📙 حکایت کشاورز ساده دل و دزدهای زیرک
کشاورز فقیری برغالهای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز میگشت، تعدادی از اوباش دله دزد شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغاله آن فرد از بگیرند میتوانند برای خود جشن بگیرند و از خوردن گوشت تازه آن بزغاله لذت ببرند.
اما چگونه میتوانند این کار را عملی کنند؟ مرد روستایی قوی و درشت هیکل بود و این اوباش ضعیف نمیتوانستند و نمیخواستند که به صورت فیزیکی درگیر شوند.
برای همین فکر کردند و تصمیم گرفتند که از حقهای استفاده کنند.
وقتی مرد روستایی داشت شهر را ترک میکرد یکی از آن اوباش جلو آمد و گفت: «سلام، صبح بخیر» و مرد روستایی هم در پاسخ به وی سلام کرد.
بعد مرد به بالا نگاه کرد و گفت: «چرا این سگ را بر روی شانههایت حمل میکنی؟»
مرد روستایی خندید و گفت: «دیوانه شدهای؟ این سگ نیست! این یک بز است.»
دزد گفت: «نه اشتباه میکنی، این یک سگ است و اگر با این حیوان بر روی دوش وارد روستا شوی مردم فکر میکنند که دیوانه شدهای.»
مرد روستایی به حرفهای آن ولگرد خندید و به راه خود ادامه داد.
در راه برای اطمینان خود، پاهای بز را لمس کرد و خیالش راحت شد که حیوان روی دوشش بزغاله است.
در پیچ بعدی اوباش دوم وارد عمل شد و دوباره سخنان دوست اوباش خود را تکرار کرد.
مرد روستایی خندید و گفت: «آقا این بزغاله است و نه یک سگ.»
ولگرد گفت: «چه کسی به تو گفته است که این بزغاله است؟ به نظر میرسد کسی سر تو کلاه گذاشته باشد. این یک بز است؟» و به راهش ادامه داد.
روستایی بز را از دوشش پایین آورد تا ببیند موضوع چیست؟ اما آن قطعاً یک بزد بود.
فهمید هر دو نفر اشتباه میکردند اما ترسی در وجودش افتاد که شاید دچار توهم شده است.
کشاورز همانطور که داشت به سمت روستای خود برمیگشت نفر سوم را دید که گفت: «سلام، این سگ را از کجا خریدهای؟»
مرد روستایی دیگر شهامت نداشت تا بگوید که این یک بز است. برای همین گفت: «آن را از شهر خریدهام.»
مرد روستایی پس از جدا شدن از نفر سوم، ترسی وجودش را گرفته بود. با خود فکر کرد که شاید بهتر باشد این حیوان را با خود به روستا نبرد چرا که شاید مورد سرزنش قرار بگیرد.
اما از طرفی برای خرید آن حیوان پول داده بود.
در همین زمان که دودل بود، اوباش چهارم از راه رسید و به مرد روستایی گفت: «عجیب است! من تا به حال کسی را ندیدهام که سگ را بر روی دوش خود حمل کند. نکند فکر میکنی که این یک بز است؟!»
مرد روستایی دیگر واقعاً نمیدانست که این حیوان بز است و یا یک سگ. برای همین ترجیح داد خود را از شر آن حیوان خلاص کند.
اطراف را نگاه کرد و دید کسی نیست. بز را که فکر میکرد دیگر سگ است آنجا رها کرد و به روستا برگشت.
ترجیح داد از پول خود بگذرد تا اینکه اهالی روستا او را دیوانه خطاب کنند!
با این حقه اوباشها توانستند بز را به راحتی و بدون هیچ گونه درگیری تصاحب کنند.
#داستان
#داستان_کوتاه
✨ https://eitaa.com/baranmehrabani ✨
گویند عارفی قصد حج كرد.
فرزندش از او پرسید: پدر كجا میخواهی
بروی؟
پدر گفت: به خانه خدایم.
پسر به تصور آن كه هر كس به خانه خدا
می رود، او را هم می بیند پرسید: پدر!
چرا مرا با خود نمی بری؟
گفت: مناسب تو نیست.
پسر گریه سر داد. پدر را رقت دست داد
و او را با خود برد.
هنگام طواف پسر پرسید: پس خدای ما
كجاست؟
پدر گفت: خدا در آسمان است.
پسر بیفتاد و بمرد!
پدر وحشت زده فریاد برآورد: آه ! پسرم
چه شد؟
آه فرزندم كجا رفت؟
از گوشه خانه صدایی شنید كه می گفت:
تو به زیارت خانه خدا آمدی و آن را درك
كردی.
او به دیدن خدا آمده بود و به سوی خدا
رفت.
#داستان
#داستان_آموزنده
✨ باران مهربانی✨https://eitaa.com/baranmehrabani
📚 پادشاه خردمندی که شمشیر پیشکشی را رد کرد
آهنگری شمشیر بسیار زیبایی تقدیم شاپور پادشاه ساسانی نمود.
شاپور از او پرسید: چه مدت برای ساختن این شمشیر زمان گذاشته ای؟
آهنگر پاسخ داد: یک سال تمام.
پادشاه ایران باز پرسید: اگر یک شمشیر ساده برای سربازان بسازی چقدر زمان می برد؟
او گفت: سه تا چهار روز.
شاپور گفت: آیا این شمشیر قدرتی بیشتر از آن صد شمشیر دیگری که می توانستی بسازی دارد؟
آهنگر گفت: خیر، این شمشیر زیباست و شایسته کمر شهریار.
پادشاه ایران گفت: سپاسگزارم از این پیشکش
اما پادشاه اهل فرمان دادن است نه جنگیدن، من از شما شمشیر برای سپاهیان ایران میخواهم نه برای خودم، و به یاد داشته باش سرباز بی شمشیر نگهبان کیان کشور، پادشاه و حتی جان خویش نیست.
شاپور با نگاهی پدرانه به آهنگر گفت: اگر به تو پاداش دهم هر روز صنعتگران و هنرمندان به جای توجه به نیازهای واقعی کشور، برای من زینت آلات می سازند و این سرآغاز سقوط ایران است.
پدرم به من آموخت زندگی ساده داشته باشم تا فرمانرواییم پایدارتر باشد.
پس برای سربازان شمشیر بساز که نبردهای بزرگ در راه است. 👌👏👏
#داستان_آموزنده
#داستان
#داستان
https://eitaa.com/baranmehrabani
.
📗 مهمانی به نام خدا
پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به
او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا
مهمان خانه من می شوی؟
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به
دیدنش خواهد آمد.
پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع
به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان
تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که
بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر
ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد.
پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز
کرد.
پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او
خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با
عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد.
پیرزن دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او
خواست تا از سرما پناهش دهد. پیرزن با
ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه
برگشت.
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا
درآمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا
آمده، پس با عجله به سوی در دوید.
در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری
پشت در بود. زن از او کمی پول خواست
تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد.
پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و
فریاد، زن فقیر را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد.
پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در
خواب بار دیگر خدا را دید.
پیرزن با ناراحتی به خـدا گفت: خدایـا، مگر
تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم
مـی آیی؟
خدا جواب داد: بله، ولی من سه بار به
خانه ات آمدم و تو هر سه بار در را به
رویم بستی!
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
#منصورعلی استواری
✨باران مهربانی✨https://eitaa.com/baranmehrabani
📚 رویای زیبای گل سرخ 🌹
گل سرخی روز و شب خواب زنبورها را می دید، اما هیچ زنبوری روی گلبرگ هایش نمی نشست. اما گل به تصور رویایش ادامه می داد.
در شب های دراز، آسمانی پر از زنبور را تصور می کرد که بر او فرود می آمدند تا ببوسندش. با این کار، می توانست تا روز بعد دوام آورد و بار دیگر گلبرگ هایش را به روی خورشید حقیقت فام بگشاید.
شبی، ماه که از تنهایی گل سرخ آگاه بود، پرسید: از انتظار خسته نشده ای؟
گل سرخ گفت: شاید. اما باید به تلاشم ادامه بدهم.
زندگی عشق است عشق افسانه نیست.
ماه گفت: چرا؟
گل سرخ گفت: اگر گلبرگ هایم را باز نکنم پژمرده می شوم.
گاهی، وقتی به نظر می رسد که تنهایی دارد تمام زیبایی ها را له می کند، تنها راه برای مقاومت، گشوده ماندن است. 👌
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨باران مهربانی✨https://eitaa.com/baranmehrabani
📚 رویای زیبای گل سرخ 🌹
گل سرخی روز و شب خواب زنبورها را می دید، اما هیچ زنبوری روی گلبرگ هایش نمی نشست. اما گل به تصور رویایش ادامه می داد.
در شب های دراز، آسمانی پر از زنبور را تصور می کرد که بر او فرود می آمدند تا ببوسندش. با این کار، می توانست تا روز بعد دوام آورد و بار دیگر گلبرگ هایش را به روی خورشید حقیقت فام بگشاید.
شبی، ماه که از تنهایی گل سرخ آگاه بود، پرسید: از انتظار خسته نشده ای؟
گل سرخ گفت: شاید. اما باید به تلاشم ادامه بدهم.
زندگی عشق است عشق افسانه نیست.
ماه گفت: چرا؟
گل سرخ گفت: اگر گلبرگ هایم را باز نکنم پژمرده می شوم.
گاهی، وقتی به نظر می رسد که تنهایی دارد تمام زیبایی ها را له می کند، تنها راه برای مقاومت، گشوده ماندن است. 👌
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨. https://eitaa.com/baranmehrabani ✨
📚 پند حکیمانه سقراط حکیم
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی
ناراحت و متاثر است.
علت ناراحتیش را پرسید.
مرد پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از
آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و
با بیاعتنایـی و خودخواهی گذشت و رفت
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت: چرا رنجیدی؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که
چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید: اگر در راه کسی را میدیدی
که به زمین افتاده و از درد و بیماری به
خود میپیچد، آیا از دست او دلخور
و رنجیده میشدی؟
مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور
نمیشدم، آدم از بیمار بودن کسی دلخور
نمیشود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه
احساسی مییافتـی و چه میکردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسـوزی میکردم و سعی میکــردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت: همه این کارها را به خاطر
آن میکردی که او را بیمار میدانستی.
آیا انسان تنها جسمش بیمــار می شود؟
و آیا کسی که رفتارش نادرست است
روانش بیمــار نیست؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز
رفتار بـــــدی از او دیده نمی شود.
بیماری فکری و روان، نامش غفلت است
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به
کسی که بدی می کند و غافل است، دل
سوزاند و کمک کرد و به او طبیــــب روح و
داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و
کینه به دل مگیر و آرامــش خود را هرگز از
دست مده و بدان که هر وقت کسی
بــــدی می کند در آن لحظه بیمار است.
#داستان
#داستان_آموزنده
✨منصورعلی استواری✨سفیر سلامت یاریگر زندگی
https://eitaa.com/baranmehrabani
📚 داستانی از یک عشق راستین ...
پیرمرد صبح زود از خانه اش خارج شد.
در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.
عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به
اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان
کردند سپس به او گفتند: باید از شما
عکسبرداری شود چون ممكن است جایی
از بدنتان دچار آسیب و شکستگی شده
باشد.
پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و
نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران دلیل عجلهاش را پرسیدند.
پیرمرد گفت: زنم خانهی سالمندان است.
هر صبح به آن جا میروم و صبحانه را با
او میخورم. نمیخواهم دیر شود!
پرستار به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او
آلزایمر دارد و چیزی را متوجه نخواهد شد!
حتی مرا هم نمیشناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمیداند
شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح
برای صرف صبحانه پیش او میروید؟
پیرمرد با صدایی گرفته به آرامی گفت:
درست است که او من را نمیشناسد اما من که او را میشناسم... 🥺❤️
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستان_کوتاه
✨ https://eitaa.com/baranmehrabani ✨
📜 #داستان
🌾 دو برادر به نامهای اسماعیل و ابراهیم
بودند که در روستایی روی تپهای که از
پدرشان به ارث رسیده بود کار میکردند.
🌾 هر کدام از این دو برادر در یک طرف تپه
گندم دیم میکاشتند.
🌾 اسماعیل همیشه زمینش باران کافی
داشت و محصول خوبی برداشت میکرد؛
ولی گندمهای ابراهیم قبل از پر شدن خوشهها از تشنگی میسوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام میشدند و یا خوشههای خالی داشتند.
🌾 ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است.
اسماعیل موافقت کرد، ولی محصولش فرقی نکرد.
🌾 زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمیکند و همان کاری را میکند که او انجام میدهد و همان بذری را میپاشد که او میپاشد.
🌾 در راز این کار حیرت زده مانده بود تا اینکه اسماعیل به او گفت: من زمانی که گندم بر زمین میریزم در این فصل سرما، پرندگان گرسنه که چیزی نیست بخورند را هم در دلم نیت میکنم و گندم بر زمین میریزم که از این گندمها بخورند ولی تو دعا میکنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیادتر شود!
🌾 دوم این که تو آرزو میکنی محصول من کمتر از محصول تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود.
🌾 پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را میخورند. نه فقط نان بازو و قدرت فکرشان را.
🌾 برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨باران مهربانی✨https://eitaa.com/baranmehrabani
.
📗#داستان_کوتاه
مرد جوانی پدر پیری داشت که بیمار شد. او پدرش را که بیماریش شدت گرفته بود در گوشهای از جاده رها کرد و از آن جا دور شد.
پیرمرد ساعتها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفسهای آخرش را میکشید.
رهگذران از ترس مُسری بودن بیماری پیرمرد و برای فرار از دردسر، بی اعتنا به نالههای او، راه خود را میگرفتند و از کنار او عبور میکردند.
عارفی از آنجا عبور میکرد. به محض دیدن پیرمرد او را به دوش گرفت تا ببرد و درمانش کند.
رهگذری به طعنه به عارف گفت: "این پیرمرد فقیر است و بیمار؛ مرگش نیز نزدیک است، نه از او سودی به تو میرسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد به وجود میآورد.
پسرش هم او را در این جا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک میکنی؟"
عارف گفت: "من به او کمک نمیکنم، بلکه به خودم کمک میکنم؛
اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه رو به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم؛ من به خودم کمک میکنم." 👏🌸
#داستان
#داستان_آموزنده
✨سفیر سلامت یاریگر زندگی✨https://eitaa.com/baranmehrabani
.
📗#داستان_کوتاه
مرد جوانی پدر پیری داشت که بیمار شد. او پدرش را که بیماریش شدت گرفته بود در گوشهای از جاده رها کرد و از آن جا دور شد.
پیرمرد ساعتها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفسهای آخرش را میکشید.
رهگذران از ترس مُسری بودن بیماری پیرمرد و برای فرار از دردسر، بی اعتنا به نالههای او، راه خود را میگرفتند و از کنار او عبور میکردند.
عارفی از آنجا عبور میکرد. به محض دیدن پیرمرد او را به دوش گرفت تا ببرد و درمانش کند.
رهگذری به طعنه به عارف گفت: "این پیرمرد فقیر است و بیمار؛ مرگش نیز نزدیک است، نه از او سودی به تو میرسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد به وجود میآورد.
پسرش هم او را در این جا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک میکنی؟"
عارف گفت: "من به او کمک نمیکنم، بلکه به خودم کمک میکنم؛
اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه رو به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم؛ من به خودم کمک میکنم." 👏🌸
#داستان
#داستان_آموزنده
✨سفیر سلامت یاریگر زندگی✨
✨باران مهربانی(استواری🌷 ✨
.
📘 عشق، ثروت، یا موفقیت؟
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد با چهرههای زیبا را جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمیشناسم ولی فکر میکنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم؛ منتظر میمانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمیشویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟»
یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.»
و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من هم عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد.
شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! »
ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزندشان که سخنان آنها را میشنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند.
زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند.
زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا میآیید؟»
یکی از پیرمردها پاسخ داد: «اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت میکردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق به دست آوردن هر چیزی ممکن است. 👌🌺
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
#سفیر سلامت یاریگر زندگی
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/baranmehrabani
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
📚 آهنگر جوانمرد و زن ناسپاس
حکیمی یک جعبه بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش، با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگری برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدند وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش این بستهها مال من نیستند. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود.
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨سفیر زندگی یاریگر زندگی✨https://eitaa.com/baranmehrabani
📕 #داستان_کوتاه
نوجوانی که احساس ناامیدی شدیدی
میکرد به یک کارگردان سینما مراجعه
کرد و گفت: من میخواهم بازیگر شوم.
کارگردان از او پرسید: چه نقشی را
میتوانی اجرا کنی؟
نوجوان گفت: نقش یک آدم بدبخت و
فلاکت زده را.
کارگردان گفت: متاسفم. من در فیلم
خودم به یک نوجوان خوشبخت و با نشاط
نیاز دارم.
اگر تمایل داشته باشی میتوانی آن نقش
را بازی کنی، اما یک شرط دارد.
نوجوان پرسید: شرطش چیست؟
کارگردان گفت: شرطش این است که به
مدت یک ماه نقش آدمهای خوش بخت
را تمرین کنی.
نوجوان یک ماه نقش خوش بختها را به
خود گرفت؛ مثل آنها فکر کرد، مثل آنها
راه رفت، مثل آنها زندگی کرد...
در آخر ماه او به کارگردان مراجعه کرد و
گفت:من دیگر علاقهای به بازیگری در سینما ندارم.
یک ماه تمرین برای من کافی بود که بدانم زندگی خود نیز بازی است و من بازیگر، میخواهم بقیه عمرم نقش
خوش بختها را بازی کنم.
#داستان
سفیر سلامت یاریگر زندگی
✨ https://eitaa.com/baranmehrabani ✨
.
📘 #داستان_کوتاه
استادی با شاگردش از باغى ميگذشتند
که چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي
کارگرى است که در اين باغ کار ميکند.
بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل
کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم
و کمى شاد شويم ...!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛
بيا کارى که ميگويم را انجام بده و عکس
العملش را ببين!
مقدارى پول داخل کفش قرار بده.
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن
پول، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود
مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش
گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و
بعد از وارسى، پول ها را ديد.
با گريه فرياد زد : خدايا شکرت!
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش
نميکنى .
ميدانى که همسری مريض و فرزندانی
گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با
دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز
گردم ...
او همينطور اشک ميريخت.
استاد به شاگردش گفت:
هميشه سعى کن براى خوشحالىات
ببخشى نه بستانی... 👌🌺
#داستان
#داستان_آموزنده
# منصورعلی - استواری
#سفیر سلامت یاریگر زندگی
✨ https://eitaa.com/baranmehrabani ✨
📗 بهترین و بدترین شغل دنیا!
راننده تاکسی گفت:
میدونی بهترین شغل دنیا چيه؟
گفتم: چیه؟
گفت: راننده تاكسی.
خنديدم.
راننده گفت: جون تو.
هر وقت بخوای ميای سركار، هر وقت نخوای نميای، هر مسيری خودت بخوای میری، هروقت دلت خواست يه گوشه میزنی بغل استراحت میكنی،
مدام آدم جديد میبينی، آدمهای مختلف، حرفهای مختلف، داستانهای مختلف.
موقع كار میتونی راديو گوش بدی، میتونی گوش ندی، میتونی روز بخوابی شب بری سر كار. هر كيو دوست داری میتونی سوار كنی، هر كيو دوست نداری سوار نمیكنی، آزادی و راحت.
ديدم راست میگه،
گفتم: خوش به حالتون.
راننده گفت:
حالا اگه گفتی بدترين شغل دنيا چيه؟
گفتم: چی؟
راننده گفت: راننده تاكسی! و ادامه داد:
هر روز بايد بری سركار، دو روز كار نكنی ديگه هيچی تو دست و بالت نيست،
از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، كمردرد.
با اين لوازم يدكی گرون، يه تصادفم بكنی كه ديگه واويلا میشه،
هر مسيری مسافر بگه بايد همون رو بری، هرچی آدم عجيب و غريب هست سوار ماشينت میشه، همه هم ازت طلبكارن. حرف بزنی يه جور، حرف نزنی يه جور، راديو روشن كنی يه جور، راديو روشن نكنی يه جور.
دعوا سر كرايه، دعوا سر مسير، دعوا سر پول خرد، تابستونها از گرما میپزی، زمستونها از سرما كبود میشی. هرچی میدويی آخرش هم لنگی.
به راننده نگاه كردم.
راننده خنديد و گفت:
زندگی همه چيش همينجوره. هم میشه بهش خوب نگاه كرد، هم میشه بد نگاه کرد. 👌
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
سفیر سلامت یاریگر زندگی✨https://eitaa.com/baranmehrabani
.
📗 داستانی از قضاوت عجولانه
خانم جواني در سالن انتظار فرودگاه منتظر بود سوار هواپيما شود.
تا زمان پرواز هواپيما مدت زيادي مانده بود، پس تصميم گرفت کتابی بخرد و با مطالعه اين مدت را سپری کند.
او يک پاکت شيريني هم خريد و روی یک صندلي راحتي در قسمتي که مخصوص افراد مهم بود نشست تا هم با خيال راحت استراحت کند و هم کتاب را بخواند.
آقايي هم روي صندلي کنارش نشست و شروع به خواندن مجله اي کرد که با خودش آورده بود.
وقتي این خانم اولين شيريني را از داخل پاکت برداشت، آقا هم يک عدد برداشت. خانم عصباني شد ولي به روی خودش نياورد، فقط پيش خودش فکر کرد اين مرد عجب رويي دارد، اگه حال و حوصله داشتم حسابي حالش را مي گرفتم!
هر شيريني که خانم بر مي داشت، آقا هم يکي بر مي داشت.
ديگر نزدیک بود خانم جوش بیاورد ولي نمي خواست باعث مشاجره شود.
وقتي فقط يک دانه شيريني ته پاکت مانده بود، آقا با کمال خونسردي شيريني آخري را برداشت، دو قسمت کرد، نصفش را به خانم داد و نصفش را خودش خورد.
اين ديگر خيلي رو مي خواهد. خانم ديگر آنقدر عصبانی بود که کارد می زدی خونش در نمی آمد. در حالي که حسابي قاطي کرده بود، بلند شد و کتاب و اثاثش را برداشت و عصباني رفت تا سوار هواپیما شود.
وقتي سر جاي خودش نشست، نگاهي داخل کيفش کرد تا عينکش را بردارد که يک دفعه غافلگير شد!!
پاکت شيريني که خريده بود داخل کيفش بود دست نخورده و باز نشده.
او فهميد که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد. يادش رفته بود که پاکت شيريني را از داخل کیفش بیرون بیاورد.
آن آقا بدون ناراحتي و اوقات تلخي شيريني هایش را با او تقسيم کرده بود و حالا نه تنها فرصتی براي توجيه کار خودش نداشت بلکه نمی توانست از او عذرخواهی کند.
چهار چيز هستند که غير قابل جبران و برگشت ناپذيرند:
سنگ، بعد از اين که پرتاب شد. دشنام، بعد از اين که گفته شد.
موقعيت، بعد از اين که از دست رفت.
و زمان، بعد از اين که گذشت و سپري شد.
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
#منصورعلی استواری
#سفیر سلامت
#یاریگر زندگی
#روزتون پربرکت
✨ https://eitaa.com/baranmehrabani ✨
📚 مادربزرگ و تحلیل اریک فروم!
مادربزرگم رسما عاشق پدربزرگم
بود.
یک روز به او گفتم: "اینهمه احساست
حیف است. پدربزرگ من مگر چه دارد که
تو از او نزد فرزندان و نوه هایت امام زاده
درست کرده ای!!؟"
مادربزرگ اخم دلپذیری به من کرد و
گفت: "دلسوز نیست که هست ...
حواسش به قرص و دواهای من نیست
که هست..
از جوانی ام تاکنون نه در مطبخ ماچم کرد
نه هرگز کنار مردم خوارم کرد!!
پدربزرگ تو داناست! تو نمی فهمی دختر... داناست!!
او مرا می فهمد، رگ خواب مرا می داند،
خلق و خوی مرا می داند!"
من ماتم برده بود. سه روز بود که کتاب
"هنر عشق ورزیدن" اریک فروم را زیر
آسمان می خواندم و یک بخشش را
نمیفهمیدم.
چهار عنصر عشق: دلسوزی، احساس
مسئولیت، احترام و دانایی است.
مادربزرگ من حرفهای اریک فروم را چه
شیرین برایم تحلیل و بررسی کرده بود.
#داستان
#سفیر سلامت✨ یاریگر زندگی
✨ https://eitaa.com/baranmehrabani ✨
📜 گرگ و میش از یک جوی آب میخورند!
در ایام صدارت میرزا تقی خان امیرکبیر،
روزی احتشام الدوله (خانلر میرزا) عموی
ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به
تهران آمد و به حضور میرزاتقیخان رسید.
امیر از احتشام الدوله پرسید: «خانلر
میرزا وضع بروجرد چطور است؟»
حاکم لرستان جواب داد: «قربان! اوضاع
به قدری امن و امان است که گرگ و
میش از یک جوی آب میخورند!»
امیر برآشفت و گفت: «من میخواهم
مملکتی که من صدراعظمش هستم آنقدر
امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته
باشد که در کنار میش آب بخورد.
تو میگویی گرگ و میش از یک جوی آب
میخورند؟!»
خانلر میرزا که در قبال این منطق امیرکبیر
جوابی نداشت بدهد سرش را پایین
انداخت و چیزی نگفت.
#داستان
#داستان_تاریخی
✨ https://eitaa.com/baranmehrabani ✨
📔 عاقبت انتقامجویی
ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﯾﮏ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮔﻨﺪﻡ ﺩﺍﺷﺖ .
ﺯﻣﯿﻦ ﺣﺎﺻﻠﺨﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﮔﻨﺪﻡ ﺁﻥ ﺯﺑﺎﻧﺰﺩ ﺧﺎﺹ ﻭ ﻋﺎﻡ ﺑﻮﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺑﻮﺩ ...
ﺷﺒﯽ ﺍﺯ ﺷﺒﻬﺎ ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﮔﻨﺪﻣﺰﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺨﺶ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺭﺍ ﻟﮕﺪﻣﺎﻝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻤﯽ ﺿﺮﺭ ﺯﺩ .
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﯿﻨﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ﮔﺮﻓﺖ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺑﮕﯿﺮﺩ.
ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﭘﻮﺷﺎﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﻏﻦ ﺁﻏﺸﺘﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﻡ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺷﻌﻠﻪ ﻭﺭﺩﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﻄﺮﻑ ﻭﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪ ﻭﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﻌﻘﯿﺐ ﻭ ﮔﺮﯾﺰ ﮔﻨﺪﻣﺰﺍﺭ ﺑﻪ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﻫﺴﺘﯿﻢﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﺁﺗﺶ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺩﺍﻣﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ
ﺑﺒﺨﺸﯿﻢ ﻭ ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ...
#داستان
#داستان_آموزنده
#سفیر سلامت یاریگر زندگی
✨ https://eitaa.com/baranmehrabani✨
📜 حکیم حاذقی که بدون دست زدن به بیمار او را درمان کرد! 😳
در زمان.های قدیم یک دختر از روی اسب
می افتد و استخوان لگن باسنش از جا در
می رود.
پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش
می برد، دختر اجازه نمی دهد کسی دست
به لگن بزند.
هر چه به دختر میگویند حکیمها بخاطر
شغل و طبابتی که میکنند محرم
بیمارانشان هستند، اما دختر زیر بار نمیرود و نمی گذارد کسی دست به
باسنش بزند.
به ناچار دختر هر روز ضعیفتر و ناتوانتر
می شود تا اینکه یک حکیم باهوش و
حاذق می گوید: به یک شرط من حاضرم
بدون دست زدن به باسن دخترتان او را
مداوا کنم.
پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول می کند
و به حکیم می گوید: شرط شما چیست؟
حکیم می گوید: برای این کار من احتیاج
به یک گاو چاق و فربه دارم. شرط من این
است که بعد از جا انداختن باسن دخترت، گاو متعلق به خودم شود.
پدر دختر با جان و دل قبول می کند و با
کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو
آن منطقه را به قیمت گرانی می خرد و گاو
را به خانه حکیم می برد.
حکیم به پدر دختر می گوید: دو روز دیگر
دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز
موعود دقیقه شماری می کند.
از آن طرف حکیم به شاگردانش دستور
می دهد که تا دو روز هیچ آب و علفی به
گاو ندهند. شاگردان همه تعجب می کنند
و می گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز
از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.
حکیم تاکید می کند نباید حتی یک قطره
آب به گاو داده شود. دو روز می گذرد و
گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر
و نحیف می شود.
خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را
به نزد حکیم می آورد. حکیم به پدر دختر
دستور می دهد دخترش را بر روی گاو
سوار کند.
همه متعجب می شوند، ولی چاره ای
نمیبینند و باید حرف حکیم را اطاعت کنند. بنابراین دختر را روی گاو سوار
میکنند.
حکیم سپس دستور می دهد که پاهای
دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم
گره بزنند. همه دستورات مو به مو اجرا
می شود، حال حکیم به شاگردانش
دستور می دهد برای گاو کاه و علف
بیاورند.
گاو با حرص و ولع شروع می کند به
خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو
بزرگ و بزرگ تر می شود، حکیم به
شاگردانش دستور می دهد که برای گاو
آب بیاورند.
شاگردان برای گاو آب می ریزند، گاو هر
لحظه متورم و متورمتر می شود و پاهای
دختر هر لحطه تنگ و کشیده تر می شود
و از درد جیغ می کشد.
حکیم کمی نمک به آب اضاف می کند،
گاو با عطش بسیار آب می نوشد.
حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که
ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر
شنیده می شود.
جمعیت فریاد شادی سر می دهند.
دختر از درد غش می کند و بیهوش
میشود.
حکیم دستور می دهد پاهای دختر را باز
کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.
یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول
سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب
سواری می شود و گاو بزرگ هم مال
حکیم می شود.
نام آن حکیم حاذق ابوعلی سینا بود. 👏👏
#داستان
✨ https://eitaa.com/baranmehrabani✨