eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
450 دنبال‌کننده
593 عکس
162 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
دختره فهمیده دوست ندارم از جلوی رد بشم... بلندگوی مترو که گفت ایستگاه دانشگاه بهم نیشخند زد... من دیگه بقیه صداش رو نشنیدم..... _ نفست بند اومد باز؟ _ اهوم خدایی یه جاهایی، یه روزایی، سخت نفس‌گیر می‌شن. مثل خیابون آزادی یا آیزنهاور اون وقتا تو روز تاسوعای آخرِ قبلِ انقلاب که با مادر و خواهر یه ساله‌م رفته بودیم راهپیمایی و جلوی نیروهای گارد و شهربانی همه فقط راه می‌رفتیم و هیچ کس هیچ شعاری نمی‌داد. من هنوز هم نمی‌دونم اون روز جلوی دانشگاه آریامهر چه اتفاقی داشت می‌افتاد ولی اضطراب اون روزها برای یه دختر بچه ۸ ساله اون‌قدر نفس‌گیر بود که هنوز بعد بیشتر از ۴۰ سال وقتی از جلوی دانشگاه صنعتی رد می‌شه نفسش بند بیاد. هرچند هیچ وقت ترسشو رو نکرده مبادا شجاعتش زیر سوال بره. اضطراب اون روز با یه الله اکَهَ‌ی (الله اکبر) خواهر کوچکه تبدیل شد به شکوه فریادهای جمعیتی که انگار منتظر یه تلنگر بودن و نیروهای شهربانی که هیچ کاری نتونستن بکنن؛ نیروهایی که تا کمی پیش، لوله اسلحه‌شون مردم رو نشونه گرفته بود، حالا اسلحه‌ها رو روی دوش گذاشته بودن. اما مادرم حتی میون اون جمعیت پر اقتدار، خواهر کوچیکه رو پیچید لای آغوشش مبادا .... زبونم لال .... ی روزایی هم همین حس رو داشت. وقتی برادرام جبهه بودن و تلفن خونه زنگ می‌خورد و دلهره می‌گرفت‌مون که داداشان؟ یا خدای ناکرده خبرشون! یا حسی شبیه روزای حمله صدام به شهرا. با هر آژیر قرمز باید اول چراغا رو خاموش می‌کردی‌ حتی چراغ کوچک اِف‌اِف یا نور شمع. بعد سریع می‌رفتی و پناه می‌گرفتی‌ و تا لحظه‌ای که صدای وحشتناک انفجار بلند می‌شد و تو سر بلند می‌کردی و می‌دیدی دردی تو وجودت پیچیده ولی زخمی برنداشتی و می‌فهمیدی ی جایی از این شهر یه هموطن رفت رو هوا ولی تو هنوز سالمی. من هنوز طعمِ تلخِ فرارِ به پناهگاه تو اون تاریکی رو زیر زبونم دارم. و حتی طعمِ گسِ عبور از جلوی دانشگاه شریف رو هنوز حس می‌کنم. هرچند همه‌ی اون روزا گذشت و ایران‌ِ ما خیلی قوی‌تر و محکم‌تر شد. حالا دختره‌ی دهه ۸۰ی می‌پرسه یعنی همه‌ی زندگیِ نسلِ شما اینقدر ترسناک بوده؟ بهش میگم: نه اینقدا. اتفاقا بیشتر شکوه و عظمت و شیرینی اون روزا تو خاطرم پررنگه. اونروزها ما بچه‌ها هم سهمی تو مقاومت جلوی دشمن داشتیم حتی به اندازه‌ی یه الله اکبر جلوی نیروهای شاه یا پناه بردن به پناهگاه. به اندازه خاموش کردن یه شمع برای این‌که هواپیماهای بعثی، مناطق مسکونی رو تشخیص ندن و بمباران نکنن. بعضی وقتا هم از پناه دادن به همسایه‌هایی که زیرزمین نداشتن احساس می‌کردیم کار بزرگی داریم می‌کنیم. دخترک اشک تو چشماش جمع شده و می‌گه: اهوم چه جالب! درست مثل پارسال همین روزها. آبجی که می‌رفت دانشگاه، مامان بی‌تاب می‌شد. تا قبلش خیلی خوشحال بود که دانشگاه قبول شده ولی پارسال می‌گفت من نمی‌دونم دانشگاهه یا میدون جنگ؟ بعدشم می‌گفت صد رحمت به میدون جنگ. تو جنگ دشمن، روبروته نه یه هموطنِ فریب خورده. ولی آبجی می‌گفت مامان جان! حیف‌ِ میدون جنگ نیست؟ شما بگو چاله میدون؟! من واقعا نمی‌دونستم با کیا همکلاسم. تو روت وا میستن به بهانه زن و زندگی و آزادی، بخصوص اگه حجاب داشته باشی، تمام آزادگی و زندگی‌ یه زن رو نابود می‌کنن. دیشب داشت عکس شهدای پارسال رو ریسه میکرد میگفت: من که هنوز اضطراب پارسال رو دارم اما می‌دونی چی آرومم می‌کنه؟ این‌که می‌دونم با ها و ها هم‌عصرم‌. این‌که احساس مسوولیت و و‌.... رو درک کردم. اصلا حس زیستن کنار پهلوونایی که خوردن ولی نزدن، بد و بیراه شنیدن ولی به آقاشون کمتر از گل نگفتن، حس غیرتی که به ناموس و وطن و انقلاب داشتن خیلی غرورانگیزه. وطن گاهی، پر از التهاب و اضطراب میشه و فرقی نمی‌کنه قم باشه یا سیستان، سبزوار باشه یا تهران، یا حتی ، منتها حس می‌کنم این گوشه کنار، مادری دلش می‌خواد پسرش‌و تو آغوشش بپیچه مبادا فردا تو بیمارستان ملافه سفیدی که خون تازه ازش بیرون زده دور پسرش پیچیده باشن. مبادا پیکر پاره فرزندش رو تو گودال قتلگاه ببینه. ولی رسید اون روزهای پر التهابِ مبادا رسید... اون روزای مبادای مادرانِ شهدا... حتی بیش از ۸۰ بار اون لحظه‌های مبادا رسید... روزهایی که ها انقلاب رو ارزون نفروختن‌. روزایی که ها و ها سربلند زمین خوردن تا سرزمین، کمر خم نکنه. و باز می‌گه حس شما شاید شبیه حس باشه، وقتِ دلتنگی برای خانواده‌ش یا حس مادرِ دلتنگی برای پسری که خیلی دوستش داشته. هرچند درد و زخم اون همه نامردی خوب نشده و اصلا فکر نکنم خوب بشه ولی نسلای بعد خواهند فهمید چه جوونایی، ایرانِ ما رو با هوشیاری و فداکاری مثل یه فرمانده‌ی بزرگ از پیچ تاریخی عبور دادن و تا نزدیکی قله‌ها رسوندن. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab