eitaa logo
باران باش | تربیت فرزند
4.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
560 ویدیو
6 فایل
لیلاسادات قاضی‌عسگر هستم✋🏼 کارشناس‌ارشد روانشناسی‌تربیتی و طلــــــــــبه قراره اینجا کنار هم رشد کنیم🌱 #کتابخوانی جلد 2و3و4 و 8و9و 10 من‌دیگرما و کلی مطلب مفید دیگه🚀 صفحه ادمین درایتا و اینستاگرام: @leila_ghazi لینک ناشناس: gkite.ir/es/9759827
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام روزتون منور به نور اهلبیت ✨ شهید بیست و هشتم: هر سال با دوستانش برای شرکت در و زیارت آقا به کربلا می‌رفت. آخرین بار نذر کرد با پای پیاده برود تا شاید نذرش که شهادت باشد، پذیرفته شود. این سفر همان شد که او می‌خواست یک روز پس از بازگشت از کربلا تلفنش زنگ زد و چند دقیقه بعد با خوشحالی به نزدم آمد و گفت مامان کارم جور شده و باید ساکم را ببندم برای سفر به سوریه. اول رضایت ندادم اما با اصرار و پافشاری او قبول کردم. گفت مادر باید برویم و از حریم حرم مطهر اولاد پیامبر در برابر داعشیان بدصفت حفاظت کنیم. 🔹خاطره‌ای که شهیددر دفتر خاطراتش نوشته: در جلسه‌ای که با نیروهای حزب‌الله داشتیم، دور میزی بزرگ نشسته بودیم که ذوالفقار، مسئول و یکی از فرماندهان نیروهای حزب‌الله وارد شد. به من اشاره کرد و پرسید:‌ اسمت چیه؟‌ همه تعجب کرده بودند. من گفتم: کمیل. بعد چیزی به مترجم گفت که متوجه آن نشدم. مترجم رو به من گفت:‌ ایشون می‌گن تو شهید می‌شی! بعد به عکس‌هایی که روی دیوار اتاق بود اشاره کرد و گفت: من به همه اینا گفتم شهید می‌شن و شدن. من از خجالت سرم را پایین انداختم. بعد هم پرسید: توی تیم هجوم هستی؟ مترجم گفت: آره، از بچه‌های شناساییه. دوباره گفت: مطمئن باش در هجوم اول شهید می‌شی! با شنیدن این حرف‌ها دیگر دل توی دلم نبود. جلسه که تمام شد رفتم پیش ذوالفقار. به‌اش گفتم: اگه شهید نشم، میام پیشت و ازت شکایت می‌کنم و یقه‌ات رو می‌گیرم! مترجم که حرف‌هایم را برایش ترجمه کرد، خندید. گفت: من و تو هر دو شهید می‌شیم... 🌧 @baran_bash
توسل به برای خانه دار شدن 📌مدتی بوددنبال خونه بودیم،خونه قبلی رو فروخته بودیم و بایدهرچه زودترخونه راتحویل می‌دادیم. ⬅️ 40روز مهلت گرفته بودیم تا یک خونه مناسب پیداکنیم،روزها همسرم ازاین بنگاه به ایــن بنگاه می‌رفــت، اما خونه ای که باب میل‌مون باشه پیدانمیکردیم. 💥دوسه بارهم که تا پای معامله رفتیم، اماانگار قسمت نبودمابه این زودی صاحب خونه بشیم، خلاصه تویکی ازاین روزا که پر از نگرانی و استرس بود ومن هم خیلی نگران که بالاخره چی میشه، همسرم از سرکار اومد وطبق معمول همیشه روزنامه جوان هم همراهش بود، عصر اون روز مثل روزهای قبل سراغ روزنامه و قسمت جدول روزنامه رفتم، در بالای صفحه جدول مصاحبه باخانواده شهدای مدافع حرم چاپ می‌شود و من همیشه قبل حل جدول، مصاحبه رومی‌خونم، تااینکه اون روز دیدم مصاحبه بامادر شهید سعید علیزاده است. آقاسعیداز دوستان همسرم بود، بعد از خوندن کامل مصاحبه و دلتنگی مادرشهید منم دلم شکست و همراه باگریه با شهید درد دل کردم که شما دوست همسرم بودید مدتها با هم رفاقت داشتید نمی‌خوای کمکون کنید ما یک خونه مناسب پیدا کنیم؟ 💥فردای اون روز یه خونه مناسب در بهترین جا و مکان با همسایه‌های خوب به ما پیشنهاد شد و معامله برقرار شد و خونه رو خریدیم. 💥من همه اینهارا از لطف شهید بزرگوار میدانم وبه این توسل ایمان دارم. 🌧 @baran_bash