eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
34.4هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
287 ویدیو
182 فایل
﷽ زهرا هستم ادمین کانال اینجا با رمان دختری به نام چشمه در خدمتم. در ضمن این رمان ثبت شده هر گونه کپی حتی با ذکر منبع پیگرد قانونی دارد❌️ این داستان به قلم‌خانوم احسانیان است تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── روشنا؟ کی اونقدر خودمونی شده بودیم که اسمم و صدا میکرد؟ همونجوری که با استرس پوست لبام و میکندم جلو رفتم و کنار میزش وایسادم. استاد اخمی کرد و گفت: -پوست لبات و نکن یهو ته دلم یجوری شد. از اون اخم با جذبه و لحن دستوری حرف زدنش‌. استاد یه سری برگه از توی کیفش در آورد و گفت: -برای اینکه بتونی توی پروژه کمکم کنی باید همیشه در دسترسم باشی در ضمن باید بیای شرکت تا با هم بتونیم کار کنیم این برگه ها رو میدی به خانواده ت مطالعه کنن اگه رضایت داشتن کار و شروع میکنیم اینم بگم بابت اینکار حقوق میگیری و البته یه موقعیت عالیه که تجربه کسب کنی در ضمن شماره تو واسم بنویس هر وقت که لازم باشه بهت زنگ میزنم استاد فروزان خیلی جذاب بود و دلم میخواست باهاش کار کنم اما میترسیدم بابا موافقت نکنه. حدسم درست بود. وقتی بعد از شام طبق عادت همیشگی توی سالن دور هم جمع شدیم و موضوع رو به بابا گفتم نگاهی به برگه ها انداخت و گفت: -چه نیازی به کار داری؟ به استاد تون بگو قبول نمیکنی -بابا ،تو رو خدا، منکه فقط نمیخوام کار کنم برای درسام خوبه،تازه تجربه هم کسب میکنم -لازم نکرده،خودم برات شرکت میزنم برو اونجا تجربه کسب کن اصلا کل شرکت و آتیش بزن ولی نمیخوام دختر من بره زیر دست یکی که نمیشناسم کار کنه این بحثم همینجا تمومه دیگه نمیخوام حرفی در موردش بشنوم ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── با رفتن بابا قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و به مامان نگاه کردم. مامان اخمی کرد و گفت: -به من اونجوری نگاه نکن ، من رو حرف بابات حرف نمیزنم رو زانو به طرفش رفتم و همون طورکه روی مبل نشسته بود بغلش کردم و خودم و به شکمش چسبوندم : -مامان جونم منکه اینقدر دوست دارم ،منکه عاشقتم بخدا حواسم و جمع میکنم رایان مشتش و توی دستش کوبید و با قلدری گفت: -لازم نکرده...دختر مگه اصلا کار میکنه؟ با حرص کوسن و به طرفش پرت کردم و نق زدم: -مامان ببینش -باز عین سگ و گربه افتادید به جون هم؟ تو هم برو اون ور همش نچسب به من با التماس دوباره گفتم: -مامان ،جون روشنا باهاش حرف بزن خیلی موقعیت خوبیه برای من فکر کن راه پنج ساله رو تو دو ماه میرم رایان دوباره گفت: -بری تو شرکت غریبه کار کنی که چی؟ ما چمیدونم اون مردک پ..ف ..کیه؟ -رایان ادب داشته باش چرا اینقدر بی تربیت شدی؟ من اینجوری تربیتت کردم؟ وقتی مامان دعواش کرد با حرص بلند شد و همون طورکه به طرف پله ها می‌رفت گفت: -اصلا به منچه،تونستید بابا رو راضی کنید شرطه تنها که شدیم با چشمایی که از اون مظلوم تر نمیشد به مامان نگاه کردم اون تنها سلاحم بود. مامان نفسش و کلافه بیرون فرستاد و گفت: -صد بار گفتم منو با بابات در ننداز خودت مشکلت و حل کن من باهاش حرف میزنم،ولی قبول نکرد دیگه به من ربطی نداره و بعد بلند شد و به‌ طرف اتاق خوابشون راه افتاد. من بهتر از همه میدونستم رگ خواب بابا فقط تو دستای مامانه، برای رسیدن به هدفم باید رو مخ توکا خانوم راه میرفتم. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── یه هفته ای میشد که نه درست غذا میخوردم،نه با کسی حرف میزدم. با همه قهر بودم و هر روز با چشمای مظلوم به بیرون خیره میشدم. پروژه راضی کردن مامان خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم. وقتی آخر هفته برای شام پایین نرفتم و خودم و به خواب زدم بالاخره مامان دست به کار شد و اومد توی اتاقم. لبه ی تخت نشست و گفت: -میدونم بیداری... میتونی بری سر کار ولی بابات گفت اگه مشکل پیش بیاد خودش میدونه و استادت میدونی که با چه روشی مشکلات و حل میکنه؟ یهو جیغ بلندی کشیدم و از جام بلند شدم و خودم و انداختم تو بغل مامان. تند تند صورتش و بوسیدم و گفتم: -مرسی...مرسی...مرسی بخدا مواظب خودم هستم مامان منو به عقب هل داد و بهم توپید: -دور شو تمام صورتم و تف مالی کردی حالا بلند شو برو شامت بخور بتونی بیشتر اذیت کنی خنده مو نمیتونستم کنترل کنم،مامان وقتی حرص میخورد خیلی با مزه میشد. بعد از رفتنش گوشیم رو برداشتم و به استاد پیام دادم: -سلام استاد جان،از کی میتونم کارم و شروع کنم؟ زل زده بودم به صفحه ی گوشیم تا بالاخره سین کرد و جواب داد: -از پس فردا آدرس شرکت و برات میفرستم ساعت ۸ صبح اونجایی ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── وقتی جواب پیامک رو براش فرستادم ناخواسته پوزخندم کش اومد. طعمه افتاده بود توی تله. فنجون قهوه م رو برداشتم و وارد تراس شدم. تراسی که از قصد انتخاب کرده بودم تا هر شب به اتاق روشنا دید داشته باشه. تمام رفتارا و حرکاتش رو زیر نظر داشتم و راحت میتونستم بشناسمش. روی صندلی نشستم و به اتاقش نگاه کردم که چطور ذوق زده شده و با خوشحالی روی تخت بالا و پایین می‌پرید و می‌خندید. خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم به دست آورده بودمش. فکر نمیکردم گرشا به اون راحتی اجازه بده دخترش بیاد و توی شرکت من کارآموزی کنه. از آدمی به سرسختی اون بعید به نظر میرسید. شایدم روشنا رو دست کم گرفته بودم. تمام اون شبا بی حوصله روی تخت دراز میکشید و هیچ کاری نمیکرد. به گمونم با همون ترفند رضایت پدر و مادرش رو گرفته بود. وقتی مثل هر شب کتاب رو برداشت و وارد بالکن شد سرم رو توی کتاب فرو بردم. قدم بعدی باید زودتر عاشقش میکردم. هر چند هیچ دختری نمیتونست در مقابلم مقاومت کنه، روشنا که هیچ. صبح شنبه وقتی از خونه بیرون زدم روشنا و راننده ش هم از خونه بیرون اومدن. از راننده خواستم که دنبالم بیاد تا راحت تر مسیر شرکت رو پیدا کنه. حدودا نیم ساعت بع راننده روشنا رو جلوی در شرکت پیاده کرد و منم وارد پارکینگ شدم. سپرده بودم بهش سخت بگیرن تا به چیزی شک نکنن. آسانسوری که مخصوص خودم بود یک‌راست منو به اتاقم برد. روشنا هم بعد از یه ساعت علاف شدن تازه داشت با همکارا آشنا می شد. میخواستم لحظه به لحظه زیر نظر بگیرمش. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── روشنا توی همون چند ساعت تونسته بود کاملا با محیط آشنا بشه و کارش رو شروع کنه. اونقدر خونگرم و شیطون بود که همه دوستش داشتن.حتی خیلی زود خودش و تو دل مدیر پروژه جا کرد. هیچ وقت عادت نداشتم توی ساعت اداری به کارمندا سر بزنم یا پروژه رو به طور حضوری و کنار بچه ها پیگیری کنم اما اون روز همه چیز فرق داشت. روشنا دلیل تمام کارای من بود. نزدیک وقت ناهار برای سرکشی پایین رفتم و وارد دفتر که شدم همه با تعجب بهم نگاهی انداخت و به احترامم بلند شدم. اما روشنا جوری غرق کار شده بود که حتی حضورم و احساس نکرد. اون دختر برای خودش یه معمای لاینحل بود. موقع کار و درس جدی و آروم بود و بقیه ی مواقع شیطون و سر زنده. با ورودم به دفتر یکی از دخترا خواست حرفی بزنه که دستم و به علامت سکوت بالا آوردم و اشاره کردم به کارشون ادامه بدن. روشنا سخت مشغول کار بود که بالای سرش وایسادم. چند لحظه ای صبر کردم و بعد از قصد روش کمی خم شدم. دستم رو روی قسمت مورد نظر گذاشتم و کنار گوشش گفتم: -مگه اینجا رو بهتون درس ندادم؟ چند بار تاکید کردم مبحث مهمیه؟ اینجا اشتباهه،وقتی با یه مجموعه ی بزرگ کار می کنی باید حواست و جمع کنی حالا این خسارت و چجوری میخوای جبران کنی؟ روشنا که یهو متوجه ی من شده بود هین آرومی گفت و وقتی که توی صندلیش صاف نشست کاملا نزدیکم بود. حواسم به پچ پچ کارمندا بود اما بی توجه سر جام باقی موندم و روشنا با حالت دستپاچه ای جواب داد: -استاد...من...ببخشید حواسم نبود اخمی کردم و گفتم: -با ببخشید چیزی درست نمیشه و بعد صاف وایستادم و گفتم: -تا ده دقیقه اتاقم باش ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── انتقام تنها چیزی بود که بهش فکر میکردم،همون کاری که از بچگی براش آماده شده بودم. تمام سالای بچگیم عکس این دختر و پدرش جلوی چشمام بود و تلاش کردم به اینجا برسم برای نابود کردنش. روشنا بی‌تقصیر بود،بی گناه ترین و معصوم ترین دختری که تا به حال دیده بودم ولی راه ضربه زدن به پدرش فقط خودش بود. روشنا انگشتاش رو با استرس شکست و گفت: -استاد ...من بی توجه به استرسی که توی وجودش هر لحظه بیشتر می‌شد به چشماش خیره شدم و دستاش رو از هم جدا کردم. اون دختر قبل از اینکه من بلایی سرش بیارم خودش از استرس هلاک میشد: -تنبیهت اینه که به مدت دو هفته تایم ناهار میای اینجا و تمام مباحث رو برام توضیح میدی این پروژه برای من خیلی مهمه فرصتی که بهت دادم و از دست نده اینبار هر اشتباهی که کنی تنبیه سخت تر میشه،مفهومه؟ روشنا چشمای تیله ایش رو بهم دوخت و با حالت بامزه ای لباش رو مک زد. انگار یجور تیک بود،یا وقتی که فکر میکرد لباش رو می‌مکید. چند لحظه ی بعد محکم و با اطمینان گفت: -فهمیدم استاد خیال تون راحت... دیگه اشتباه نمیکنم اون دختر یه موجود کوچولوی سرسخت بود که فکر میکرد پیش من شانسی برای برنده شدن داره. سرم رو تکون دادم و به در اشاره کردم: -میتونی بری... ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── وارد خونه که شدم اونقدر عصبی و پر استرس بودم که یه راست به آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب خنک سر کشیدم تا آروم شم. دلم میخواست خودم و از یه جا حلق آویز کنم. به خاطر یه خنگ بازی استاد و از خودم ناامید کرده بودم. اصلا من تمام اون قسمتای کتاب رو از حفظ بودم نمیفهمیدم چرا یادم رفته بود. شاید به خاطر خودش بود. وقتی توی اتاق فرار کردم و پشت سرم وایساد همه چیز از ذهنم پرید. شبیه یه کاغذ سفید بودم. بدن بزرگ و گرمش قلبم و به تپش مینداخت. وقتی اونجوری یه وری روی میز می‌نشست کلا محو تماشا کردنش میشدم. با صدای رایان به خودم اومدم. یه سیب از روی میز برداشت و همون طورکه گاز میزد گفت: -چیه آبجی کوچیکه... امتحانت و خراب کردی سگرمه هات تو همه؟ دندون روی هم سابیدم و جواب دادم: -محض اطلاعت،من از تو بزرگ ترم رایانه خان -هار،هیر،هور خندیدم مامان روشنا امتحان شو گند زده فورا یه سیب بزرگ از توی سبد برداشتم و با غیض به طرف کله ی پوکش پرت کرد. رایان جا خالی داد و همون لحظه مامان وارد آشپزخونه شد. وقتی دید باز داریم دعوا میکنیم با حرص گوش منو رایان و گرفت و با خودش به طرف سالن برد. رایان با اعتراض گفت: -مامااان...ول کن مگه هنوز بچه م -مامان و یامان از بچه بدترید بعد ما رو به طرف بابا هل داد و گفت: -بخدا اگه بهشون هیچی نگی خودم تنبیه شون میکنم ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── بابا گرشا خیلی باحال بود. همیشه موقع دعوا باهامون کاری میکرد که چند روز دعوا نکنیم. خیلی خونسرد و آروم گفت: -همدیگه رو بغل کنید و صورت همو ببوسید رایان خواست با حرص حرفی بزنه بابا گفت: -اعتراض کنی کلاس بوکست کنسله تو هم پروژه ت میدونید که شوخی نمیکنم رایان با چشماش واسم خط و نشون میکشید،منم همین طور. اما برای اینکه بابا ما رو محروم نکنه همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم. رایان دندون روی هم سابید و اروم کنار گوشم گفت: -بعدا به حسابت میرسم با فندک موهات و میسوزونم منم کنار گوشش پچ زدم: -منم کیسه بوکست و پاره میکنم و دمبلات و میبخشم به خیریه -تو غلط میکنی -تو هم بیجا میکنی موهام و بسوزونی بابا دستاش و بهم کوبید و گفت: -بسه دیگه ،زیاد بهم محبت کردید برید تو اتاقاتون مامان نفسش و پر حرص بیرون فرستاد و گفت: -الان مثلا دعواشون کردی؟ قبل از اینکه بابا رو مجبور کنه تنبیه دیگه ای اعمال کنه منو رایان به طرف پله ها فرار کردیم. پشت پنجره که وایسادم برق اتاق استاد هنوز خاموش بود. همیشه قبل از ساعت هشت خونه میومد برای همین عادت کرده بودم به حضور نصفه و نیمه ش. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── جلوی کلاس که وایسادم چند بار نفس عمیق کشیدم تا دلشوره م کمتر بشه. اون روز امتحان داشتم و ظهر باید می‌رفتم شرکت استاد. امتحان اونجا سوای بقیه ی امتحانا بود. تنها توی یه اتاق با مردی که تازه باهاش آشنا شده بودم و از قضا زیادی لعنتی و جذاب بود طوری که دخترای کل دانشگاه روش کراش بودن. حتی بعضی از پسرا. واسه همین هر بار که می‌دیدمش نمیتونستم درست تمرکز کنم و یه گندی میزدم. کشی که توی انگشتم انداخته بودم رو لمس کردم. رایان بهم یاد داده بود چجوری تقلب بنویسم و کجا قائم کنم. حتی کمک کرد که زیر لباسم جاسازی کنم تا کسی شک نکنه. امتحان صبح رو هیچی نخونده بودم چون برای امتحانی که توی دفتر استاد باید میدادم درس خوندم و دیگه وقت نمیشد به کار دیگه ای برسم. وارد کلاس که شدم استاد هنوز نیومده بود. روی صندلی نشستم و به کتاب زل زدم و سعی کردم حداقل چند صفحه بخونم. اما چیزی ازش نمیفهمیدم. استرس داشتم چون اون اولین باری توی زندگیم بود که داشتم تقلب میکردم. درسته که با رایان همیشه دعوا میکردیم اما توی همچین شرایطی همیشه بهترین رفیقم بود. توی عالم خودم غرق بودم که یه نفر با اون شلوار جین مشکی و پالتوی بلند جلوم وایساد. دقیقا میدونستم کیه اما اونقدر غرق شده بودم که نفهمیدم کی اومده. با انگشتاش روی کتاب ضرب گرفت و با طعنه گفت: -اگه همیشه اینقدر خوب درس میخوندی الان توی ناسا مشغول به کار بودی ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── وقتی بچه ها با صدای بلند زدن زیر خنده حس میکردم از خجالت گوشام داغ شده. با حالت هیستریک کش توی ناخنم رو لمس کردم و استاد محکم دستش رو روی میزم کوبید جوری که بدجوری توی جام پریدم. حس میکردم شبیه سکته ایا شدم: -اگه مطلب خنده داری هست بگید منم بخندم؟ از جذبه صداش همه ساکت شدن. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. استاد نگاه بدی به همه انداخت و به طرف میزش رفت. اول پالتوش رو درآورد و بعد برگه های امتحانی رو برداشت و پشت و رو روی میز هامون گذاشت. هیچ حرفی نمیزد،برعکس بقیه ی استادا. نه توضیحی. نه راهنمایی. نه حتی دعوا و تهدیدی. فقط برگه ها رو روی تک تک میز ها گذاشت و دوباره سر جای اولش برگشت. صندلیش رو کنار میز گذاشت و وارونه روش نشست. بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: -شروع کنید فقط یه ساعت و نیم وقت دارید صدای اعتراض بچه ها با صدای کوبیده شدن دستش روی میز قاطی شد و با اخم وحشتناکی گفت: -هر کی اعتراض داره برگه شو بیاره تحویل بده از کلاس بره بیرون دوباره همه ساکت شدن. اونقدر قاطع و برنده حرف می‌زد که کسی جرات مخالفت نداشت. وقتی به سوالا نگاه کردم تازه فهمیدم هیچی بلد نیستم. دلم میخواست گریه کنم.شتگرد اول کلاس حالا داشت تقلب میکرد. وقتی استاد حواسش نبود یواشکی کش رو کشیدم و برگه ی باریکی که با کلی زحمت نوشته بودم از توی آستینم بیرون اومد و من شروع کردم به نوشتن. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── استاد تا آخر امتحانا سرجاش نشسته بود و برعکس  بقیه ی استادا حتی یه  بار هم از جاش بلند نشد تا به بچه ها سر بزنه یا رفع اشکال کنه. حدودا یه ربع از تایم امتحان مونده بود که گفت: -ثنا سالاری،برگه تو بیار و از کلاس برو بیرون دختر که انگار بدجوری رنگش پریده بود بریده بریده گفت: -اُ...اُستاد من... استاد دستش رو روی بینیش گذاشت و گفت: -هیس...حواس بچه ها رو پرت نکن ثنای بیچاره بدجوری بغض کرده بود و با شونه های پایین افتاده برگه ها رو  روی میز استاد گذاشت و با التماس بهش نگاه کرد. اما اون بی توجه به بچه ها نگاه می کرد،این یعنی بخششی در کار نیست. ثنا که از کلاس بیرون رفت من با احتیاط بیشتری برگه ی تقلب و از توی آستینم در آوردم و سوالات آخر و نوشتم. اینجوری شک نداشتم حتما ۲۰ میگیرم. هرچند با تقلب اون نمره بهم نمی‌چسبید اما قول میدادم بعدا جبران میکردم و درسای عقب افتاده رو میخوندم. تایم امتحان که تموم شد با عجله تمام سوالات و نگاه کردم تا چیزی رو جا ننداخته باشم که استاد گفت: -وقت تمومه،دیگه کسی چیزی ننویسه برگه ها رو بذارید روی میز و بی‌صدا برید بیرون نفس عمیقی کشیدم و بعد از اینکه وسایلم رو برداشتم از جام بلند شدم تا برگه رو روی میزش بذارم اما با لحن خشنی گفت: -روشنا تو بمون باهات کار دارم نمیدونم چرا یهو بند دلم پاره شد. ترس تمام وجودم و فرا گرفت و سوالی بهش نگاه کردم اما اون بهم توجه نمیکرد. آخرین نفر قبل از اینکه از کلاس بیرون بره در رو با خواست استاد بست. وقتی کلاس خالی شد خط کش چوبی روی میزش رو برداشت و به جلوی پاهاش اشاره کرد: -بیا اینجا روشنا ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── پاهام میخ زمین شده بود و نگاهم قفل خط کش توی دستش. قلبم کند شده بود،مثل تنفسم. تا به حال خط کش توی دست استادا زیاد دیده بودم ولی این استاد با بقیه تومنی سَنار فرق داشت. جذبه ش آدم و میگرفت و حالا با اون خط کش با ابهت تر به نظر میرسید. صداش که توی گوشم پیچید توی جام پریدم: -مگه با تو نیستم؟ چرا تو هپروتی؟ اب دهنم رو جوری با صدا قورت دادم که شک نداشتم اونم شنید. بالاخره به پاهام تکونی دادم و آروم آروم جلو رفتم. انگار بهشون وزنه وصل کرده بودن که نمیتونستم قدم از قدم بردارم. حدودا پنج یا شیش قدم مونده وایسادم و زبونم رو روی لبای ترک خورده م کشیدم. از خودم تعجب میکردم، یعنی اونقدر ترسیده بودم که لبام به اون حال و روز در اومده بود؟ نگاهم به سمت بالا کشیده شد،درست روی چشمای جدیش و با لکنت گفتم: -ب...بفرمایید استاد دوباره به جلوی پاهاش اشاره کرد و گفت: -عادت ندارم حرفم و ۲ بار تکرار کنم ولی تو مجبورم کردی ۳ بار اینکار و انجام بدم بیا جلوتر مردمک هام بدجوری میلرزید و دعا میکردم یکی از بچه ها برگرده و نجات پیدا کنم ولی خبری نشد و به ناچار چند قدم جلو رفتم تا جلوش وایسادم. استاد همون طورکه وارونه نشسته بود خط کش رو کف دستش کوبید و گفت: -اون دستی رو که باهاش تقلب نوشتی و بیار جلو ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──