eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
33.3هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
293 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── آستینی که توش تقلب جاسازی کرده بودم رو توی مشتم گرفتم و با اخم و کلی جرات که رایان بهم یاد داده بود گفتم: -استاد،شما اشتباه میکنید! خوب نیست به شاگرد اول کلاس تهمت بزنید اینکار حرفه ای نیست رایان یاد داده بود دست بذارم روی غرورش برای همین مطمئن بود ولم میکنه. اما ابروهای استاد بالا پرید و اینبار از جاش بلند شد. چشماش یجور خاصی برق میزد. صندلی رو سر جاش برگردوند و یه قدم به طرفم برداشت: -پس داری میگی تو بی‌گناهی و من دارم اشتباه میکنم؟ درسته؟ چونه م رو با اطمینان بالا گرفتم و گفتم: -بله من تقلب نکردم باز یه قدم به طرفم برداشت ولی از اونجایی که نمیخواستم بفهمه ترسیدم سرجام وایسادم. استاد با حالت خاصی به سر تاپام نگاه کرد و جوری که معلوم بود داره تفریح میکنه گفت: -پس بیا شرط ببیندیم نفسم و حبس کردم و سوالی بهش خیره شدم و اون ادامه داد: -اگه من اشتباه کرده باشم ناهار میبرمت بیرون ولی اگه تو اشتباه کرده باشی با این خط سی ضربه میزنم کف دستت چطوره؟ فکر میکنم عادلانه ست نفسم و با صدا بیرون فرستادم و باز بهش خیره شدم. چون اصلا نمیدونستم باید چی بگم. خط کش خوردن کف دستم،مثل کارتونای بچگی مون یکی از فانتزیام هام بود. اما دلم نمیخواست بفهمه که تقلب کردم. موضوع ناهار هم خود به خود منتفی بود چون اگه بابا گرشا میفهمید حتما اجازه نمی‌داد. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── آب دهنم رو قورت دادم و برای اینکه کم نیارم سرم رو به علامت آره تکون دادم. رایان گفته بود اگه کش رو ول کنم دیگه نمیتونه تقلب رو پیدا کنه و من بعد از امتحان اون کارو کرده بودم. پس جای نگرانی نداشت. استاد خوبه ای گفت و لبه ی میز نشست. انگار اون ژست و فقط برای خودش طراحی کرده بودن. پاهاي بلندش رو قشنگ تر به رخ میکشید. خط کش رو به پاش کوبید و بی توجه به اینکه توی دلم آشوبی به پا شده گفت: -بیا اینجا ببینمت یهو ته دلم خالی شد. چرا حتی با کلماتش هم میتونست ضربان قلب و دستکاری کنه؟ یه نفس عمیق کشیدم و جلوش وایسادم اما استرسم هر لحظه بیشتر میشد. از اونجایی که نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم سرم رو پایین انداختم. استاد مچ دستام رو توی دستش گرفت و من همچنان داشتم ذوب میشدم. بعد استینی رو که تقلب کرده بودم رو بالا زد و انگشتات رو داخل فرستاد. لعنتی از اول میدونست تقلبا کجاست، فقط داشت باهام بازی می‌کرد. صدای پوزخندش رو که شنیدم چشمام رو بهم فشار دادم،دلم میخواست همونجا آب بشم و توی زمین فرو برم. استاد انگشتاش رو توی جیب مخفی فرو کرد و به راحتی کاغذ تقلب رو بیرون کشید و اونو جلوی صورتم تکون داد: -که از نظر حرفه ای کار درستی نیست؟ها؟ لب پایینم رو پر از استرس مکیدم و بیشتر توی خودم جمع شدم. کاش آدما هم میتونستن تبخیر شن،من اون لحظه به همچون اپشنی نیاز داشتم. خط کش رو برداشت و لبه ش و زیر چونه م گذاشت. سرم رو که بالا گرفت گفت: -وقت تنبیه به من نگاه کن روشنا ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── روشنا خبر نداشت از همون اول فهمیده بودم تقلب میکنه چون زیر ذره بین من بود. اون دختر زیادی معصومانه رفتار میکرد و برعکس پدرش دوز و کلک بلد نبود. مثل یه کاغذ سفید هیچ لکه و ناخالصی نداشت. وقتی از خودش دفاع می‌کرد سعی داشت قوی و جسور به نظر برسه. همین تلاش هاش برای من جذاب بود. بازی رو مهیج می‌کرد. ولی من میخواستم اشک ریختنش رو ببینم. میخواستم خردش کنم. با دختر گرشا درست زیر گوشش کاری میکردم که خودکشی کنه. کاری میکردم پدرش زمین گیر بشه. کاری میکردم مادر و برادرش آرزوی یه لحظه آرامش و داشته باشن. خط کش که چیزی نبود،من تنفرم با این چیزا کم نمیشد. وقتی انگشتای ظریفش رو باز کردم چشماش پر آب شد. میخواستم توی چشمام نگاه کنه تا زجر کشیدنش رو ببینم و احساس قدرت کنم. خط کش رو که کف دستش کشیدم متوجه لرز تنش شدم اما مگه مهم بود؟ بی رحمانه خط کش رو عقب بردم و محکم کف دستش کوبیدم. روشنا توی جاش پرید و دستش رو عقب کشید اما انگشتاش رو محکم گرفتم و اجازه ندادم. نمیذاشتم دردش کم بشه. شایدم اینجوری یکم سادیسمم رو آروم میکردم.اصلا من عاشق دخترای مظلوم با چشمای آبی درشت بودم. دوباره خط کش رو کف دستش که کوبیدم بغضش بزرگ تر شد. نفساش کند شده  بود و فقط یه تلنگر میخواست تا گریه کنه. اونقدر سفید و ظریف بود که کف دستش فورا قرمز شد.حتی نوک دماغش هم سرخ شده بود. نفس  عمیقی کشیدم ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── روشنا از همون ضربه های اول چشماش رو بست و سرش رو پایین انداخت. منم بهش سخت نگرفتم. فقط میخواستم تنبیهش کنم که موفق شده بودم. من استادش بودم،اون و پدرش هم هیچ وقت فکر نمیکردن همچین نیتی دارم. ضربه ی بیست و پنج و که زدم سرش داد زدم : -سرت و بگیر بالا و به من نگاه کن فکر میکردم شاگرد اول کلاس باهوش تر از این حرفا باشه و احتیاج نباشه دو بار حرفم و تکرار کنم البته... خواستم باز دعواش کنم اما سرش رو بالا گرفت و من... من برای اولین بار با دیدن صورت خیس و پر از اشک روشنا حرف توی دهنم ماسید. با بغض و نگاهی که ازش ناراحتی می‌بارید بهم خیره شده بود. اعتراف میکردم دلم براش یه لحظه سوخت.فقط چند ثانیه. اما احساساتم رو خفه کردم و ضربه ی بعدی رو با عصبانیت کف دستش کوبیدم. اونقدر محکم که بی طاقت دستش رو تکون داد و تلاش کرد خودش و نجات بده اما محکم تر انگشتاش رو گرفتم بهش توپیدم: -تنبیه دخترایی که تقلب میکنن چیه روشنا؟ روشنا بی صدا اشک میریخت و به حدی درد داشت که نمیتونست حتی نفس بکشه. کف دستش متورم و قرمز شده بود و منم فقط همينو میخواستم. با یکم فشار دستش رو باز کردم و ضربه ی بعدی رو اونقدر محکم زدم که روشنا جیغ بلندی کشید و خط کش از وسط نصف شد. زیاده روی کرده بودم،اونم خیلی زیاد. دخترک برای چند لحظه نفسش قطع شد و بعد با مظلومانه ترین حالت ممکن هق زد. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── روشنا دستش رو بغل کرده و بی صدا اشک می‌ریخت. برای دفعه ی اول زیاده روی کرده بودم و حالا وقت جبران بود. باید بهش حس امنیت میدادم، باید شرطیش میکردم. آروم دستم و دور کمرش حلقه کردم و به خودم چسبوندمش. اگه پدرش فیلمایی که ازش ميگرفتم و میدید چه واکنشی نشون میداد؟ حتما قیافه ش دیدنی میشد. دختر یکی یدونه ش رو که لای پر قو بزرگ کرده بود حالا زیر دستم شکنجه میشد. توی دلم پوزخندی زدم. میتونستم اون لحظه گردنش رو اونقدر فشار بدم تا جون بده بعد فیلم شو برای پدرش بفرستم ولی در عوض تظاهر کردم که چقدر برام مهمه. آروم دستم رو نوازش وار روی سرش کشیدم و گفتم: -هیش... اینجوری یادت میمونه دیگه تقلب نکنی تو شاگرد اول کلاسی پس فرق تو با دانشجوی خنگ چیه؟ هر دو که دارید تقلب میکنید؟ روشنا که کم کم داشت آروم میشد دماغش و بالا کشید و گفت: -حق...حق با شماست من اشتباه کردم فقط به خاطر اینکه امتحان بعدی رو خوب بدم اینو نخوندم آروم خندیدم و گفتم: -پس برای اون خوندی به فکر تنبیهت نباشم؟ -حالا اجازه میدید برم؟ به دستش اشاره کردم و گفتم: -امروز با خودم میای به دستت باید رسیدگی کنم به راننده ت خبر بده ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── کوله مو برداشتم و در حالیکه دستم هر لحظه بیشتر متورم میشد به طرف در کلاس راه افتادم. استاد هم پشت سرم اومد و پرسید : -از بابات اجازه گرفتی؟ نمیدونم چرا بهم برخورد،من هنوز مثل بچه ها آزادی نداشتم و این به خاطر سختگیری های زیاد از حد بابا بود. همیشه به رایان آزادی میداد و به من نه. رایان چون پسر بود میتونست تا دیر دقت بیرون بمونه و من چون دختر بودم راننده و بپا داشتم. حتی نمیتونستم سوار ماشین استادم بشم. نمیدونم چرا یهو لج کردم. دلم نمیخواست استاد فکر کنه به اجازه ی کسی نیاز دارم ،برای همین به طرفش برگشتم و گفتم: -مگه بچه م از بابام اجاره بگیرم استاد؟ به راننده گفتم منتظرم نباشه و امروز با شما میام استاد سری تکون داد و گفت: -خوبه ،پس دنبالم بیا بدون اینکه به راننده خبر بدم با استاد وارد به پارکینگ اساتید رفتم و سوار ماشینش شدم. من بزرگ شده بودم. میتونستم بد و خوب رو تشخیص بدم. ماشین که از پارکینگ بیرون رفت نفس عمیقی کشیدم و به زیر چشمی به استاد نگاه کردم. لعنتی جوری پشت فرمون ژست گرفته بود که مثل مدل های معروفی به نظر میرسید که عکس شون روی مجله ها می‌افتاد‌. به داروخانه ی چند تا خیابون پایین تر که رسیدیم ماشین رو پارک کرد و وارد داروخانه شد و چند دقیقه ی بعد برگشت. منم سعی می کردم به این فکر نکنم که بابا شب قراره چقدر دعوام کنه. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── وارد دفتر که شدیم استاد بدون هیچ حرفی کیفش رو روی مبل گذاشت و کت و پالتوش رو درآورد و روی چوب رختی اویزون کرد. بعد استیناش رو بالا زد و من نگاهم میخ اون دستای مردونه و سبزه شد که رگاش بیرون زده بود. نميدونم چرا آب دهنم رو قورت دادم. انگار داشتم تشنج میکردم. به خودم که اومدم سرم رو تکون دادم و به زمین خیره شدم. من نباید اونقدر پرو میشدم. مامانم اونجوری تربیتم نکرده بود. استاد روی مبل چرمیِ توی اتاقش نشست و دستش رو روی مبل کناری کوبید: -بیا اینجا روشنا وقتی اونجوری دستور می‌داد دست و پام و گم میکردم. نفس عمیق هم نمیتونست کمکم کنه. با قدمای کوتاه جلو رفتم و معذب گوشه ترین قسمت مبل نشستم. دوست نداشتم هر بار اونقدر بهش نزدیک بشینم ولی استاد یکاری می‌کرد که نزدیک ترین حالت بهش باشم. بعد بدون حرف در پماد و باز کرد و با حوصله اونو روی دستم ماساژ داد و حین کار گفت: -امروز نرو پایین همینجا کارت و انجام بده جلوی چشم خودم باشی خیالم راحت تره هر وقتم درد داشتی بگو واست پماد بزنم ،اوکی؟ اون همه توجه برای منی که تا حالا هیچ مردی بهم نزدیک نشده بود زیادی گیج کننده و عجیب به نظر میرسید. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── وقتی بابا زنگ زد آب دهنم رو قورت دادم و به استاد نگاه کردم که پشت میز نشسته بود و چیزی تایپ می‌کرد. اگه جواب میدادم ابروم حتما می‌رفت و میفهمید دروغ گفتم برای همین رد تماس کردم و بهش پیامک دادم: -بابا میام خونه با هم حرف بزنیم،الان نمیتونم وقتی جواب پیامکم رو نداد فکر میکردم از خیرش گذشته اما همون لحظه منشی در رو باز کرد و گفت: -ببخشید قربان آقایی به اسم گرشا تهرانی اومدن میگن کارشون واجبه ولی وقت قبلی ندارن استاد نگاهی به منکه رنگم پریده بود و از شدت استرس لبام رو میجوییدم انداخت و گفت: -مشکلی نیست، با احترام راهنمایی شون کنید داخل در که بسته شد استاد اخمی کرد و گفت: -بابات اینجا چکار داره؟ چی شده روشنا قبل از اینکه جواب بدم در باز شد و بابا با سعید وارد اتاق شدن. قلبم دیگه نمیزد چون نگاه بابا مستقیم به دست باند پیچی شده م افتاد.فورا دستم رو پشتم قائم کردم. استاد از پشت میزش بیرون اومد و به بابا دست داد و گفت: -خوش آمدید ،چی باعث شده شما به ما افتخار بدید؟ -اومدم دنبال روشنا قراره بریم ییلاق البته اگه باهاش کار واجب ندارید استاد فکری کرد و گفت: -فردا یه جلسه ی مهم داریم ولی ایرادی نداره روشنا میتونه دفعه ی بعد شرکت کنه استاد متوجه جو متشنج شده بود ولی چیزی نپرسید. از دفتر که بیرون زدیم سعید آروم کنار گوشم گفت: -اوضاع خیلی خرابه هر چی گفت فقط بگو چشم ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •── بابا توی ماشین هم یه کلمه باهام حرف نزد تا رسیدیم خونه. توی سکوت پیاده شد و در رو محکم بست. از ترس توی جام پریدم و فاتحه ی خودم و خوندم. سعید از توی آیینه بهم نگاهی انداخت و گفت: -اصلا نترس،خودم باهات میام فقط بگو دستت چی شده بتونم رفع و رجوع کنم بغضم و قورت دادم و سرم و بالا انداختم: -هیچی و بعد پیاده شدم و دنبالش وارد خونه شدم. مامان با دیدنم متعجب که اون موقع روز اومدم خونه از آشپزخونه بیرون اومد و پرسید : -روشنا چرا الان اومدی؟ خاک به سرم، دستت چی شده؟ قبل از اینکه جواب بدم بابا از توی سالن داد زد : -به دخترت بگو از فردا با راننده میره دانشگاه سر ساعت با خودش برمیگرده خونه یبار دیگه هم حرف از پروژه ی کوفتی بزنه نمی‌ذارم دیگه دانشگاهم بره مامان با تعجب نگاهی بهمون انداخت و گفت: -چی شده؟ خب بگید منم بدونم؟ همون لحظه رایان از پله ها اومد پایین با دیدن دستم همونجا نشست و با شیطنت گفت: -هیچی بابا،تقلب کرده استادش تنبیهش کرده مثل بچه ها با خط کش کوبیده تو دستش بابا که مثل انبار باروت بود از سالن بیرون اومد و برای اولین بار شنیدم که فحش داد: -گه خورده مردیکه ی الدنگ، بچه ی منو زده ؟ قلم دستش و میشکنم وقتی کاری کردم از دانشگاه انداختنش بیرون و در اون شرکت فکستنی شو تخته کردم می‌فهمه با کی طرفه اوضاع واقعا خراب بود و اگه حرفی نمیزدم بدتر هم میشد. بابا که به طرف در پا تند کرد به طرفش دوییدم و با بغض گفتم: -بابا،بخدا خوردم زمین رایان دروغ میگه ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── توی اون شرایط بد،مامان بازوم رو گرفت و محکم تکون داد: -روشنا،بگو چی شده برم آرومش کنم تا همه جا رو آتیش نکشیده جیغ کشیدم: -مامان،ولم کن هیچی نشده فقط خوردم زمین بابا بد متوجه شده و بعد بازوم رو از توی دست مامان بیرون کشیدم و از خونه بیرون زدم. در حالیکه دنبال بابا میدوییدم صداش زدم: -بابا،صبر کن،بذار توضیح بدم بابا اصلا حرفام و نمیشنید و سر سعید فریاد زد: -بشین بریم شرکت اون بچه قرتی سعید نگاه سوالی بهم انداخت و تا خواستم حرفی بزنم سوار شدن و به سرعت از خونه بیرون زدن. میدونستم بابا پاش به شرکت برسه استاد و شرکت و کل کارکنانش و نابود میکنه. باید یکاری میکردم. اما چکار؟ اون قدر ترسیده و ناراحت بودم که پای پیاده دنبال ماشین راه افتادم و رایان هم دنبال من. وارد کوچه که شدیم ماشین استاد جلوی در وایساد تا در باز بشه و داخل بره اما همون لحظه سعید ترمز بدی کرد و بابا مثل یه گلوله اتیش از ماشین پیاده شد و به طرف ماشین استاد رفت. محکم به شیشه ش کوبید و گفت: -پیاده شو ببینم چه گوهی خوردی و بعد در ماشین رو باز کرد و استاد رو که هاج و واج مونده بود بیرون کشید. به محض اینکه استاد روی پاهاش وایساد بابا یقه شو گرفت و با پیشونی کوبید تو دماغش و بلافاصله خون ازش شره کرد و پاشید روی پیراهن سفیدش. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── خواستم به طرفشون برم و جداشون کنم اما رایان منو محکم گرفت. استاد هنوز نمیفهمید چی شده و قبل از اینکه چیزی بپرسه بابا دستش و گرفت و محکم پیچوند روی کمرش و با حرص گفت: -با کدوم دست بچه مو زدی؟ این یا اون یکی؟ فکر کردی بی صاحابه؟ یا باباش مرده ؟ بالاخره استاد که از شدت درد صورتش تو هم رفته بود به سختی گفت: -چی شده؟ من با دختر شما چکار دارم؟ به سختی دست رایان پس زدم و سرش جیغ کشیدم: -همش تقصیر توئه ببین چکار کردی ابروم رفت بعد بابا رو بزور عقب کشیدم تا دست استاد و نشکسته و گفتم: -بابا به خدا خوردم زمین ،رایان دروغ میگه بجون مامان توکا راست میگم استاد به قرآن بهشون گفتم خوردم زمین تازه استاد منو برد دستم و بست دروغ که حناق نبود؟ بود؟ من نمیخواستم استاد فکر کنه لوس و بچه ننه‌م. غرورم اجازه نمی‌داد. از طرفی هم دلم نمیخواست توی دردسر بیفته،هر چی که بود یه چیزی بود بین خودمون. تنها چیزی که آرومش میکرد قسم مامان توکا بود،سر اون با کسی شوخی نداشت. بابا از بین دندونای کلید شده غرید: -اگه بفهمم دروغ گفتی روشنا،روزگارت سیاهه هیچ احدی حق نداره دست روت بلند کنه مگه اینکه من مرده باشم -باور کن دروغ نمیگم به خاطر همین با راننده نرفتم که بهت خبر نده بابا ،استاد و ول کرد و گفت: -فقط وای به حالت دروغ گفته باشی روشنا و بعد بدون اینکه چیزی به استاد بگه با سعید سوار ماشین شدن و به سرعت رفتن. استاد خون دماغش و پاک می‌کرد که یه قدم به طرفش برداشتم و پر بغض لب زدم: -استاد، من... -برو خونه روشنا،صدات و نشنوم -اخه،بذارید... سرم داد زد: -گفتم برو رایان دستش و تو هوا تکون داد و گفت: -هووووو...سر آبجی من داد نزنا فکت و میارم پایین استاد با چشمایی که ازش آتیش بیرون میزد نگاه بدی بهمون انداخت و بدون اینکه حرفی بزنه سوار ماشین شد و داخل رفت. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── عصبانی بودم و اگه سکوت کردم فقط یه دلیل داشت. من میتونستم بچه های گرشا رو جلوی چشماش بکشم ولی بابام اجازه نمی‌داد. میگفت این همه سال صبر نکردم که به راحتی بمیرن. کشتن ارومم نمیکنه،باید زجر کشیدن گرشا رو ببینم. روزی که مثل دیوونه ها آواره ی کوچه و خیابون شد انتقامم کامل میشه. حتی اونجا هم نمیکشمش تا بمونه و عذاب بکشه. لباسام پر از خون شده بود. همه رو انداختم توی سطل زباله و وارد حموم شدم. احتیاج به ریلکس کردن داشتم بعد فکر میکردم با اون دختر چه کنم. المیرا همیشه گزینه ی مناسبی بود. با اینکه گاهی روی مخم رژه می‌رفت اما تحمل بالایی داشت. بعد از یه دوش مفصل که بدجور برای اعصابم مفید بود دماغم رو پانسمان کردم و از حمام بیرون زدم. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──