eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
33.3هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
293 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان سوگلی ارباب🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── اون مهمونی کذایی تقریبا تا نیمه های شب ادامه داشت. شکل و ظاهر همه ی زنا شبیه بهم بود،همگی یه نوع آرایش و یه مدل لباس پوشیده بودن و میشد حدس زد که برای راه گم کنی همچین برنامه ای پیاده کردن. سعید حواسش به همه چیز بود اما خودمم رفتم تا از نزدیک نظارت کنم. نمیخواستم ترلان از دستم فرار کنه. اون تاوان کاری که با توکا کرده بود رو پس میداد. وقتی مهمونا از خونه بیرون زدن با دقت به همشون نگاه کردم. همه شبیه بهم بودن و نمیشد قیافه هاشون رو تشخیص داد.اون یه بازی کثیف بود. دوربین دید در شبم رو برداشتم و به همه ی زنا با دقت نگاه کردم تا شاید یه چیز مشکوک یا سر نخ که میتونست کمک کنه پیدا کنم. ترلان برای بدرقه جلوی در اومده بود و با مهمونا خدا حافظی میکرد اما از خاله خبری نبود. بی حوصله نفسم رو بیرون فرستادم من برای همچون بازی زیادی بی حوصله بودم بعد از رفتن مهمونا میرفتم و ترلان رو با خودم میبردمش کسی هم نمیتونست جلوم رو بگیره. دوربین رو کنار گذاشتم و منتظر شدم. اما یه چیزی مشکوک به نظر میرسید. دوباره با دوربین نگاه کردم. ترلان به نظر قد کوتاه تر شده بود اون نمیتونست ترلان باشه. با دقت به همه خیره شدم. با پیدا کردنش بین مهمونا پوزخندی زدم. ترلان اگه زیر خروار ها خاک هم مدفون میشد من میتونستم تشخیصش بدم. راه رفتن و مدل قدم برداشتنش، حتی حرکات دستش اون رو لو میداد. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── بالاخره بعد از چند دقیقه ادا و اصول دخترونه و عصبی کننده موقع خدا حافظی رسید. از قصد اون پروسه رو طولانی کرده بودن تا توی شلوغ پلوغی و ازدحام کسی ترلان رو تشخیص نده تا بتونه راحت فرار کنه. وقتی سوار ماشین شد پوزخند زدم،میخواستم ببینم تا کجا میخواد پیش بره. بهش اجازه دادم فکر کنه تونسته گولم بزنه و از آزادی کوتاه مدتش لذت ببره. به افرادم سپردم برای اطمینان بیشتر مهمونا رو تعقیب کنن و خودم و سعید هم ترلان رو دنبال کردیم. سعید یکی از کارکشته ترین افرادم بود،میدونست چطور یه نفر و تعقیب کنه و لو نره. تا حالا ندیده بودم سعید حرف بی مورد بزنه،یا موقع کار در مورد سوژه صحبت شخصی کنه ولی اون شب برخلاف همیشه گفت: -با اینکه خواهر ندارم اما توکا خانوم مثل خواهر کوچیکه ی خودمه انتقام هر قطره اشکی که ریخته رو میگیرم اقا...خدا شاهده توی این کار آدم لاشخور زیاد دیدم ولی این زنیکه اخرش بود چطور تونست همچون بلائی سر یه فرشته بیاره؟ وقتی فکرش رو میکنم اگه پیداش نمی کردیم چی میشد دلم میخواد همه شون و بکشم دستم رو روی شونه ش گذاشتم و گفتم: -اروم رفیق همه چیز و بسپار به خودم انتقام تک تک شون و میگیرم ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── ترلان توی خیابونای نیمه خلوت تهران می‌چرخید، شاید به خیال خودش میتونست کسی رو که تعقیبش میکنه گول بزنه. فقط یه کلمه میتونستم بگم"احمق" بالاخره بعد از اون همه دور دور کردن خسته شدن و توی یکی از کوچه های خلوت و تاریک وایسادن. ترلان پیاده شد و توی تاریکی لباساش رو عوض کرد و لباس جدید پوشید. به خیال خودش تونسته بود فرار کنه،حتی از اون فاصله لبخندش رو میدیدم. توی ماشین منتظر شدم تا ببینم بالاخره میخواد چجوری فرار کنه. با راننده خداحافظی کرد و چند قدم جلوتر سوار ماشینی شد که منتظرش بود. از کوچه بیرون زدن و دوباره حرکت کردن. اینبار مسیر فرودگاه رو در پیش گرفته بودن. انگار میخواست از کشور خارج بشه. به ساده لوحیش پوزخندی زدم. بازی تازه داشت جالب میشد و من بی صبرانه منتظر لحظه ای بودم که صورت وا رفته ش رو میدیدم. بعد از یه ساعت رانندگی به فرودگاه رسیدیم. با اینکه خسته و عصبی بودم اما سعی کردم خونسرد باشم،باید اون کار رو درست انجام میدادم. وقتی ترلان وارد سالن انتظار شد من و سعید هم پشت سرش وارد شدیم. ترلان ساعت پرواز رو چک کرد و با چمدونی که همراه داشت روی یکی از صندلی ها نشست و گوشیش رو روشن کرد. شک نداشتم داره به خاله گزارش میده تا خیالش راحت بشه. از پشت بهش نزدیک شدم و روی صندلی پشت سرش نشستم. سرم رو نزدیک بردم و با حالت تمسخر آمیزی کنار گوشش گفتم: -جایی میری دختر خاله؟ ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── ترلان جوری به طرفم برگشت که صدای شکستن استخوان های گردنش رو شنیدم: - تو...تو اینجا چکار میکنی؟ پوزخندی زدم و با آرامش به صندلیم تکیه دادم: -دیدم بی خبر داری میری مسافرت گفتم بیام بدرقه... چشمای ترلان دو دو میزد ولی فوری خودش رو جمع و جور کرد و از جاش بلند شد،دستپاچه به نظر میرسید و رنگ به چهره نداشت. دسته ی چمدونش رو گرفت و با خنده ی هل هلکی گفت: -ها...مرسی...مرسی حالا دیگه باید برم وقت پروازه پوزخندی به چهره ی ترسیده ش زدم و گفتم: -کجا؟ بودی حالا ترلان خواست حرکت کنه که سعید دسته ی چمدونش رو گرفت و طوری که کسی متوجه نشه دستش رو گذاشت روی هفت تیرش که زیر کتش قرار داشت: -بهتره بدون جلب توجه دنبالم بیاید خانوم و لازمه که بدونید پلیس هم نمیتونه به شما کمک کنه ترلان وحشت زده نگاهش بین منو هفت تیر سعید در رفت و آمد بود و گفت: -گ...گرشا...من از جام بلند شدم و بازوش رو محکم گرفتم: -راه بیفت که آقا رامین و اون مردک شپشو منتظرتن -گرشا...بخدا من بی تقصیرم ولم کن بذار برم بخدا دیگه دور و بر توکا پیدام نمیشه فقط... -خفه شو...نمیخوام صدای نحست و بشنوم ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── ترلان چند باری تلاش کرد تا فرار کنه اما سعید حواسش به همه چیز بود. برای اینکه دوربین ها چیز مشکوکی ثبت نکنن ترلان رو توی صندوق عقب ننداختم،میل شدیدی داشتم تحقیرش کنم. تا بفهمه قرار نیست بهش راحت بگیرم. وقتی سوار ماشین شدیم شروع به التماس کرد. گاهی کارش رو توجیح میکرد و گاهی منکر همه چیز میشد: -گرشا بجون مامانم من تقصیری نداشتم اصلا مگه اون دختره ی کور پیدا نشد چرا اومدی سراغ من؟ وقتی در مورد توکا اونجوری حرف میزد عصبی میشدم، کنترلم رو که از دست دادم به طرف عقب برگشتم، تو دهنی محکمی روی لباش کوبیدم و گفتم: -خفه شو چند دقیقه آروم بگیر نا باور بهم خیره شد: - تو...تو باز منو زدی؟ اونم پیش یه غریبه پوزخندی زدم: -بهش عادت کن در ضمن ساکت باش نذار دست و پاهات و ببندم بندازمت صندوق عقب حواست و جمع کن ترلان توی صندلی فرو رفت و گفت: -لااقل بذار به مامانم زنگ بزنم اون نگرانمه -خودم بهش زنگ میزنم تو فقط به فکر خودت باش -میخوای باهام چکار کنی؟ -دقیقا همون کاری که با توکا کردی ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── دیگه حرفی بین مون رد و بدل نشد تا بالاخره از فرودگاه بیرون زدیم. به اتوبان که رسیدیم ترلان یهو دستگیره رو کشید تا خودش رو بیرون بندازه اما نمیدونست قفل مرکزی از همون اول فعال شده. سعید از توی آیینه بهش نگاهی انداخت و با اخم سری به تاسف تکون داد. ترلان که انگار حساب کار دستش اومده بود دیگه آروم گرفت. بالاخره به جایی رسیدیم که رامین و رئیسش رو زندانی کرده بودیم. از ماشین که پیاده شدم در صندلی عقب رو باز کردم و بی توجه به تقلاهای ترلان موهاش رو دور دستم پیچیدم و از ماشین بیرون کشیدمش. ترلان همش جیغ میکشید و ازم میخواست که بببخشمش و بذارم بره اما بی توجه بهم وارد انباری شدیم و به طرف سعید هلش دادم: -خوب ببندینش تا نوبتش بشه فعلا با اون دو تا اشغال کار دارم و بعد کتم رو در اوردم و همون طور که آستین هام رو بالا میزدم به طرف دو مردی رفتم که با چشمای وحشت زده بهم‌ نگاه میکردن: -خوش اومدید آقایون مردی که رئیس گداها بود و قلدر تر به نظر میرسید صداش رو توی گلوش انداخت و گفت: -خب که چی؟ ترسیدی دست و پاهامون و بستی؟ ول کن بریم عمو...هر چقدر پول بخوای بهت میدم میدونی که من کلی پول دارم ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── آستین های لباسم رو بالا زدم و گفتم: جوری خفت میکنم که دیگه رنگ فردا رو نتونی ببینی رامین که تا اون لحظه ساکت بود بالاخره به حرف اومد: -اقا...ما غلط کردیم جون عزیزت بذار بریم پوزخند صدا داری زدم: -بذارم بری؟ اوکی مشکلی نیست ولی قبلش یه بازی کوچولو میکنیم مثل همونی که با توکا کردی شنیدم یه ترکه ی خوش دست داشتی! رامین با ترس به دستام زل زده بود و تقریبا حتی نمیتونست نفس بکشه. از قبل سفارش کرده بودم یه چوب بیس بال برام تهیه کنن و دورش سیم خاردار بپیچن. از بچه هایی که با توکا بودن شنیدم رامین یه ترکه داشت که دورش سیم خاردار داشت و با اون بچه ها رو میزد. اونجوری هم بیشتر ازش میترسیدن پول آدما رو تا اون حد پست و حقیر میکرد،حتی به بچه های کوچیک هم رحم نمیکردن. چوب بیس بال رو توی دستم گرفتم و جلوی رئیس گداها وایسادم.مرد که از ترس رنگ از رخش پریده بود خواست حرفی بزنه که ضربه ی اول رو توی قفسه ی سینه ش کوبیدم و بلافاصله صدای نعره ش توی اتاق پیچید: -گلوت پاره شد مرد بهتره یکم انرژی ذخیره کنی چون قراره حسابی درد بکشی ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── وقتی سراغ ترلان رفتم از ترس لب هاش به سفیدی زده و شبیه روح به نظر میرسید. صدای فریاد های اون دو مرد رو شنیده و دست های خونی من گواه همه چیز بود. ترلان با لکنت گفت: -غ...غلط کردم...گ...گرشا روبروش روی صندلی نشستم و گفتم: - حالا میرسیم به کارای و اشتباهات دختر خاله ی عزیزم برات سوپرایز دارم ولی قبلش یه بازی کوچولو میکنیم تا یادت باشه چه من باشم، چه نباشم دیگه طرف توکا نری ترلان هنوز توی بهت بود که دکمه ی جک رو زدم و زنجیرهایی که به دستش بسته بودن به طرف بالا کشیده شد. وقتی به اندازه ی کافی از زمین فاصله گرفت اینجوری نمیتونست تکون بخوره.و بعد هیتر رو روشن کردم. سیلی محکمی کوبیدم. دخترک جیغ بلندی کشید اما تازه متوجه ی گرمای هیتر شده بود. هر چقدر تلاش میکرد کمتر تکون میخورد و من سوختن پوستش رو میدیدم. از طرفی هم سیلی روی صورتش میزدم و صورتش درد بیشتری می کشید. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── هر بار که میزدم از درد به خودش تکون شدیدی میداد و جیغ میکشید. ترلان با التماس و ضجه میخواست که اون شکنجه رو تموم کنم: - گرشا...تو رو خدا...غلط کردم دیگه تکرار نمیشه...دیگه طرف توکا نمیرم اییی...گرشا...سوختم تو رو خدا نجاتم بده...دارم میمیرم وقتی از پاهاش دود بلند شد هیتر رو خاموش کردم و بدن بی جونش رو پایین کشیدم. تمام صورتش خیس از اشک شده و آرایشش ریخت بود. بدنش هم به شدت میلرزید،وضعیت کف پاهاش هم اصلا خوب نبود. بی توجه به گریه هاش صورت و ارایشش رو تمیز کردم تا برای کاری که میخواستم انجام بدم آماده بشه. ترلان فکر میکرد دارم بهش رسیدگی میکنم به خاطر همین آروم گرفته بود. وقتی اشک هاش بند اومد چشم بند فلزی که مخصوص دور چشم هاش تهیه کرده بودم رو برداشتم. ترلان با ترس بهش نگاه کرد: - این...این چیه گرشا؟ -هیس...اروم باش...چیز خاصی نیست فقط چشمات و ببند...تو که نمیخوای عصبانی بشم؟ ترلان" نه" آرومی گفت و مثل یه دختر حرف گوش چشماش رو بست. چشم بند فلزی رو روی چشم هاش گذاشتم و دور سرش بستم و قفل دیجیتالش رو فعال کردم. ترلان با دستای لرزون چشم بند رو لمس کرد و گفت: - این...این چیه؟ ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── ترلان نمیدونست چه خوابی براش دیدم،این یه مجازات منصفانه بود. روی صندلی نشستم و گفتم: - این یه چشم بنده که تا وقتی من نخوام باز نمیشه تو بعد از این مثل توکا نابینایی تا حس و حالش رو درک کنی اگه تلاش کنی از چشمات باز کنی خارهایی که روی چشمت قرار داره توی چشمت فرو میره و واقعا کور میشی باز کردن اون چشم بند هیچ جوره امکان نداره مگه اینکه من بخوام ...پس تلاش الکی نکن وقتی حس کردم آدم درستی شدی و درست رو یاد گرفتی بازش میکنم ترلان به التماس افتاده بود و ازم میخواست بازش کنم اما بی توجه بهش از اتاق بیرون زدم و رو به سعید گفت: -نمیخواد بهش رسیدگی کنید فقط به همین صورت ببریدش جلوی در خونه ی خاله م ولش کنید سعید فقط سرش رو تکون داد و وارد اتاق شد. کارم دیگه اونجا تموم شده بود. ترلان حالا میتونست بفهمه وقتی نابینایی چقدر احتیاج به کمک و حمایت داری. از سوله که بیرون زدم حالم بهتر بود. هوای تازه رو نفس کشیدم و سوار ماشین شدم. دلم میخواست خودم رانندگی کنم چون حالم عجیب خوب بود. من آدم خشنی بودم،یه روانی زنجیری اما در مقابل توکا همه چیز دود میشد و به هوا می رفت. توکا همون فرشته ای بود که میتونست آدم توی وجودم رو زنده نگه داره. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── به گمونم خیلی خسته و آشفته بودم که مسیر انبار تا خونه اونقدر طولانی به نظر میرسید. دلم آرامش میخواست. آرامشی از جنس توکا. دلم برای خنده های خوشگلش پر میزد،برای دختر کوچولویی که حالا واسه خودش خانومی شده بود. وارد خونه که شدم سلیمه بهم گفت که داره تلوزیون میبینه،آروم به طرف سالن رفتم. میخواستم موقع تماشای تلوزیون ببینمش. انگار منم داشتم احساسات جدیدی با توکا کشف میکردم. دلم میخواست همه ی اولین هاش رو با خودم تجربه کنه. وارد سالن شدم و دیدمش که جلوی تلوزیون نشسته و با دقت بهش خیره ست‌. کارتون سیندرلا به گمونم مورد پسند همه ی دختر کوچولو ها بود. جوری محو تماشای کارتون شده و اشک میریخت که حتی حضورم رو حس نمیکرد. آروم بهش نزدیک شدم و از پشت چشماشو گرفتم. به خاطر یهویی بودن کارم هین بلندی کشید و به عقب برگشت. بالاخره به خودش اومد و همون طور که عقب میرفت گفت: -وای ترسیدم... ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── توکا از وقتی به طبقه ی پایین اومده بودیم مدام این پا و اون پا میکرد،کاملا معلوم بود برای زدن حرفی تردید داره. وقتی به یه جا خیره میشد و توی فکر فرو میرفت نشون میداد اون حرف براش اهمیت زیادی داره. فنجون قهوه م رو روی میز گذاشتم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: -بگو...میشنوم توکا با سرعت سرش رو بالا اورد و مشکوک گفت: -ها؟چی؟من؟ بهش نگاهی انداختم و گفتم: -اره...چی فکرت و اینقدر مشغول ‌کرده؟ توکا لبخند شیطنت آمیزی زد و با لحن با مزه ای گفت: -ذهن خوانی فقط در سی ثانیه کاملا تضمینی و بدون درد اوخ...نه یکم لفت بدید با درد میشه -توکا! -ببخشید...ببخشید شما خونسرد باش من بدون تهدید هم اعتراف میکنم جناب سروان لبخندی زدم و منتظر بهش نگاه کردم ،توکا اینبار جدی شد و دست هاش رو روی میز توی هم گره کرد. از چهره ش میشد فهمید حرفی که قراره بزنه اونقدر مهمه که برای گفتنش تا اون حد مردد شده. نفسی گرفت و بالاخره زبون باز کرد و گفت: -راستش میخوام ازت یه درخواست کنم -میشنوم - من...دلم میخواد یکاری کنم که اگه شما راضی نباشی اصلا دیگه بهش فکر نمیکنم ولی اگه راضی باشید تا آخر عمر محبت تو فراموش نمیکنم -فقط کافیه بگی اگه در توانم باشه ازت دریغ نمیکنم ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── توکا لبخند نیمه جونی زد و خیره به انگشتای دستش گفت: -راستش من اون موقعا فکر میکردم من خیلی تنها و بیچاره م خدا منو دوست نداره که نابینا شدم فکر میکردم همه به خاطر نقصم باهام دوستن تا زمانی که...که ترلان منو دزدید اونجا با بچه های کار آشنا شدم و فهمیدم من در برابر اونا خیلی خوشبخت بودم و همش ناشکری می کردم سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد: -تو برام مثل یه فرشته بودی اون بچه ها مثل من شانس خوبی نداشتن -خب،حالا با این حرفا قراره به کجا برسیم؟ - من یه فکری کردم که اول باید رضایت شما رو بگیرم اخه میخوام ...اگه قبول کردی... ممم...این خونه رو برای بچه های کار بذارم نمیدونم اسمش چیه...یه موسسه...یا یه جا که بهش پناه بیارن باورم نمیشد توکا تا اون حد دل رحم و مهربون باشه،قلب اون دختر از جنس طلا بود. چشماش برق میزد،انگار خدا نظر خاصی به اینجور بنده هاش داشت. فکری کردم و گفتم: -از نظر من ایرادی نداره ولی اینجا خونه ی پدرمه،خاطرات زیادی توش دارم دلم میخواد اگه دوست داشتی به همین صورت بمونه اگه قبول کنی من یه موسسه برای اینکار میخرم و در اختیارت میذارم...چطوره؟ توکا بدون اینکه جوابی بده جیغ خفه ای کشید و از جاش بلند شد،شروع کرد به قر دادن و رقصیدن. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───