eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
468 دنبال‌کننده
548 عکس
150 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 تا جهان برای غزه کاری کند.... به سرم مي‌زند بروم خیابان پاسداران پشت حسینیه ارشاد، روبه‌روی دفتر سازمان ملل بایستم و فریاد بزنم که "دارید چه کار می‌کنید؟ چرا کاری نمی‌کنید؟ اصلا کاری می‌توانید بکنید؟ " یا مثل روزهای جنگ ۲۲ روزه غزه که دانشجویان آمدند، شعار دادند و .... کتک بخورم و با سرو صورت خونین برگردم. یا نه، در بلوار وسط خیابان روبه‌روی در ورودی بنشینم و اعتصاب غذا کنم و سرمای شب را بچشم تا کسی یادش نرود بیشتر از پنج ماه است که مردم غزه با دست خالی مقاومت می‌کنند. اما نه، تو سازمان ملل نیستی. تو آمده‌ای که ملت‌ها را مال خودت کنی نه اینکه برای ملت‌ها کاری کنی! دنیا در جنگ است ولی زندگی مردم مثل بوم غلطون می‌چرخد. بچه‌ها به مدرسه می‌روند؛ مردها به سرکار. زن‌ها خرید می‌کنند، غذا می‌پزند؛ کتاب می‌خوانند و موسیقی گوش می‌کنند. می‌خواهم درد خواهر و برادر مسلمانم را به دوش بکشم و با او یکی شوم اما دنیا عوض شده است. نمی‌گذارد آنطور که می‌خواهم باشم. چرخ روزگار می‌گردد اما باید آن را نگه داشت تا جهان برای غزه کاری کند! نمی‌دانم شاید هم بروم روبه‌روی سفارت ترکیه منافق بایستم. پلاکاردی در دستم بگیرم و شعار دهم تا همه بدانند ۳۱ هزار انسان مسلمان جان‌ داده‌اند اما اردوغان بازهم دم از اسلام می‌زند ولی صادرات خود به اسرائیل را متوقف نمی‌کند. کاش بوشنل خودش را جلوی سفارت اسرائیل نسوزانده بود. کاش هواپیمای جنگی‌ش را می‌برد وسط تل‌آویو، درست همانجا که جلسات نتانیاهو با وزرایش برگزار می‌شود، آن را فرود می‌آورد و معادلات جنگ را به هم می‌زد. او فقط کمی نظم ذهنش بهم خورد و این کار را کرد. این "نظم" حتی اجازهٔ فکرکردن هم نمی‌دهد. درون آن زندگی می‌کنی بدون این‌که بدانی چطور وارد آن شدی و با آن سَر می‌کنی. باید معادلات ذهنی هزاران نفر مثل او تغییر شود تا دنیا عوض شود. باید این نظم را به هم بزنیم تا جهان برای غزه کاری کند. کاش آن زن سیاه‌پوست آفریقایی‌تبار بداند و دستش را که به نشانه‌ی وتو در شورای امنیت بالا برده، پایین بیاورد. کاش ریشه‌های این همه ظلم را بفهمد. بفهمد که روزی با اجداد او نیز همان کاری را کردند که امروز با مردم غزه می‌کنند. آن‌ها را هم حیوان‌هایی انسان‌نما خواندند؛ آن را در دانشگاه و به نام داروینیسم تدریس کردند. کار خودشان را علمی نامیدند و نسل‌کشی کردند. کاش آن زن بداند هم‌نژادهای او سرنوشتی مثل جورج فلوید دارند. کدخدای دنیا آن بالا نشسته تا همه منظم باشند. اما باید این نظم را بهم بزنیم تا جهان برای غزه کاری کند! رمضان است. یاد جمله‌ی مرد بزرگی می‌افتم که انقلاب کرد و نظم جهان را به هم زد. مردی که با نام‌گذاری "روز قدس " فلسطین را به مردم جهان معرفی کرد. مردی که می‌گفت: "اگر مسلمین مجتمع بودند هرکدام یک سطل آب به اسرائیل می‌ریختند او را سیل می‌برد." باید این نظم را بهم بزنیم و مثل "هنادی حلوانی" که ته چین عربی مقلوبه را در مسجدالاقصی به نشانه واژگونی زودهنگام جلوی چشم سربازان اسرائیلی، برگرداند برای غزه کاری بکنیم. 🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃 ✍: مریم نامی هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
از روز ‌که آمد خانه ماجرا برایش خیلی جدی شده همان روز معلم از برایشان گفته بود خوشحال بود با افتخار از اینکه جنگیده اند و اسرائیلی های اشغالگر را کشته اند حرف زد. با چشمانی که برق می‌زد و با جملاتی که پشت هم و بی وقفه میگفت من اما مات مانده بودم فقط نشستم به تماشا و با جان حرفهایش را شنیدم ... پسر کوچکم هم که ماجرا را شنید خودش را رساند. او اما در نقطه ای دیگر ایستاد نقطه ای کنار رجزهای خواهرش جنگاوری ماجرا را حسین تعریف کرد، با شور و حرارتی که نمیدانم از کجا آمده بود حرفش را نصفه و نیمه گذاشت و بعد با عجله رفت دیدم بین اسباب بازی هایش دنبال چیزی میگشت. لگوهایش را پیدا کرد رنگها را جدا کرد و بلند بلند رنگها را صدا می‌کرد آبی سفید قرمز و سبز با عجله روی هم چید و کنار گذاشت دوباره دست به کار شد با دستهای کوچکش و با عجله چیز دیگری درست کرد و کنار قبلی گذاشت آمد کنارم با همان چیزی که با رنگ آبی و سفیدو قرمز و سبز درست کرده بود گفت مامان میدونی این چیه؟ نه مامان نمیدونم! پرچم فلسطینه دیگه نتونستم کامل درستش کنم آخه بین لگوهام رنگ سیاه نبود به جاش آبی گذاشتم اینم موشک فلسطینی هاست ... نابودشون میکنن... با این موشک‌ها .... اسرائیلی ها رو نابود میکنن... حالا زینب دوباره از راه رسید با دفتر املا. گلی میان دفترش کشید و گفت مامان دیکته بگو! حالا نوبت من بود جمله به جمله با بغضی که راه گلویم را بسته بود غم انگیزترین و پرامیدترین دیکته را گفتم ... *این روزها برای پیروزی مردم فلسطین خیلی دعا میکنم...* گفتم و او بلند خواند و خط به خط نوشت... ...........................✍: راحله دهقان پور هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏راحله دهقان پور شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوی نان داغ را هوس کرده بودم با تنوری داغ و گوشه یک خانه آرام برای زندگی کردن هوس میوه. و چای داغ و صوت خواندن قرآن پدرم عبدالرحیم ارام اشک هایم را پاک کردم و بغضم را فرو خوردم به خود نهیب زدم مگر تو کودکی حتی یک بچه هم الان هوس نون داغ را نمیکند الان وقت مقاومت است موقع ایستادن بلند شدم لباس م را تکان دادم و از میان زخمی های که مداوا کرده بودم به سمت مادری که تازه نوزادش را از دست داده بود رفتم اورا به آغوش کشیدم درد او را نمی فهمیدم من مادر نبودم ولی عاشق وطن. و سرزمینم فلسطین بودم ما زنان مقاومت مقاوم ترین نسل به جا مانده از جنگ بودیم صبور آرام عاشق و شجاع ✍: مرجان زائری هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
در آستانه ی آزادی اند زیتون ها پیام آور هر شادی اند زیتون ها همیشه سبز و گواهند همچو فروردین چراغ روشن آبادی اند زیتون ها همیشه در سرشان فکرهای سرخ قیام چقدر نیمه ی خردادی اند زیتون ها قسم به آیه ی والتین، به قبله گاه نخست نگین پاک خدادادی اند زیتون ها اگر چه زخمی و در خون شناورند هنوز اسیر فتنه ی بیدادی اند زیتون ها! قسم به غزه و لبنان و کربلا و دمشق که ارث برده ی اجدادی اند زیتون ها خبر دهید رهایی باغ نزدیک است که شمع و شاهد این وادی اند زیتون ها ✍: محسن کلهر شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏محسن کلهر شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اذان کلیسا 1⃣ به میز صبحانه نگاه کردم. ماریا باز هم برای یکشنبه‌ها سنگ تمام گذاشته. آب پرتقال، شیر، نان تست، تخم مرغ عسلی، کره و عسل، پنیر و کرم کنجد. نگاهی قدر شناسانه به او کردم: « اگرمن همه اینا رو بخورم، جای کلیسا باید برم بیمارستان. عزیزم به معده همسرت رحم کن.» ماریا لیوان شیر را گرفت روبروی صورتم: «قرارنیست همشو بخوری. من فقط بهت حق انتخاب دادم. توهم می‌تونی ازبین این نعمتهای خدای یکی رو بخوری.» لیوان را از دستش گرفتم. به سفیدی مایع توی لیوان نگاه کردم. ناگهان تصویری یادم آمد. خواب بودم یا بیدار، نمی‌دانم. جوانی زیبا شبیه عیسی مسیح، با هاله‌ای از نور، بر فراز منبر کلیسا ایستاده بود. با پیراهنی بلند و سفید، محاسنی مرتب و روشن و موهایی بلند و مجعد. داشت خطابه می خواند، به زبان عربی. واژه‌هایش آهنگین بود و دلنشین. شبیه آوازی آسمانی که هوش از سر می‌برد. کمی که دقت کردم، دیدم جای من در کلیسای کوچک شهرمان ایستاده بود. با چشمانی نافذ به مردم نگاه می‌کرد. ابهت نگاهش طوری بود که نمی‌شد در چشم هایش خیره شد. بعد از آن موسیقی مست کننده، با تحکم رو به من گفت: «چرا برای نجات بچه‌های بی گناه کاری نمی‌کنی؟» من که ازصلابت صدایش به لکنت افتاده بودم، پرسیدم:« ک..ک..کدوم بچه ها؟ چ..چه کاری؟» یکباره به سمت آسمان بالا رفت... (ادامه 👇) ......................✍سمانه نجار سالکی شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
اذان کلیسا 2⃣ صدایش در فضا تکرارشد: « غزه...غزه...غزه ه ه ه ..» ماریا بلند صدایم کرد:« کریس حواست کجاست؟ شیرت سرد شد.» لیوان را سرکشیدم و به رویایی که دیده بودم فکر کردم. باید برای مراسم امروز خطابه‌ام را مرور می‌کردم. اما آن چه دیده بودم از ذهنم بیرون نمی‌رفت. تمرکزم را گرفته بود. آن جوان چه دستوری به من داد؟ اگرمسیح بود، چرا عربی می‌خواند؟ اصلا آن شعر و آهنگ چه بود و چه معنایی داشت؟ به مغزم فشار آوردم شاید چند کلمه از آن را به خاطر بیاورم. اما فقط یک کلمه یادم مانده بود: « غزه» سراغ لپ‌تاپ رفتم. باید دنبالش می‌گشتم. حتما توی اینترنت جواب را پیدا می‌کردم. وقتی آن اسم را تایپ کردم و جستجو را زدم، کلی مطلب و خبر و عکس آمد. برایم تعجب آور بود؛ این جا کجاست که من تا بحال درباره‌اش چیزی نشنیده بودم.زدم روی یکی از عکس‌ها و منتظر شدم تا باز شود:« اوه خدای من...باورم نمی‌شه» ماریا با شنیدن فریادم دوید تا ببیند چه اتفاقی افتاده: « چی شده کریس؟ چرا داد می‌زنی؟» وقتی چشمهای گریان من را دید بیشتر ترسید. من که از دیدن آن همه بچه‌ی کشته و زخمی و خاکی زبانم بند آمده بود، فقط اشک می‌ریختم. ماریا لپ‌تاپ را چرخاند، او هم مثل من حالش عوض شد و شروع کرد به گریه. مدتی گذشت تا هر دو به حال خود مسلط شدیم. ماریا با اشک پرسید:« چرا این بچه ها رو کشتن؟ اینجا کجاست؟» من که هنوز دقیق نمی دانستم موضوع چیست، گفتم: «صبرکن، باید ته و تویش رو دربیارم. همه چیو بهت می گم.» ماریا متفکر سمت آشپزخانه رفت و من وارد سرزمین آگاهی شدم. با هر جستجو چیزهای بیشتری خواندم، فیلم‌های جدید دیدم. ومتوجه شدم چرا مسیح آنطور با عتاب با من صحبت کرد. چه توجیهی برای غفلت خودم داشتم. فکر می‌کردم همین که هرهفته برای مردم از انجیل، آیات صلح و دوستی را می‌خوانم، کافیست. آنها را راهنمایی می‌کنم تا با هم مهربان باشند و در حق هم بدی نکنند، وظیفه‌ام را انجام داده‌ام. قبلاً فکر می‌کردم، فلسطین و غزه دروغی است که مسلمانان برای آزار یهودی‌ها ساخته‌اند. چه می‌دانستم کسی که فریب داده و دروغ گفته اسرائیل است. وقتی داشتم بین فیلمها می‌گشتم، با دیدن هر کدام بر شگفتی‌ام از آن مردم صبور و مقاوم اضافه می‌شد، یکهو نوای آشنایی شنیدم. باورم نمی‌شد، همان موسیقی باشد. با جستجوی بیشتر فهمیدم، مسلمان‌ها برای دعوت به عبادت، جملاتی را به طور آهنگین می‌خوانند و به آن «اذان» می‌گویند. مثل ما که قبل مراسم، با ناقوس مردم را دعوت می‌کنیم. از کشفی که کرده بودم با خوشحالی صدا زدم:« ماریا بیا، ببین چی پیدا کردم؟» ماریای ازهمه جا بی‌خبر با چشمهای از تعجب گرد شده آمد کنارم: «کریس واقعا معلومه امروز تو چت شده؟ درست تعریف کن ببینم قضیه چیه؟» دستهای لطیفش را گرفتم و او را کنار خود نشاندم:« بیا تا همه چیو برات بگم.» از آن رویا شروع کردم. **************** رازی در اذان بود که من را مجذوب خود می‌کرد. معنی جملاتش را که خواندم، حسی شبیه احترام در من برانگیخت. مرور هر روز اصول اعتقادی با تعابیرساده وفراخواندن به وسیله یک موسیقی آیینی، به سادگی دلها را تسخیر می‌کرد. حتی من که مسیحی بودم. چند اجرای مختلف را دانلود کردم و کار هرروزم شد، گوش دادن به آن. ولی هنوز راهی برای انجام دستور عیسی مسیح پیدا نکرده بودم. همه فکرم شده بود، کمک کردن به کودکان مظلوم و مقاوم غزه. به تنهایی، بادست خالی، بدون رسانه و صدایی که به هیچ کجا نمی‌رسید، چه کاری می‌شد کرد؟ باید راهی پیدا می‌کردم تا حقیقت اتفاقی که در سمت دیگر دنیا در حال رخ‌دادن بود را به گوش مردم برسانم. در قدم اول تمام امکاناتم را لیست کردم. کسانی که می‌توانستند کمک کنند ، و مکانها. بین دوستانم، ادوارد و دانیل مناسب بودند. ماریا هم جان می‌داد برای تبلیغ و اطلاع رسانی. اما مکان، با اینکه تقریبا همه مسئولیت کلیسای شهر با من بود، نمی‌دانستم بعد از هر اقدامی چه اتفاقی ممکن است بیفتد... (ادامه👇) .........................✍: سمانه نجار سالکی شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
اذان کلیسا 3⃣ ...ادوارد و دانیل را دعوت کردم تا حضوری و مفصل برایشان توضیح دهم. با اینکه از آنها خیالم راحت بود، ولی نمی‌شد حدس زد، بعد از شنیدن حرفهایم چه واکنشی نشان می‌دهند. برای توجیه کردنشان تعدادی از عکسهای غزه و بچه‌های کوچک و کشته‌ها را چاپ کردم و روی دیوار اتاق کارم نصب کردم. چند مقاله هم آماده کردم و روی میز گذاشتم. برای ضربه آخر، یکی از عکسهایی که خیلی دل خودم را برده بود، به عنوان تصویر زمینه لپ‌تاپ انتخاب کردم. همان که یک دختر و پسر دو،سه ساله با سرو روی خاکی روی خرابه‌ها نشسته‌اند. دست در گردن هم انداخته و پرچم کشورشان را جلویشان گرفته‌اند. با یک لبخند ریز و یک دنیا امید در نگاهشان. همه چیز آماده بود. عزمم را جزم کرده بودم تا یکشنبه در کلیسا به حمایت ازمردم فلسطین اذان بگویم. فقط باید فضا را برای عملی کردنش آماده می‌کردم. وقتی ادی و دنی وارد شدند، اول با بهت و تعجب نگاه کردند. وقتی همه چیز را خوب وارسی کردند، ادوارد با صدایی که می‌لرزید، گفت: « پس تو هم؟» پرسیدم:« مگه من چیم از بقیه کمتره؟» دنی محو عکس روی صفحه لپ تاپ شده بود. متفکرنگاهم کرد: « چی تو سرته کریس؟» دست روی شانه هر دو گذاشتم و با خود همراهشان کردم. سه نفری روی کاناپه چرمی نشستیم. نگاه هر دو به دهان من بود. قبل از اینکه چیزی بگویم، پرسیدم :« شما چه طور از این اتفاق خبردار شدید؟» اول دانیل جواب داد: «خیلی اتفاقی، توی اینستاگرام. بیمارستانی که بمباران شده بود را دیدم.» ادوارد ادامه داد:« من برا تحقیق پایان نامه توی سایت‌ها می چرخیدم. دنبال اسناد ارض موعود می‌گشتم.» دست هر دو را گرفتم:«برادرهای من، ما امروزباید وظیفه انسانی‌مون رو انجام بدیم و از هیچ چیز نترسیم. مثل همون پسر بچه‌ای که با شجاعت دستش رو به نشانه پیروزی نگه داشته بود. شما به من کمک می‌کنید؟» هر دو با سر تایید کردند. چیزی را که توی سرم بود گفتم و با نگاه متعجب آنها مواجه شدم. ادوارد گفت:« تو مطمئنی می‌تونی انجامش بدی؟» با خنده و اعتماد به نفس گفتم:« تا حالا این قدر مطمئن نبودم.» بلند شدم و رفتم طرف میز. صوت اذانی را که تمرین کرده بودم، گذاشتم تا بخواند. وقتی تمام شد، ایستادم و شروع کردم: الله‌اکبر و الله‌اکبر اشهد ان لا اله الا الله با دهان باز نگاهم می‌کردند. گفتم: «نظرتون چیه؟» دانیل گفت:« توی این مدت کم چه طور به این خوبی یاد گرفتی؟ آدم فکر می‌کنه عربی.» آنها خبر نداشتند دو هفته‌ی گذشته را با این صدا گذراندم. از صبح تا شب، ازشب تا صبح. بالاخره تصمیم گرفتیم یکشنبه آینده فکرمن را عملی کنیم. باید به مردم اطلاعات دقیق می‌دادیم. همه باید می فهمیدند که واقعا چه اتفاقی افتاده. و نباید فریب رسانه هایی را بخورند که فقط دنبال منافع خودشان هستند. حقیقت چشمان امیدوار آن دخترک مو فرفری بود. پیکرهای کوچک پیچیده در پارچه سفید واقعیت ماجرا بودند. روز موعود رسید. با کمک ماریا، ادوارد و دانیل، تعداد زیادی از مردم شهر آمده بودند. تمام کلیسا مزین به عکسهای مقاومت بود. پشت تریبون روبه تمثال مسیح ایستادم و گفتم: « من از طرف عیسی مسیح مأموریت دارم تا امروز شما را با حقیقت روبرو کنم.» بعد یکی‌یکی عکس‌ها و مطالب را روی صفحه نمایشگر نشان دادم.درباره همه چیز کامل توضیح دادم. وقتی به صورتها نگاه می‌کردم، رد شگفتی و غبار غم و برق اشکها را می‌دیدم. همه در سکوتی غریب با دقت به هر چه گفتم، گوش دادند. وقتی احساس کردم که دلها آماده شده، بلند گو را برداشتم، چشمهایم را بستم، تصویر مردی را که در خواب دیده بودم به یادآوردم. توی دلم گفتم:« یا مریم مقدس، خودت یاریم کن» و شروع کردم. اذان که تمام شد و چشم باز کردم، مسیح را دیدم که روبرویم ایستاده‌بود و داشت می‌خندید. تمام .........................✍: سمانه نجار سالکی شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏سمانه نجارسالکی شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
⏳ فقط ۱۵ ساعت تا پایان ثبت‌نام نویسندگی خلاق ۷۵٪ ظرفیت دوره تکمیل شده است. 🔻ثبت‌نام اقساطی نویسندگی خلاق: 🆔http://B2n.ir/k45970 🆔http://B2n.ir/k45970 | @mabnaschoole |
فصل نرگس محمد با دسته ای از گل‌های نرگس وارد خانه شد. لطیفه عاشق گل نرگس بود. صورتش را توی گل ها برد و نفسی تازه کرد. آخرین شبی بود که محمد خانه بود. وقتی بچه‌ها خوابیدند خوب نگاهشان کرد. با موهای ریحانه بازی کرد و سر علی را بوسید. دورکعت نماز خواند. دانه های تسبیح را یکی‌یکی از بین انگشتانش رد کرد و کمی آرام شد. روبه روی لطیفه نشست و دستانش را گرفت. سفارش بچه‌ها را کرد. سختی زندگی در افغانستان هنوز به جان لطیفه بود. نمی‌دانست خوابش را چطور برای لطیفه تعریف کند. خبر شهادتش را که آوردند، لطیفه همان‌جا پایین در نشست. حرف های محمد در سرش تکرار شد. علی و ریحانه را که نگاه کرد، سنگینی شانه‌هایش بیشتر شد. ولی بغضش را خورد و گوشه چشمانش را پاک کرد. نوبت لطیفه بود که امانتداری کند. حاج قاسم هم گهگاهی مهمان خانه‌شان می‌شد. اوایل دیماه بود. چهار سال از شهادت حاج قاسم می‌گذشت. علی با چندتا از بچه‌های کلاس دعوا کرده بود. آدمک های نقاشی‌ ریحانه هم کوچک شده بودند و رنگ کمی به خود داشتند. بچه‌ها دلتنگ بابا بودند که هنوز از سوریه بازنگشته بود. لطیفه این دلتنگی را خوب می‌فهمید. وقتی می‌خوابیدند؛ چند تا از لباس‌های محمد را روی تخت می چید، آن‌ها را می‌بویید. قصه غصه هایش را فقط برای محمد می‌گفت. حرفهايش که تمام شد، بوی گل نرگس را در اتاق حس کرد. یاد آخرین شبی افتاد که محمد با دسته ای از گل‌های نرگس به خانه آمد. به دلش برات شد به زیارت مزار حاج قاسم بروند. ۱۳ دیماه بود که راهی گلزار شدند. عطر گل نرگس در مسیر گلزار پیچید..... (به یاد شهیده افغانستانی، لطيفه آچک زهی) ✍: مریم توانایی نامی هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" به نام خدا" *فرقان* چه کابوس وحشتناکی. تمام مدت خواب بوده ام، فکر می کردم بیدارم. آن قدر در دو دو تا چهارتای کارهای کرده و نکرده ام گیر کرده ام که از دوست داشتن خدا مانده ام. می خواهم باز بخوابم اما قول داده ام کمی به داد دلم برسم. نماز صبح را با همسر می خوانم. سویشر چهارخونه محمد مهدی را تنش می کنم. راهی می شویم. آرامش سر صبح تهران را دوست دارم. به همسرم نگاهی می کنم. یاد حرفش می افتم: _کاش وقتی که برای فرزندپروری میذاری برای خودتم می ذاشتی. راست می گوید. وقتی خودم کوچک مانده ام چطور می خواهم بزرگش کنم؟ ماشین مقابل مسجد می ایستد. سینه ام را از هوای کثیف تهران پر می کنم. خنکی اش را دوست دارم، آلودگی اش را اصلا . کنج مسجد می نشینم. خواهر و برادری گوشه مسجد خوابیده اند. به همت مادرشان غبطه می خورم. معصومیت محمد مهدی را نگاه می کنم: _امام زمان، قربونت برم، حالم رو به حالت گره می زنم. من غافل، تو آگاه. من بخیل به تو، تو بخشنده به من. اگر نمی خواستیم چرا آوردیم؟ حاج آقا گریزی به غزه می زند. یاد سخنرانی سید حسن می افتم. دلم شور می زند. ترجمه ندبه برایم عطر تازه ای می گیرد. عزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری بر من سخت است همه را می بینم اما تو را نمی بینم. _نکند سخنرانی سید حسن و ظهور به هم گره خورده باشند؟ ترس و امید در جانم می جوشد. بر می گردیم خانه. به بچه می رسم، کارها را تند تند سامان می دهم. بی برکتی آخرالزمان به جان ساعت افتاده، خیلی زود وقت سخنرانی می رسد. اما خبری نیست. شبکه ها را بالا پایین می کنم. همسرم موبایلش را نگاه می کند: _افتاده۴:۳۰ کل امروز یک طرف، این یک ساعت و نیم طرف دیگر. بالاخره سید حسن شروع می کند. تبیین پشت تبیین. تهدید پشت تهدید. نفسم حبس شده: "سید قربونت میشه بری سر اصل مطلب؟" یاد فرقان می افتم. فرقان یعنی جداکننده حق از باطل. همان تورات که خدا به بنی اسرائیل داد تا هدایت شوند اما آن ها گوساله پرست شدند. اصل مطلب بیداری است بیداری من بیداری دنیا بیداری برای فرقان. ✍: معصومه حسین زاده هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏معصومه حسین زاده هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
بسم  الله الرحمن الرحیم . نام داستان: بزرگ به اندازه سرزمین. صدای تیربه گوشم میاد همه جا تاریکه سیاهی و سیاهی.  هوا سرده نمی تونم تکون بخورم نفس هام سخت در میاد گلوم پر از خاکه.  اینجا کجاست؟! از تاریکی می ترسم . من اینجا چیکار می کنم ؟! چند لحظه که میگذره یاد حرف  مامان  دینه میفتم" هر وقت ترسیدی صلوات بفرست و خدا رو صدا کن تا آروم بشی" یواش یواش تو دلم  شروع میکنم به صلوات فرستادن. صدایی میشنوم؛ انگار یکی داره پاشنه پاش رو با ناله، روی زمین میکشه . میخوام ببینم کیه ؟ اما همه جا تاریکه. دستم رو روی زمین میکشم شاید یه چیزی پیدا کنم تا صدا کنه. بفهمه تنها نیست؛تا باهم حرف بزنیم. دستم به یه چیز گیر میکنه برش که می دارم صدا میده… سعی می کنم بفههم چیه. آره این همون عروسکه است!  عروسک سمیه! بغض میکنم یادم میاد بعد بازی با بچه ها تو حیاط بیمارستان از مامان سمیه خواستم عروسکش رو بده تا به مامان دینه نشون بدم تا برای منو حمراء هم بخره. اما سمیه ،مامان دینه،حمراء... کجان!؟ دوباره ترس توی دلم سنگینی می کنه و اشک هام در میان. دوباره همون صدا… سعی میکنم باهاش حرف بزنم. تا بفهمم کیه. صدام رو تا جایی که میتونم بلند می کنم و میگم: "تو کی هستی؟ می دونی چی شده؟!"  دیگه صدای کشیده شدن پا قطع شد  میگه: "تو کی هستی؟!" صداش به بزرگتر ها می خوره شاید همسن بابام که تو جنگ با دشمنه  یا همسن عمو یاسرم که هفته پیش شهید شد. هر کی هست صداش باعث میشه دیگه نترسم. میگم: اسم من صحراء ست. بعد بازی با بچه ها جمع شدیم تو یکی از اتاق ها بخوابیم اما…اما یک دفعه بیدار شدم دیدم اینجام. میگه: _اسمم محمد اسده. دخترم رو آورده بودم اینجا تا دکترها زخمش رو ببندن که بیمارستان رو زدند… الان هم دخترم کنارم برای همیشه خوابیده! دلم تالاپ تولوپ میکنه نکنه… نکنه مامان دینه ،سمیه و دوستام هم … گریه ام میگیره. هوا کمه نفسم تنگ میشه… اون آقا میگه: آروم باش دخترم! همه این روزها میگذره.خدا با ماست! ما باید حقمون رو کشورمون رو پس بگیریم. حالا یا همگی میمیریم یا به حقمون می رسیم! اما از اینجا نمی ریم!! اگه از اینجا زنده  بیرون نیومدم تو نباید از مقاومت دست برداری! به همه بگو ما  پیروزیم و خدا با ماست. به امید آزادی فلسطین و نابودی اسرائیل. ✍: لیلا آشوری هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab