eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
463 دنبال‌کننده
555 عکس
152 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
شکسته و خمیده کمر باشی، دستگاه فشار و کتاب دعایت روی میز نزدیک تختت جا خشک کرده باشد، تا خواهر کوچکترت به کمک نیاید رتق و فتق امور خانه‌ات لنگ در هوا بماند. داغ دیده‌ باشی، نه یکی و دوتا؛ هرچه موهایت در آسیاب دنیا سفید شده باشد بر جبینت هم مهر داغ‌های جدید حک. مادر، پدر، همسر و پسر و برادری که مدال افتخار شهادت برایش هدیه آورده‌اند. با همه رنگ‌ به رنگ شدن‌های دنیا هنوز پای کار باشی و در خط مقدم. خانه‌ات پایگاه بیدار کردن انگیزه هم‌دردهایت شده....همه در این خانه سنتی و کوچک جمع شده‌اند تا بشنوند و‌ بقیه را بشنوانند...حاج خانم دهقان... ✍: زکیه دشتی‌پور https://eitaa.com/barayezeinab
1⃣ بسم الله احساس می‌کردم تشک میدان مغناطیسی است و بدنم آهن‌ربا. او می‌کشید و من تسلیم خودم را بهش می‌چسباندم. تازه با رفتن بچه‌ها آرامش به خانه برگشته بود و نوزادم خواب هفت پادشاه را می‌دید. همه چیز آماده خواب بود و من باید از لحاف گرم و نرمم دل می‌کندم، آن هم برای برنامه‌ای که هیچ دلیلی برایش پیدا نمی‌کردم؛ مدام این جمله در سرم می‌چرخید «گشتم نبود نگرد نیست» از این سر شهر باید می‌رفتم آن سرش. خب این مراسمات خانگی حتما با کلی تاخیر و معطلی شروع خواهد شد، لاک‌پشتی خودم را رسانم به خیابان آیه‌الله مورد نظر؛ خانه شمالی با در رنگ و رو رفته و حیاطی با درخت‌های سر به سر هم نهاده و شلوغ. پیرزنی خمیده کمر، وسط بالکن ایستاده بود و با چند خبرنگار سر و کله می‌زد. چشمانم را ریز کردم مطمئن شوم روی زانو ایستاده یا قامتش اینقدر کوتاه است. صورت سفید و چروکیده‌اش در مقنعه سورمه‌ای مثل ماه در آسمان سیاه می‌درخشید. حرف می‌زد و دستانش را تکان می‌داد. صدایی تو سرم به حرف آمد: « این پیرزن بیچاره هم اسیر و عبیر دست این جماعتِ فرم پر کن شده!» صدای بلندگو از خانه می‌آمد، حتما به صورت غیر قابل باوری جلسه شروع شده بود. خودم را به پله‌های ورودی رساندم. از کفش‌های جفت شده پایین پله و کنار در می‌شد حدس زد جای سوزن انداختن نیست. اولین میز کنار در مخزن وسایل پر استفاده بود لابد، روبروی تلویزیون و کنار تلفن. دستگاه فشار، تقویم رومیزی، کتاب های دعا، جانماز و صندوق صدقات پلاستیکی سبز. سر و صدا از اتاق پذیراییِ در دار میامد. روی مبل کنار ورودی نشستم. پیرزن قد کمان وارد شد و به همه خوش‌آمد گفت، مثل ساعت کوک شده هرچند دقیقه این کار را تکرار می‌کرد. برگه‌ای را از زیر میز برداشت و رو به زنی میانه سال گفت نمی‌توانسته به همه این لیست زنگ بزند. اصلا خود او چند نفر را دعوت کرده است؟ لبخندی زد، همه اجزای صورتش می‌خندید: «الان شما با خواهر و مادرت اومدی، همه همینطور اومده باشن خوبه. راسی چرا این فیلمایی که برات مفرستم نمی‌بینی؟» چشمانم گرد شده و دست روی سرم کشیدم. می‌خواستم مطمئن شوم شاخ رویش سبز نشده باشد. زنان این سنی اگر بتوانند با گوشی زنگ بزنند کلاهشان را بالا می‌اندازند، سوژه مورد نظر مجازی‌باز هم بود. صدای مذکور ضمیمه کرد:« دل جوونی داره، حتما دل و پروای برنامه‌های این طوری را داشته» پسر بچه نارنجی پوشی از بغل مادرش پایین پرید و کنترل تلویزیون را قاپید و در آغوش گرفت. مادرش نگاه می‌کرد بدون کوچکترین عکس‌العملی. سر تأسفی برای کنترل برباد رفته تکان دادم و وارد اتاق پذیرایی شدم. دور تا دور اتاق پر بود از زنان مسن و میان سالی که قاب عکس شهیدشان را در آغوش گرفته بودند. بلندگو در دستانشان می‌چرخید خود و شهیدشان را معرفی می‌کردند. وسط گل قالی، کنار یک جفت چکمه قهوه‌ای بچگانه نشستم. زن میان‌سالی که می‌توانست همسر شهید دفاع مقدس باشد بلندگو را گرفت. صدایش می‌لرزید، مثل تمام اجزای صورتش. مادر شهید نیروی انتظامی که دو سال از شهادتش می‌گذشت. به همراه عروس و نوه‌اش آمده بود. گفت تا همین.چند دقیقه پیش صدای گریه فرزند شهید میامده. صورت خیس از اشک و ابروهای سیاه پسر نارنجی پوش جلوی چشمم نقش بست. دلم ازغم پشت چشمانش مچاله شد. کنترل که هیچ، کاش برای آرام شدنش چیزی بهش داده بودم. حس می‌کردی وارد فیلم‌های دهه شصت شده‌ای، همه از سلام و درود به امام و انقلاب شروع می‌کردند. بوی خاک و گونی کم بود. حس شیرینی دوید زیر پوستم. حس ناب حضور آدم‌هایی که در عین نبودنشان تمام قد هستند. همه دور و برم رنگ و بوی شهیدشان را داشتند. عاقله زنی بلند قامت، کیپْ گردی صورتش را با چادر قاب گرفته روی صندلی جاخوش کرد؛ مادر مصطفی احمدی روشن. صدایش می‌لرزید و دستانش هم. گوی‌های مرواریدی از کنار چشمش راه می‌گرفتند تا کنار چانه و زیر چادر؛ فکر می‌کردم اگر روزی مصطفی را نبینم حتما می‌میرم. او می‌گفت و اتاق می‌گریست. غمِ نبود عزیزشان برایشان تازه شده بود انگار. دست نوشته‌ای از تنها پسرش خواند. شهید افتخار کرده بود به راهی که انتخاب کرده، مبارزه با انحرافات تنها راه ماندن انقلاب و زنده ماندن راه شهداست. با صدایی بغض آلود حرفش را تمام کرد:« همه شهدا راهشان را خودشان انتخاب کردند. وظیفه ما فقط خیرات کردن برایشان نیست، باید راهشان را ادامه بدهیم و الآن ترغیب و شرکت در انتخابات ادامه دادن راه شهداست.» همه سر تکان می‌دادند. ته دلشان می‌دانستند تنها راه همین است؛ حرف زدن و ترغیب اطرافیان به ادامه دادن راه عزیز از دست رفته‌شان.(...ادامه 👇) ✍: زکیه دشتی‌پور https://eitaa.com/barayezeinab
2⃣ ... مادر شهید محمدخانی ادامه جلسه را به دست گرفت. از شهیدش گفت و از همه خواست وظیفه‌شان را بشناسند و پا در رکاب کنند. حس می‌کردم پیرزن‌ها محکم‌تر راه می‌روند و جوان ‌ترها سریع‌تر. همه شارژ شده بودند، انگار به برق زده شده‌اند. عکس‌ شهدایشان را زیر بغل زده، مصمم به سمت خانه و محله‌شان بیرون می‌رفتند. حس لطیف دیدار این همه مادر شهید در یک وجب جا، با شنیدن حرف‌های ناب دهانم را شیرین کرده بود. چای در استکان انگشتی کوچک را مزه می‌کردم و چیزی در دلم می‌گفت: « می‌ارزید....» ✍: زکیه دشتی‌پور https://eitaa.com/barayezeinab
48.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀بســـم رب الشهــداء و الصدیقین🥀 🇮🇷| لبیـکِ مـــادرانِ ایـــــران |🇮🇷 کاروان حضرت زینب سلام الله علیها مهمــــــــــانِ حسینیه شهیدان اسکندری منزل مادر شهید شب رنگی منزل خواهر شهیدان عزیزی سوق و موکب دختران حیدری مسجد محمدی دوشنبه ۷ اسفند ۱۴۰۲ https://eitaa.com/barayezeinab
بسم الله برق چشمانش حتی از پشت عینک دیده می‌شد، از اشک بود یا شوق نمی‌دانم. محکم و استوار، انگار پشتش به شیرکوه باشد روی صندلی نشست و شروع کرد. شاید مصطفایش را جلوی خودش می‌دید. بنظرش همه شهدا راهشان را با یقین انتخاب کرده بودند، مصطفی هم. تکه‌ای از دست‌نوشته‌های پسرش را برای دومین بار با صدایی لرزان خواند. از درستی راهش گفته بود و آرزویش برای مبارزه با تحریف‌ها. اجر ما را در این راه بیشتر از اجر شهدا می‌دانست که این، هم انقلاب را حفظ می‌کند هم یاد شهدا را. اشک‌های لغزیده روی گونه را پاک کرد و صدایش را صاف: شهدا فقط خیرات ما را نمی‌خواهند. باید راهشان را ادامه‌ بدهیم و الان وظیفه ما انتخاباته. باید بدانیم شهدا خودشان ما را در راه هدفشان کمک می‌کنند. حالا دیگر می‌دانستم پشتش به پسر شهدیش گرم است که اینطور محکم حرف می‌زند. https://eitaa.com/barayezeinab
| لبیـکِ مـــادرانِ ایـــــران | دعوت به حضور حداکثری در انتخابات ۱۴۰۲/۱۲/۷ مادر بزرگوار شهید شبرنگی میزبان کاروان حضرت زینب سلام الله علیها باپوشش خبری صدا وسیما🌷 https://eitaa.com/barayezeinab
| لبیـکِ مـــادرانِ ایـــــران | کاروان حضرت زینب سلام الله علیها میهمان منزل خواهر شهیدان عزیزی سوق🥀 ۱۴۰۲/۱۲/۷ https://eitaa.com/barayezeinab
📸گزارش تصویری 1 🇮🇷کاروان لبیک مادران ایران ✳️ این بار در سمنان "دیار اخلاق و ایمان" 🌐 امروز احساس وظیفه نسبت به انتخابات، یکی از کارهای نقد ِ «جامعه مجاهد» در جهاد تبیین است. امام خامنه ای مدظله العالی(۱۴۰۲.۱۰.۱۳) https://eitaa.com/barayezeinab
اینجا زن‌ها هم‌غم و یک‌دلند. دلشان می‌تپد برای چند روز دیگر! برای یازده اسفند. خودشان را هنوز کامل معرفی نکرده‌اند که می‌گویند باید همه بیایند پای صندوق‌ها. اینجای کلام مرغ دلم می‌نشیند سر درختان بی‌برگ و بار! همان‌ها که هزاران دفعه توی فیلم تظاهرات روزهای انقلاب دیده‌ای. همانجا که با بلندگوهای شیپوری کرور کرور آدم شعار تا خون در رگ ماست می‌دادند. میکروفن را سفت گرفته‌اند و دست دیگرشان مشت شده! باید دهان یاوه‌گویان را ببندیم. ما پشت این انقلابیم... میکروفن توی دستشان می‌لرزد و چانه‌هایشان هم. حکایت یک بغض کهنه! ما جوان نداده‌ایم و جوانی که این روزها بهانه بدهیم دست دشمن! https://eitaa.com/barayezeinab
جلسه را باران زده! مادر شهید احمدی‌روشن می‌گوید: "اگر خدا مصطفی را همین الان بهم پس بدهد دودستی می‌گیرمش. نه اینکه پشیمان باشم. من همان مصطفای شجاع و جسور را می‌خواهم؛ همو که شهادت آرزویش بود؛که می‌خواست در راه وطن فدا شود... گفت:"فقط ختم صلوات نگیرید و نذری بدهید..." سر انتخابات ریاست‌جمهوری ۸۴ تمام سکه‌های عقدشان را فروخت. خرج تبلیغات انتخابات کرد... https://eitaa.com/barayezeinab
طبع نازک‌نارنجی‌ام هرم و حرارت جلسه را برنمی‌تابد. جابه‌جا می‌شوم. مادر شهیدی آن گوشه‌موشه‌ها از خداخواسته گوشی‌اش را می‌دهد دستم. " قربون دستت دو تا عکس از من بگیر با این بچه‌ها! برای پایگاه مو‌خام!" نوه‌های پسر شهیدش را آورده جلسه. چین‌های پنجه‌کلاغی پای چشمش هنوز حریف حرارت و قوت ایمانش نشده. دل‌دل می‌زند به برنامه‌های آن‌جا برسد. https://eitaa.com/barayezeinab
در دلم قندآب می‌شود. نگاهم گره می‌خورد به مادر شهید محمدخانی! نیم‌خیز می‌شود از دور. آب می‌شوم. می‌دانم درد پا و کمری قدیمی دارد. از تهران تا این‌جا درد را بغل کرده تا حرفی بزند خریدنی! حاج عمارش را رو به دوربین گذاشته روی سینه و چروک‌های صورتش از دو سال قبل خیلی عمیق‌تر شده‌اند. جوانی‌اش را در لبنان کنار حزب‌الله سرمایه کرده و حالا یک بغل حرف شنیدنی دارد... https://eitaa.com/barayezeinab
دهانم مزه چای با کیک یزدی می‌گیرد که می‌بینم بلندگو دست مادر شهید عمار است. شیرین و متواضع. " من خجالت می‌کشم جلوی شما از پسرم بگویم. الگوی بچه من، شهدای شما بودند!" یعنی شما بیشتر از من خون دل‌خورده‌اید. گفت:"عمار عمرِ تلف کرده نداشت. می‌دانید محمدحسین از کی به خودش عمار گفت؟ از وقتی در فتنه 88 مقام معظم رهبری گفتند أین عمّار؟" https://eitaa.com/barayezeinab
مادر حاج عمار نبض جلسه را توی دست گرفته که می‌روم پی روایتم. هال خانه شهید دهقان پر شده از سوژه. جان می‌دهد برای عکاسی و تیزر و روایت! چهره یک مادر شهید از آن پرتره‌های جذاب است که می‌شود باهاش کتاب عکس چاپ کرد. جلویم را می‌گیرد. سه تایی نشسته‌اند. اشاره می‌کند به ریسه ردیف‌شان. "از ما عکس بگیر! من مامان و ایشون خواهر و ایشون خواهرزاده شهیدیم!" یعنی که هنوز توی یک خطیم. خط حفاظت از آرمان‌‌ها! در گوشم گفت راضی نمی‌شدم برود جبهه. رمضان بود. اصرار کرد من باید خودم را برسانم کربلا! شب خواب دیدم خودم دارم می‌روم کربلا. فهمیدم راهش حق است. من را می‌دهد دست حسین زهرا. گفتم برو مادر و دیگر نیامد. جنازه‌اش را بعدا با قاطر از توی منطقه عراقی‌ها جمع کردند آوردند. https://eitaa.com/barayezeinab
عین دیواری که دانه دانه آجرهایش را بکشی بیرون تا خالی شود اتاق پذیرایی تُنُک شده. خانواده شهدا نفر به نفر از جلسه بیرون می‌آیند. از هم شماره می‌گیرند و می‌دهند. قرار بعدی را با هم می‌گذارند. معلوم است بعضی‌ سال‌ها پی هم گشته‌اند و ناغافل این‌جا یکدیگر را پیدا کرده‌اند. عین آب خنک ظلّ گرما از این دیدار جگرشان حال آمده است. مدیر برنامه همه را یک لحظه روی کرسی خانه نگه‌ می‌دارد. یک قاب ماندگار. یک خاطره سبز. یک مقاومت سرخ تا لحظه آخر! https://eitaa.com/barayezeinab
مادر دو شهید است؛ حسن و محمدحسین ذاکری‌نژاد. از دنیا فقط دو پسر داشت. سرم را بردم نزدیک گوشش. حاج‌خانم شما هم بیاید توی قاب آخر باشید. "نه مادر! نمی‌خواد! من که عکس شهیدام همرام نیست. خودم چه ارزشی دارم بدون اونا! فقط اسمم مادر شهیده!" خودم را ریشخند کردم. همین‌طوری آدم مادر شهید نمی‌شود که! https://eitaa.com/barayezeinab