eitaa logo
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
1.8هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
134 فایل
💯دنیا و آخرت خوب ساختنی ست نه یافتنی!! ☀️💫ای که مرا خوانده ای؛ راه نشانم بده! اشرف ملکوتی خواه هستم🦋 #مشاور_خانواده سفیر #عشق #ثروت💰 با کلی آموزش #رایگان در حوزه های توسعه فردی و خانوادگی اینجا زندگیت #متحول میشه🥰
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💖💖 ◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️ (با اندکی ویرایش) بسم الله الرحمن الرحیم با قدم هاي سست و آروم رفتم داخل اتاق ، پير زن صورتش رو به طرف من برگردوند ، با وجود اينکه نابينا بود ،احساس کردم منو مي بينه . با صداي سلام شوکا به خودم اومدم و سلام کردم . گفت: عليک سلام شوکا جان ، سلام پسرم . صداش گرفته بود معلوم بود گريه کرده ، با همون صداي گرفته بغض دار گفت : شما دوست علي من هستي ؟ وصيت نامه علي شهيدم ، پيش شماست؟ گفتم : من دوستش نيستم ، من برادرش هستم . بله علي اون رو دست من سپرده بود در ضمن چند تيکه از وسايلش هم با خودم آوردم . علي مرد بزرگي بود مادر ، خيلي بزرگ ، براي همينه که غم از دست دادنش هم خيلي بزرگه ، من تسليت مي گم بغضش شکست و با اشک گفت : تسليت براي چي ؟ عاقبت بخير شد ، اين تنهاي دعاي من در حق بچه ام بود . خدا رو شاکرم که مستجاب شد . ناگهان دستش رفت سمت قلبش ، شوکا با فرياد دويد طرفشو و گفت از تو آشپزخونه قرصاشو بيارين . دويدم سمت آشپزخونه و با يه ليوان آب و قرص به دست برگشتم . حالش اصلا خوب نبود با وجود خوردن قرص زير زباني ، هنوز رنگ به رو نداشت. شوکا گفت : بايد ببريمش بيمارستان ، هيچ وقت اينقدر طول نمي کشيد . سريع از سر خيابون ماشين گرفتم و برديمش بيمارستان ، دکتر بعد از معاينه گفت: شما پسرش هستيد ؟ قرص و محکم طوريکه خودم هم تعجب کرده بودم گفتم : بله دکتر گفت: وضعيت قلبش اصلاخوب نيست ، بايد ببرينش تهران ، اينجا امکاناتش رو نداريم ، البته از تهران هم زياد مطمئن نيستم . گفتم : يعني چي از تهران مطمئن نيستيد؟ يعني اونجا هم نمي شه کاري کرد؟ اگه تهران هم بگن نمي شه چي؟ دکتر در حالي که سرش تو پرونده بود گفت: بهترين جا براي اين عمل اسرائيله چنان بلند گفتم چي؟ که دکتر جا خورد و با نگاهي به لباسام که رنگ و بوي رزم داشت گفت : پسرم مي دونم الان با اونا دشمنيم ، ولي جان مادرت مهمتره حالا شما ببرش تهران شايد فرجي شد . ولي از الان مي گم توي دنيا در حال حاضر امکانات و دکتراي اسرائيل تو اين زمينه حرف اول رو مي زنن. شب رو به اصرار مادر علي اونجا موندم ، تا صبح چشم رو هم نذاشتم به علي فکر مي کردم که چطور منو از منجلابي که پدر و نامادريم برام درست کرده بودن نجات داد و آدم بودنو يادم داد . نگاهي به در اتاق مادرش کردم ، آه ار نهادم در اومد . من در مقابل اين زن مسئول بودم ، حالا نوبت من بود که جبران حمايتهاي علي رو بکنم .من بايد از اين امتحان سربلند بيرون بيام . علي مادر بي کسش رو اول به خدا بعدش دست من سپرد و ازم خواست تا لحظه اي که زنده است مواظبش باشم . پرونده بدست جلوي در با مادر، حاج آقا و شوکا خداحافظي کردم تا پرونده رو تو تهران به چند تا دکتر که بيمارستان رشت معرفي کرده بود ، نشون بدم . در ضمن قرار بود چهار روز ديگه بقاياي پيکر علي رو به رشت منتقل کنن و من بايد تا اون روز برمي گشتم . سريع خداحافظي کردم و به سمت تهران حرکت کردم. ادامه دارد... 💖@baranbaranbb💖 به ما بپیوندید🌹
💖💖💖 ◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️ (با اندکی ویرایش) بسم الله الرحمن الرحیم و به سمت تهران حرکت کردم. *** خسته وافسرده با افکار مغشوش راه مي رفتم که خودم رو جلوي در خونه شوکا ديدم . با بي حالي زنگ زدم ، طولي نکشيد که صورت مهتابي اش وسط در پيداش شد ، با يه نگاه به حال زار من همه چي رو تا ته خوند . به خودم اومدم و سلام کوتاهي کردم جوابم رو داد و از آستانه در کنار رفت و تعارف کرد برم داخل . بعد از خوردن چاي رو به حاج آقا و شوکا گفتم : دکتراي تهران حرف دکتر صمدي رو تاييد کردن . اونا مي گن بايد از بالن استفاده کرد و اين تکنولوژي جديده و تو ايران ، هم امکاناتش نيست و هم دکتري که تا حالا اين کار رو کرده باشه ندارن .البته مي گن مي شه عمل کرد ، و لي خيلي به حالش فرقي نمي کنه . اگه جوون تر بود مي شد. ولي با وجود کهولت سنش خود عمل براش خطرناکه . مخصوصا که مرض قند هم داره . قيافه شوکا در هم بود و هر آن بود که اشکش سرآزير بشه . حاج آقا متفکر به زمين نگاه مي کرد و زير لب با تسبيحش ذکر مي گفت ، که شوکا ناگهان گفت : اگه ببريمش اسرائيل چي؟ چقدر احتمال موفقيت هست؟ پدرش براق شد ، همين اينا پسرش و کشتن حالا براي درمان مادرش دست به دامنشون بشيم. فاطمه خانم هرگز رضايت نميده ، منم بودم نمي دادم . با اين حرف حاج آقا به لبهاي من و شوکا مهر سکوت زده شد. حاج آقا بلند شد تا بره يه دفعه برگشت گفت : کي شهيد رو مي يارن؟ گفتم: امروز عصر بايد برسن . زير لب اوهمي گفت و اتاق رو ترک کرد . تا خواستم حرفي بزنم شوکا زد زير گريه و گفت يعني بذاريم بميره و دوباره گريه اش شدت گرفت. منم ناراحت بودم ، هم بخاطر علي هم مادرش و هم ... بعد از تشيع پيکر علي تو گلزار شهداي رشت ، تن رنجور مادرش رو به خونه انتقال داديم .شوکا مثل پروانه دورش مي چرخيد . مادر که خوابيد اومد تو حياط . روبروي من لب حوض نشست ، يه آن به صورتش نگاه کردم ،چشم هاي مشکي زيبايي داشت و يه جورايي خيلي گيرا و جذاب بود . چهره اش نشان دهنده يه دختر شرقي زيبا بود. به خودم اومدم ديدم حسابي از خجالت سرخ شده سرفه اي کردم و گفتم : به نظر شما چيکار کنيم؟ سرش رو بلند کرد هنوز آثار خجالت تو چهره اش معلوم بود ، با صداي ظريفي گفت : نمي دونم ، من يه پيشنهاد دارم که بهش نگيم مي بريمش اسرائيل ، بگيم يه کشور ديگه يه کشور بي طرفتر مثل ژاپن ، مادر که نمي بينه ، از کجا مي خواد بفهمه کجاست ؟ اگه شما با نظرم موافق باشين ، بگرديم دنبال پول . اينارو تند تند گفت و چشم به دهان من دوخت . با خوشي گفتم :چرا به فکر خودم نرسيد ، آفرين دختر باهوش . که ديدم دوباره خجالت کشيد .خودم زدم به اون راه و ادامه دادم چرا دنبال بگرديم ، من پولش رو دارم نگران هزينه ها نباشيد ولي حاج آقا رو چيکار کنيم؟ نگاهش غمگين شد و گفت: با وجودي که تا به حال به پدرم دروغ نگفتم ، اما مجبوريم به اون هم دروغ بگيم که گشتيم يه کشور ديگه که اندازه اسرائيل تو اين زمينه موفقه رو پيدا کرديم ، ما چاره اي نداريم آقاي .... خنديدم و گفتم خيلي جالبه من هنوز خودم رو معرفي نکردم .من راتين سوادي هستم، اهل تهرانم ، پسر يه تاجر ، سرگرد خلبان هستم و ديگه هيچ چي و منتظر نگاهش کردم . با لبخند مليحي گفت : راتين يعني بخشنده ، درسته ؟ با تعجب نگاهش کردم ، چون جزء معدود کسايي بود که معني اسم عجيب و غريب منو مي دونست .اکثر اونايي هم مي دونستند مسن بودن واهل شاهنامه. انگار از نگاهم تعجبم رو خوند و گفت من فوق ليسانس ادبيات فارسي هستم و حالا تو دانشگاه رشت تدريس مي کنم . دونستن معني لغت زيبايي مثل راتين ، نبايد براي من سخت باشه. ادامه دارد.... 💢 @baranbaranbb 💢 با ما همراه باشید🌹
12.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿❤️ 📝بوی بهشت می وزد از کربلای تو... 🎙مداحی دلنشین مرحوم کوثری بمناسبت شب زیارتی امام حسین علیه السلام 📎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه گفتین فردا چه روزیه؟؟؟🤔 میدونم شنبه است😁 غیر از اوووون😉
💖💖💖 💛ب‌نام خدا💛 ☘🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼☘ 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 💎 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 💎 💎وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن💎ِ 💎وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 💎 💎وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن💎ِ 💚اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجِّل فرجهم و العن اعدائَهم اجمعین💚 💠💎💠💎💠💎💠💎💠💎💠💎 ❄️بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم❄️ 💙دعای سلامتی امام زمان ( عجل الله تعالی فرجه الشریف)💙 💠اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ 💠 💎صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ 💎 💠فی هذِهِ السّاعَةِ وَفیکُلِّ ساعَةٍ 💠 💎وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً 💎 💠وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً 💠 💎حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً 💎 💠 وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً💠 💎 بِرَحْمَتِکَ‏ یااَرْحَمَ الرَّاحِمینَ💎 ❄️ اللٰهَمَ عَجِل لِوَلیِّکَ الفَرَج ❄️ @baranbaranbb
•~🌿🌸~• مسئولیت پذیری قرار بود «حسین آباد»، «علی آباد» و «جوادآباد» آسفالت شوند، یکی از روزها، صبح خیلی زود، آقا مهدی به محل رفت و از یکی از کارگران، دمپایی و گونی خواست تا شروع به کار کند، او هم که آقا مهدی را نمی شناخت، برایش دمپایی و گونی آورد. هنوز ساعتی از کار نگذشته بود که چند تا از کارگرها به بهانه های واهی سعی داشتند تا از زیر کار شانه خالی کنند و بروند که آقا مهدی رو کرد به یکی از آنها و گفت: برادر من شما در مقابل پولی که می گیرید مسئولید که با پرخاش او مواجه شد که به تو چه، مگر تو چکاره مملکت هستی که در کار من دخالت میکنی؟ آقا مهدی بی آنکه چیزی بگوید به کار خود ادامه داد، چند ساعتی از این قضیه می گذشت که معاون شهرداری برای سرکشی به روند کار به منطقه آمد، و وقتی دید آقامهدی جلوتر از بقیه و سرسختانه مشغول به کار است، متعجب شد. جلو آمد و دست داد و سلام و احوالپرسی کرد و کارگران تازه به خود آمدند که او که اول از همه سر کار حاضر شده و پیشاپیششان کار می کند، شهردار است! [شهید مهدی باکری مدتی شهردار ارومیه بودند] شادی روحش صلوات
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
•~🌿🌸~• مسئولیت پذیری قرار بود «حسین آباد»، «علی آباد» و «جوادآباد» آسفالت شوند، یکی از روزها، صبح خ
♥️شهید امروز♥️ 💐ثواب اعمال امروزمون هدیه محضر ایشون... 💐حداقل یک دور تسبیح صلوات هدیه به این شهید بزرگوار😍 ❌(اگه فرصت نمی کنید همین الان چند تا صلوات هدیه کن محضرشون)❌ 🍃به نیت سلامتی و فرج امام زمان عج🍃
•~🌿🌸~• و سلام بر او که می گفت(: «دنیا مثل شیشه ای می ماند که یکدفعه می بینی از دستت افتاد و شکست» | شهید مهدی باکری🕊!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا