امیدوارم یه دفتر خیلی خوشگل دلبر برای شکرگزاری و دوره من دوست داشتنی آماده کرده باشید....هر چی بیشتر دوره رو تحویل بگیری اونم بیشتر بهت عشق میده ...پس با اشتیاق شروع کن🖐😍
♥️🌸♥️
#ﻣﻦ_ﺩﻭﺳﺖ_ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ"💟
ﺭوز 1⃣
ﻋﻨﻮﺍﻥ: ﭘﯿﺸﻘﺪﻡ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺁﺷﺘﯽ😍
ﺗﻤﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﺍﺯ ﺳﻪ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺷﺪﻩ....
ﻣﺮﺣﻠﻪ 1⃣: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻭﻝ ﺩﻭﺭﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﺜﺒﺖ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻭﻝ ﺻﺒﺢ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮﻥ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﻨﯿﻢ....
فردا ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺳﻌﯽ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﮑﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ, ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﺳﻼﻡ ﻣﯿﺪﯾﻦ "ﺧﺪﺍ " ﺑﺎﺷﻪ. ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺮ ﺭﻭ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺕ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺑﮑﻨﯿﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﺮﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺍﯾﻦ 21 ﺭﻭﺯ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﯾﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﺩﻟﺘﻮﻥ ﯾﺎ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪﺵ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﻫﺪﻓﻤﻮﻥ ﺍﺗﺼﺎﻝ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺑﺮﺗﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﮐﻤﮑﻤﻮﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ. ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻭﻟﺶ ﯾﻪ ﮐﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﺁﻭﺭ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻭﺟﻮﺩﻣﻮﻥ ﺁﺷﺘﯽ ﮐﻨﯿﻢ.
🔮ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺫﺍﺗﺶ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﭘﺲ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ . ﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﻗﺒﻞ !ﺑﻠﮑﻪ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻧﺎﺏ...
ﻣﺮﺣﻠﻪ 2⃣: ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺭﻭﺯ ﻫﺮ ﻣﻮﻗﻊ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ ﺁﺯﺍﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻦ ﺩﻓﺘﺮﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﻦ ﻭ 15 ﺑﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ :
"ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ "
ﻫﺪﻑ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ , ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﻫﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓ ﺑﺸﻪ.
ﺧﺐ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﺑﺎﻻ ﭼﻪ ﺣﺴﯽ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟ ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﯾﮏ ﺣﺲ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺣﺎﻣﯽ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩﺗﻮﻥ ﻧﻔﻮﺫ ﮐﺮﺩﻩ. ﭼﻮﻥ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﮐﺎﺋﻨﺎﺗﺶ ﻣﺘﺼﻞ ﺷﺪﯾﻦ ﭘﺲ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﺁﻣﺎﺩﻩ
ﻫﺴﺘﯿﻦ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻦ...
ﻣﺮﺣﻠﻪ 3⃣: ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﮐﺮﺩﯾﻦ؟ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﻣﺸﺐ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ 100 ﺑﺎﺭ ﺯﺑﺎﻧﺎ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺑﮕﯿﻦ:
❤️ " ... ﺟﻮﻥ , ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ " ❤️ ( ﺟﺎﯼ ... ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ)...
ﻓﻘﻂ ﺣﻮﺍﺳﺘﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﯼ ﻗﺒﻠﯽ ﺑﺎﺷﻪ.
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻭﻟﺶ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺸﯿﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﺑﮑﻨﯿﻦ ! ﺍﻣﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﯾﻦ ﭼﻮﻥ ﻗﺪﻡ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻦ ﻭ ﻻﯾﻖ ﻫﺴﺘﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯﯾﻦ ﻭ ﻣﻦ ﺻﻤﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﻣﯿﮕﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻦ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﻣﯿﺸﯿﻦ...
ﭘﺲ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯﻣﻮﻥ :
1⃣ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻭﻝ ﺻﺒﺢ (ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻝ ﺻﺒﺢ ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﺭﻓﺖ, ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﯾﻦ)
2⃣ ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺑﺎﺭ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺟﻤﻠﻪ " ﺑﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ "
3⃣ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﯼ ﻗﺒﻞ, ﺻﺪ ﺑﺎﺭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺟﻤﻠﻪ ﯼ ❤️"...ﺟﻮﻥ, ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ "❤️ ( ﺟﺎﯼ ... ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ)
ﺗﻤﺮﯾﻦ 1⃣ ﻭ 3⃣ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯿﺸﻦ. ﺩﺭﻭﺍﻗﻊ ﺗﻤﺮﯾﻨﺎﺕ ﺛﺎﺑﺘﻤﻮﻥ ﻫﺴﺘﻦ....
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ خوبم ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﻤﺮﯾﻨﺎﺕ ﺭﻭ ﻣﺼﻨﻮﻋﯽ ﻭ ﺍﻧﺸﺎ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺪﯾﻦ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﺗﻮﻥ ﺣﺴﺶ ﮐﻨﯿﺪ. ﺟﺬﺍﺍﺍﺍﺏ ﺑﺎشید...
ﻋﺎﺷﻘﺘﻮﻭﻭﻭﻭﻧﻢ 😍
ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﯿﻦ.... ❤️❤️❤️
•~🌼🍃🌼~•
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪ 🆔 @baranbaranbb🍂⃟💕
☀️و آگاهی ما را نجات خواهد داد
lovely-me-1.mp3
9.82M
وویس متن بالا👆👆👆
#من_دوست_داشتنی❤️😍
#گام_اول
🎙استاد سعید پورندی
•~🌼🍃🌼~•
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪ 🆔 @baranbaranbb🍂⃟💕
☀️و آگاهی ما را نجات خواهد داد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فایلی زیبا از #دکترعلیرضاآزمندیان 🌿🌿 اگر به دنبال تغییر همسر، فرزند، اطرافیان خود هستید اگر دوست دارید اخلاقای بد دیگرانو اصلاح کنید، اگر دوست دارید همه تغییر کنند طوری که شما دوست دارید.... رمزش اینه که اول از همه شما تغییر کنید... بعد ببنید چطور همه اطرافیان یک به یک تغییر می کنند
👌👌👌 دوستانم حضور شما در این
کانال اتفاقی نیست بلکه شما آماده تغییر بوده اید ⚡⚡
💢همین الان این ویدیو بفرست واسه عزیزانت اگر دوستدار پيشرفته شونی
❇️#دوره_مجازی_قوانین_زندگی_مثبت_اندیشی
✳️#دوره_آفرینش_حال_خوب_ثروت
✅#دوره_تناسب_فکری(لاغری با ذهن)
لینک کانال باران عشق ۲ در ایتا ویژه همسران و فرزندپروری❤️😍
یک دوره رایگان بسیار ارزشمند در این کانال در حال اجراست...دوره خانواده موفق🌹
@baranbaranbb2
کتاب
#سه دقیقه در قیامت
#تجربه ای نزدیک به مرگ
قسمت اول: گذر ایام
پارت سوم
در ان ایام، تلاش بسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم، وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم.
اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه، همان لباس یاران اخر الزمانی امام غائب از نظر
است.
تلاش های من بعد از مدتی محقق شد و پس از گذراندن دوره های اموزشی، در اوایل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم.
این را هم باید اضافه کنم که؛ من از نظر دوستان و همکارانم، یک شخصیت شوخ، ولی پر کار دارم.
یعنی سعی می کنم، کاری که به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا می دانند که حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سر کار گذاشتن و..... هستم.
رفقا می گفتند که هیچ کس از همنشینی با من خسته نمی شود.
در مانور های عملیاتی و در اردو های اموزشی، همیشه صدای خنده از چادر ما به گوش می رسید.
مدتی بعد، ازدواج کردم و مشغول فعالیت روزمره شدم.
خلاصه اینکه روزگار ما، مثل خیلی از مردم، به روز مرگی دچار شد و طی می شد.
روز ها محل کار بودم و معمولا شب ها با خانواده. برخی شب ها نیز در مسجد و یا هیئت محل حضور داشتیم.
سال ها از حضور من در میان اعضای سپاه گذشت. یک روز اعلام شد
که برای یک ماموریت جنگی اماده شوید
سال 1390بود که مزدوران و تروریست های وابسته به امریکا، در شمال غرب کشور و در حوالی بیرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاک و خون کشیده بودند.
ان ها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف کرده و از انجا به خودرو های عبوری و نیرو های نظامی حمله می کردند، هر بار که سپاه و نیروی های نظامی برای مقابله اماده می شدند، نیرو های این گروهک تروریستی به شمال عراق فرار میکردند.
شهریور همان سال و به دنبال شهادت سردار جان نثاری و جمعی از پرسنل توپخانه ی سپاه، نیرو های ویژه به منطقه امده و عملیات بزرگی را برای پاکسازی کل منطقه تدارک دیدند.
ادامه دارد....
کتاب
#سه دقیقه در قیامت
#تجربه ای نزدیک به مرگ
قسمت دوم: مجروح عملیات
پارت: چهارم
عملیات به خوبی انجام شد و با شهادت چند تن از نیرو های پاسدار، ارتفاعات و کل منطقه مرزی، از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاکسازی شد.
من در ان عملیات حضور داشتم.
یک نبرد نظامی واقعی را از نزدیک تجربه کردم، حس خیلی خوبی بود.
ارزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایم داشتم، اما با خودم می گفتم: ما کجا و توفیق شهادت؟!
دیگر ان روحیات دوران جوانی و عشق به شهادت، در وجود ما کمرنگ شده بود.
در ان عملیات، به خاطر گرد و غبار و الودگی خاک منطقه وـ..
چشمان من عفونت کرد.
الودگی محیط، باعث سوزش چشمانم شده بود. این سوزش، حالت عادی نداشت.
پزشک واحد امداد، قطره ای را در چشمان من ریخت و گفت: تا یک ساعت دیگه خوب میشوی.
ساعتی گذشت اما همینطور درد چشم، مرا اذیت میکرد.
چند ماه از ان ماجرا گذشت. عملیات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد
که ارتفاعات شمال غربی به کلی پاکسازی
شود.
نیرو ها به واحد های خود برگشتند،
اما من هنوز درگیر چشم هایم بودم.
بیشتر، چشم چپ من اذیت میکرد.
حدود سه سال با سختی روز گذراندم.
در این مدت صد ها بار به دکتر های مختلف مراجعه کردم اما جوابی درستی نگرفتم.
تا اینکه یک روز صبح، احساس کردم که انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده!
درست بود.
در مقابل اینه که قرار گرفتم، دیدم چشم من از مکان خودش خارج شده!
از طرفی درد شدیدی داشتم.
همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس کردم که مرا عمل کنید.
و دیگر قابل تحمل نیست. کمیسیون پزشکی تشکیل شد.
عکس ها و ازمایش های متعدد از من گرفتند. در نهایت تیم پزشکی که متشکل از یک جراح مغز و یک جراح چشم و چند متخصص بود اعلام کردند:
یک غده نسبتا بزرگ در پشت چشم گردیده.
به علت چسبیدگی این غده به مغز، کار جداسازی ان بسیار سخت است. و اگر عمل صورت بگیرد، یا چشمان بیمار از بین می رود و یا مغز او اسیب خواهد دید.
ادامه دارد...
کتاب
#سه دقیقه در قیامت
#تجربه ای نزدیک به مرگ
قسمت دوم:: مجروح عملیات
پارت: پنجم
کمیسیون پزشکی، خطر عمل جراحی را بالای 60درصد می دانست
و موافق عمل نبود. اما با اصرار من و با حضور یک جراح از تهران، کمیسیون بار دیگر تشکیل و تصمیم بر این شد که قسمتی از ابروی من را شکافته و با برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در پشت چشم برود.
عمل جراحی من در اوایل اردیبهشت ماه 1394در یکی از بیمارستان های اصفهان انجام شد.
عملی که شش ساعت به طول انجامید.
تیم پزشکی قبل از عمل، بار دیگر به من و همراهان اعلام کرد: به علت نزدیکی
محل عمل به مغز و چشم، احتمال نا بینایی و یا احتمال اسیب به مغز و مرگ وجود دارد.
برای همین احتمال موفقیت عمل، کم است
و فقط با اصرار بیمار، عمل انجام میشود.
با همه دوستان و اشنایان خداحافظی کردم.
با همسرم که بار دار بود و در این سال ها سختی های بسیار کشیده بود وداع کردم.
از همه حلالیت طلبیدم و با توکل به خدا راهی بیمارستان شدم.
وارد اتاق عمل که شدم. حس خاصی داشتم.
احساس می کردم که از این اتاق عمل دیگر بر نمی گردم. تیم پزشکی با دقت بسیاری کارش را شروع کرد. من در همان اول کار بی هوش شدم.
ادامه دارد...
کتاب
#سه دقیقه در قیامت
#تجربه ای نزدیک به مرگ
قسمت سوم:: پایان عمل جراحی
پارت:: ششم
عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشکل مواجه شد.
پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند.
برداشتن غده همانطور که پیش بینی میشد با مشکل جدی همراه شد.
انها کار را ادامه دادند و در اخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد.....
احساس کردم انها کار را به خوبی انجام دادند. دیگر هیچ مشکلی نداشتم.
ارام و سبک شدم.
چقدر حس زیبایی بود! درد از تمام بدنم جدا شد.
یکباره احساس راحتی کردم. سبک شدم.
با خودم گفتم:خدا رو شکر. از این همه درد چشم و سردرد راحت شدم.
چقدر عمل خوبی بود. با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم.
برای یک لحظه، زمانی را دیدم که نوزاد و در اغوش مادر بودم!
از لحظه کودکی تا لحظه ای که وارد بیمارستان شدم، برای لحظاتی با تمام جزئیات در مقابل من قرار گرفت.
چقدر حس و حال شیرینی داشتم.
در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را دیدم!
در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا، با لباسی سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.
او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود.
نمی دانم چرا انقدر او را دوست داشتم.
میخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم.
ادامه دارد....🖐🌹