نفس نفس می زدم ؛ فرماندهی جدید را ندیده بودم .
با عصبانیت پرسیدم : « این آقای زيـن الديـن كـيـه ؟ »
چنـد نـفـر کـه از لحـن تـنـد مـن متـعـجـب بـودن انتهای نفربـر رو نشـون دادن .
جـوان لاغر اندامـی کـه محاسنش کامل در نیامـده بـود داشت با بیسیم صحبت می کرد .
رفتـم جـلـو و با خشـم گفتم : « بـرادر مـن ! تـو كـه فرماندهی بلد نیستی چـرا قبـول کردی ؟ بگیـد یـه آتیشـی بـریـزن رو سـر ايـن لعنتيـا ... اون جـلـو بـچـه هـای مـردم دارن پرپر میشـن » .
انتظار داشتم از کوره در بـرود و داد و بیـداد راه بیندازد ، امـا تـلافـی کـه نـکـرد هیچ دست هایش را باز کرد و بغلـم گرفت . آرامـم کـرد و گفت : « دارم از بالا پیگیری میکنم ، چند بار بیسیم زدم . اقـدام میکنـن انشـاءالله . » آرامش سینه ی گشاده اش آرامـم کـرد و آن دیوار بلند عصبانیت فرو ریخت .
برگرفته از کتاب : #تنها_زیر_باران
#شهید_مهدی_زین_الدین
#مدرسه_علمیه_فاطمه_الزهرا_سلام_الله_علیها_البرز
#پژوهش_آنلاین