#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_شصت_وهـــفـــتـمــ
بسم الله الرحمن الرحیم
💢 @jadehkarbala
سريع خودم رو رسوندم باالا ، اما خبري از شوکا نبود . با وحشت و
عجله وجب به وجب خونه رو گشتم ، آب شده بود رفته تو زمين . داشتم ديوانه مي شدم . چرا اينقدر بدبخت
بودم ، خوشحالي و روز خوش به من نيومده بود . هر موقع مي خواستم يه نفس راحت بکشم ، يه اتفاق مزخرف تمام حال خوشم رو به استيصال بدل مي کرد. يه لحظه گفتم شايد روناک اومده دنبالش و برده خونه شون . اميد
تو دلم جوانه زد و سريع رفتم سمت تلفن. تا خواستم گوشي رو بردارم ، تلفن زنگ زد . به تصور اينکه روناکه ،
سريع برداشتم و گفتم : روناک ، هيچ معلومه چيکار مي کني؟ نبايد يه يادداشت مي ذاشتي؟
صداي قهقهه زني که پشت گوشي بود ، باعث شد ساکت شم . روناک نبود که اينطور مي خنديد. پرسيدم شما؟
گفت: به به سرگرد سوادي ! ازدواجت رو بهت تبريک مي گم . معلومه خيلي سردرگمي که اينجوري حرف مي زني.
چيزي شده؟ خانومت خوبه؟
داد زدم شما کي هستي خانم؟ با کي کار داري؟
گفت: عجله نکن سرگرد جوان ، بهت مي گم .
ديگه داشتم عصباني مي شدم . يه کم به خودم آرامش دادم و گفتم : خانم محترم شما کي هستين و با بنده چي
کار دارين ؟ من بايد يه زنگ فوري بزنم ، مي شه چند دقيقه بعد تماس بگيرين؟
زن دوباره کريه خنديد و گفت: خوشم مي ياد مثل بابات سياست مداري.
تا اينو گفت ، انگار همه خونه رو کوبوندن رو سرم . هيچ صدايي ازم در نمي اومد . منگ شده بودم . ته دلم خالي
شد . خيلي حالم بد بود ، خيلي .
صدا از اون طرف اومد" خوب معلوم شد که مادرت رو شناختي . حاالا مي ريم سراصل مطلب"
خانم خوشگلت پيش منه. اگه پسر خوبي باشي و به حرفم گوش کني ، مطمئن باش کاريش ندارم اما ، اگه پاتو از
گليمت دراز تر بکني و بخواي زرنگ بازي در بياري ، درست مثل مادرت ، داغش رو به دلت مي ذارم . مي دوني که
مي تونم ! من يه ساعت ديگه بهت زنگ مي زنم . بهتره تا اون موقع خوب فکراتو بکني . در ضمن هنوز از جريان
دخترم روناک زخميم و خيلي دلم مي خواد تلافيش رو سرت دربيارم پس حواست رو جمع کن .
صداي کر کننده بوق رو با گذاشتن گوشي سرجاش خفه کردم.
با صداي بلند بلند داد زدم خدا
گلوم داشت مي سوخت اما زخم دلم بيشتر عذابم مي داد. حاالا بايد چيکار مي کردم. اون هرزه مي تونست هر
باليي سر شوکاي پاک من بياره . دلم مي خواست بميرم . اونقدر درمانده شده بودم که حتي نمي تونستم فکر کنم
که اون زنيکه کثافت رذل چي ازم مي خواد . فکرم فقط پي شوکا بود که االان چقدر ترسيده و چقدر به کمک من
نياز داره. تمام يه ساعتي که اون عوضي بهم وقت داده بود رو نتونستم از کنار تلفن جم بخورم . سرم سنگين شده
بود و خيلي درد مي کرد.
کنار تلفن روي زمين ولو شده بودم و توان حرکت نداشتم . صداي تلفن ، وحشت رو به تمام سلول هاي بدنم
تزريق کرد. نمي دونستم اون کثافت در عوض شوکا ، از من چي مي خواد ؟ حاضر بودم هر کاري بکنم ، ولي صدمه
اي به شوکا نرسه.
تلفن رو با تأخير برداشتم.
سوري با عصبانيت گفت: دفعه آخرت باشه منو پشت خط منتظر مي ذاري . مي دوني که خوشم نمي ياد! مثل
اينکه هنوز عادتهاي بچگانه ات ، يادت نرفته ! خيلي دوست دارم عوض اون تخس بازي هايي که در مي آوردي ،
يه کم با اين فرشته کوچولو بازي کنم. نظر خودت چيه؟
با فرياد گفتم: يه مو ، فقط يه تار مو از سر شوکا کم بشه ،تيکه تيکه ات مي کنم سوري ، اينو مطمئن باش.
قهقهه ي کريهي زد و گفت: واي چه شجاع شدي ! خيلي ترسيدم !
بعد جدي شد و گفت: خوب گوشاتو باز کن ببين چي مي گم پسره کله خراب . من همه زندگيم رو قمار کردم و
چيزي براي از دست دادن ندارم . براي من قپي نيا و زبون درازي نکن. جون اين دختره تو دست منه. همين
حاالش هم مي تونم به خاطر همه بدبختيهايي که سرم آوردي بکشمش و دل خودم رو خنک کنم و بي خيال اين
عمليات بشم .پس فکر نکن خيلي بهت نياز دارم . تو نباشي يکي مثل تو رو پيدا مي کنم .اما اگه حرف گوش کني
و موش ندووني ، مي ذارم اين جيگر سالم از اينجا بياد بيرون.
گفتم : چي مي خواي؟
گفت: .......
ادامــهـــ دارد....
🔆ایـــنـــجـا جـادهــ کــربــلـــا اســـتـــ↙️
💢 @jadehkarbala
با ما همراه باشید🌹
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_شصت_وهـــشـتـمــ
بسم الله الرحمن الرحیم
💢 @jadehkarbala
گفتم : چي مي خواي؟
گفت: يه هواپيماي شخصي داريم که مي خواييم ببري امارات . همين.
پوزخندي زدم و گفتم: من خودم ذغال فروشم . منو سياه نکن. چي توش بار زدين؟ هروئين؟
گفت: فضوليش به تو نيومده ! کاري رو که ازت خواستم بدون سوال وجواب ، انجام مي دي و زنت رو تحوبل مي
گيري . پاتو از گليمت دراز تر کني ، داغ ديدن جسدش رو هم به دلت مي ذارم .
گفتم: کجاست اين هواپيما ؟
گفت: به آدرسي که مي گم بيا . بقيه موارد رو اونجا ، رخ به رخ بهت مي گم .
****
مردد بودم به سامان بگم يا نه . هم دلم نمي خواست تنها برم اونجا و هم مي ترسيدم اگه سوري بويي ببره ، جون
شوکا به خطر بيفته . تو بد وضعي گير کرده بودم و حس مي کردم دنيا داره به آخر مي رسه. خيلي مستاصل بودم
و خودم رو خيلي بي عرضه مي ديدم
توکل کردم و به خونه سامان زنگ زدم . روناک گوشي رو برداشت . سلام و احوالپرسي که کردم ازش خواستم
گوشي رو بده به سامان .
روناک گفت: خوابيده داداش!
گفتم : کارم مهمه خواهري بيدارش کن.
روناک که نگران شده بود پرسيد: خوبي داداش ؟ شوکا خوبه؟ جريان چيه؟
گفتم: عزيز دل راتين ، همه خوبيم . موضوع کاريه . زود بگو بياد.
روناک که ترديد هنوز تو ته صداش مشخص بود ، باشه اي گفت و رفت سراغ سامان .
سامان با صداي گرفته اي سالم کرد و غرغر کنان گفت: چي شده سرگرد ؟ چرا اين يه ساعت خواب رو هم برام
حروم مي کني؟
گفتم: ساکت شو و خوب گوش کن چي مي گم . نمي خوام روناک حتي يک کلمه از حرفهامو بشنوه و جريان رو
بدونه .
سامان که تا چند لحظه پيش ، هنوز خواب آلود بود ، با صدايي که نشون مي داد هوشياره گفت: بگو مي شنوم
.خيالت راحت.
گفتم: مشکلي برام پيش اومده که االان نمي تونم جزئياتش رو برات بگم . فقط ازت مي خوام آدرسي رو مي گم
يادداشت کني . در صورتي که تا فردا صبح ، خبري از من نشد؟ با پليس به اون آدرس بيا .
سامان نگران پرسيد : چي شده ؟ چرا پليس؟ مشکلت چيه ؟
گفتم : ساکت شو مرد . االان روناک شک مي کنه . تو که همه چي رو همين اول کار لو دادي که! من زياد نمي تونم
بمونم بايد برم .کاري که گفتم بکن .
همين که سامان آدرس رو نوشت ، براي اينکه زياد پاپي نشه ،سريع گوشي رو گذاشتم و راه افتادم .
****
بعد از دو ساعت رانندگي پر استرس ، به آدرسي که اون سوري نمک به حروم گفته بود ، رسيدم.
واقعيتش يه کم ترسيده بودم . نمي دونستم چي در انتظارمه . نگراني از وضعيت شوکا هم بيشتر به ترس و
اضطرابم دامن مي زد.
جلوي در آهني بزرگ ترمز کردم و بوق زدم . مرد جوون چهار شونه اي ، تقريباً هم قد خودم ، تو آستانه در ظاهر
شد و تا ماشين من رو ديد ، لنگه هاي در رو باز کرد و با دست اشاره کرد که برم داخل.
مسير سنگي کوتاهي رو طي کردم که رسيدم به يه ساختمان دو طبقه قديمي که وسط باغ قرار داشت.
باغ خيلي شلوغ و به هم ريخته بود ، شمشادها بي نظم بودن و کلي علف هرز همه جا روييده بود . معلوم بود
خيلي وقت همين طور افتاده و کسي بهش نمي رسه . خونه به نظر از اون خونه تيمي ها بود که براي کارهاي خالف
استفاده مي کنن. داشتم حسابي اطراف رو ديد مي زدم که مردي که در رو باز کرد ، مثل جن جلو روم ظاهر شد و
گفت: برو تو .
من جلو حرکت کردم و اون پشت سرم . داخل ساختمان شسته رفته تر از بيرونش بود. مرد منو به يه اتاق نسبتاً
تاريک راهنمايي کرد . کسي تو اتاق نبود . تا برگشتم ازش سوال کنم که شوکا کجاست ، ديدم به جاي مرده ،
سوري پشت سرم وايساده . خيلي سال بود قيافه چندش و هرزه اون رو نديده بودم . شکل معتادها شده بود
حسابي از ريخت افتاده بود . اين زنيکه بي عفت با قيافه غلط اندازش پدرم رو از راه بدر کرد . تو دلم به مادرم
گفتم: کجايي مامان که ببيني هووت چه شکلي شده .
صداي نکره اش منو از احواالت خودم در آورد که مي گفت: خوشم اومد که زود دست به کار شدي. معلومه از اون
زن دوست هايي. بعد بلند و خيلي زشت خنديد.
گفتم: شوکا کجاست؟ بايد ببينمش .
گفت: عجله نکن .شوکا جونت رو هم مي بيني. بيا بشين
گفتم : تا نبينمش ،باهات يک کلمه هم حرف نمي زنم .
سوري که به نظر عصباني و بي طاقت مي اومد ، سرش آورد نزديک صورتم و گفت: مجبوري حرف بزني . من اينجا
مي گم کي چي کار کنه ، نه تو .
از بوي گند دهنش و دندونهاي زرد و زارش حالم از هر چي زن بود به هم خورد.
صورتم رو کشيدم کنار و گفتم : حاالا که چي ؟ چي کار بايد بکنم ؟ اون هواپيماي لعنتي االان کجاست؟
گفت: اين شد يه حرف حساب.
سوري نشست رو مبل و منم هم روبروش نشستم ......
🔆ادامـــهـــ دارد...
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_شصت_ونــهـمـــ
بسم الله الرحمن الرحیم
💢 @jadehkarbala
گفت: هواپيما االان تو يه منطقه نسبتا هموار تو کرمانه . فرودگاه نيست اما بدک هم نيست . فردا هشت صبح بليط
براي کرمان داري . از اونجا هم يکي مي برتت کنار هواپيما . بعد يه تيکه کاغذ داد دستم که مختصات محل فرود
رو نشون مي داد . سوري ادامه داد : محموله رو که رسوندي ،از همون راهي که رفتي بر مي گردي و دست خانم
خوشگلت رو مي گيري و مي ري و شتر ديدي نديدي.
کار احمقانه اي نکن ، پليس تو کارت نباشه که سه سوته اين فرشته کوچولو رو مي فرستم اون دنيا
گفتم : رادارهاي فرودگاه بندر عباس چي؟
نيروي دريايي ما و امارات چي ؟ مگه الکيه که راهم رو بگيرم برم يه کشور ديگه ؟
سوري گفت: رادار بندعباس حل شده . هر کس يه قيميتي داره ، اينطور نيست؟ اما بقيه موارد مثا نيروي دريايي و
اينا رو خودت بايد حلش کني . خلبان جنگنده آوردم که اين مشکلات رو نداشته باشه ديگه.
بعد سوري داد جمشيد!
همون مرد چهار شونه اومد داخل اينبار يه کلاش هم دستش بود . مرد دست من رو گرفت تا بلندم کنه . بازومو از
دستش با حرص کشيدم بيرون و گفتم : به من دست نزن ، خودم مي رم .
سوري گفت: اين وحشي رو ببر پيش زنش وحشي تر از خودش. خدا خوب در و تخته رو جور کرده . راستي
جمشيد جيکشون در بياد هر دوشون رو خفه کن !
جمشيد بله خانمي گفت: و راه افتاد .
تو دلم گفتم : اوه چه خانمي هم هست ؟!
در حالي که جمشيد نوک کلاشش رو گذاشته بود رو کتف چپم و از عقب هولم مي داد ، به طرف زير زمين
ساختمون راه افتادم . نوک اسلحه اش حسابي کتف تازه جوش خورده ام رو اذيت مي کرد ، اما به خاطر غرورم ،
جيکم در نمي اومد .
از پله ها که پايين رفتيم . جمشيد چراغ زير زمين رو روشن کرد و منو هل داد طرف يه در آهني که يه قسمت از
پنجره هم شکسته بود . من رو چسبوند به ديوار و گفت: جم نخور!
با دسته کليدش در رو باز کرد ، از بازوم کشيد و پرتم کرد داخل . داد زدم رواني چيکار مي کني؟ توهم برت
داشته کاره اي هستي ؟
جمشيد نيشخندي زد و گفت: شنيدي خانم چي گفت ديگه ، خودت خفه خون بگير وگرنه خودم لالت مي کنم و
بعد در رو بست.
بلند شدم ، شوکا رو صدا زدم . جواب نيومد . چشمام به تاريکي داخل انباري عادت نکرده بود . دوباره داد زدم
شوکا؟ کجايي؟
جمشيد سرش رو آورد کنار پنجره شکسته و گفت: ساکت شو! وگرنه تو رو هم مثل اون ساکت مي کنم ها!
حمله کردم طرف در و گفتم: کثافت ، چه باليي سرش آوردي ؟ االان کجاست؟
با قنداق تفنگ محکم زد تو صورتم . چشمام سياهي رفت و افتادم
با احساس تکون شديد ،چشمامو باز کردم . صورتم خيلي درد مي کرد ،حس مي کردم استخون صورتم له شده .
چشمام رو کامل باز کردم . شوکا بود که تکونم مي داد .سريع بلند شدم و بين و دوتا دستام گرفتمش . خوب
نگاهش کردم خودش بود. خوشحال به خودم فشردمش و گفتم: خوبي عزيزم ؟ تو کجا بودي؟ اذيتت کردن ؟
راتين بميره برات خانومم که به خاطر من اينقدر عذاب کشيدي . صداي گريه شوکا بلند تر شد .
خدا مي دونست چقدر از ديدنش خوشحال بودم. صورتش رو بين
دستام گرفتم و گفتم : خيلي ترسيدي نه؟
شوکا سرش رو به نشانه بله تکون داد. دوباره محکم بغلش کردم و فشردمش. شوکا گفت: اينجا چه خبره راتين ؟
اينا از تو چي مي خوان؟
نگاهي به صورتش کردم ، تاريک بود اما تو نوري که پنجره شکسته در داخل مي اومد ، گوشه لبش رو ديدم که
پاره و خونمرده شده بود
گفتم: نگران نباش عزيزم ، من تو رو از اينجا مي برم بيرون . مطمئن باش.
و گفتم ، مي خوام بدوني هر
اتفاقي بيفته ، من عاشق و ديوونه تو باقي مي مونم، حتي اگه پيشت نباشم .
انگار بهش برق وصل کردن ، گفت: يعني چي ؟ کجا مي خواي بري؟ منو تنها نذار ! من خيلي مي ترسم .
موهاشو نوازش کردم و گفتم: من کنارتم ، نگران نباش.
بلند شدم پالتومو در آوردم و تنش کردم .دستاش يخ کرده بود . گفتم : تو کجا بودي؟ کي و چطوري آوردنت
اينجا؟
گفت:نزديک ظهر بود که ديدم در زدن ! اف اف رو جواب دادم که کيه ؟ گفت: منزل آقاي سوادي ؟
گفتم : بله
مرده گفت: خانم نامه دارين ! لطفاً تشريف بيارين دم در و برگه رو امضا کنيد و تحويل بگيرين.
خوب منم ژاکتم رو تنم کردم و چادرم و برداشتم و رفتم دم در . تا در رو باز کردم ، مرده يه دستمال گرفت جلو
صورتم و ديگه هيچ چي نفهميدم . چشمم رو که باز کردم ديدم چادر ندارم و همينطوري انداختنم اينجا. شوکا با
هق هق ادامه داد : خيلي خيلي ترسيده بودم .فهميدم که من رو دزديدن . يه زنه اومد باالاسرم و گفت: تو زن
راتيني؟ گفتم : بله ! چرا من رو آوردين اينجا؟
گفت: راتين يه بدهي به من داره .تا وقتي بدهيه صاف نشه تو اينجا مي موني .همون موقع يه چيزي محکم خورد به سرم . وقتي بيدار شدم ديدم تو اينجايي
گفتم : ما بايد از اينجا فرار کنيم.....
ادامـهــ دارد....
💢 @Jadehkarbala
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_هـــفــتـــادمـ
بسم الله الرحمن الرحیم
💢 @jadehkarbala
گفتم : ما بايد از اينجا فرار کنيم . من نمي خوام هيچ کاري براي اين کثافت
بکنم.
گفت: آخه چه جوري؟ با اين غول بيابوني که گذاشتن اينجا چيکار کنيم؟
گفتم : نمي دونم نقشه ام مي گيره يا نه ولي به امتحانش مي ارزه . راستي تو کس ديگه اي رو هم ديدي يا فقط
همين يه نفر اينجاست؟
گفت: دونفر ديگه هم هستن . يکيشون همونه که دم در خونه مون اومده بود و يکي ديگه هم که الغرتر و سبزه
تره هم همراهشون ديدم . وقتي اين زنه ، سوري ، اومد اينجا، اون دو تا هم باهاش بودن.
گفتم : اينطور که معلومه همين سه نفرن و با سوري مي شن چهار نفر . خيلي تعجب کرده بودم که چرا تعدادشون
کمه . علتش هر چي که بود به نفع ما بود.
شوکا رو نشوندم رو بروم و خيلي آروم گفتم: خوب گوش کن ببين چي مي گم.
من داد و بيداد راه مي ندازم که تو حالت خوش نيست و تو هم خودت رو بزن به بيهوشي . من مي کشونمش تو
اتاق تا بياد باالا سر تو . اونوقت از پشت مي زنم پس کله اش ، اگه شانس بياريم ، شايد بشه فرار کرد .
بعد شوکا رو آماده کردم و شوکا نگاه عاشقانه اي به من کرد و چشماشو بست . منم بلند شدم و رفت دم پنجره و
با فاصله از در وايسادم و داد زدم آهاي جمشيد کجايي؟ آهاي ؟ کسي اينجا نيست؟
صداي نکره جمشيد بلند شد که گفت: خفه خون بگير سرگرد . گفتم : زنم حالش بده به هوش نمي ياد . اگه بميره
، عمليات بي عمليات . زود باش بيا . اگه زنم طوريش بشه همه تون رو به خاک سياه مي نشونم.
از صداي پاهاش فهميدم داره مي ياد . اومد جلوي پنجره و گفت: لوس بازي در مي ياره ، خوب يه کم نازشو بکش
بهوش مي ياد . اگه بلد نيستي خودم نازشو مي کشم.
گفتم : خفه شو کثافت . دست بهش بزني قيمه قيمه ات مي کنم . بايد ببريمش بيرون حالش بده . تنفسش خيلي
کند شده .
جمشيد سرش رو خاراند و دست برد به دسته کليدش .
خدا خدا مي کردم ، همه چي همون طوري جلو بره من مي خوام
جمشيد در باز کرد و گفت: برو کنار . فکر فرار به سرت نزنه که اين جوجو کوچلو رو ، خانم تيکه تيکه مي کنه.
گفتم : من با پاي خودم اينجا ، کجا فرار کنم ؟
جمشيد رفت باالا سر شوکا . خم شد روش و تا خواست دست به چشمش بزنه وبازش کنه با آرنجم محکم زدم به
پشت کله اش .
آخي گفت و افتاد رو شوکا . سريع هيل کثيفش رو از رو شوکا که از ترس قبض روح شده بود ، برداشتم و انداختم
کنار . دست شوکا رو گرفتم تا بريم بيرون . يه دفعه ياد اسلحه اش افتادم . برگشتم ، برداشتم و دست تو دست
شوکا از در اومديم بيرون .
آروم آروم از پله ها رفتيم باالا . سرم رو بردم بيرون يه سر و گوشي آب دادم . کسي نبود . آروم طول راهرو رو طي
کرديم . رسيدم به در همون اتاقي که سوري باهام حرف زد . درش نيمه باز و نور اتاق افتاده بود تو راهرو . صداي
حرف زدن سوري و يه مرد مي اومد .
مونده بودم چه جوري از جلوي در رد بشم تا منو نبينه . اما خوشحال بودم که به جز اين دو تا، فقط يه نفر ديگه
مونده .
آروم در گوش شوکا گفتم : شوکا تو پاورچين از جلوي در رد شو و برو پشت اون کنسول . اگه احياناً متوجه عبور
تو بشن . بيرون مي يان و من از پشت مي زنمشون .
شوکا به سلامت از جلوي در گذشت . وقتي ديدم کسي متوجه نشد، منم سريع رد شدم . خيلي تند از در
ساختمون بيرون اومديم . باغ تاريک بود . خبري از ماشينم نبود . معلوم نبود کجا گذاشتنش .صداي پارس چند تا
سگ از دور مي اومد و وحشت ما دو تا رو بيشتر مي کرد .
سريع دويديم وسط باغ . نمي خواستم از سنگفرش وسط باغ بريم . چون ممکن بود بيان دنبالمون . اونجا خيلي
سريع گيرمون مي آوردن . کنار در باغ ، ماشينم رو ديديم . خوشحال ، سرعتمون رو بيشتر کرديم . وقتي قفل
بزرگ در رو ديدم . دود از کله ام بلند شد. حاالا با اين چيکار کنيم . داشتم با قفل کلنجار مي رفتم که سردي
جسم نوک تيزي رو پشت سرم حس کردم و بعد صداي يه مرد که گفت: تکون بخوري مغزت رو مي پاشم رو در.
شوکا کم مونده بود سکته کنه . چنان منو چسبيده بود که دلم براش خيلي سوخت .
مرده گفت: هر دو تو برگردين طرف من . شوکا که به وضوح هم سرما و هم از ترس مي لرزيد ، از بازوم آويزون
شده بود . فکري اومد تو ذهنم . اين آخرين راه بود . يا مي شد يا مي مردم .
خيلي سريع به طرف مرده برگشتم وتو يه لحظه با قنداق تفنگ محکم زدم تو صورتش .
آخ بلندي گفت و تفنگش و انداخت و با هر دو دستش صورتش گرفت . سريع يه لگد محکم به زير شکمش زدم و
تا خم شد ، با هر دو دستم محکم زدم پس کله اش . مرده بيهوش شد و افتاد
به شوکا گفتم : بشين تو ماشين .
با تفنگ به طرف قفل در شليک کردم . مي دونستم ، با اين کارم ، افراد داخل خونه رو مي کشوندم تو باغ ، اما
چاره اي نبود . دير يا زود جمشيد و اين مرده به هوش مي اومدن ....
ادامـهـــ دارد....
💢 @Jadehkarbala
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_هـــفــتـــاد_ویـــکـــم
بسم الله الرحمن الرحیم
💢 @jadehkarbala
با تفنگ به طرف قفل در شليک کردم . مي دونستم ، با اين کارم ، افراد داخل خونه رو مي کشوندم تو باغ ، اما
چاره اي نبود . دير يا زود جمشيد و اين مرده به هوش مي اومدن . بايد سريع دست به کار مي شدم . قفل شکست
. سريع لنگه هاي در رو باز کردم و پريدم پشت فرمون . تا استارت زدم ، به طرف ماشين شکليک شد. به شوکا
گفتم : سرت بدزد و سريع گاز دادم و از در باغ زدم بيرون .
يه مقدار از مسير جاده فرعي رو طي کرده بوديم ،که ديدم دارن مثل قرقي پشت سرمون مي يان . همون لحظه که
حواسم رفت پي ماشين اونا ، از جلو غافل شدم. يه آن شوکا داد زد راتين ! مواظب باش .
براي اينکه به سگي که وسط جاده بود نزنم ، فرمون رو چرخوندم تا ازش رد شم و همون موقع سر شوکا محکم
خورد به پنجره بغل .
اونا پشت سرمون بودن و من فقط مي خواستم ، فرار کنم . اصالً هم متوجه موقعيت و وضع حال شوکا نبودم .
به جاده اصلي که رسيديم ، خيالم کمي راحت تر شد . تردد تو جاده اصلي زياد بود و اونا اگه حتي به ما مي
رسيدن هم ،نمي تونستن هيچ غلطي بکنن. همچنان با سرعت رانندگي مي کردم و فکرم به قدري مغشوش بود
که اصالً حواسم به شوکا نبود . نزديکي هاي تهران که يه کم از استرسم کم شد ،برگشتم سمت شوکا و ديدم
سرش رو گذاشته رو شيشه بغل ماشين و خوابيده . بدون اينکه بيدارش کنم ، رفتم سمت خونه سامان.
سرم رو گذاشتم رو فرمون و چشمامو بستم . هنوز ترس رو مي شد از صورتم خوند. يه کم که آروم تر شدم ، شوکا
رو تکون دادم که بيدار بشه. اما تکون نخورد. کشيدم تو بغلم و زدم تو صورتش .عکس العملي نشون نداد.
محکمتر زدم و بلند درگوشش صداش کردم .
پلکشاش لرزيد و آروم چشماشو باز کرد . از ديدن چشمهاي نيمه بازش خيلي خوشحال شدم و بوسيدمش . منگ
نگام مي کرد . انگار تو اين دنيا نبود.
رو گيجگاهش به اندازه ته نعلبکي کبود شده بود. خدايا اين کي اينطوري شد؟
بلندش کردم و نشوندمش رو صندليش و گفتم: خوبي شوکا؟
منگ نگام کرد و گفت: ما کجاييم؟
گفتم: عزيزم ما فرار کرديم ، االن هم جلوي خونه روناکيم. سرت کجا خورد ؟ کي اينطوري شدي؟ من اونقدر
حواسم پي رانندگي بود که به کل از تو غافل شدم .
گفت: نمي دونم ! فکر کنم موقعي که مي خواستي سگه رو رد کني و بهش نزني ، سرم خورد .ديگه چيزي از مسير
، يادم نيست
گفتم : پياده شو بريم خونه روناک . وضع ظاهريت هم مناسب نيست.
کمکش کردم تا پياده شد و رفتيم دم در. زنگ رو زدم ! سامان جواب داد کيه ؟
تا گفتم : منم سامان !
مثل ديوونه ها داد زد : راتين تويي؟ کجايي تو مرد ؟ زود بيا باال که از نگراني پس افتادم.
گفتم: اگه لطف کني ، اين در المصب رو باز کني تا يخ نزنيم ، ميايم باال.
شوکا به من تکيه داده بود و آروم از پله ها باال مي رفت. چقدر اين دختر بينوا سختي کشيده بود . اين هم از
عشق من به اون که جز درد سر براش چيزي نداشت.
باال که رسيديم ديدم ،روناک و سامان نگران جلوي در ايستادن . تا صورت هاي کبود ما دوتا و لباسهاي درب و
داغون و موهاي ژوليده شوکا رو ديدن قيافه هاشون رنگ وحشت گرفت .
روناک تا خواست حرفي بزنه ، سامان دستشو گرفت جلوي دهن روناک و گفت: اينجا نه روناک ، بريم تو بعد سين
جيم کن . بعد دست منو گرفت و کمکم کرد برم تو .
روناک هم کمک شوکا کرد تا بياد داخل .
رفتيم نشستيم و روناک سريع رفت تا چاي بياره. نگاه به ساعت کردم . ساعت يک و ربع بود . خيلي وقت بود فرار
کرده بوديم . حتماً تا حاال اونجا رو تخليه کردن . حالم هيچ خوب نبود . شوکا هم خيلي منگ داشت همه جا رو
نگاه مي کرد . اين اولين بار بود که جلوي سامان حجاب نداشت . برام هم خيلي مهم نبود ، يعني تو حالي نبودم که
بخوام به اين چيزا فکر کنم . حس مي کردم شوکا يه جوريه ! انگار تو اين دنيا نبود . طرز نگاهش خيلي برام غريبه
بود.
روناک با سيني چايي اومد و نشست کنار شوکا . سيني رو گذاشت رو ميز و شوکا رو که بي صدا نشسته بود بغل
کرد و گفت: چي شده خواهري؟ چرا اينجوري شدين؟ در حالي که شوکا هنوز تو بلغش بود ، رو به من گفت: نمي
خواي حرف بزني؟ من دارم دق مي کنم . يه چيزي بگو ! چرا صورت هر دوتون کبود و زخميه ؟ چرا شوکا
اينجوريه؟ کجا بودين ؟ کي اين بال رو سرتون آورده؟
سامان رو به روناک گفت: خوبه قبالً ازت خواستم تا خودشون چيزي نگفتن، سوال نکنيم . اگه بهت نميسپردم
چيکار مي کردي خانم؟
روناک عصباني روبه سامان گفت: قبالً نگفته بودي با اين سرو شکل قراره ببينمشون . روناک شوکا رو از خودش
جدا کرد ، صورت شوکا رو از نزديک نگاه کرد و در حالي که روي صحبتش هنوز با سامان بود ،گفت: تو مي گي من
نپرسم چه بالي سر اين صورت نازنين اومده؟
گفتم: آروم باش روناک ! بذار يه کم حالم بهتر بشه جريان رو مي گم . يعني بايد بگم .
💖💖💖
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_هـــفــتـــاد_ودوم
بسم الله الرحمن الرحیم
💢 @jadehkarbala
گفت: اينقدر ماجرا ها تند تند اتفاق افتادن که ما يادمون رفت بهت بگيم " داري دايي مي شي " منظور من از
فسقلي بابا روناک نبود ! کوچولويي بود که تو شکم روناکه .
اصلا باورم نمي شد. واي من داشتم دايي مي شدم ! روناک باردار بود! چقدر به اين خبر خوش تو اين هجوم
اتفاقات بد نياز داشتم . گفتم: خيلي براي هر دوتون خوشحالم .خبر خيلي خيلي خوبي بود . کلي روحيه داغونم رو
بهتر کرد . رو کردم به روناک و گفتم: برات خوشحالم خواهر کوچولو ! اميدوارم قدمش پر پرکت باشه.
روناک که خجالت زده شده بود ، سر به زير گفت: ممنونم داداش . ان شاء الله روزي برسه بچه تو و شوکا رو بغلم
بگيرم
با اين حرف روناک لبخند پت و پهني اومد تو صورت من که باعث شد سامان بلند بخنده و بگه : جمع اون نيش
گشادت رو ! چه خوششم اومد .
با شکستن مهره هاي گردنم و يه خميازه پت و پهن بيدار شدم . خوابيدن روي کاناپه حسابي عضلاتم رو خشک
کرده بود. سامان هم مثل من زود بيدار شده بود و داشت از دستشويي مي اومد بيرون.
يه سلام سرسري دادم و سريع پريدم تو دسشويي.
همراه سامان از خونه زدم بيرون. اول رفتيم کالنتري و همه وقايع ديروز رو بي کم و کاست به افسر نگهبان گفتم و
اظهاراتم رو امضا کردم .
مي دونستم سوري و دار و دسته اش حتماً اونجا رو تخليه کردن ، ولي بايد اين موضوع رو به پليس مي گفتم .
اونها حتماً راهي براي دستگيري اونها پيدا مي کردن . بعد با سامان رفتيم پايگاه .
دلم پيش شوکا بود. من براي برگشتن سلامتي روحي اون خيلي تلاش کرده بودم و از خيلي از خواسته هاي روحي
و جسميم گذشته بودم ، اما با اتفاق ، حس مي کردم برگشتم سرخونه اول. اوضاع روحي شوکا نابه سامان
بود.فکرم بدجوري درگيرش بود.
****
در رو باز کردم و با يه سلام نظامي ، وارد اتاق شدم.
فرمانده با دست اشاره کرد که بنشينم. روي اولين مبل نشستم و فقط خدا خدا مي کردم که تو اين موقعيت که
شوکا واقعاً بهم نياز داره ، ماموريت به پستم نخوره.
سرتيپ شمشيري سرش رو از رو نقشه بلند کرد و گفت: سرگرد به همراه سرگرد علي لو و محمدي قراره که به
ماموريت يک ماهه بري.
کم مونده بود سکته کنم. ما گنگني پرسيدم : کجا قربان؟
گفت: سيستان
گفتم: جريان چيه قربان ؟ چرا اينقدر طولاني؟
سرتيپ بلند شد و رفت سراغ نقشه ي رو ديوار و با نقشه ي کوچيکي که دستش بود ، مقايسه اش کرد و گفت: يه
تحرکات مشکوکي تو مرز پاکستان گزارش شده بود که امروز تاييد شدن . بايد امشب حرکت کنيد . سرتيپ
اميدي فرمانده پايگاه نبي تو سيستان ، جزئيات عمليات و شرح وظايفتون رو بهتون مي گن . از ستاد فرماندهي
به من ابالغ شده ، بهترين و کارکشته ترين هاي پايگاه رو براشون بفرستم . رو تو خيلي حساب کردم سوادي!
داشتم پس مي افتادم . با وجود علاقه وصف نشدني ام به شغلم ، االان موقع مناسبي براي دور بودن از شوکا نبود.
فرمانده که ترديد و سکوت من رو ديد گفت: مشکلي هست سرگرد؟
مجبور شدم جريان ديروز رو مختصراً براش بگم و اضافه کردم ، اوضاع و احوال روحي شوکا مناسب نيست و با
هزار جون کندن و ضغري کبري چيدن گفتم: که در صورت امکان ، خلبان ديگه اي رو به جاي من بفرستن.
سرتيپ به فکر فرو رفت. مي دونستم اون مثل يه پدر به من علاقه داره و از هر نظر کارم رو تاييد مي کنه و به
عملکرد خوبم ايمان داره.
چند لحظه با اضطراب گذشت و سرتيپ ، متفکر نگام کرد و گفت من قول تو رو داده بودم اما ببينم چيکار مي شه
کرد .
رفت سمت تلفن و به ستاد فرماندهي تلفن کرد . سرتيپ مشکل من رو جسمي جلوه داد و خواست که به جاي من
يکي ديگه رو انتخاب کنن.
با وجود التماسهاي من به خدا ، اين اتفاق نيفتاد و فرمانده فقط قبول کرد من با يه هفته تاخير از بقيه ، خودم رو
به پايگاه نبي برسونم.
سرتيپ نا اميد قبول کرد و گوشي رو گذاشت . با نگاه ناراحت بهم گفت: خودت شنيدي پس نيازي به توضيح
نيست.
گفتم: از لطف شما ممنون قربان . يک هفته هم خوبه. امر ديگه اي نيست قربان؟
سرتيپ گفت: نه مي توني بري.
با احترام نظامي از اتاق خارج شدم.....
ادامـــهـــ دارد....
💢 @jadehkarbala
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_هـــفــتـــاد_وسـوم
بسم الله الرحمن الرحیم
💢 @jadehkarbala
با احترام نظامي از اتاق خارج شدم .سامان از پرواز برگشته بود و داشت لباس هاشو تو کمد جابه جا مي کرد. من
رو که ديد ، با ترديد پرسيد : چي شده ؟چرا دمقي؟
گفتم: يه ماموريت يه ماهه به پايگاه نبي برام در نظر گرفتن.
گفت: خوب! اين که تازگي نداره.
گفتم: با شرايط شوکا ، اين کار درست نيست.
گفت: آقاي عاشق ! من و روناک پيششيم . نگران نباش! تو به کارت برس. نمي توني که نري.
گفتم: فرمانده برام تخفيف گرفت . قرار شد من يه هفته ديرتر برم و تو اين يه هفته کس ديگه اي جام باشه.
سامان برگشت طرف کمد و در حالي که داشت قفلش مي کرد گفت: اين که خيلي عاليه . تو اين مدت هم شوکا
خودش رو پيدا مي کنه. اگه کارت تموم شده بيا بريم خونه.
گفتم : باشه لباس عوض کنم ،بريم.
قيافه روناک ،خيلي پکر و گرفته بود . چهره گرفته اش نگرانم کرد. گفتم: روناک چيزي شده؟ شوکا حالش خوبه؟
االن کجاست ؟ خوابيده؟
گفت: بشين راتين بايد باهات حرف بزنم .
تا مرز سکته رفتم . بي حال خودم رو رو مبل انداختم . سامان هم نگران کنارم نشست.
روناک خيلي آهسته گفت: شوکا دچار يه شوک روحي شده . اون اصالً حرف نمي زنه . فقط زل زده به ديوار . از
جاش هم جم نمي خوره. از صبح هر کاري کردم . يه لقمه تو دهنش نذاشته . اون وضع روحيش بهم ريخته . نمي
دونم ، يعني مطمئن نيستم ولي حس مي کنم ، چيزي از گذشته اش يادش اومده.
بلندگفتم : چي؟ اون حافظه اش برگشته؟
روناک دستش رو گذاشت رو لبش و گفت: هيس ! آروم تر ، ميشنوه ! نگفتم: برگشته ، فکر مي کنم داره يه
چيزايي يادش مي ياد و همين موضوع سردرگمش کرده. گفتم : اينا رو بدوني و بري پيشش بهتره تا بي گدار به
آب بزني.
گفتم: االن برم پيشش؟
با ترديد گفت: نمي دونم ،بري خوبه يا نه .يه کم صبر کن اگه باز بيرون نيومد برو. اينطوري بهتره به گمونم.
تا ساعت شش عصر مثل اسپند رو آتيش جلز و لز کردم .اما شوکا بيرون نيومد. روناک با يه سيني غذا اومد پيشم
و گفت: اين رو ببر براي شوکا . ديگه وقتشه.
از روبرو شدن باهاش وحشت داشتم .اما توکل کردم و رفتم سمت اتاق. تقه اي به در زدم و منتظر شدم .جواب
نيومد . نگران بودم ،بنابراين دستگيره رو پايين دادم و در رو باز کردم .
شوکا رو صندلي کنار پنجره نشسته بود و زل زده بود به بيرون .
بدون اينکه برگرده طرفم ،گفت: بالخره اومدي؟
غذا رو گذاشتم رو ميز و رفتم طرفش. برگشت و گنگ نگام کرد. جلوش زانو زدم و دستاشو تو دستم گرفتم.
دستاشو با انزجار از تو دستم کشيد بيرون و گفت: آخرين بارت باشه که به من دست مي زني.
با وجودي که به بدتر از اين هم فکر کرده بودم و همه اون حاالت رو مجسم کرده بودم ،اما باز از رفتار تندش
شوکه شدم . خودم رو زدم کوچه علي چپ و گفتم: شوکاي من چرا اينقدر از دست اين عاشق خسته دل ناراحته؟
گفت: اسم عشق رو جلوي من نيار ،آقاي سوادي......
ادامــهـ دارد.....
ایـــنــجـا جـــاده کـــربـــلــا اســت↙️
💢 @jadehkarbala
بـا مــا هــمـراه بـــاشـــیــد🌹
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_هـــفــتـــاد_وچـهـارم
بسم الله الرحمن الرحیم
💢 @jadehkarbala
گفت: اسم عشق رو جلوي من نيار ،آقاي سوادي.
ديگه مطمئن بودم دارم با شوکايي حرف مي زنم که دروغم پيشش رو روشده . اما خودم رو نباختم و گفتم: شوکا
خواهش مي کنم درست حرف بزن و بهم بگو چي تو رو اينقدر ناراحت کرده ؟
رفت و نشست رو تخت و خيره شد به دستاش و گفت: وقتي اولين بار عکس مادر علي رو ديدم ، يه حس خيلي
آشنا مغزم رو قلقلک داد . وقتي تو خونه خودمون و خونه علي درو ديوار رو نگاه مي کردم ، حس کسي رو داشتم
که از يه خواب خوب بيدار شده و دلش مي خواد خوابش رو به ياد بياره . غباري از خاطرات نامفهوم و گنگ رو تو
جاي جاي اون دو تا خونه قديمي حس مي کردم . اما نمي خواستم تا خاطره اي رو به وضوح به ياد نياوردم به تو
بگم . دلم مي خواست وقتي حافظه ام کامل برگشت و روزهاي خوش نامزديمون رو به ياد آوردم و حس قديمي
دوست داشتنت رو مزه مزه کردم ، تو رو هم تو اين حس شيرين شريک کنم . نمي خواستم ، پرده هاي گنگ فيلم
زندگيم ، تو رو هم دچار سردرگي بکنه . بعد از برگشتن از اونجا ،کم کم بعضي آدم ها و خاطره هام رو خيلي
نامفهوم و مثل خوابي وسط مه بياد مي آوردم ، در عجب بودم که چرا ، هيچ چيزي از تو رو يادم نمي اومد .
اما ...اما ديروز وقتي تو ماشين بيدارم کردي ، انگار که منو از تو چاه بيرون کشيده باشن ، حس مي کردم ، طوفاني
از خاطراتي که همه اين سالها ، تو اعماق مغزم به زور مي خواستمشون ، دارن به طرفم حمله ور مي شن . حالم
هيچ خوب نبود . البته االن هم دست کمي از ديشب ندارم . وقتي روناک من رو تنها گذاشت و از اتاق اومد بيرون ،
از تخت بلند شدم و تا صبح همه اون خاطرات بي نظم رو با تقدم و تأخر زماني تو مغزم رديف چين کردم . مطمئن
بودم که حافظه ام رو دوباره بدست آورده بودم و اين موضوع رو مديون سوري مادر روناکم . اگه من رو نمي دزديد
و موقع فرار سرم به اون شدت به شيشه برخورد نمي کرد ، شايد حاال حاالها بايد با دروغ تو زندگي مي کردم .
شايد هم سالهاي سال اين راز مخفي مي موند .
شوکا سرش رو بلند کرد و نگاه تند و تيزي به من کرد و گفت: تو از من سوء استفاده کردي ، راتين سوادي ! تو از
موقعيت بدي که من توش بودم به نفع خودت استفاده کردي.
وقتي به احساسم به تو ، تو گذشته فکر مي کنم ، به اين نتيجه مي رسم که جوانه هاي عالقه ، داشتن کم کم تو
دلم بزرگ مي شدن . اما تو با اين کارت همه اونها رو پژمرده کردي. مي تونستي کمکم کني تا حافظه ام برگرده ،
بدون اينکه بهم بگي همسرت بودم . اما تو خودخواه تر از اين حرفها بودي . تو من رو مي خواستي ، اما حوصله
انتظار رو نداشتي ، پس چه فکري بهتر از اين که بگي قبالً نامزدت بودم . اين طوري تو خيلي راحت مي تونستي
من رو داشته باشي . اما خدا با من بود و زودتر از اينکه نقشه ات کامل بگيره ، گذشته من ، به حالم پيوند خورد و
چهره حقيقي تو رو که پشت نقاب خير خواهيت پنهان کرده بودي ، برام رو شد.
از توهين هاي نيش دار شوکا ،که مربوط به بعد ناشناخته وجوديش بود و من اصالً اين قسمت از شخصيتش رو
نديده بودم ، اشک تو تو چشمام جمع شد .
رفتم سمت پنجره ، پرده رو کنار زدم و در حالي که به عبور آدمهاي رنگا رنگ نگاه مي کردم ، سکوت غم زده اتاق
رو شکستم وبا بغض گفتم: موقعي که ديدمت حس قشنگي بهم دست داد . تو مدتي که رشت بودم ، بدون اينکه بدونم ، براي ديدنت لحظه شماري مي کردم . نمي دونستم اين حس جديد چيه و بايد باهاش چيکار کنم ،اما کم
کم با شناختي که از شخصيت آرومت پيدا مي کردم ، احساسم هم از اون حالت گنگي در مي اومد . وقتي با مادر
از ايران رفتيم ، حواسم پي تو بود. دوست داشتم هر چه زودتر دوباره ببينمت.ديگه ديدن هيچ زني ، هيجان زده
ام نمي کرد.
ادامه دادم : وقتي برگشتم و فهميدم به خاطر حواس پرتي که از بي
خبري از من و مادر ، اون بال سرت اومده و وقتي تو اعماق قلبم از کششم نسبت به تو اطمينان پيدا کردم ، تصميم
گرفتم ، پيدات کنم و کمکت کنم.
اين گشتن ها و به خاطراتت دل بستن ها ، پنج سال طول کشيد . وقتي تو رو توي اون شرايط پيدا کردم. فقط خدا
مي دونه چه حالي شدم . خيلي اين در و اون در زدم که راهي براي خروج تو از اون زندان پيدا کنم ، اما قانون ،
قانون بود و نمي شد کاري کرد . شرايط بحراني روحي تو هم مزيد بر علت شد تا من ، اون به قول تو نقشه رو
بکشم .
برگشتم طرفش ونگاهش رو خودم غافلگير کردم و گفتم: از اينکه حافظه ات رو دوباره بدست آوردي برات خيلي
خوشحالم . اما.....
ادامـهـــ دارد.....
💢 @Jadehkarbala
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_هـــفــتـــاد_وپـــنـجـــم
بسم الله الرحمن الرحیم
💢 @jadehkarbala
گفتم: از اينکه حافظه ات رو دوباره بدست آوردي برات خيلي
خوشحالم . اما ازت دلگيرم . من با اين به قول تو نقشه اي که برات کشيده بودم ،چي رو بدست آوردم هان ؟ من
واقعاً دوست دارم و همه تالشم رو کردم ، بعد از زنداني که توش گرفتار بودي ، طعم آزادي رو بچشي و با حس
عشق ، بتوني زندگي عادي داشته باشي .من هرگز سعي نکردم ازت سوء استفاده بکنم و بهت تعرضي بکنم .هر
لحظه شخصيت محکم تو رو ستايش کردم و از کاري هم که کردم اصالً پشيمون نيستم . من بهت بدهکار بودم و با
نجاتت از اون تيمارستان بدهيم رو بهت پرداختم . حاال هم تو رو آزاد مي ذارم تا خودت تصميم بگيري . چيزي به
پايان اين محرميت مدت دار نمونده ، مي توني به همه چي خوب فکر کني و بعد تصميم بگيري . مي خوام حداقل
به خاطر خاطرات خوبي که با هم داشتيم اين قول رو به من بدي که ، در قضاوت در مورد من ، ذره اي هم به من و
انتظارم براي ديدن تو ، توي اين سالها ، حق بدي و بدوني که من خيلي برات ارزش قائل بودم و هستم و تو رو
اليق اون زندگي نمي دونستم .
در حالي که بالخره نتونستم جلوي اشکهاي سمجم رو بگيرم با گريه گفتم: ممنون که اجازه دادي با تو عشق رو
پيدا کنم ،حتي اگه من رو نخواي و نبخشي باز هم من از ته دل عاشقت مي مونم . من تو اين شش ماه به دلدارم
رسيدم و اينه که مهمه.
****
از اتاق زدم بيرون ، روناک و سامان مثل دو تا مجسمه قبض روح شده پشت در بودن . به روناک گفتم: مواظبش
باش و هر کاري خواست بکنه ،راحتش بذار
روبه سامان گفتم : مي رم وسايلم رو جمع کنم و برم پايگاه نبي وبا شانه هايي خم شده از درد قضاوت غلط شوکا
در مورد احساس خالصانه ام ،از اونجا اومدم بيرون .
)راوي شوکا(
خيلي حالم بد بود. دلم مي خواست مي مردم . همه ابهت و مردونگي و تصورات زيبايي که از راتين داشتم. به
يکباره فرو ريخته بود . از اين که خونه روناک بودم ،خيلي معذب بودم . دلم مي خواست فرار کنم. از راتين ،
روناک ،حتي خودم .ديوار عشق و عالقه من به راتين ، يکباره ويران شده بود.
تقه اي به در خورد و بعدش روناک اومد تو.
يه کم من و من کرد و گفت: ببين شوکا ! من بيشتر از راتين مقصرم. اگه ناراحتي و کينه اي داري ، بايد از من باشه
نه از راتين. من بودم که اين فکر رو انداختم تو سر اون.راتين به معناي واقعي کلمه عاشقته.
ناخودآگاه پوزخندي اومد رو لبم که از نگاه تيز روناک پنهون نموند.
روناک دلخور از حرکت من، ادامه داد . تو نمي دوني اون چه ذوق و شوقي به خاطر پيدا کردنت داشت. تازه اون
موقع بود که فهميدم چرا هيچ دختري رو نمي پسنده. اون با وجودي که از سرنوشت تو بي خبر بود و نمي دونست
روزي تو رو مي بينه يا نه و حتي اگه پيدات کنه ،تو مجردي يا نه ، به پاي عشقي که تو دلش نسبت به تو داشت
وايساد.
تو اين مدتي هم با هم بودين ، کمابيش در جريانم که کاري به کارت نداشت و با وجود کشش زياد، به خاطر قولي
که به تو داده بود ، در برابر اين حس قوي مقاومت کرد. اون براي تو وشخصيتت و وجودت ارزش زيادي قائله .
روناک کمي سکوت کرد و بعدش مثل کسي که چيزي يادش اومده باشه گفت: من اينا رو نمي گم که کار بد هر
دومون رو الف پوشوني بکنم ،کار ما درست نبود. اما پشت اين کار غلط ، يه نيت پاک و صادقانه بود که اميدوارم با
بصيرتي که داري بتوني اون رو تشخيص بدي.
روناک بلند شد، سيني غذا رو گذاشت جلوم گفت: دو روزه هيچ چي نخوردي ، بخور تا جون داشته باشي حال
راتين رو بگيري.
روناک که رفت، ديدم راس مي گه ،دلم از گشنگي داشت مالش مي رفت. سيني رو کشيدم جلو و با وجودي
سردي نسبي غذا ، يه کم ازش خوردم.
****
دو روز بود که مدام با خودم کلنجار مي رفتم . بالخره هم تصميم رو گرفتم و رفتم پيش روناک......
ادامـــهـــ دارد....
ایــنــجـا جــاده کـربــلـــا اسـت↙️
💢 @jadehkarbala
بـــا مــا هـــمــراه بــاشـیــد🌹
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_هـــفــتـــاد_وشـشـــم
بسم الله الرحمن الرحیم
💢 @jadehkarbala
دو روز بود که مدام با خودم کلنجار مي رفتم . بالخره هم تصميم رو گرفتم و رفتم پيش روناک.
روناک از ديدن حضورم ، خارج از اون اتاق خوشحال شد و من رو بغل کرد و گفت: بالخره تسليم عشقي شدي که
خيلي وقته داداشم رو ديوونه کرده نه؟
لبخند تلخي نشست رو لبم که روناک رو از فکر خوشش بيرون آورد.
روناک نگران گفت: شوکا مي خواي چيکار کني؟
گفتم: نمي دونم ! احتياج دارم فکر کنم . مي خوام برم به خونه پدرم.
به وضوح رنگ روناک پريد و بريده بريده گفت: رشتــــــ ؟
گفتم : آره دلم مي خواد راتين پنج سال پيش رو اونجا پيدا کنم . دوست دارم لحظه لحظه اون موقع رو به ياد
بيارم. مي خوام اگه عشقي هم باشه ، مال اين شش ماه نباشه ، مال اون موقع باشه.
روناک بي حال نشست رو مبل و گفت: حدس مي زدم !
گفتم: مي خوام همين حاال برم.
روناک که کامالً تسليم به نظر مي رسيد ، بلند شد و سالنه سالنه به طرف اتاقش رفت و چند دقيقه بعد با يه پاکت
برگشت.
پاکت رو طرف گرفت و گفت: راتين به سامان سپرده بود ، اين رو به تو بدم .
با ترديد پاکت رو گرفتم و بازش کردم . توش پول بود .
روناک که نگاه پرسشگرم رو ديد گفت: عاشق واقعي بايد ، معشوقش رو بشناسه تا به اين درجه از باالترين حس
انساني برسه . اون حتم داشت تو براي گرفتن تصميمت ،به خونه پدرت مي ري ، گفت: اين پول اونجا الزمت مي
شه و چون مي دونست احتماالً ردش مي کني ، شماره حسابش رو برات نوشته که هر وقت داشتي پس بدي و
خيالت راحت باشه که بي منظوره .
راتين فکر همه چي رو کرده بود و جايي براي چونه زني نبود . پاکت رو گرفتم و گفتم : مي رم آماده شم.
حاضر شدنم خيلي طول نکشيد . لباسهايي هم که تنم بود مال روناک بود . هر چي داشتم خونه راتين مونده بود ،
اما نمي خواستم برم اونجا . با اصرار روناک با لباسهاي اون راهي ترمينال شدم .
****
در و ديوار خونه و بوي غبارش رو به ريه هام کشيدم . ياد بابا ، ياد امير برادر شهيدم و همه خاطرات خوب و بد
توي اون خونه رو با آغوش باز پذيرفتم
دلم براي خاطراتم هم تنگ شده بود . اونا خيلي وقت بود که به يادم نمي اومدن ، براي همين با يادآوري هر ورق
از گذشته کلي ذوق مي کردم .
روزها پي در پي مي گذشتن و من از راتين بي خبر بودم . بي خبري داشت کم کم کالفه ام مي کرد . دلم مي
خواست زنگ در به صدا در بياد و راتين با قامت بلند و مردونه اش پشت در باشه و ازم بخواد که برگردم پيشش.
روزي که صيغه ما تموم شد و از اون خبري نشد ، انگار غم عالم تو دلم لونه کرد . خودم رو باعث و باني اين جدايي
مي دونستم ، اما نمي تونستم برم سراغش. دلم مي خواست باز مثل قبل ، من ناز باشم و اون نياز . اما با غروب
خورشيد و پايان اون روز ، فهميدم ورق زندگي و قصه دلدادگي ما برگشته.ديگه مثل قبل نيست . هيچي مثل قبل
نبود.
چند وقتي بود که ديگه اون حس عصبانيت اوليه رو نداشتم . فرصت کافي براي فکر کردن داشتم و هر چي بيشتر
به اون و کارش فکر مي کردم ، بيشتر قانع مي شدم که از سر عشق يه همچين کاري کرده . وقتي ياد احترام و
ارزشي که براي خواسته هام مي ذاشت مي افتادم ، از حرکت عجوالنه ام شرمنده مي شدم . دلم مي خواست
ببينمش . خالء وجودش رو لحظه به لحظه بيشتر حس مي کردم . اما غرورم اجازه نمي داد به طرفش برم . غافل از
اينکه داشتم اون رو براي هميشه از دست مي دادم .
يک ماه و نيم از زماني که تهران رو ترک کرده بودم مي گذشت . نمي دونستم داره چيکاره مي کنه ، همه ذهنم
شده بود راتين .
حاال نوبت عاشقي من بود . حاال زمان جبران عشق واقعي بود و من با زنجير غرور به اين خونه بسته شده بودم .
سايه هاي سياه عصبانيت و غرور و شک که از خونه دلم رفت ، تونستم گرماي آفتاب عشق رو با ذره ذره وجودم
حس کنم . دلم مي خواست اينبار هم راتين پا پيش بذاره . با خودم گفته بودم . اگه يک بار و فقط يکبار براي
هميشه راتين پا پيش بذاره ، تا آخر عمر ، از عشق سيرابش مي کنم
حاال که در کنار خودم نداشتمش
مي فهميدم در حقم چه لطف بزرگي کرده . مگه من کي بودم که اون اينطوري برام جان فشاني مي کرد . جز اينه
که يه دختر ديوانه مريض بودم که گوشه يه ديوونه خونه افتاده بود ؟ اون منو به زندگي برگردوند و منو با همه
نقص هام پذيرفت . در عوض من چيکار کردم !
****
با صداي کوبيده شدن در ....
ادامـهــ دارد....
💢 @jadehkarbala
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_هـــفــتـــاد_وهـفـتـم
بسم الله الرحمن الرحیم
💢 @jadehkarbala
با صداي کوبيده شدن در ، چشمام رو باز کردم . اول فکر کردم توهمه اما وقتي دوباره تکرار شد ، فهميدم واقعيت
داره . تو دلم يه شوري به پا شد وصف ناشدني . حس کردم راتينه دلم مي خواست پا برهنه بدوم بغلش . اما خودم
رو مثل همه لحظه هاي زندگي ، کنترل کردم و با آرامش در رو باز کردم
از ديدن روناک ، با اون چهره غم گرفته و چشمهاي متورم و سرو وضعي داغون ، همه خوشيم به ياس تبديل
شد.وحشت سراپاي وجودم رو گرفت . دلم گواه بد مي داد. حتي نمي تونستم نفس بکشم . آب دهنم خشک شده
بود و لبهام از هم باز نمي شد تا بپرسم ، چي شده ؟
روناک خودش رو انداخت تو بغلم و هاي هاي گريه کرد . به نظرم زمين و زمان تو تاريکي فرو رفته بود . با هر جون
کندني شده بود ، گفتم : راتين خوبه ؟
روناک که انگا داغ دلش تازه شده بود . شدت گريه اش رو بيشتر کرد و منو بيشتر به خودش فشرد . ديگه حتم
داشتم ، اين قيافه داغون به خاطر راتينه . کم مونده بود سکته کنم . پاهام سست شده بود . همونجا از تو بغل
روناک سر خوردم و نشستم رو زمين .
با صداي يااهلل مردانه اي سرم رو به عقب برگردوندم . سامان بود که داشت اعالم حضور مي کرد . اومد و بغل
روناک رو گرفت و کمکش کرد بشينه روي پله جلوي در.
سامان به روناک گفت: عزيزم چرا اينجوري مي کني ؟ هنوز که چيزي نشده ، براي بچه هم خوب نيست . ببين
بنده خدا رو به چه روزي انداختي . انگار اومدي خبر مرگ بدي .
با شنيدن اين حرف از دهن سامان ، سرم گيج رفت . نه امکان نداشت راتين من مرده باشه . باصداي لرزان گفتم :
راتين کجاست ؟ چي شده ؟
سامان اومد کنارم و رو زانوش خم شد و گفت: نگاه به کولي بازي اين نديد بديد نکنيد شوکا خانم . راتين سالم و
سرحاله . اين روناک خيلي شلوغش کرده .
يه دفعه روناک گريه کنان خودش رو انداخت تو بغلم گفت: شوکا تو روبه روح پدر و مادرت ، تو رو به روح برادر
شهيدت قسم مي دم . راتين من رو بهم برگردون . من جز اون کس ديگه اي ندارم .نذار اون بره .
من که از سالمتي راتين يه کم خيالم راحت شده بود ، گفتم : درست حرف بزن ببينم چي شده آخه . تو که منو
سکته دادي روناک.
روناک دماغش رو پاک کرد و گفت: اون داره براي هميشه از ايران مي ره .وقتي از برگشتن تو نااميد شد ، پيشنهاد
رفتن به لبنان و آموزش خلبانان اونجا رو قبول کرد . اون تا چند ساعت ديگه براي هميشه از اينجا مي ره .
خواهش مي کنم شوکا ! خواهش مي کنم اون رو به من برگردون . نذار دوباره بي برادر بشم .
باورم نمي شد که تا چند ساعت ديگه ، راتينم رو ،عشقم رو ، مرد زندگيم رو براي هميشه از دست مي دم . از
تصور اين موضوع حالم خراب شد . به زحمت بلند شدم و گفتم: من نمي ذارم اون بره . اون بايد پيش من بمونه .
روناک که از حرف من خوشحال شده بود گفت: زود حاضر شو . بايد خودمون رو به فرودگاه برسونيم
جايي براي غرور نمونده بود . اين آخرين فرصت بود و من نمي خواستم از دستش بدم .سريع حاضر شدم و راه
افتاديم.
****
)راوي راتين(
دنيا با همه زيباييهاش ،به چششم تيره و تار بود. من شوکاي نازنيم رو از دست داده بودم . کم کم داشتم تسليم
سرنوشت تنهاييم مي شدم .من به خاطر يه اشتباه ، به خاطر يه تصميم غلط ، عشقي رو که با هزار زحمت بدست
آورده بودم ، به راحتي از دست دادم.
بارها خواستم برم سراغش ، اما جلوي خودم رو گرفتم . من به معناي واقعي کلمه دوسش داشتم و دلم مي خواست
خودش من رو بخواد . نمي خواستم با رفتنم ، اون رو تو تنگنا قرار بدم .
مي خواستم با اين درد بسوزم . مدام تو زهنم خودم رو محاکمه و قصاص مي کردم و بارها هم خودم رو تبرئه کرده
بودم .درسته که اشتباه کرده بودم و دروغ بزرگي بهش گفته بودم ، اما تاوان اون نبايد به اين بزرگي مي بود . ولي
حقيقت ماجرا اين بود که تنها بودم . تنهاي تنها!
من بايد مي رفتم تا از هوايي که بوي شوکا رو مي داد ، فرسنگها دور بشم . تا زماني که مرگ ، رشته پيوند من رو
با اين دنيا ، قطع کنه.....
ادامـــهــ دارد....
ایـنــجــا جـاده کـربـــلـــا اســت↙️
💢 @jadehkarbala
با ما همراه باشید🌹
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_هـــفــتـــاد_وهـشتم (آخــر)
بسم الله الرحمن الرحیم
💢 @jadehkarbala
من بايد مي رفتم تا از هوايي که بوي شوکا رو مي داد ، فرسنگها دور بشم . تا زماني که مرگ ، رشته پيوند من رو
با اين دنيا ، قطع کنه.
****
)رواي شوکا(
سامان داشت مثل ديوونه ها رانندگي مي کرد. اما من و روناک هيچ اعتراضي نمي کرديم . از شدت اضطراب حالت
تهوع داشتم . خيلي مي ترسيدم که دير برسيم و راتين براي هميشه رفته باشه . تو دلم مدام خودم رو دلداري مي
دادم که اگه هم بره ، من دنبالش مي رم و پيداش مي کنم و برش مي گردونم .
حتي يه منظره هم از مسير يادم نيست . هيچي يادم نيست . کي و چه چطور به فرودگاه رسيديم هم يادم نيست .
فقط به خودم که اومدم ديدم جلوي در فرودگاه نظامي هستيم .
راتين و دو نفر از دوستاش قرار بود با يه هواپيماي نظامي به لبنان برن . رفتن به محوطه فرودگاه نظامي . غير
ممکن بود . اما سامان با خواهش و تمنا از نگهبان خواست اجازه بده بريم داخل .
سامان ماشين رو انتهاي محوطه نگه داشت و گفت : ديگه از اين جلوتر نمي شه ماشين رو برد. گفتم : االن راتين
کجاست؟ گفت: اون سوله هاي گنبدي شکل رو مي بينين؟
گفتم : آره
گفت: پشت آخرين آشيانه ، يه هواپيماي گنده خاکي رنگ هست . قراره با اون برن .
ديگه ادامه حرفهاي سامان رو نشنيدم ، چون بي هوا از ماشين پياده شدم و به طرف جايي که سامان نشون داد ،
دويدم . دويدن نبود، پرواز بود . من داشتم به طرف عزيزترين کسم پرواز مي کردم .
ديگه داشتم نزديک مي شدم .چون صداي موتور هواپيما رو به خوبي مي شنيدم .
کنار هواپيما ، پنج تا مرد داشتن صبحت مي کردن . سه نفرشون پشت به من بودن . با خودم گفتم : حتماً يکي از
اونهاست . از اونجايي که وايساده بودم ، داد زدم :راتـــيــــــــــن !
همه مردها برگشتن طرفم . جز يکيشون . هيچکدوم راتين نبودن . مردي که هنوز پشتش به من بود ، آروم و با
شک برگشت طرفم .
خداي من خودش بود .راتين عزيز من بود . عشق من بود . مرد من بود . بدون اينکه اطرافم برام مهم باشه ، با
سرعت به طرفش دويدم و وسط راه ، چادرم به پام گير کرد و زمين خوردم . سرم رو بلند کردم ديدم . داره ديوونه
وار به طرف مي ياد . جان تازه گرفتم و بلند شدم و دويدم طرفش
گفت: از کجا پيدام کردي ؟
به پشت سرم اشاره کردم و سامان و روناک رو که داشتن به طرفمون مي اومدن رو نشون دادم .
منظورم رو فهميد و گفت: خانومم از گناهم گذشتي ؟ من رو بخشيدي؟
گفتم: تو بايد من رو به خاطر قضاوت عجوالنه و بي منطقم ببخشي . با التماس به
چشماش زل زدم و گفتم: من رو تنها نذار راتين . بمون.
لبخند زيبايي زد و منو به خودش فشرد و گفت: به يه شرط
با ذوق گفتم: هر چي باشه قبوله .
کفت: مگه خودت نگفتي بايد اول شرط رو شنيد و بعد قبول کرد.
گفتم: اون موقع فرق مي کرد . اون موقع تو عاشق بودي و من معشوق . اما حاال .....
شيطون پرسيد : اما حاال چي ؟
با خجالت سرم رو انداختم پايين و گفتم : االن برعکسه تو معشوقي و من عاشق
گفت: قربون اون عاشقي با خجالتت بشم .شرطم اينه که بهم بگي
دوستم داري
گفتم: همين؟
گفت: چيز کمي نخواستم. اين بزرگنرين آرزوي منه
با جسارت و شجاعت و پرورويي که اصالً بهم نمي اومد و االن هم با ياد آوري اون خجالت مي کشم . بلند داد زدم
.دوســــــــــــت دارمــــــــــــ
پـایـان.....
ایـــنـــجــا جـادهـ کـربــلــا اسـتــ↙️
💢 @Jadehkarbala
با ما همراه باشید🌹