eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
33.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
288 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── انتظار داشتم با اون همه خستگی بزنه زیر گریه. یا داد و بیداد راه بندازه،یا میدون واسش خالی کنه. اما برخلاف تصورم به لبخند آروم که نمیدونم منشاش از کجا میومد روی لبش نشست. با خونسردی به صندلی تکیه داد و آیینه کوچیکش رو از توی جیب کناری کوله ش در آورد. بعد با دقت به خودش نگاه کرد و گفت: -راستش،سوال خوبی بود حالا که دقت میکنم میبینم چشمای ابیم خیلی خوشگل هست به بقیه ی تعاریفش از خودش گوش دادم: -قدمم که کوتاه و ریزه میزه ست شبیه جا سوییچیم نفسی گرفت و ادامه داد: -دیگه جونم برات بگه دماغمم اورجینال کوچیکه مژه ها فر و بلنده بدون ریمل و اکستنشن الناز که شبیه آتش فشان در حال انفجار بود از جاش بلند شد و با دندون قروچه گفت: -برو بابا،خود شیفته از اونجا که دور شد روشنا با خنده ی پر شیطنتی گفت: -کجا؟ از جوابش خوشم اومده بود. روشنا اونقدرا هم که نشون میداد مظلوم یا خنگ نبود.فقط ظاهرش غلط انداز به نظر میرسید. شاید این یجور پوشش بود. کتاب رو برداشتم و بدون اینکه بفهمه مکالمه شون رو شنیدم پشت میزم برگشتم اما چیزی از مطالب کتاب نمیفهمیدم. در عوض کلمه به کلمه ی حرفاش توی ذهنم مرور میشد. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── از جلسه که بیرون زدم ساعت حدودا پنج دقیقه به دوازده بود. چند ساعت سر و کله زدن با اعضای عصا قورت داده ی هیئت مدیره خسته م می‌کرد اما برای اون روز یه برنامه ی مهیج داشتم. با قدمای بلند به طرف دفترم رفتم و امیدوار بودم اونجا نبینمش یا اگه جرات کرد و پیداش شد ترس و شرمندگی رو توی چشماش ببینم. با ورودم به دفتر با یه نگاه سرسری راحت میشد فهمید که توی اتاق انتظار نیست. از پریروز توی کتابخونه دیگه روشنا رو ندیده بودم. شبا هم از پشت میزش تکون نمی‌خورد و سخت کار می‌کرد. در حالیکه نبود روشنا باعث حال خوبم شده بود رو به منشی گفتم: -خانوم ستوده اومد بفرست داخل تا ۴ بعد از ظهر قرارام کنسل کن روشنا هرگز نمیتونست توی اون زمان کم پرونده رو تکمیل کنه و بعد این من بودم که میرفتم سراغش. دیدنش تنها چیزی بود که میتونست خستگیم و در کنه. بعد از خداحافظی با فتوحی حساب دار شرکت وارد اتاق شدم و پشت میز نشستم. مانیتور رو روشن کردم و تازه میخواستم دفتر پایین رو چک کنم که ضربه ای به در خورد و چند ثانیه ی بعد روشنا وارد اتاق شد. به ارومی پا به داخل گذاشت اما مقنعه شو اونقدر پایین کشیده بود که هیچی از صورتش دیده نمیشد. به خیال خودش اینجوری میخواست صورت کدر و چشمای خسته شو که بی صبرانه منتظر دیدنش بودم رو پنهون کنه. پرونده رو روی میز گذاشت و در حالیکه لرزش لباش توجهم رو جلب کرده بود گفت: -بفرمایید استاد ،میشه امروز زودتر برم خونه؟ اگه مشکلی نیست البته ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── صداش ضعیف و بی حال بود و دستاش کمی میلرزید،وقتی حرف می‌زد کاملا استرسش رو میشد حس کرد و اون انگشتای سفید و کشیده ش رو بهم گره میزد. این یعنی موفق نبوده و مثل دختر کوچولوها میخواد بره توی تختش و ساعت ها برای شکستش گریه کنه. بی توجه به پرونده دستام رو روی میز گذاشتم و نوک انگشتام رو بهم چسبوندم، بعد دستور دادم: -مقنعه تو بکش بالا اب دهنش رو جوری قورت داد که صداش رو واضح شنیدم. بعد یه قدم عقب رفت و اینبار طوری که میخواست جسور به نظر برسه گفت: -نه استاد ،من اینجوری راحت ترم میشه پرونده رو ببینید ؟ روشنا شبیه به یه بچه گربه بود که برای دفاع از خودش پنجول میکشید و من عاشق اون بازی بودم. کاش سرش رو بلند می‌کرد و نیشخند رو صورتم رو میدید. با خونسردی پا روی پا انداختم و باز دستور دادم: -گفتم مقنعه تو بکش بالا ستوده عادت ندارم حرفم و تکرار کنم ولی تو مجبورم میکنی روشنا نفسش رو حبس کرد و باز یه قدم دیگه عقب رفت و گفت: -منم گفتم نه استاد این مسئله شخصیه،مربوط به نوع پوششمه من دلم نمیخواد... ابروهام بالا پرید و از روی صندلی گردونم بلند شدم،همین باعث شد روشنا سکوت کنه و اینبار لرزش شونه هاش توجهم رو جلب کرد. میز رو که دور میزدم گفتم: -یبار دیگه تکرار کن،نشنیدم چی گفتی ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── روشنا از خستگی نمیتونست روی پاهاش بند بشه بعد با من از نوع پوشش حرف می‌زد. اون نمیدونست برای اون لحظه چقدر برنامه چیدم و انتظار کشیدم. اینبار با سرتقی جواب داد: -استاد...میشه... پرونده رو ببینید؟ اگه نه من برم -هه...جدا؟! انگار اجازه ت دست خودته! -من به اجازه کسی نیاز ندارم زبون درازیش هم هیچ به مذاقم خوش نیومد. برای همین عصبی شدم. اون دختر داشت صبر منو امتحان می‌کرد. همون طورکه با هر قدم من عقب عقب می‌رفت خودم و بهش رسوندم و بازوش رو چنگ زدم: -راه بیفت ببینم روشنا هین بلندی گفت اما بی توجه به تقلای بی‌جونش به طرف میز کشیدمش و لبه ش نشستم. بدن لاغرش رو بین پاهام قفل کردم و بدون یه لحظه تردید مقنعه ش رو از سرش بیرون اوردم. به خاطر یهویی بودن کارم روشنا جیغ ارومی کشید و چشماش رو بست. اون یه حرکت غیر ارادی بود ولی به دلم نشست. ترسش رو... استرسش رو... پنجول کشیدنش رو... همه رو دوست داشتم. در حالیکه نگاهم میخ اون موهایی که نمیتونستم رنگ طبیعی شو تشخیص بدم شده بود انگشت اشاره م رو زیر چونه ش گذاشتم و بهش توپیدم: -چشمات و باز کن ببینمت! روشنا چونه ش پر از بغض لرزید و پر از دلخوری لب زد: -شما...حق ندارید -نشنیدی؟ گفتم چشمات و باز کن اینبار بغضش رو با آب دهنش قورت داد و آروم چشماش رو باز کرد. چشمایی که از شدت خستگی و بی‌خوابی یه دریاچه ی پر خون شده بود. رنگش به سفیدی گچ و لباش دیگه رنگی نداشت. بچه مو اذیت نکن😒 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── گوشه ی لبم به بالا متمایل شد و موهاش رو پشت گوشش فرستادم. همین و میخواستم. خسته و شکست خورده. اون وقت من میشدم مرهم دردش. انگشتم رو زیر چشمای گود افتاده ش کشیدم و گفتم: -چشمات واقعا قشنگه روشنا خجالت زده سرش رو پایین انداخت و همون طور که لبه های کتم رو محکم تر توی مشتش می‌گرفت زیر لب گفت: -استاد،بذارید برم من اون حرفا رو... وقتی لب گزید توی گلو خندیدم و خودم حرفش رو ادامه دادم: -اون حرفا رو زدی که فریدونی رو بچزونی ولی من واقعا دلم میخواد در مورد اون بخش ها توضیح بدی اولین قطره ی اشک که از چشماش جاری شد نیشخند زدم. روشنا خجالت زده بود و من یه گرگ گرسنه و درنده. وقتی دستام رو شل کردم از فرصت استفاده کرد و خودش رو عقب کشید اما اون نمی‌دونست بهش فقط یکم فضا دادم تا دوباره حمله کنم. سرم رو نزدیک بردم و در حالیکه دستم رو روی گونه ی خیسش میکشیدم آروم زمزمه کردم: -نکن اینجوری دختر امیدوارم مازیار تا آخر همینقدر دلبر بمونه😭 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── روشنا از خجالت سرخ شده بود اما باید به بودن با من عادت میکرد. قرار بود بزودی عاشقم بشه و عملیات از خیلی وقت پیش کلید خورده بود. توی دلم نیشخندی زدم و وقتی چشمای خسته اش رو بهم دوخت و لبای تبدارش رو تکون داد. انگار میخواست چیزی بگه ولی اونقدر خسته بود که نای حرف زدن نداشت. نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و سرم رو عقب کشیدم. به پرونده اشاره کردم و گفتم: -بذار ببینم چکار کردی؟ روشنا آروم خمیازه ای کشید و گفت: -میشه...من بشینم؟ اونقدر مظلومانه گفت که علیرغم میل باطنیم سرم رو تکون دادم و اجازه دادم بشینه. اونم از خدا خواسته خودش رو به اولین مبل رسوند و روش تقریبا لم داد. میز رو دوباره دور زدم و روی صندلی نشستم. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── با این که نتیجه ی کار رو میدونستم با اینحال به صورت نمایشی پرونده رو باز کردم و برگه ی اول رو چک کردم. اما هیچ چیز اونجوری که فکر میکردم پیش نرفت. برگه ها رو یکی بعد از دیگری ورق زدم و تا انتها که رسیدم از عصبانیت در حال انفجار بودم. تمام برگه ها درست و چیزی رو جا ننداخته بود. یعنی کاری رو که یه آدم ماهر و کار بلد توی یه ماه انجام می‌داد یه دانشجوی ترم اولی توی ۳ روز انجام داده بود. این غیرممکن ترین چیز بود. اگه بهم میگفتن کوسه ها پرواز میکنن راحت تر قبول میکردم تا همچون چیز بعیدی رو. از بین دندونای کلید شده غریدم: -کی بهت کمک کرده؟ اما وقتی جوابی دریافت نکردم با اخمای درهم بهش نگاه کردم و یه لحظه میخ صحنه ی روبروم شدم. روشنا خوابش برده بود و سرش افتاده بود روی گردنش. موهاش هم صورت رنگ پریده ش رو جوری قاب گرفته بود که انگار یه نقاشیه نفیس از یه نقاش گمنامه. اما نه... اصلا هیچ نقاشی نمیتونست همچین صورت بکری رو به تصویر بکشه. اصلا دلت میاد از این بچه انتقام بگیری؟🤧😭 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── بی اختیار از جا بلند شدم و به طرفش رفتم. نفرت تنها چیزی بود که اون لحظه تمام وجودم رو فرا گرفته و با گوشت و خون حسش میکردم. من تمام روزای هفته برای این روز نقشه کشیدم و اون دختر با خیال راحت به ریشم خندیده بود. چنان با آرامش نفس می‌کشید که دلم می‌خواست گلوش رو چنگ بزنم و راهش رو ببندم تا زیر دستام جون بده. از بالا بهش نگاه کردم و زمزمه کردم: -من الان باید باهات چکار کنم که تمام نقشه هام رو بهم ریختی؟ روشنا تکونی خورد و لبخند کوچیکی روی لبش نقش بست. به گمونم از آچمز کردن من لذت میبرد و داشت توی خواب بهم می‌خندید. نفس کلافه ای کشیدم و روبروش نشستم. چند روز گذشته با نزدیک تر شدن بهش روزام رو شب کرده بودم و حالا... ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── انگشتاش رو توی دستم گرفتم و آروم فشار دادم. پوستش اونقدر یخ بود که یه لحظه ترسیدم. فشارش بدجوری پایین بود و رنگش بیش از حد پریده به نظر میرسید. اون همه سال صبر و تحمل بیطاقتم کرده بود. دلم می‌خواست مثل بقیه ی مردا یه زندگی معمولی داشته باشم. زن و بچه و یه خونه که شبا خسته برگردم و بچه هام رو کول کنم و بهشون سواری بدم. باید پرونده ی اون انتقام رو زودتر می‌بستم. گرشا به زودی تمام حال بدم و تجربه میکرد. یعنی انتقام نمیگیره؟🤔 با صدای در اتاق تموم کوچکی خوردم و خواب آلود زمزمه کردم: - بیا تو رایان چند ثانیه بعد در باز شد ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── با صدای در اتاق تکون کوچیکی خوردم و خواب آلود زمزمه کردم: -بیا تو رایان چند ثانیه ی بعد در باز شد و صدای پاشنه های بلندی که روی سرامیک ها خورده میشد به گوشم رسید و پشت بندش صدای پر نازی که گفت: -ببخشید قربان...آقای شاهی تشریف آوردن میدونم که گفتید قرارا رو کنسل کنم ولی میگن واجبه بهشون چی بگم؟ صدای استاد رو که شنیدم ابروهام بالا پرید. شایدم خواب میدیدم: -بهشون بگو تو اتاق جلسه منتظر باشن تا ۲۰ دقیقه دیگه میبینم شون ازشون پذیرایی هم بشه سفارش و هم که آوردن بفرست داخل منشی که از اتاق خارج شد که دوباره صدای استاد به گوشم رسید: -بلند شو تنبل خانوم میدونم بیداری آب دهنم رو به سختی قورت دادم و آروم لای یکی از پلکام رو باز کردم و چهره ی استاد رو روبروم دیدم که با تفریح بهم نگاه میکرد. سلام زیر لبی گفتم. استاد تک خنده ی جذابی تحویلم داد و گفت: -علیک سلام حبیبی! ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── صدای بم و مردونه ش با اون لهجه ی غلیظ عربی چه غوغایی به پا کرده بود. قشنگ حرف می‌زد. مهربون بود و گاهی که خشن میشد. از اونجایی که بدجوری هل کرده بودم سرم رو پایین انداختم و به سختی لب زدم: -ببخشید اصلا نمیدونم کی خوابم برد واقعا نمیخواستم...شرمنده استاد... -یکم دیگه حرف بزنی آب میشی میری تو درز سرامیکا لعنت بهش! چرا هر لحظه بیشتر خجالت زده م میکرد؟ دستم رو روی گونم گذاشتم و لب گزیدم. شنیدم که استاد تو گلو خندید و زیر لب یه جمله ی عربی گفت. بالاخره به خودم اومدم و گفتم: -استاد...با اجازه تون من برم سر کارم -بمون ،سفارش ناهار دادم فکر نکنم تو هم چیزی خورده باشی از اونجایی که دلم می‌خواست فرار کنم و یه جا از دستش پنهون شم تا بتونم فکرم رو جمع کنم از جام بلند شدم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: -نوش جونتون من گرسنه نیستم اما قبل از اینکه قدم از قدم بردارم با لحن دستوری و پر تحکمی بهم توپید: -گفتم بشین ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── دستورش اونقدر تند و صریح بود که نفهمیدم چی شد که سرجام میخکوب نشستم. با اخمی که روی پیشونیش جا خوش کرده بود و قیافه ش رو با جذبه تر میکرد گفت: -ادم و وادار میکنی دست به خشونت بزنه قیافه خودت و تو آیینه دیدی؟ دقیقا از کی غذا نخوردی؟ سرم رو پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم: -۳ روز -بلند حرف بزن منم بشنوم چی میگی! زیر چشمی بهش نگاه کردم و اینبار یکم بلند تر گفتم: -یه روز نیشخندی زد و گفت : -پس دروغم بلدی؟ خب لعنتی تو که بار اول جوابم رو شنیده بودی،چرا دوباره میپرسی آخه. از جاش که بلند شد یهو بند دلم پاره و قلبم تند تر شروع به کوبیدن کرد. تیپ و استایلش شبیه یه مدلینگ معروف بود. اما قبل از اینکه میز رو دور بزنه تقه ای به در زده شد و پسر جوونی که لباس سرهمی نارنجی و آبی به تن داشت و معلوم بود پیک یه رستورانه وارد اتاق شد و من و موقتا نجات داد. چند دقیقه فرصت کافی بود تا خودم رو جمع و جور کنم. بعد رفتن پسر غذاها رو روی میز گذاشت و خودش هم روبروم نشست. بعد به ظرف غذام اشاره کرد و گفت: -شروع کن نمی‌خورم و میل ندارمم نشنوم تا دونه ی آخر برنجت و میخوری ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──