eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
33.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
290 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── استاد که وارد کلاس شد مثل هر روز کت و پالتوش رو روی دسته صندلی اویزون کرد و بعد از حضور و غیاب کتاب رو باز کرد و مبحث اول رو روی تخته نوشت. دماغش پانسمان شده بود و صورتش یکم ورم داشت. ولی از همه بدتر این بود که بهم نگاه نمیکرد. حتی موقع درس پرسیدن دو سوم کلاس رو پای تخته برد اما منی که داوطلب شده بودم رو نادیده گرفت. از اون همه بی توجهی بغض کردم. البته که حق داشت اما طاقتش رو نداشتم. اگه منو از پروژه کنار می‌ذاشت چی؟ حتی روم نمیشد ازش بپرسم. تایم کلاس که تموم شد صبر کردم تا بچه ها سوالاشون تموم شد و از کلاس بیرون رفتن. استاد که کیف و پالتوش رو برداشت گفتم: -استاد میشه حرف بزنیم؟ انگار حرفم و نشنید و به طرف در راه افتاد. با اینکه ازش خجالت میکشیدم فورا جلوی در وایسادم و راه شو سد کردم: -تا باهام حرف نزنید نمیذارم برید بالاخره روبروم وایساد و پوزخند زد: -برو کنار بچه جون یه وقت اوخ میشی باباجونت... -استاد تو رو خدا ،بذارید حرف بزنم جبران میکنم،هر کاری که بگید میکنم فقط منو ببخشید -برو کنار روشنا -استاد پروژه چی؟ دیگه نیام؟ دستش که بالا رفت تا بهم سیلی بزنه هین بلندی گفتم و چشمام رو بستم. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── دستم به طرف دستگیره ی در رفته بود اما روشنا به خیال اینکه میخوام سیلی بزنم توی خودش جمع شد و رنگش به وضوح پرید. اون دختر یه سرگرمی جدید بود. میتونستم ساعت ها اذیتش کنم و سر به سرش بذارم و ازش واکنش های بکر بگیرم. نیشخندم کش اومد و خیره شدم به صورتش که وقتی دید خبری نیست آروم یه چشمش رو باز کرد. با دیدن دستم که روی دستگیره نشسته بود خجالت زده و با شیطنت لبخند دندون نمایی زد و گفت: -اوا نزدید؟ شرمنده گفتم ماجرا انتقام گیریه و حالا منم که مات شدم، چند ثانیه نگاهش کردم و با اینکه از حرف و حالت با مزه ی چهره ش خنده م گرفته بود خودم رو کنترل کردم و با اخم گفتم: -تموم شد؟ حالا برو کنار داره دیرم میشه روشنا با حالت شرمنده ای گفت: -استاد؟ یعنی منو از پروژه میذارید کنار؟ اون دختر حتی نمیتونست حدس بزنه چه خوابی براش دیدم. با این حال سعی کردم خودم رو کنترل کنم از قصد سرم رو نزدیکش بردم و توی اون چشمای آبی تیره ش خیره شدم و گفتم: -عادت ندارم مسائل شخصی رو با کار قاطی کنم سر ساعت توی دفتری و بعد بی توجه به چشمای شرمنده ش کنارش زدم و از کلاس خارج شدم. روشنا نمیدونست بازی تازه شروع شده. تنفری که از خودش و پدرش داشتم چیز کمی نبود. فقط لحظه شماری می کردم برای روزی که خبر خودکشی روشنا رو می‌شنیدم و بعد نوبت میرسید به رایان. گرشا حتی خوابش رو نمیدید درست زیر گوشش چه خوابی برای عزیز دردونه هاش دیدم. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── بی خیال روی صندلی گردونم نشستم و پاهای بلندم رو روی هم انداختم. از توی مانیتور به روشنا نگاه میکردم که چطور با جدیت مشغول کار بود. قبلا فکر میکردم دختر یکی یدونه ی گرشا لوس و افاده ای باشه اما برخلاف تصورم یه دختر سخت‌کوش و قوی بود. موقع کار هم با کسی حرف نمیزد. شوخی و حرکات جلف برای جلب توجه پسرا هم ازش ندیده بودم. سنگین و متین رفتار میکرد. درست مثل مادرش. من اون زن رو خوب می‌شناختم. ظهر که شد همکارا یکی یکی رفتن برای ناهار و فقط روشنا مونده بود با پولاد جواهری که مدیر اون بخش و مسئول مستقیم پروژه بود. میخواستم مانیتور رو خاموش کنم و سفارش ناهار بدم اما متوجه نگاه پولاد به روشنا شدم. روشنا مشغول کار بود و متوجه پولاد نمیشد. اما من مرد بودم و نگاه هم جنس خودم رو خوب می‌شناختم. چند ثانیه ای این پا و اون پا کرد و بالاخره جلو رفت و کنار میز روشنا که وایساد لبخندی زد و گفت: -خسته نباشید خانوم روشنا سرش رو بلند کرد و با دیدن پولاد لبخند کوچیکی زد و جواب داد: -ممنون شما هم خسته نباشید -دیدم برای ناهار نرفتی گفتم اگه مشکلی نداره ناهار و سفارش بدم تو دفتر با هم بخوریم روشنا که معذب بود خواست چیزی بگه که پولاد گفت: -دعوتم و رد کنید قلبم میشکنه شما که نمیخواید مسئول شکستن قلب یه جوون بشید؟ روشنا از خوشمزه بازی پولاد توی گلو خندید و پولاد همينو به منزله ی جواب مثبت گرفت و گفت: -الان زنگ میزنم ناهار و بیارن ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── با دیدن خلوت اون دو نفر مشتم رو روی میز کوبیدم ،پسره ی احمق..... حسادت ریشه زده بود توی قلبم. قادر بودم پولاد روبه قطعات مساوی تقسیم کنم. ناهار رو که آوردن از عصبانیت در حال انفجار بودم. روشنا معذب بودنش حتی از اونجا هم حس میشد اما چیزی نمی‌گفت. بدون اینکه مانیتور رو خاموش کنم بلند شدم و به طبقه پایین رفتم. خون،خونم و میخورد و هر لحظه عصبانیتم بیشتر می‌شد. وارد دفتر که شدم صدای پولاد رو از پشت پاراوان شنیدم. با قدمای آهسته به اون سمت رفتم،نمیخواستم متوجه ی حضورم بشن. پولاد با هیجان و آب و تاب ماجرایی رو تعریف می‌کرد و یهو چیزی گفت که روشنا خندید. صدای خنده ش بلند یا زننده نبود اما قابلیت روانی کردن منو داشت. به چه حقی با یه مرد غریبه میخندید؟ پاراوان رو که رد کردم روشنا منو زودتر دید و خنده روی لبش ماسید . به سرعت از جاش بلند شد و گفت: -سلام استاد پولاد به عقب برگشت و با دیدن من از جاش بلند شد و گفت: -سلام قربان...خوب موقعی اومدید بفرمایید ناهار رو به روشنا پوزخندی زدم و گفتم: -اینجا جای مسخره بازی و خلوت دو نفره نیست... محل کاره ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── روشنا آب دهنش رو به وضوح قورت داد و پولاد گفت: -قربان...ما فقط داشتیم ناهار می‌خوردیم نیشخندی زدم و به سر تا پای روشنا نگاه معنا داری انداختم. نگاهم و از صورت رنگ پریده ش نگرفتم: -معلوم بود صدای خنده تون تا طبقه ی بالا میومد روشنا نفسی گرفت و گفت: -من...یعنی ما... وقتی بغض می‌کرد اون چشما به نظرم از همیشه آبی تر میرسید. مژه های بلند و فر داشت و صورت مهتابی که با هر حرفی سریع گونه هاش رنگ میگرفت. نگاهم که توی صورتش چرخید طبق عادت وقتی که هل میشد لبش رو توی دهنش برد و مکید و من از اینکه اون حالت با مزه رو مردی جز من هم میدید به مرز جنون رسیده بودم. قبل از اینکه کار غیر قابل جبرانی کنم اون دو نفر و تنها گذاشتم و با قدمای بلند به طرف در رفتم. اصلا اونجا چکار می کردم؟ چرا خلوت شون برام اهمیت داشت؟ جواب کاملا مشخص بود،به خاطر ماموریتم. روشنا دنبالم اومد و مستاصل صدام زد: -استاد...چند لحظه صبر کنید بخدا سو تفاهم شده ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── با اینکه توجیحش به دردم نمی‌خورد اما اذیت کردن اون دختر بهم حس قدرت میداد. دیدن اون چشمای مظلوم یکی از تفریحات اون روزام بود. خرسند از بهم زدن خلوتشون به طرف راه پله رفتم و روشنا هم دنبالم اومد. ولی درک‌ نمیکردم چرا عصبانیم. حال خودم و نمیفهمیدم.احتمالا به خاطر نقشه هام بود. اگه پای مرد دیگه ای به ماجرا باز میشد همه چیز بهم میریخت. صدای کفش هاش رو می‌شنیدم که هنوز دنبالم میومد و به پاگرد که رسیدم روشنا بازوم رو گرفت و گفت: -استاد،تو رو خدا یه لحظه صبر کنید سو تفاهم شده... توی چشم بر هم زدن گلوی روشنا رو گرفتم و پشتش رو محکم به دیوار کوبیدم. بی توجه به رنگ پریده و مردمک های لرزونش دستم رو جلو بردم و لب پایینش رو بین انگشتام گرفتم و فشار دادم: -یبار دیگه پیش یه مرد غریبه لبت و اینجوری بمک ببین چکارت میکنم این حرفی نبود که میخواستم بزنم. میخواستم بگم روابط تو به من مربوط نیست اما در عوض حس مالکیتم رو به رخش کشیدم. روشنا گیج و سردرگم سرش رو به علامت باشه تکون داد روشنا به پله های پشت سرم نگاهی انداخت و با استرس گفت: -استاد میشه ولم کنید الان یکی...میاد ما رو میبینه -به درک بار دیگه توی دفتر من هرهِ و کِره راه بندازی اونم با دوست پسرت بد میبینی ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── آروم گفت: -بخدا بین ما چیزی نیست استاد من میدونستم بین اونا چیزی نیست اما قرار نبود روشنا اینا رو بفهمه. نیشخندی زدم و دستم رو عقب کشیدم. و بعد دوباره از پله ها بالا رفتم و روشنا زیر لب گفت: -استادم اینقدر بد اخلاق -شنیدم چی گفتی ستوده برگرد سر کارت هین آرومش لبخند به لبم آورد.اون دختر زیادی خنگ بود. با وجود اینکه دلم میخواست برگردم و اون چشمای درشت و که از تعجب گرد شده رو ببینم اما با وسوسه ش جنگیدم و خودم رو به اتاقم رسوندم. پشت میز نشستم و چند لحظه ی بعد روشنا وارد اتاق شد و پشت میزش برگشت. پولاد از پشت پاراوان سرک کشید و گفت: -همه چیز امن و امانه؟ روشنا با لبخند سرش رو به علامت آره تکون داد و من دلم میخواست پولاد رو جوری کتک بزنم تا دیگه نتونه واسه روشنا خوشمزه بازی در بیاره ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── پرونده مورد نظرم رو روی میز منشی گذاشتم و بی توجه به لبخند مسخره ای که همیشه روی لبش بود با لحن دستوری همیشگی گفتم: -این و میدی به خانوم ستوده و تاکید میکنی تا ۳شنبه ساعت ۱۲ ظهر میخوام روی میزم باشه بدون حتی ۱ دقیقه تاخیر منشی چشمای ستاره بارونش رو ازم گرفت و وقتی پرونده رو باز کرد با چشمای گرده شده گفت: -یعنی ۳ روز دیگه؟ اما قربان... این حداقل یه ماه وقت لازم داره چجوری آخه... -از شما نظر خواستم ؟ فقط کاری رو که گفتم انجام بده پرونده تا ۳ شنبه باید روی میزم باشه و بعد با قدمای بلند از دفتر بیرون زدم و سوار اسان‌سور شدم. خودم بهتر از هر کسی میدونستم که اون کار حداقل ۳ هفته تا ۱ ماه زمان لازم داره. اونم در خوش‌بینانه ترین حالت ممکن. اما تحت فشار گذاشتن روشنا اولین هدفم بود. میخواستم تلاشش رو،و در نهایت کم آوردنش رو ببینم و از همونجا بهش ضربه بزنم. چشمای مظلومش بدجور توی ذهنم حک شده بود و برای دوباره دیدنش هر کاری میکردم. امتحان فردا هم براش یه چالش بزرگ محسوب می‌شد.با اتفاق دفعه ی قبل دیگه به تقلب هم فکر نمی‌کرد. اسان‌سور که به طرف طبقه ی همکف حرکت کرد به خودم توی آیینه نگاهی انداختم و در حالیکه با خباثت دست روی ریشم میکشیدم به خودم گفتم: -دست مریزاد آقا عِمران برای دیدن قیافه ی وا رفته و شرمنده ی روشنا نمیتونم ۳ روز تحمل کنم ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── روشنا از وقتی برگشت خونه حتی یبار هم از پشت میز بلند نشده بود. شامی رو که مادرش آورد رو هم لب نزد. سخت مشغول کار و درس خوندن بود. دختره ی احمق. فکر میکرد با غذا نخوردن میتونه اون پرونده رو به موقع حاضر کنه. تا نیمه های شب،هر بار که از خواب بیدار میشدم به اتاقش نگاهی مینداختم و دخترک رو همچنان مشغول کار میدیدم. حتی نخوابیدن هم نمیتونست نجاتش بده. اون پرونده حداقل یک ماه زمان می‌طلبید. اما برای من دیدن تلاشش یه تفریح سرگرم کننده بود. هر چند عادت کرده بودم هر شب توی بالکن از بالای کتاب تماشا کنمش. اونم وقتی که سعی می‌کرد روی خوندن تمرکز کنه و منو نادیده بگیره. تمام حرکاتش منو به وجد می‌آورد. شک نداشتم تا به اون سن حتی یه دوست پسر نداشته.رل و دوست مجازی هم به شخصیتش نمی‌خورد. شاید هم گرشا زیاد از حد محدودش کرده بود. صبحانه رو توی سکوت و آرامش خوردم و لحظه شماری میکردم برای دیدن روشنا توی کلاس. امتحان اون روز رو به شدت سخت طراحی کرده بودم و میدونستم برای گرفتن نمره ی بالا تلاش زیادی میکنه. اما شک نداشتم حتی روشنا هم نمیتونه از پسش بربیاد. دلم لک زده بود برای اذیت کردنش،وقتی که برگه رو بهم تحویل میداد و در حالیکه لبش رو توی دهن مک میزد ازم چشم میدزدید. گوشه ی لبم ناخواسته طرح لبخند گرفت وقتی وارد کلاس شدم و روشنا رو مشغول نوشتن و کار روی پرونده دیدم. کیفم رو روی میز گذاشتم و با بدجنسی گفتم: -ستوده،کلاس من جای کارای متفرقه نیست ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •── روشنا با حالت ترسیده ای سرش رو بالا اورد و من با دیدن اون چشمای به خون نشسته اخم کردم. حتی نوک دماغش هم سرخ شده بود. شبیه گیلاس وسط بستنی خوشگل و خوشمزه به نظر میرسید. همون طورکه پرونده رو می‌بست به ارومی گفت: -ببخشید استاد تکرار نمیشه معلوم بود توی اون چند ساعت چقدر به خودش فشار آورده. سرم رو به علامت خوبه تکون دادم و برگه ها رو از توی کیفم خارج کردم. برگه ش رو که روی میزش گذاشتم سرم رو خم کردم و اروم گفتم: -این امتحان خیلی مهمه اصلا دلم نمیخواد حواس پرتی کنی فقط ازت نمره ی قبولی میخوام روشنا چشمای خمارش رو بهم دوخت و با خستگی لب زد: -چشم استاد تمام تلاشم و میکنم پف و هاله ی قرمز زیر چشماش رو دوست داشتم. حتی توی اون حالت هم قشنگ بود و آبی تیله هاش رو بیشتر به رخ میکشید. وقتی پشت میزم برگشتم اجازه دادم برگه ها رو برگردونن و کم کم صدای اعتراضات بلند شد. همگی از سختی سوالا گله و شکایت داشتن جز روشنا که به سرعت خودکار رو برداشت و شروع کرد به نوشتن. با خونسردی به صندلی تکیه دادم و گفتم: -از ستوده یاد بگیرید بدون هیچ بحثی شروع کرد به نوشتن الناز با حالت لوسی گفت: -منم مثل ستوده نور چشمی باشم تند تند مینویسم ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── نیشخندی به دخترک احمق روبروم زدن. اگه واقعیت و میدونست هیچ کدوم از دخترایی که به خاطر توجه من به روشنا حسودی میکردن دلشون نمیخواست جاش باشن: -تو هم مثل ستوده شاگرد اول بودی نور چشمی میشدی روشنا سرش به سرعت بالا اومد و با اون چشمایی که بی اندازه خمار شده بود بهم نگاه کرد. گونه هاش صورتی خوش رنگ به خودش گرفته بود. بهش چشمکی زدم و اشاره کردم به کارش ادامه بده. روشنا نامحسوس لبخندی زد و دوباره به نوشتن ادامه داد. انگار حالا انرژی و انگیزه ی بیشتری داشت. حتی دیگه به تقلب فکر هم نمیکرد. وقتی زودتر از همه برگه ش رو تحویل داد نگاهی بهش انداختم و با اخم گفتم: -اول میری بوفه یه چیزی میخوری بعد به کارت میرسی روشنا با اون صورت مصمم موهای لختش رو زیر مقنعه فرستاد و گفت: -وقت ندارم استاد،فعلا با اجازه قبل از اینکه حرفی بزنم به سرعت از کلاس خارج شد. توی دلم به درکی گفتم و برگه ش رو برداشتم. فکر میکرد با غذا نخوردن موفق میشه. صورت رنگ پریده ش داد میزد که از دیروز چیزی نخورده. در حالیکه یه گوشه ی مغزم پیش اون صورت رنگ پریده و خسته مونده بود برگه ش رو برداشتم و با یه نگاه سرسری متوجه شدم که تمام سوالات رو درست جواب داده . انگار اون دختر رو دست کم گرفته بودم. به صندلی تکیه دادم و شقیقه م رو ماساژ دادم. این چیزی نبود که توقع داشتم. پس برای دیدن چشمای مظلوم و پر ابش باید صبر میکردم. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── از کلاس که بیرون زدم روشنا رو توی محوطه ی دانشگاه ندیدم. ذهنم بدجور درگیرش شده بود. بیشتر میخواستم بدونم چطور وقت کرده و برای امتحان خونده بود؟ از طرفی هم نمیدونستم چرا دلم میخواست باز اون چشمای خمار رو ببینم. عجیب منو به سمت خودش میکشید. احتمال میدادم توی بوفه باشه،بالاخره یجا بدنش کم می‌آورد و نیاز داشت به غذا خوردن. اما اونجا هم نبود. بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و برای خودم یه لیوان نسکافه و یه بسته کیت کت خریدم و به طرف کتابخونه راه افتادم. گاهی بین کلاس ها وقت اضافه میاوردم و اون تایم رو توی کتابخونه میگذروندم. وارد سالن اصلی شدم و دنج ترین میز رو انتخاب کردم و کیف و لیوان کاغذی نسکافه رو روش گذاشتم. اون میز جای مخصوص خودم بود. ساکت و خلوت و دور از دید. یه قفسه کتاب هم جلوم قرار داشت و اصولا کسی اون قسمت نمیومد. برای اینکه وقتم مفید بگذره سراغ کتاب های مرتبط با رشته م رفتم اما قبل از اینکه کتاب رو بردارم صدای الناز توجهم رو جلب کرد: -اینقدر خودت و خرخون و مظلوم نشون نده تو که تونستی مخ استاد و بزنی دیگه این کارا واسه چیه؟ به راحتی میتونستم حدس بزنم طرف صحبتش کسی نیست جز روشنا. کتاب رو که برداشتم تونستم چهره هاشون رو ببینم. روشنا پوف کلافه ای کشید و گفت: -الناز الان اصلا وقت خوبی نیست من کلی کار دارم اما اون دختر دست بردار نبود. با خونسردی روبروش نشست و گفت: -نه، واقعا میخوام بدونم چی داری که چشم استاد و گرفتی؟ بچه هااا به قسمتای حساس رسیدیمممم😱🔥💦 بیا بخونننن💃🏃‍♀ ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──