه ندادم خودش فهمید!
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
پارت های بعدی هم گذاشته شد امیدوارم استفاده کنین و لذت ببرین.🍃🌼