eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
468 دنبال‌کننده
548 عکس
149 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش اول به بهانه سالگرد شهادت شهید مدافع عفاف وحجاب یادم هست که چقدر در دستانت روی رودخانه سر خورده بودم و بالا پایین پریده بودم و سر این‌که چقدر بیشتر از دفعه قبل عرض رودخانه را طی کنم با خودت کل انداخته بودی. یادم هست زیر پایت گیر کرده بودم و زده بودمت زمین و تو آرام مرا برداشتی و گوشه‌ای گذاشتی زیر پای دیگری نروم. یادم هست با دوستانت چقدر ما را روی هم می چیدید و بعد با یک توپ می‌افتادید به جان‌مان. ما عادت داشتیم بازیچه دست بچه‌ها باشیم. پرت‌مان کنند و حتی بزنندمان به شیشه همسایه و قطار و ... حتی عادت که نه ولی یادمان هست روزگارانی را که به سر و صورت عزیزی خورده باشیم، هرچند از به خاطر آوردنش درد می‌کشیم ولی هیچ‌گاه تاریخ، آن تلخ‌ترین ساعات عالم هستی را فراموش نکرده و نخواهد کرد. آرزو به دل مانده‌ایم که خیرمان برسد ولی باز این روزها بهانه دست‌شان آمده ما را به سر و صورت کسی بزنند و دل ما را آب کنند. پوریا! از هیات که بیرون آمدی، جای این‌که خیلی راحت به سمت خانه بروی، به سمت ما آمدی. اطراف‌مان پر بود از آتش و فریاد. از جاهلیت و عصبیت. پر بود از کوفیانی‌ که این بار خیابان پیروزی میدان‌ جنگ‌شان شده‌بود. فرقی نمی‌کرد تو روبروی آن‌ها ایستاده باشی یا رهگذر باشی، کیف شان کوک می‌شد از انداختن ترس و وحشت به دل اطرافیان. درست در آن لحظه‌ها که به سمت ما می‌آمدی، یکی از گوشه کنار وجود انسانی‌ات به تو نهیب می‌زد، برو خانه. نزدیک این‌ها نشو. دخترانت به انتظارت نشسته‌اند. راه کج کن، هنوز دیر نشده است. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
بخش دوم به بهانه سالگرد شهادت شهید شهید مدافع عفاف و حجاب اما در آن لحظه‌ها هر چه چهره‌ات را نگاه می‌کردم تردیدی در آن نمی‌دیدم. باز هم دلم به شور افتاد. یعنی یک بار دیگر باید ما شرمنده عالم شویم؟! نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شدی و به انتهای خیابان داشتی می‌آمدی و به گمانم به سمت آتش می‌رفتی تا خاموشش کنی و چقدر دلم می‌خواست خودم را به سمتت پرتاب کنم و از آن سمت دورت کنم. واقعا این بار اولی بود که دلم می‌خواست خودم با دست خودم، به سمت کسی خودم را پرت کنم‌. آمدی و آمدی و نه مرا دیدی و نه آنان که در دست‌شان جای گرفته بودم. گمانم چشمانت ما را می‌دید ولی عقلت ترجیح می‌داد ما را نادیده بگیرد. برای تو و عاقلانه وجودت، وطن، ناموس، زن و زندگی مفاهیم متعالی بودند و ما حتی بهانه هم نبودیم برای عقب‌نشینی تو. ما آن آخرها ایستاده‌بودیم دستِ آن‌هایی بودیم که به خیال خودشان خیلی اهلِ ریسک نبودند. درست پشت سر آن‌ها که عقل‌شان را سپرده‌بودند به من‌وتو و من‌و‌تو قمه و چاقو دست‌شان داده‌بود. من هیچ وقت آن لحظه پر تلاطم از جلوی چشمانم دور نمی‌شود که یکباره با قمه به شکمت زدند. باور کن دلم می‌خواست خودم، خودم را با دست خودم، به سمت آن پسرکِ قمه به دست پرت کنم بلکه دستش را بشکنم یا دست‌کم قمه را از دستش بیندازم. اختیارِ خودم که دست خودم نبود. دستانِ دخترکان و پسرکان آن‌چنان ما را سفت چسبیده بودند که تکان نمی‌شد بخوریم. خون بود که جلوی چشم‌شان را گرفته بود و خون بود که از شکمت می‌ریخت. هنوز قد راست نکرده بودی که یکی از همین‌ها چاقوی بزرگش را داخل ران پایت کرد و یکی دیگر که _نمی‌دانم چرا به‌شان سنگدل می‌گویند_ از پشت با قمه ای بزرگ به سرت کوبید. دست‌ها بالا می‌رفتند و فرود می‌آمدند و من در گوشه‌ی دستان دخترکان فقط صفحات تاریخ را می‌دیدم که تکرار می‌شود. دلهره عجیبی داشتم و احساس می‌کردم که دارد نوبت به ما می‌رسد. درست فهمیده بودم. دخترکان نعره زدند: "زن، زندگی، آزادی" و ما را به سوی تو پرتاب کردند. فاصله‌ی سه متری‌مان، ۱۴۰۰ سال طول کشید. نعره‌های دخترکان با ناله‌های تو در هم آمیخته بود و من صدای گریه‌های رقیه و سکینه را در این میان از خانه‌ی تو می‌شنیدم. باران بود که بر سرت می‌بارید. باران سنگ‌های نوک تیزی که آرزو داشتند، در سرزمین وحی به سمت شیطان فرو ریزند درست بعد از روزهای سیاه و شومی که پیام‌بری مهربان، آزادی زنان و زندگی دخترکان را تضمین کرده بود. نفس‌هایم به شماره افتاده‌بود. تمام وجودم را عقب می‌کشیدم تا شاید به تو نخورم و زخمت را عمیق‌تر نکنم. غافل از این‌که پسرکی با چاقویش از پشت، قلبت را نشانه گرفته؛ و تمامِ من یکباره فرو ریخت.‌ بی‌جان و بی‌رمق افتاده‌ام گوشه‌ای و تلاش دارم نفس‌های آخرم را با نفس‌های آخرِ تو با هم بکشیم. این جماعت، دست بردار نیستند. مردک با ظرفی پر از بنزین به سراغت دارد می‌آید. چشمانم را می بندم. باور نمی‌کنم این همه پستی را و قساوت را. ولی بوی بنزین ریه‌هایم را می‌سوزاند. نفس کم آورده‌ام. دوستانت تمام تلاش‌شان را می‌کنند به تو نزدیک شوند. خدای را شکر که اجازه ندادند پیکر نیمه‌جانت را به آتش بکشند. صدای آژیر آمبولانس به گوش می‌رسد و تا می‌آید لبخندِ خشکی روی لبم بنشیند، می‌بینم که آمبولانس به آتش کشیده‌شد. اصلا برای همین موقع‌هاست که گفته‌اند: "دل سنگ هم آب می‌شود" از من چیزی نمانده. هیچ. هیچِ هیچ ولی یکباره درد در تمام وجودم پیچید. حس می‌کنم زیر چرخ یک ماشین دارم له می‌شوم. اصلا همان بهتر که نباشم و نبینم این همه تکرار تاریخ را. پیکر نیمه جانم که از زیر چرخ ماشین درآمد، تو نبودی. گمانم با همین پرایدِ سفید، پیکر نیمه جانت را بردند. امیدوارم به بیمارستان که نه به آغوش آرامِ دخترانت بازگشته‌ باشی‌. چقدر این بی‌خبری نفس را تنگ می‌کند و حتی من‌ِ سنگ را هم آب می‌کند. من هنوز بعد از گذشت یک سال، هر مردی را که از کنارم می‌‌گذرد نگاه می‌کنم، شاید تو را ببینم اما هر روز امیدم ناامید تر می‌شود. و گاهی با خودم فکر می‌کنم آیا دخترکانی که با نعره‌های "زن،زندگی،آزادی" تو را لگد می‌زدند و سنگ آیا، امروز برای دختران تو پاسخی دارند؟! من هنوز چشم انتظار دیدن چشمان پر از غیرت تو در گوشه‌ای از همین خیابان پیروزی در نزدیکی‌های خانه‌ات نشسته‌ام. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab