🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_191
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
اشاره ای به بازوهایم کردم. من ورزشکار کجا و او یک دختر ضعیف کجا؟ منی که تمام این سال ها بی پرستار و همراه از سختی ها بالا آمدم کجا و این دختر کجا؟
او هم دست هایش را بالا اورد و اشاره ای به بازویش کرد. نیشخندی زدم، حالا این همه ظرافتش را به رخ نمی کشید نمی شد؟
-چند وقت رفتی باشگاه خانم بروسلی؟
دستش را به کمرش زد و با حرص نگاهم کرد. ای کاش هیچ وقت این حرص خوردن هایش را ترک نمی کرد، من هم قول می دادم پا بگذارم روی تمام عادت ها و رفتارهای این چند سالم و می شدم یک امیرپاشای دیگر. همینی که شوخی می کرد و سربه سر یک دختر جوان می گذاشتم. منی که تمام دانشجوها از جدیتم می گفتند.
-خودت رو مسخره کن اقای جکی جان.
زبانش را برایم در آورد که این بار با صدای بلند تری خندیدم. فکر کن یکی کنارت باشد این طور مسخره بازی در بیاورد و تو بخواهی از خنده ریسه بروی.
در آسانسور باز شد که همین طور که می خندیدم از آسانسور خارج شدیم. او هم همین طور حرص می خورد و زیر لب غر می زد که نمی شنیدم. مثلا یکی باشد که طوری بخندانت که حتی صداهای اطرافت را نشنوی.
سرمای جانسوز و باد که به صورتم برخورد کرد خنده ام را جمع کردم. سویچم را از جیبم در آوردم و از همان دور در ماشین را باز کردم.
-با عجله برو تو ماشین تا سرما نخوردی.
-نمی خوام.
شماتت بار نگاهش کردم که پایش را با حرص روی زمین کوبید و به سمت ماشین رفت. سرم را تکان دادم، هم نگرانش بودم و هم از این کارهایش کیف می کردم. حس های دوگانگی بدی بود.
من هم سوار ماشین شدم و در سکوت به راه افتادیم. من که جایی از فروشگاه های تهران را به خاطر نداشتم. اگر هم داشتم که مطمئنا تغییر کرده است. موبایلم را از روی داشبورد برداشتم، آرش حتما آدرس چند فروشگاه خوب را داشت.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_192
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
شماره اش را روی موبایل گرفتم و...آرش؟
من که خیلی وقت بود قیدش را زده بودم، اصلا قرار نبود من دیگر نامش را بیاورم او برای همیشه رفته بود. باید فراموش می شد، باید از یاد می رفت. دقیقا مانند آن زنی که ادعا می کرد خاله اش هست.
-امیرپاشا حواست هست؟
با صدای ترسان نجلا به خودم آمدم. نگاه نگرانش را به من دوخت و اشاره ای به خیابان کرد. حواسم را جمع رانندگی کردم. هیچ دوست نداشتم نحسی آن زن دامن نجلا را هم بگیرد و باعث شود تصادفی به راه بیفتد.
-تو فکر ارش بودی؟
با تعجب به سمتش برگشتم که سرش را به زیر انداخت.
-خب فکر کنم دعوا افتادید، درسته؟
محکم و قاطع گفتم:
-نه..
دعوا برای دوست ها بود، من و او که دیگر دوست نبودیم. به قول خودش پسرخاله بودیم و من از هر گونه نسبت فامیلی بیزار بودم.
-پس چرا جواب تلفنش رو نمی دادی؟ اصلا آرش هر روز خونه ات بود، چرا دیگه نیست؟
فقط سکوت کردم. حرفی نبود که بخواهم به او بزنم، که او درک کند، که بفهمد کینه را.
سنگینی نگاه منتظرش را حس می کردم اما من بی هیچ عنوان دوست نداشتم فعلا حرفی به او بزنم. شاید بعد ها... نه، اگر بعدی هم برای من و نجلا وجود داشت هم نمی خواستم با گذشته ی تلخ من خراب شود.
نگاهم به پاساژ بزرگی افتاد. همین بهترین راه نجات برای سوال هایش بود.
-من که جایی رو نمی شناسم، بهتره همین جا پیاده بشیم و مغازه ها رو بگردیم.
نگاهی به اطراف انداخت و من منتظر جوابش نشدم. همان نزدیکی پارک کردم و دوتایی پیاده شدیم.
تا به حال با یک دختر به خرید نرفته بودم. خیال می کردم مانند هر بار وارد مغازه ای می شویم، تمام لباس هایی که می خواهیم از همان مغازه می خریم و همه چیز تمام می شود اما... انگار با نجلا بودن با همیشگی های زندگی ام خیلی فرق داشت.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 امام جعفر صادق علیه السلام :
زن مومنه در بهشت هزار بار از حورالعین زیباتر است.
📚 شهاب الاخبار ص ۲۴۶.
『 #دختران_چادری 』
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
🌸 امام جعفر صادق علیه السلام :
زن مومنه در بهشت هزار بار از حورالعین زیباتر است.
📚 شهاب الاخبار ص ۲۴۶.
『 #دختران_چادری 』
▪️ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم :
هرکس آبروی مؤمنی را حفظ کند، بدون تردید بهشت بر او واجب شود.
『 #دختران_چادری 』
🔹 امام رضا علیه السلام :
صدقه بده هرچند كم باشد زيرا هر كار كوچكى كه صادقانه براى خدا انجام شود، بزرگ است.
『 #دختران_چادری 』
🔸 عالم همه جسم است و تو جانی، مهدی
يعنی تو همان جان جهانی، مهدی
🔸 تنها نه گذشته، حال و آينده ز توست
حقا که تو صاحب الزمانی، مهدی
『 #دختران_چادری 』
🔹 تعجیل کن به خاطر صدها هزار چشم
ای پاسخ گرامی "امّن یجیب"ها
🔸 برای سلامتی و ظهور امام زمان (عج) صلواتی هدیه کنیم.
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_193
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
مغازه ی اول چیزی نخرید و مغازه ی دوم و مغازه ی سوم و...
تمام مغازه های خیابان را متر کرده بودیم اما حتی یک پالتوی ساده هم انتخاب نکرده بود. ایرادهایی که روی لباس ها می گذاشت آدم را به تعجب وا می داشت. واقعا راست می گفتند که خرید رفتن زن ها جز عجایبه.
اما بر خلاف افکارم اصلا خسته نشده بودم. این که گمان می کردم زود حوصله ام سر می رود اما دیدن نجلا توی لباس های مختلف اصلا حوصله سر بر نبود. هر بار که او را در رنگ جدیدی می دیدم لبخندی از رضایت روی لب های می نشست و من نمی فهمیدم نجلا از کجای لباس ها می توانست ایراد بگیرد. شاید هم آن همه زیبایی از لباس ها نبود... از کسی بود که آن ها را بر تن می کرد.
-امیرپاشا، امیرپاشا.
از پشت پیراهنم را می کشید و با ذوق به نقطه ای اشاره می کرد. با تعجب به نقطه ای که دست هایش نشان می دادند نگاه کردم که خرس بزرگی پشت ویترین را نشان می داد. در میان آن همه اسباب بازی دنبال لباس های پاییزیی گشتم، خیال می کردم چشمش به هودی، ژاکتی یا هر چیز دیگری بیفتد اما دست های او روی مغازه ی اسباب بازی فروشی بزرگی متمرکز بود
-امیرپاشا نگاه کن.
-چی رو؟
-اون خرسه رو.
چشم هایم بیش از حد گرد شد و کامل به سمتش برگشتم. نگاهی به او کردم که همین طور با ذوق به خرس اشاره می کرد. باورم نمی کشد او با این سن و قد هنوز هم برای عروسک این طور ذوق کند. هر چند که او و کارهایش بچگانه بود اما آخه عروسک...
-امیرپاشا نگاه کن توروخدا چه نازه.
دوباره به سمت عروسک خرسی برگشتم. حتی کمی از خود نجلا هم بزرگ تر بود اما... به هر حال اسمش عروسک بود و برای بچه های کم سن و سال.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_194
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
به سمتم برگشت که با دیدن قیافه ی متعجبم لبخندش محو شد.
-چی شد؟
-واقعا داری برای عروسک ذوق می کنی؟
لب هایش از دو طرف آویزان شد. تمام ذوقش خوابید و لعنت به من که می خواستم او را با دنیای خودم مقایسه کنم.
-خب خرسه.
-ولی عروسکه.
-خب همه دختر ها عاشق عروسک خرسی هستن.
ابروهایم را بالا انداختم. یعنی همه ی دخترها می توانستند به اندازه ی او این قدر کوچک و دلربا باشند؟ یا این که می توانستند این طور خودشان را لوس کنند و برای دیدن یک عروسک خرسی این طور ذوق کنند؟ من که گمان نمی کردم.
اخم هایش توی هم فرو رفت و با حرص چتری هایش را کنار زد که دستش به شالش خورد و باز هم شال از روی سرش افتاد.
-اه، امیر پاشا.
دستم را جلو بردم تا شالش را درست کنم که قدمی عقب گذاشت و از من دور شد.
-واقعا که. الان داری مسخرم می کنی؟
سرم را از روی تاسف تکان دادم و آرام خندیدم. اسمش را هر چه می شد گذاشت جز مسخره کردن. اما مهم تر از آن موهای پریشان نجلا بود که در انبوه این جمعیت خودشان را به نمایش گذاشتند و من می ترسیدم. خب من می توانستم از او مراقبت کنم اما اگر کسی می آمد که گرگ بود چه؟
-شالت رو درست کن.
-نمی خوام.
نفس کلافه ای کشیدم.
-لجبازی باشه برای بعد. اول شالت رو درست کن.
-تا وقتی نخرمش نمی خوام.
دستی بین موهایم کشیدم.
-باشه می خریم، اول درست کن.
-خب همین طور بریم بخریم من توی مغازه درست می کنم.
در عجب بودم پدر و مادرش چطور او را در آمریکا نگه می داشتند. دختر به این دلربایی باشد و بخواهد زیبایی هایش را اشکار هم کند؟... خب این طور که هزار تا کشته و مرده می داد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
💚امام_رضا_ع
هركس بامسلمانى فقير روبه رو شود
وبه اوسلامى متفاوت با سلامى كندكه
به ثروتمند میكند، روزقيامت خداوند
عزوجل رادیدار کنددرحالیکه خدا از او
در خشم است
📔میزان_الحکمه_ج۹ص۱۹۵
『 #دختران_چادری 』