eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
33.3هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
293 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبلیغات
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── صدای بم و مردونه ش با اون لهجه ی غلیظ عربی چه غوغایی به پا کرده بود. قشنگ حرف می‌زد. مهربون بود و گاهی که خشن میشد. از اونجایی که بدجوری هل کرده بودم سرم رو پایین انداختم و به سختی لب زدم: -ببخشید اصلا نمیدونم کی خوابم برد واقعا نمیخواستم...شرمنده استاد... -یکم دیگه حرف بزنی آب میشی میری تو درز سرامیکا لعنت بهش! چرا هر لحظه بیشتر خجالت زده م میکرد؟ دستم رو روی گونم گذاشتم و لب گزیدم. شنیدم که استاد تو گلو خندید و زیر لب یه جمله ی عربی گفت. بالاخره به خودم اومدم و گفتم: -استاد...با اجازه تون من برم سر کارم -بمون ،سفارش ناهار دادم فکر نکنم تو هم چیزی خورده باشی از اونجایی که دلم می‌خواست فرار کنم و یه جا از دستش پنهون شم تا بتونم فکرم رو جمع کنم از جام بلند شدم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: -نوش جونتون من گرسنه نیستم اما قبل از اینکه قدم از قدم بردارم با لحن دستوری و پر تحکمی بهم توپید: -گفتم بشین ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── دستورش اونقدر تند و صریح بود که نفهمیدم چی شد که سرجام میخکوب نشستم. با اخمی که روی پیشونیش جا خوش کرده بود و قیافه ش رو با جذبه تر میکرد گفت: -ادم و وادار میکنی دست به خشونت بزنه قیافه خودت و تو آیینه دیدی؟ دقیقا از کی غذا نخوردی؟ سرم رو پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم: -۳ روز -بلند حرف بزن منم بشنوم چی میگی! زیر چشمی بهش نگاه کردم و اینبار یکم بلند تر گفتم: -یه روز نیشخندی زد و گفت : -پس دروغم بلدی؟ خب لعنتی تو که بار اول جوابم رو شنیده بودی،چرا دوباره میپرسی آخه. از جاش که بلند شد یهو بند دلم پاره و قلبم تند تر شروع به کوبیدن کرد. تیپ و استایلش شبیه یه مدلینگ معروف بود. اما قبل از اینکه میز رو دور بزنه تقه ای به در زده شد و پسر جوونی که لباس سرهمی نارنجی و آبی به تن داشت و معلوم بود پیک یه رستورانه وارد اتاق شد و من و موقتا نجات داد. چند دقیقه فرصت کافی بود تا خودم رو جمع و جور کنم. بعد رفتن پسر غذاها رو روی میز گذاشت و خودش هم روبروم نشست. بعد به ظرف غذام اشاره کرد و گفت: -شروع کن نمی‌خورم و میل ندارمم نشنوم تا دونه ی آخر برنجت و میخوری ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── پشت میزم که نشستم هنوز توی شوک اون ساعتایی بودم که توی دفتر استاد بودم. قبل از خوابیدنم رو زیاد یادم نمیومد. فقط یادمه خواب‌آلود و خسته پرونده رو روی میز گذاشتم و ازش خواستم اجازه بده برم خونه. اما بعدش... هیچی تو ذهنم نبود. چه حرفایی بین مون زده شد هم اصلا به خاطر نداشتم. اما بعد از بیداری ،تک تک لحظه هاش توی ذهنم حک شد. ناهاری که برام سفارش داد غذای مورد علاقه م بود ،مرغ سوخاری با چیز برگر و کلی سیب زمینی سرخ کرده با سسی که عاشقش بودم! چطور از اونا خبر داشت خودمم نمیدونستم. به گفته خودش اتفاقی بوده. محبت ها و زورگویی های گاه و بیگاهش هم در کنار ناهار بدجوری فکرم رو درگیر میکرد. بعد از ناهار وقتی مقنعه م رو روی سرم مرتب کرد و ازم خواست مواظب خودم باشم. گیج میزدم. بهم مرخصی داده بود و تاکید کرد که برگردم خونه اما من خستگیم در رفته بود و دلم می‌خواست کار کنم. هر چند زیر نگاه سنگین همکارا کار سختی بود. از وقتی از دفتر استاد برگشته بودم یجوری بهم نگاه میکردن. حتی پولاد که رئیس اون بخش محسوب می‌شد.سرسنگین بود و انگار دنبال بهانه می‌گشت . ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── البته حق داشتن چند ساعت توی دفتر استاد بودم،حتی ناهار رو با هم خورده بودیم. همچین چیزایی زود درز میکرد و بعدش شایعه پراکنی شروع می‌شد. منم از اون نگاه ها خجالت میکشیدم. انگار که کار بدی کرده باشم. روی سر بلند کردن هم نداشتم. فقط خودم رو با کار مشغول میکردم تا فرار کنم‌. پولاد کلی کار روی سرم ریخته بود که بیشتر خسته م میکرد.هنوز بدنم به خاطر اون همه کار کوفته بود. اما یه کارآموز اونقدرا حق اعتراض نداشت. وقتی روبروی میزم وایساد و به برگه های جلوی دستم نگاه کرد بالاخره لبخندی زد و گفت: -خوبه،انگار یه آدم باهوش توی این دفتر پیدا شد این صفحه رو تموم کن برو خونه یه قهوه میخوری؟ برای خودمم میخوام بیارم لبخندی زدم و گفتم: -نه ممنون،خودم میارم -بشین به گردنم چرخی دادم و اونقدر خستگی بهم غالب شد که دستام رو کشیدم و به بدنم کش و قوسی دادم. چشمام رو که باز کردم پولاد رو بالای سرم دیدم. لبخندی زد و گفت: -دختر،تو خستگیتم قشنگه توی گلو خندیدم و فنجون قهوه رو هنوز از دستش نگرفته بودم که با نگاه برزخی استاد روبرو شدم که جلوی در دفتر وایساده و نگاهش میخ دستای منو پولاد بود. حالا چی میشههههه😱😱 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── دستم روی هوا خشک شد و نگاهم جایی حوالی سیبک گلوش که تند تند بالا و پایین میشد به تقلا افتاد. از چشماش انگار آتیش می‌بارید. انگار ما رو موقع یه کار خلاف شرع گیر انداخته بود. دلم می‌خواست یچیزی بگم و از خودم دفاع کنم،آخه اون دومین بار بود که ما رو با هم میدید و شک نداشتم در مورد مون فکرای اشتباه میکرد. بالاخره نگاهش و گرفت و تند گفت: -آقای جواهری بیا دفترم وقتی از جلوی در اتاق محو شد پولاد گفت: -خیره ایشالا برم ببینم چه خبره ماگ قهوه رو بین انگشتام گرفتم و سری به علامت باشه تکون دادم. پولاد کتش رو برداشت و سریع از دفتر بیرون زد. حواسم به پچ پچ و نگاه های بقیه روی خودم بودم و حس بدی داشتم. قهوه م رو که خوردم ترجیح دادم برگردم خونه. دیگه حوصله کار کردن نداشتم. کوله م رو برمی‌داشتم که پولاد وارد دفتر شد و با اخمای درهم پشت میزش نشست. حتی بهم یه نیم نگاه هم نکرد. کنار میزش وایسادم و آروم پرسیدم: -رئیس باهاتون چکار داشت؟ در حالیکه چیزی تایپ میورد با لحن تندی گفت: -هیچی خانوم،برگرد سر کارت این پا و اون پا کردم و گفتم: -اگه اجازه بدید برم خونه خیلی خسته م پولاد در جواب فقط سری تکون داد و من به سرعت از دفتر بیرون زدم تا بیشتر از اون معذب نشم. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبخندِ‌خُدا🍃! بَستھ‌بھ‌لبخندِ‌حُسین‌اسٺ‌‌! پَس‌باش↶ پےِ‌آنچھ‌خوشایَندِ‌حُسینـ♥️"‌اسٺ‌‌! اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج ✨ اینجا با ما ╭┈───── 🍃🕊 ╰─┈➤@samer1402
هدایت شده از تبلیغات
هق هقش روی اعصابم بود از حرص نفس نفس میزدم اما صدای گریه هاش روی مخم میرفت، منه دیوونه عين يه جانى واقعی افتادم به جون این دختر بدبخت که بزور عقدش کرده بود نگام که به صورت خیسش افتاد همونجا یه چیزی ته دلم تکون خورد ، همه ی نفرتی که از خودشو پدرش داشتم یهو پر کشید با صدای ضعیفی نالید تروخدا رحم کن..🥺🙏 روی صندلی نشوندمش و برای اینکه ببینم چه بلایی سرش آوردم سعی کردم لباس عروس رو آزاد کنم ولی با چیزی که روی مچ پاهاش دیدم سرم سوت کشید اون یه...😱😱❤️‍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/857276829Cbc06131f03 میخوای بدونی چه بلایی سر دختره بیچاره اومد برو اینجا بخون🙊🚫
ای روح دعا زین العابدین.mp3
2.84M
ای روح دعا زین العابدین مقتدای ما زین العابدین😍💚 ✨ ׁ┆🖤@Maadahiam ⊹ִֶָ‌
هدایت شده از تبلیغات
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌توجه‼️‼️ 📌این فیلم شامل صحنه های است که شاید دیدن آن برای همه مناسب نباشد‼️‼️ @nikmehr_company3 https://eitaa.com/Sanaat_Bazargani_Nikmehr ❌با ما همراه باشید‼️
ِ ➖چرا به امام سجاد علیه‌السلام ذوالثَّفِنات گفته می‌شود 🛑وَ لَقَدْ کانَ تَسْقُطُ مِنْهُ کلَّ سَنَةٍ سَبْعُ ثَفِنَاتٍ مِنْ مَوَاضِعِ سُجُودِهِ لِکثْرَةِ صَلَاتِهِ وَ کانَ یجْمَعُهَا فَلَمَّا مَاتَ دُفِنَتْ مَعَه؛ 🔰امام باقر علیه‌السلام فرمودند: از مواضع سجود امام سجاد(علیه‌السلام) هر ساله هفت پینه برگرفته می‌شد (با قیچی یا شئ تیز دیگری قیچی می‌شد) چرا که حضرت بسیار نماز می‌خواند؛ این پینه‌ها را جمع می‌کرد و چون که درگذشت همراه با او دفن کردند 📚: الخصال ج ۲، ص ۵۱۷ 🌸 علیه السلام 💐 علیه السلام 🌷
هدایت شده از تبلیغات گسترده اورجینال
دختره محض مسخره کردن پسره مذهبی حرفی زد که باعث شد خودش ضایع بشه و🤣😍 آش و به سمت محمد یاسین گرفتم و گفتم:حاجی ترقه بالله محمد یاسین آش از دستش افتاد و افشین نگاهی بهم انداخت شونه ای بالا انداختم که افشین بلند زد زیر خنده و محمد یاسین سرش و تو یقه اش فرو برد و خندید افشین دستش و به سمت محمد رفیقش گرفت و بلند گفت:ممد بیا منو ببر که پوکیدم،جکی جان میگه ترقه بلله متعجب گفتم:زهرمار،ترقه بالله کلمه ای است که به افراد ریش دار مذهبی گفته میشود، نفهمی یا خودت و زدی به نفهمی؟ افشین خم شد و مشتاش و به زمین کوبید و هر هر خندید و محمد یاسین خنده‌اش شدت گرفت.... https://eitaa.com/joinchat/3906798195Ced2e2a761a