هدایت شده از تبلیغات
✨💚سریع ترین راه درمان ناباروری 💚✨
👀 افرادی مثل خودت که سالها درگیر ناباروری بودن بالاخره نتیجه ای که میخواستن رو گرفتن 🤲🏼
🌿▣⃢ بدون نیاز به عمل IVF و IUI 💉
کنارتون هستیم 🙏🏼
🧔🏻♂ ناباروری آقایان 👩🏻 ناباروری بانوان
🔹▣⃢ اگر توام مشکل ناباروری و یا اختلالات هورمونی داری ❓❓
بیایید تو کانال و پدر مادر شدن رو تو سال جدید به خودتون هدیه کنید👇🏼🎁
█▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀█
https://eitaa.com/joinchat/3798598063C7fa3bbbb76
█▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄█
هدایت شده از تبلیغات
🟢سرمایه ۱۰۰ میلیونی از ما ، کار از شما
اگر آمادگی کارکردن با سرمایه ۱۰۰ میلیون تومانی رو داری که به ماهی ۲۰ میلیون سود برسی ، معطلی فایده نداره دیگه 😳
نذار دیر بشه سریع کلیک کن و پست آخرو ببین
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2771648566Cc588dc0592
.
هدایت شده از تبلیغات
💠آموزش ۴ راه پولسازی در ایران 🇮🇷
اگر دنبال شغل دومی و یا میخای درآمدی
داشته باشی ، اینجا مثل ۸ هزار نفر دیگه
میتونی آموزش درآمدزایی ببینی 🤩
🌀 پست آخر هدیهی توئه 👇😍
http://eitaa.com/joinchat/2771648566Cc588dc0592
هدایت شده از تبلیغات
شما برای سرمایهگذاری طلا به میلی دعوت شدهاید! همین حالا با کد دعوت milli-tm1np ثبتنام کنید و 5 میلی هدیه بگیرید!
https://milli.gold/app/sign-up?referralCode=milli-tm1np
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
#پارت_
روشنا با حالت ترسیده ای سرش رو بالا اورد و من با دیدن اون چشمای به خون نشسته اخم کردم.
حتی نوک دماغش هم سرخ شده بود.
شبیه گیلاس وسط بستنی خوشگل و خوشمزه به نظر میرسید.
همون طورکه پرونده رو میبست به ارومی گفت:
-ببخشید استاد
تکرار نمیشه
معلوم بود توی اون چند ساعت چقدر به خودش فشار آورده.
سرم رو به علامت خوبه تکون دادم و برگه ها رو از توی کیفم خارج کردم.
برگه ش رو که روی میزش گذاشتم سرم رو خم کردم و اروم گفتم:
-این امتحان خیلی مهمه
اصلا دلم نمیخواد حواس پرتی کنی
فقط ازت نمره ی قبولی میخوام
روشنا چشمای خمارش رو بهم دوخت و با خستگی لب زد:
-چشم استاد
تمام تلاشم و میکنم
پف و هاله ی قرمز زیر چشماش رو دوست داشتم.
حتی توی اون حالت هم قشنگ بود و آبی تیله هاش رو بیشتر به رخ میکشید.
وقتی پشت میزم برگشتم اجازه دادم برگه ها رو برگردونن و کم کم صدای اعتراضات بلند شد.
همگی از سختی سوالا گله و شکایت داشتن جز روشنا که به سرعت خودکار رو برداشت و شروع کرد به نوشتن.
با خونسردی به صندلی تکیه دادم و گفتم:
-از ستوده یاد بگیرید
بدون هیچ بحثی شروع کرد به نوشتن
الناز با حالت لوسی گفت:
-منم مثل ستوده نور چشمی باشم تند تند مینویسم
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
نیشخندی به دخترک احمق روبروم زدن.
اگه واقعیت و میدونست هیچ کدوم از دخترایی که به خاطر توجه من به روشنا حسودی میکردن دلشون نمیخواست جاش باشن:
-تو هم مثل ستوده شاگرد اول بودی نور چشمی میشدی
روشنا سرش به سرعت بالا اومد و با اون چشمایی که بی اندازه خمار شده بود بهم نگاه کرد.
گونه هاش صورتی خوش رنگ به خودش گرفته بود.
بهش چشمکی زدم و اشاره کردم به کارش ادامه بده.
روشنا نامحسوس لبخندی زد و دوباره به نوشتن ادامه داد.
انگار حالا انرژی و انگیزه ی بیشتری داشت.
حتی دیگه به تقلب فکر هم نمیکرد.
وقتی زودتر از همه برگه ش رو تحویل داد نگاهی بهش انداختم و با اخم گفتم:
-اول میری بوفه یه چیزی میخوری بعد به کارت میرسی
روشنا با اون صورت مصمم موهای لختش رو زیر مقنعه فرستاد و گفت:
-وقت ندارم استاد،فعلا با اجازه
قبل از اینکه حرفی بزنم به سرعت از کلاس خارج شد.
توی دلم به درکی گفتم و برگه ش رو برداشتم.
فکر میکرد با غذا نخوردن موفق میشه.
صورت رنگ پریده ش داد میزد که از دیروز چیزی نخورده.
در حالیکه یه گوشه ی مغزم پیش اون صورت رنگ پریده و خسته مونده بود برگه ش رو برداشتم و با یه نگاه سرسری متوجه شدم که تمام سوالات رو درست جواب داده .
انگار اون دختر رو دست کم گرفته بودم.
به صندلی تکیه دادم و شقیقه م رو ماساژ دادم.
این چیزی نبود که توقع داشتم.
پس برای دیدن چشمای مظلوم و پر ابش باید صبر میکردم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
از کلاس که بیرون زدم روشنا رو توی محوطه ی دانشگاه ندیدم.
ذهنم بدجور درگیرش شده بود.
بیشتر میخواستم بدونم چطور وقت کرده و برای امتحان خونده بود؟
از طرفی هم نمیدونستم چرا دلم میخواست باز اون چشمای خمار رو ببینم.
عجیب منو به سمت خودش میکشید.
احتمال میدادم توی بوفه باشه،بالاخره یجا بدنش کم میآورد و نیاز داشت به غذا خوردن.
اما اونجا هم نبود.
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و برای خودم یه لیوان نسکافه و یه بسته کیت کت خریدم و به طرف کتابخونه راه افتادم.
گاهی بین کلاس ها وقت اضافه میاوردم و اون تایم رو توی کتابخونه میگذروندم.
وارد سالن اصلی شدم و دنج ترین میز رو انتخاب کردم و کیف و لیوان کاغذی نسکافه رو روش گذاشتم.
اون میز جای مخصوص خودم بود.
ساکت و خلوت و دور از دید.
یه قفسه کتاب هم جلوم قرار داشت و اصولا کسی اون قسمت نمیومد.
برای اینکه وقتم مفید بگذره سراغ کتاب های مرتبط با رشته م رفتم اما قبل از اینکه کتاب رو بردارم صدای الناز توجهم رو جلب کرد:
-اینقدر خودت و خرخون و مظلوم نشون نده
تو که تونستی مخ استاد و بزنی
دیگه این کارا واسه چیه؟
به راحتی میتونستم حدس بزنم طرف صحبتش کسی نیست جز روشنا.
کتاب رو که برداشتم تونستم چهره هاشون رو ببینم.
روشنا پوف کلافه ای کشید و گفت:
-الناز الان اصلا وقت خوبی نیست
من کلی کار دارم
اما اون دختر دست بردار نبود.
با خونسردی روبروش نشست و گفت:
-نه، واقعا میخوام بدونم چی داری که چشم استاد و گرفتی؟
بچه هااا به قسمتای حساس رسیدیمممم😱🔥💦
بیا بخونننن💃🏃♀
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
هدایت شده از تبلیغات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅️ ریزش موهامو تو 3 روز قطع کردم🤩😍
تازه ازدواج کرده بودم موهام خیلی داشت میریخت🥲
جوری بود که کنار نامزدم نمیتونستم بدون روسری باشم خجالت میکشیدم ازش🥺😭
تا اینکه از طریق دوست صمیمیم با این کانال آشنا شدم و با روغن تاج فقط توی ۲۱ روز به طور معجزه آسایی ریزش موهام قطع شد و اینقدر موهام پرپشت و بلند شد که الان نامزدم گیسو کمند صدام میکنه😍
لینک کانالشو براتون میزارم👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1082983401C73174c7595
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
انتظار داشتم با اون همه خستگی بزنه زیر گریه.
یا داد و بیداد راه بندازه،یا میدون واسش خالی کنه.
اما برخلاف تصورم به لبخند آروم که نمیدونم منشاش از کجا میومد روی لبش نشست.
با خونسردی به صندلی تکیه داد و آیینه کوچیکش رو از توی جیب کناری کوله ش در آورد.
بعد با دقت به خودش نگاه کرد و گفت:
-راستش،سوال خوبی بود
حالا که دقت میکنم میبینم چشمای ابیم خیلی خوشگل هست
به بقیه ی تعاریفش از خودش گوش دادم:
-قدمم که کوتاه و ریزه میزه ست
شبیه جا سوییچیم
نفسی گرفت و ادامه داد:
-دیگه جونم برات بگه دماغمم اورجینال کوچیکه
مژه ها فر و بلنده بدون ریمل و اکستنشن
الناز که شبیه آتش فشان در حال انفجار بود از جاش بلند شد و با دندون قروچه گفت:
-برو بابا،خود شیفته
از اونجا که دور شد روشنا با خنده ی پر شیطنتی گفت:
-کجا؟
از جوابش خوشم اومده بود.
روشنا اونقدرا هم که نشون میداد مظلوم یا خنگ نبود.فقط ظاهرش غلط انداز به نظر میرسید.
شاید این یجور پوشش بود.
کتاب رو برداشتم و بدون اینکه بفهمه مکالمه شون رو شنیدم پشت میزم برگشتم اما چیزی از مطالب کتاب نمیفهمیدم.
در عوض کلمه به کلمه ی حرفاش توی ذهنم مرور میشد.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
از جلسه که بیرون زدم ساعت حدودا پنج دقیقه به دوازده بود.
چند ساعت سر و کله زدن با اعضای عصا قورت داده ی هیئت مدیره خسته م میکرد اما برای اون روز یه برنامه ی مهیج داشتم.
با قدمای بلند به طرف دفترم رفتم و امیدوار بودم اونجا نبینمش یا اگه جرات کرد و پیداش شد ترس و شرمندگی رو توی چشماش ببینم.
با ورودم به دفتر با یه نگاه سرسری راحت میشد فهمید که توی اتاق انتظار نیست.
از پریروز توی کتابخونه دیگه روشنا رو ندیده بودم.
شبا هم از پشت میزش تکون نمیخورد و سخت کار میکرد.
در حالیکه نبود روشنا باعث حال خوبم شده بود رو به منشی گفتم:
-خانوم ستوده اومد بفرست داخل
تا ۴ بعد از ظهر قرارام کنسل کن
روشنا هرگز نمیتونست توی اون زمان کم پرونده رو تکمیل کنه و بعد این من بودم که میرفتم سراغش.
دیدنش تنها چیزی بود که میتونست خستگیم و در کنه.
بعد از خداحافظی با فتوحی حساب دار شرکت وارد اتاق شدم و پشت میز نشستم.
مانیتور رو روشن کردم و تازه میخواستم دفتر پایین رو چک کنم که ضربه ای به در خورد و چند ثانیه ی بعد روشنا وارد اتاق شد.
به ارومی پا به داخل گذاشت اما مقنعه شو اونقدر پایین کشیده بود که هیچی از صورتش دیده نمیشد.
به خیال خودش اینجوری میخواست صورت کدر و چشمای خسته شو که بی صبرانه منتظر دیدنش بودم رو پنهون کنه.
پرونده رو روی میز گذاشت و در حالیکه لرزش لباش توجهم رو جلب کرده بود گفت:
-بفرمایید استاد ،میشه امروز زودتر برم خونه؟
اگه مشکلی نیست البته
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
صداش ضعیف و بی حال بود و دستاش کمی میلرزید،وقتی حرف میزد کاملا استرسش رو میشد حس کرد و اون انگشتای سفید و کشیده ش رو بهم گره میزد.
این یعنی موفق نبوده و مثل دختر کوچولوها میخواد بره توی تختش و ساعت ها برای شکستش گریه کنه.
بی توجه به پرونده دستام رو روی میز گذاشتم و نوک انگشتام رو بهم چسبوندم، بعد دستور دادم:
-مقنعه تو بکش بالا
اب دهنش رو جوری قورت داد که صداش رو واضح شنیدم.
بعد یه قدم عقب رفت و اینبار طوری که میخواست جسور به نظر برسه گفت:
-نه استاد ،من اینجوری راحت ترم
میشه پرونده رو ببینید ؟
روشنا شبیه به یه بچه گربه بود که برای دفاع از خودش پنجول میکشید و من عاشق اون بازی بودم.
کاش سرش رو بلند میکرد و نیشخند رو صورتم رو میدید.
با خونسردی پا روی پا انداختم و باز دستور دادم:
-گفتم مقنعه تو بکش بالا ستوده
عادت ندارم حرفم و تکرار کنم ولی تو مجبورم میکنی
روشنا نفسش رو حبس کرد و باز یه قدم دیگه عقب رفت و گفت:
-منم گفتم نه استاد
این مسئله شخصیه،مربوط به نوع پوششمه
من دلم نمیخواد...
ابروهام بالا پرید و از روی صندلی گردونم بلند شدم،همین باعث شد روشنا سکوت کنه و اینبار لرزش شونه هاش توجهم رو جلب کرد.
میز رو که دور میزدم گفتم:
-یبار دیگه تکرار کن،نشنیدم چی گفتی
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
بـــارانعــــ❤ـشــق
رمان سوگلی ارباب💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── #پارت_1 مهمان دار لیوان نوشیدنی مو پر کرد وگفت: -چیز
❌👆پارت اول رمان و داستانی که برای آن دعوت شدین😍😍😍👆❌