💖💖💖
#تلنگــــــــــــــر 🦋
اینبار که به قبرستان های شهر رفتید
روی یکی از آنها بایستید
فاصله شما تا آنها به نیم متر هم نمیرسد
فرق شما و آنها تنها در نیم متر فاصله است
به فاصله ها فکر کنید ، به کارهایتان ، به نیم متر ها ... زندگی را به کام هم تلخ نکنید ...شاید دقایق دیگر فاصله شما با آدمها تنها نیم متر شود!
مرگ آگاه زندگی کنیم🖐☺️
💖@baranbaranbb💖
💖💖💖
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_ششم
بسم الله الرحمن الرحیم
شوکا آروم داشت به طرف در مي رفت ، که پاش از پله جلوي در سر خورد و محکم خورد زمين .
سريع رفتم بالای سرش , از پيشونيش داشت خون مي اومد ، مادر علي خواب بود ، شوکا رو بردم تو اتاقي که به من داده بودن.
رفتم تو آشپزخونه و جعبه کمکهاي اوليه رو آوردم ، تا زخمش رو بشورم. اومدم ديدم نشسته رو زمين. عصباني
شدم گفتم : چرا از تخت اومدي پايين؟ گفت: لباسم خيس بود، کل تخت خيس شد.
گفتم : خيس شد که شد.من مي رم بيرون سرما مي خوري،
لباسهاتو در بيار . با تعجب نگاهم کرد و گفت : در بيارم چي بپوشم ، بذارين برم خونه ، خودم زخممو پانسمان مي
کنم ، لباسام رو هم عوض مي کنم . ممنون از لطفتون.
گفتم : همه رو در نيار که ، مانتوت بيشتر خيس شده ، اونو در بيار چادر بنداز سرت ، بيام زخمت رو ببندم ، بد
جوري باز شده ، خدا کنه بخيه نخواد .
چند دقيقه بعد در زدم و رفتم تو اتاق ، چادر مادر علي رو به سر کرده بود و نشسته بود يه گوشه از تخت . جعبه
کمکهاي اوليه رو بردم نزديک تخت و شروع کردم به تميز کردن زخمش . از خجالت چشماشو بسته بود و چادرش
رو محکم گرفته بود .
شستشو که تموم شد کمي بتادين زدم به زخمش که سوخت و آخش در اومد ، توي چشمهاي زيباش نگاه کردم و
گفتم: چيزي نيست زخم شمشير که نخوردي استاد ، مقاومت کن . عصباني شد و گفت: هر چي بتادين تو ظرف
بود خالي کردين رو زخم و مي گين جيک نزنم؟
خنديدم و گفتم : چه عجب ، ما عصبانيت استاد رو هم ديدم . بعد گفتم : کار من تموم شد ، برو لباساتو در بيار همه جونت خيس شده.
با حرف من صورتش گر گرفت و خجالت زده سرش رو انداخت پايين ، بلند شد و آروم خداحافظي کرد و رفت . با
خودم فکر مي کردم چقدر شرم اين دختر و چشمهاي جذابش خواستنيه که صداي تلفن منو از اون حالت درآورد
و سريع رفتم تلفن رو برداشتم . حاج آقا بود کارها رو رديف کرده بود ، فقط مونده بود من برم مدارک رو
بگيرمش. کلي تشکر کردم و اون گفت از امانت علي خوب مراقبت کن .حاج خانم براي پسرم علي خيلي عزيز بود
.چشم بلندي گفتم و گوشي رو گذاشتم.....
نگاهم به چشمهاي گريان شوکا افتاد ، احساس کردم چيزي تو دلم فررو ريخت ، حس کردم ديگه اين چشمهاي
زيبا رو نمي بينم و از اين احساس يه وحشت تو دلم افتاد . نمي دونم چرا ولي دوست داشتم باز ببينمش و چشم
بدوزم به اون گوي سياه .
شوکا کلي به من سفارش مادر رو کرد در آخرين لحظه نگاه مهربانش رو تو صورتم پاشيد و با اون دو گوي سياه که
از پشت سايبان نمناک نفسم رو به بند کشيده بود آروم و از رو شرم گفت مواظب خودتون باشين و زير لب اسمم
رو تکرار کرد . احساس کردم الانه که قلبم از کار بيفته . پسر چشم و گوش بسته اي نبودم و با ثروت بي حد مادرم
، جواني زياد کرده بودم ، ولي نگاه شوکا رنگ ديگه اي داشت . مثل ميت فقط بهش نگاه کردم و دست آخر با
بدبختي گفتم :شوکا بهم زنگ بزن نذار تو غربت ، غريبي و بي کسي بي توانم بکنه . - صورت گلگون و شرمگينش
بوي نجابت مي داد . با تبسمي که لبهاي زيبا و محجوب گفت: یار بي کسان خداست و لحظه اي انگار خواست
چيزي بگه ولي منصرف شد و گفت به اميد ديدار.
ادامه دارد.....
💢 @baranbaranbb💢
با ما همراه باشید 🌹
💖💖💖
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_هفتم
بسم الله الرحمن الرحیم
و لحظه اي انگار خواست
چيزي بگه ولي منصرف شد و گفت به اميد ديدار.
نمي دونم اسم اين احساس جديد و خيلي خاص رو چي بذارم ولي اونقدر شيرينه که مي خوام هر ثانيه بهش فکر
کنم .هواپيمايي که من و مادر رو به لبنان مي برد ، هواپيماي صليب سرخ بود که با زحمتهاي حاج آقا براي بردن ما
هماهنگ شده بود. بعد از رسيدن به فرودگاه بيروت شيخ محمد نامي براي بردن ما به فرودگاه اومد ، که از قبل
هماهنگ شده بود .اون قرار بود ما رو ببره خونشون و بعد از آماده کردن مدارک به عنوان يه تاجيک به تالوويو
بريم از نظر حاج رضايي دونستن ايراني بودن من ، ممکن بود خطر آفرين باشه بخصوص که من افسر نيروي هوايي
هم بودم .يک هفته در منزل شيخ محمد بوديم. انصافاً مرد با شعور و خوبي بود و با توجه به موقعيت مادر ، تلاش
کرد کارها در کمترين زمان ممکن انجام بشه . توي اين يک هفته ، يک بار به شوکا زنگ زدم .آدرس و تلفن شيخ
محمد رو دادم چون قرار بود من فقط از طريق اون با ايران تماس بگيرم و ازش خواستم برا ي تماس با من فقط با
اينجا تماس بگيره .
***
بالاخره مادر رو بستري کرديم به گفته دکترهاي اونجا ، حدود 20 روز بايد روي مادر آزمايش انجام بشه در صورت
مثبت بودن جواب مي تونن عمل کنن . از وقتي که از خونه شيح محمد تو بيروت به تالوويو اومده بوديم . از شوکا
بي خبر بودم ولي نمي خواستم ريسک کنم و زنگ بزنم .اما حالم خيلي گرفته بود . دلم براي صداي آروم و
آرام بخشش تنگ شده بود ، حس مي کردم اين دلتنگي از روي عادت نيست يه چيز ديگه ست . نشسته بودم
توي راهروي بيمارستان و چشمام بسته بود .اما بيدار بودم . با احساس عبور سايه اي از کنارم چشمام رو باز کردم
. ديدم دو تا افسر اسرائيلي در حالي که آروم حرف مي زدن از کنارم رد شدن و جلوي ايستگاه پرستاري پشت به
من ايستادن يکي از اونا به انگليسي به اون يکي گفت : اگه سرنخي از اون عمليات تو ايران بدست بياريم ، مي
تونيم با نيروي کمتر و تجهيزات ناچيز اراضي دوباره متصرف شده رو پس بگيريم . اون يکي در حالي که تو فکر
بود گفت : از نيروي نفوذي چه خبر؟ گوشام رو تيز کردم و چشمامو بستم. افسر بلند قد تر در حالي که داشت به
بي انظباطي بيمارستان فحش مي داد گفت : فعلا خبري ازش نداريم ظاهراً براي اينکه لو نره محتاطتر عمل ميکنه. بعد با خنده کريهي گفت : ايران دختراي زيبا زياد داره ، خوش به حالش ، کاش منو نفوذي مي کردن . از
حرفش چندشم شد ،کثافت رذل ، دوست داشتم خرخره اش رو مي جوييدم .افسر قد بلنده ادامه داد اون دو تا
ايراني که قراره براي آموزش شنود گذاري بيان در چه حالن ؟ که دومي جواب داد تا 20روز ديگه اينجان . و بعد
عصباني و با صداي بلند پرستار رو صدا کرد .پرستار بدو بدو خودش رو رسوند و با رنگ پريده عذر خواست .اونا
هم حسابي بهش فحش دادن و ازش شماره اتاق سربازي رو که از عراق اومده بود رو پرسين و رفتن به طرف اتاق
اون. تا حدود 20 دقيقه همينطور اونجا موندم تا مطمئن بشم رفتن بعد بلند شدم و به اتاق مادر رفتم .خوابيده بود.
از بيمارستان اومدم بيرون و يکراست رفتم خونه ام هاجر ، که رابط من و شيخ محمد بود . ازش خواستم سريع
امکان يه تماس مطمئن و سريع رو با حاج رضايي برام فراهم کنه قرار شد ام هاجر خبرش رو بهم بده . فردا صبح
ساعت 5 تماس من و حاج رضايي برقرار شد و شنيده هام رو منتقل کردم. تشکر کرد و از عمل مادر پرسيد که
گفتم فرداست و تماس رو قطع کردم .اميدوار بودم با اين خبر هر چند مختصر جلوي شهادت خيلي از بچه ها
گرفته بشه .
پشت در اتاق عمل قدم مي زدم دل توي دلم نبود . فقط به خدا التماس مي کردم ، پيش علي شرمنده نشم . پاهام
توان نداشت همينطور جلوي در کنار ديوار ولو شده رو زمين داشتم به همه اتفاقاي بد زندگيم فکر مي کردم. تو
احوالي بودم که اصلا اتفاقات خوب يادم نمي اومد شايد هم اصلاً وجود نداشت .
يادم مي ياد وقتي مادرم سخت مريض شد اصلاً معلوم نبود چه مرضي گرفته به دکتراي زيادي
مراجعه کردن ولي همه مي گفتن جسمي نيست . يهو غش مي کرد ، رنگش زرد شده بود و توي چشماش يه غم به
اندازه همه دنيا خونه کرده بود . بابا هم خيلي پاپي شد بفهمه دردش چيه ، ولي هيچ چي نمي گفت . تا اينکه يه روز
من و بابا و دايه جان رو صدا کرد تو اتاقش . انگار فهميده بود رفتنيه . يادم مي ياد بابا و دايه جان گريه مي کردن
و من فقط مي خواستم ببينمش . مي ترسيدم چشمم رو ببندم ، ديگه نبينمش مامان با صداي گرفته از گريه رو
کرد به با با و گفت : خيلي دلت مي خواد بدوني من چم شده نه؟ بهت مي گم ، ولي از حالا مي گم حلالت نمي کنم .
بابا متعجب نگاهش مي کرد که ادامه داد......
ادامه دارد.....
💢 @baranbaranbb💢
با ما همراه باشید 🌹
سلام دوستان... وقتتون بخیر و سرشار از حسهای ناب🖐😍
بلطف خدا حدود 990 نفر هستیم...
🔮موافقید هر روز نفری 5 #صلوات به نیت سلامتی و فرج مولامون هدیه کنیم محضر یکی از بزرگان⁉️
💟 مثلا صلوات های امروزمون هدیه باشه محضر ائمه مظلوم بقیع(ع)💜💜💜💜
🌻اگه دوست داشتی یه آیه #امن_یجیب ....هم برای حاجت روایی خودت و اعضای گروه بخون...🌻
🦋و یک #حمد شفا به شکرانه #سلامتیت 🦋
♥️لطفا بنده و خانواده م رو هم سفارشی دعا کنید...خیلی #دوستتون دارم و دعاگوی همتون هستم♥️🖐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 صلوات خاصه حضرت زهرا اطهر سلام الله علیها
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدِّيقَةِ فاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ، حَبِيبَةِ حَبِيبِكَ وَنَبِيِّكَ، وَأُمِّ أَحِبَّائِكَ وَأَصْفِيائِكَ، الَّتِي انْتَجَبْتَها وَفَضَّلْتَها وَاخْتَرْتَها عَلَىٰ نِساءِ الْعالَمِينَ . اللّٰهُمَّ كُنِ الطَّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّها، وَكُنِ الثَّائِرَ اللّٰهُمَّ بِدَمِ أَوْلادِها . اللّٰهُمَّ وَكَما جَعَلْتَها أُمَّ أَئِمَّةِ الْهُدىٰ، وَحَلِيلَةَ صاحِبِ اللَِّواءِ، وَالْكَرِيمَةَ عِنْدَ الْمَلإِ الْأَعْلىٰ، فَصَلِّ عَلَيْها وَعَلَىٰ أُمِّها صَلاةً تُكْرِمُ بِها وَجْهَ أَبِيها مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَتُقِرُّبِها أَعْيُنَ ذُرِّيَّتِها، وَأَبْلِغْهُمْ عَنِّي فِي هٰذِهِ السَّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِيَّةِ وَالسَّلامِ.
خدایا درود فرست، بر صدّیقه فاطمه زکیه، محبوبهی حبیبت و پیامبرت و مادر دوستانت و برگزیدگانت که او را انتخاب نمودی و برتری دادی و برگزیدی، بر فراز بانوان جهانیان. خدایا از کسانی که به او ستم کردند و حق او را سبک شمردند، انتقامش را بگیر و خونخواه خون فرزندانش باش. خدایا همچنان که او را مادر امامان هدایت و همسر صاحب پرچم در قیامت و گرامی در انجمن والاتر قرار دادی، پس بر او و مادرش درود فرست، درودی که آبروی محمّد (درود خدا بر او و خاندانش) را به آن گرامی بداری و دیدهی فرزندانش را روشن کنی و برسان به ایشان از سوی من، در این ساعت برترین درود و سلام را.
🔰 آیت الله فاطمی نیا ره می فرمودند:
در تمام عمرم تا به حال دعایی به این لطافت ندیده ام👆🏻
اللهم عجل لولیک الفرج
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#قرار_عاشقی_مولاجان
(توصیه شده دعای فرج را زیاد بخونید چون در اصل باعث گشایش امور خودمون میشه🖐🌹نیت اصلی ت رو فرج امام زمان عج قرار بده اما مطمئن باش گشایش امورات خودمون هم هست😍)
✨کاش عشق تو نصیبِ دلِ بیمار شود
ساکنِ کویِ تو این عبد گنهکار شود...
✨با دعای سحرت نیمه شبی مهدی جان
دلِ غفلت زده ام کاش که بیدار شود...
#مولایِمن🌸 #بیاآرامِدلها
#العجلمولای_غریبم
🌺🍃 قرار هرشب 🍃🌺
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین
۞اللّهُمَّ اغفِر لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تَحبِسُ الدُّعا۞
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙
#تمرین_شبانه
🌻امشب قبل از اینکه بخوابی
🌹حال یکی رو خوب کن
شاید با یک لبخند😊
یا یک جمله زیبا و تحسین کننده🥰
یا با حس قدر دانی...🙏
بهش بگو که از بودنش خوشحالی و شاکر...😃
بگو که چقدر دوستش داری و برات عزیزه...😍
اون فرد میتونه خود خود خودت باشی....
هر شب از خودت تشکر کن...
خودتو ببخش...
و با عشق دادن بخودت بخواب...😍♥️
شبتون عاشقانه و خدایی 🌟🌙💞
خدایا شکرت🙏
@baranbaranbb
عزیزانی ک هنوز نرسیدم سوالاتشونو بخونم و پاسخ بدم...لطفا صبور باشند...
سرم خیلی شلوغه😉🖐😍