رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
دستم به طرف دستگیره ی در رفته بود اما روشنا به خیال اینکه میخوام سیلی بزنم توی خودش جمع شد و رنگش به وضوح پرید.
اون دختر یه سرگرمی جدید بود.
میتونستم ساعت ها اذیتش کنم و سر به سرش بذارم و ازش واکنش های بکر بگیرم.
نیشخندم کش اومد و خیره شدم به صورتش که وقتی دید خبری نیست آروم یه چشمش رو باز کرد.
با دیدن دستم که روی دستگیره نشسته بود خجالت زده و با شیطنت لبخند دندون نمایی زد و گفت:
-اوا نزدید؟ شرمنده گفتم ماجرا انتقام گیریه
و حالا منم که مات شدم، چند ثانیه نگاهش کردم و با اینکه از حرف و حالت با مزه ی چهره ش خنده م گرفته بود خودم رو کنترل کردم و با اخم گفتم:
-تموم شد؟ حالا برو کنار داره دیرم میشه
روشنا با حالت شرمنده ای گفت:
-استاد؟ یعنی منو از پروژه میذارید کنار؟
اون دختر حتی نمیتونست حدس بزنه چه خوابی براش دیدم.
با این حال سعی کردم خودم رو کنترل کنم
از قصد سرم رو نزدیکش بردم و توی اون چشمای آبی تیره ش خیره شدم و گفتم:
-عادت ندارم مسائل شخصی رو با کار قاطی کنم
سر ساعت توی دفتری
و بعد بی توجه به چشمای شرمنده ش کنارش زدم و از کلاس خارج شدم.
روشنا نمیدونست بازی تازه شروع شده.
تنفری که از خودش و پدرش داشتم چیز کمی نبود.
فقط لحظه شماری می کردم برای روزی که خبر خودکشی روشنا رو میشنیدم و بعد نوبت میرسید به رایان.
گرشا حتی خوابش رو نمیدید درست زیر گوشش چه خوابی برای عزیز دردونه هاش دیدم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
بی خیال روی صندلی گردونم نشستم و پاهای بلندم رو روی هم انداختم.
از توی مانیتور به روشنا نگاه میکردم که چطور با جدیت مشغول کار بود.
قبلا فکر میکردم دختر یکی یدونه ی گرشا لوس و افاده ای باشه اما برخلاف تصورم یه دختر سختکوش و قوی بود.
موقع کار هم با کسی حرف نمیزد.
شوخی و حرکات جلف برای جلب توجه پسرا هم ازش ندیده بودم.
سنگین و متین رفتار میکرد.
درست مثل مادرش.
من اون زن رو خوب میشناختم.
ظهر که شد همکارا یکی یکی رفتن برای ناهار و فقط روشنا مونده بود با پولاد جواهری که مدیر اون بخش و مسئول مستقیم پروژه بود.
میخواستم مانیتور رو خاموش کنم و سفارش ناهار بدم اما متوجه نگاه پولاد به روشنا شدم.
روشنا مشغول کار بود و متوجه پولاد نمیشد.
اما من مرد بودم و نگاه هم جنس خودم رو خوب میشناختم.
چند ثانیه ای این پا و اون پا کرد و بالاخره جلو رفت و کنار میز روشنا که وایساد لبخندی زد و گفت:
-خسته نباشید خانوم
روشنا سرش رو بلند کرد و با دیدن پولاد لبخند کوچیکی زد و جواب داد:
-ممنون شما هم خسته نباشید
-دیدم برای ناهار نرفتی گفتم اگه مشکلی نداره ناهار و سفارش بدم تو دفتر با هم بخوریم
روشنا که معذب بود خواست چیزی بگه که پولاد گفت:
-دعوتم و رد کنید قلبم میشکنه
شما که نمیخواید مسئول شکستن قلب یه جوون بشید؟
روشنا از خوشمزه بازی پولاد توی گلو خندید و پولاد همينو به منزله ی جواب مثبت گرفت و گفت:
-الان زنگ میزنم ناهار و بیارن
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
درمان قطعی و تضمینی (#کیست #فیبروم #تنبلی_تخمدان #ناباروری #عفونت و...)
🔻#مشکلات_آقایان
🔻#چاقی #لاغری
🔻#زگیل و #تبخال🦠
زیر نظر مشاور طب سنتی[خانم زارعی]
بامجوز سازمان غذا و دارو،وزارت بهداشت وسیب سلامت
لینک کانال👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3559588843C6b4a301622
لینک اتصال مستقیم به فرم ویزیت
https://formafzar.com/form/r63w4
#مشاوره #ویزیت_رایگان💯👆
🌀متخصص زنان 👇 👇
https://eitaa.com/joinchat/3559588843C6b4a301622
⚠️به شددددددت توصیه می کنم حتما حتما عضو شوید 👆👆
هدایت شده از تبلیغات
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این راهکار لاغریِ جهانی به برنامه ی طبیب هم رسید😳
اگه اضافه وزن دارید و میخواید با روشی که سازمان بهداشت جهانی تاییدش کرده لاغر بشید این کلیپ رو تا آخر ببینید👌🏻
برای سفارش با تخفیف ویژه و تکرار نشدنی این پودر جلبک روی لینک زیر کلیک کنید👇🏻👇🏻👇🏻
https://landing.saamim.com/WWJ51
https://landing.saamim.com/WWJ51
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
با دیدن خلوت اون دو نفر مشتم رو روی میز کوبیدم ،پسره ی احمق.....
حسادت ریشه زده بود توی قلبم.
قادر بودم پولاد روبه قطعات مساوی تقسیم کنم.
ناهار رو که آوردن از عصبانیت در حال انفجار بودم.
روشنا معذب بودنش حتی از اونجا هم حس میشد اما چیزی نمیگفت.
بدون اینکه مانیتور رو خاموش کنم بلند شدم و به طبقه پایین رفتم.
خون،خونم و میخورد و هر لحظه عصبانیتم بیشتر میشد.
وارد دفتر که شدم صدای پولاد رو از پشت پاراوان شنیدم.
با قدمای آهسته به اون سمت رفتم،نمیخواستم متوجه ی حضورم بشن.
پولاد با هیجان و آب و تاب ماجرایی رو تعریف میکرد و یهو چیزی گفت که روشنا خندید.
صدای خنده ش بلند یا زننده نبود اما قابلیت روانی کردن منو داشت.
به چه حقی با یه مرد غریبه میخندید؟
پاراوان رو که رد کردم روشنا منو زودتر دید و خنده روی لبش ماسید .
به سرعت از جاش بلند شد و گفت:
-سلام استاد
پولاد به عقب برگشت و با دیدن من از جاش بلند شد و گفت:
-سلام قربان...خوب موقعی اومدید
بفرمایید ناهار
رو به روشنا پوزخندی زدم و گفتم:
-اینجا جای مسخره بازی و خلوت دو نفره نیست...
محل کاره
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
روشنا آب دهنش رو به وضوح قورت داد و پولاد گفت:
-قربان...ما فقط داشتیم ناهار میخوردیم
نیشخندی زدم و به سر تا پای روشنا نگاه معنا داری انداختم.
نگاهم و از صورت رنگ پریده ش نگرفتم:
-معلوم بود
صدای خنده تون تا طبقه ی بالا میومد
روشنا نفسی گرفت و گفت:
-من...یعنی ما...
وقتی بغض میکرد اون چشما به نظرم از همیشه آبی تر میرسید.
مژه های بلند و فر داشت و صورت مهتابی که با هر حرفی سریع گونه هاش رنگ میگرفت.
نگاهم که توی صورتش چرخید طبق عادت وقتی که هل میشد لبش رو توی دهنش برد و مکید و من از اینکه اون حالت با مزه رو مردی جز من هم میدید به مرز جنون رسیده بودم.
قبل از اینکه کار غیر قابل جبرانی کنم اون دو نفر و تنها گذاشتم و با قدمای بلند به طرف در رفتم.
اصلا اونجا چکار می کردم؟
چرا خلوت شون برام اهمیت داشت؟
جواب کاملا مشخص بود،به خاطر ماموریتم.
روشنا دنبالم اومد و مستاصل صدام زد:
-استاد...چند لحظه صبر کنید
بخدا سو تفاهم شده
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
هدایت شده از تبلیغات
☫ ﷽ ☫
❌❌رسانه اسرائیلی: ایران برای حمله به اسرائیل آماده می شود🔥
فرمانده سپاه: مردم منتظر #وعده_صادق۳ باشند
🔴 با احتمال قریب الوقوع بودن عملیات #وعده_صادق3 و کم شدن سرعت اینترنت در پیامرسان های داخلی تمامی اخبار را در
سایبریمدیا🇮🇷 #بهــلحظه دریافت کنید 💯
⚠️تمامی اخبار مربوط به سوریه و منطقه را در سایبری مدیا دنبال کنید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4199220157C0d0259f5f0
🌐 رسانه #سایبری_Media🇮🇷
رمان سوگلی ارباب⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
با اینکه توجیحش به دردم نمیخورد اما اذیت کردن اون دختر بهم حس قدرت میداد.
دیدن اون چشمای مظلوم یکی از تفریحات اون روزام بود.
خرسند از بهم زدن خلوتشون به طرف راه پله رفتم و روشنا هم دنبالم اومد.
ولی درک نمیکردم چرا عصبانیم.
حال خودم و نمیفهمیدم.احتمالا به خاطر نقشه هام بود.
اگه پای مرد دیگه ای به ماجرا باز میشد همه چیز بهم میریخت.
صدای کفش هاش رو میشنیدم که هنوز دنبالم میومد و به پاگرد که رسیدم روشنا بازوم رو گرفت و گفت:
-استاد،تو رو خدا یه لحظه صبر کنید
سو تفاهم شده...
توی چشم بر هم زدن گلوی روشنا رو گرفتم و پشتش رو محکم به دیوار کوبیدم.
بی توجه به رنگ پریده و مردمک های لرزونش دستم رو جلو بردم و لب پایینش رو بین انگشتام گرفتم و فشار دادم:
-یبار دیگه پیش یه مرد غریبه لبت و اینجوری بمک ببین چکارت میکنم
این حرفی نبود که میخواستم بزنم.
میخواستم بگم روابط تو به من مربوط نیست اما در عوض حس مالکیتم رو به رخش کشیدم.
روشنا گیج و سردرگم سرش رو به علامت باشه تکون داد
روشنا به پله های پشت سرم نگاهی انداخت و با استرس گفت:
-استاد میشه ولم کنید الان یکی...میاد ما رو میبینه
-به درک
بار دیگه توی دفتر من هرهِ و کِره راه بندازی اونم با دوست پسرت بد میبینی
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
آروم گفت:
-بخدا بین ما چیزی نیست استاد
من میدونستم بین اونا چیزی نیست اما قرار نبود روشنا اینا رو بفهمه.
نیشخندی زدم و دستم رو عقب کشیدم.
و بعد دوباره از پله ها بالا رفتم و روشنا زیر لب گفت:
-استادم اینقدر بد اخلاق
-شنیدم چی گفتی ستوده
برگرد سر کارت
هین آرومش لبخند به لبم آورد.اون دختر زیادی خنگ بود.
با وجود اینکه دلم میخواست برگردم و اون چشمای درشت و که از تعجب گرد شده رو ببینم اما با وسوسه ش جنگیدم و خودم رو به اتاقم رسوندم.
پشت میز نشستم و چند لحظه ی بعد روشنا وارد اتاق شد و پشت میزش برگشت.
پولاد از پشت پاراوان سرک کشید و گفت:
-همه چیز امن و امانه؟
روشنا با لبخند سرش رو به علامت آره تکون داد و من دلم میخواست پولاد رو جوری کتک بزنم تا دیگه نتونه واسه روشنا خوشمزه بازی در بیاره
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
هدایت شده از تبلیغات
🌱محصول ساخت ایران 🇮🇷🌱 تاج 👑
محصولی که ریزش موهای شما رو توی ۳ روز
کاملا قطع میکنه 💥
اگه ریزش ( ریزش مو ،کم پشتی مو ،ریزش سکه ایی ، ریزش ابرو ، ریزش مژه ، ریزش های عصبی و استرسی و...
💥الکی هزینههای میلیونی و زیاد نکن 💥
همه اینها برطرف میشه توی ۳ روز
و بعد از ۲۱ روز رویش مجدد میگیره 😍
✨ قیمت فقط ۹۸۵ هزار تومان ✨
فقط کافیه یه سر به کانال زیر بزنی
و عدد ( ۱ ) رو براشون بفرستی 👇
🛑( https://eitaa.com/joinchat/1082983401C73174c7595 ) 🛑
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
پرونده مورد نظرم رو روی میز منشی گذاشتم و بی توجه به لبخند مسخره ای که همیشه روی لبش بود با لحن دستوری همیشگی گفتم:
-این و میدی به خانوم ستوده و تاکید میکنی تا ۳شنبه ساعت ۱۲ ظهر میخوام روی میزم باشه
بدون حتی ۱ دقیقه تاخیر
منشی چشمای ستاره بارونش رو ازم گرفت و وقتی پرونده رو باز کرد با چشمای گرده شده گفت:
-یعنی ۳ روز دیگه؟
اما قربان... این حداقل یه ماه وقت لازم داره
چجوری آخه...
-از شما نظر خواستم ؟
فقط کاری رو که گفتم انجام بده
پرونده تا ۳ شنبه باید روی میزم باشه
و بعد با قدمای بلند از دفتر بیرون زدم و سوار اسانسور شدم.
خودم بهتر از هر کسی میدونستم که اون کار حداقل ۳ هفته تا ۱ ماه زمان لازم داره.
اونم در خوشبینانه ترین حالت ممکن.
اما تحت فشار گذاشتن روشنا اولین هدفم بود.
میخواستم تلاشش رو،و در نهایت کم آوردنش رو ببینم و از همونجا بهش ضربه بزنم.
چشمای مظلومش بدجور توی ذهنم حک شده بود و برای دوباره دیدنش هر کاری میکردم.
امتحان فردا هم براش یه چالش بزرگ محسوب میشد.با اتفاق دفعه ی قبل دیگه به تقلب هم فکر نمیکرد.
اسانسور که به طرف طبقه ی همکف حرکت کرد به خودم توی آیینه نگاهی انداختم و در حالیکه با خباثت دست روی ریشم میکشیدم به خودم گفتم:
-دست مریزاد آقا عِمران
برای دیدن قیافه ی وا رفته و شرمنده ی روشنا نمیتونم ۳ روز تحمل کنم
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──