eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
490 دنبال‌کننده
462 عکس
137 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم ازمیان صداها یکی آشنا بود. مزه خاک ریخت در دهانم. شاید مادر یا یکی از بچه‌ها باشد. یا حتی بابا. چند روز است که بابا نیامده. دلم بهانه‌اش را می‌گیرد. ولی صدای گنجشک‌های بالای درخت انجیر توی حیاط خانه است که هر صبح تا خورشید طلوع می‌کند شروع به جیک‌جیک می‌کنند. انگار با من حرف می‌زنند، دوست‌شان دارم، مثل مادرم. دلم می‌خواهد گریه کنم ولی دهانم را باز کنم پر از طعم بد می‌شود. مثل طعم آن شن‌هایی که رفته بودیم لب دریا و سیف من و عبد الله را در خاک لب دریا قایم کرد. دلم می‌خواهد حالا که کسی نیست با این گنجشک‌ها پرواز کنم و بروم از بالای آسمان و بقیه را پیدا کنم. انگار تمام رختخواب‌ها رویم افتاده باشد و آن زیر مانده باشم حتما مادر دارد رختخواب‌ها را از روی تنم بلند می‌کند‌. درست است هنوز درد دارم ولی روی تنم سبک شده. خدای من! مادرم، سیف و عبدالله و حتی هیفاء اینجا هستند. چرا مرا با خود نبرده بودند؟! کنار هم آرام خوابیده اند! کاش پدر هم بود. بالاخره مادر مرا در آغوش گرفت. دردهایم آرام شد. سیف اینجا هم از همه ما بیشتر می‌داند: اینجا است. بهشت. بدون محاصره و درد و البته بدون پدر. او را از همین بالا دیدم. روی صورتش را پوشانده و فریاد می زند: "الله اکبر، فداء فلسطین، فداء الاقصی" ✍: زینب شریعتمدار هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
🔻وقتی بچه‌ها می خوابند، ساکت باشید. نه وقتی کشته می‌شوند‌ از سَرِ شب بی‌حال بود. وقتی پدرش از سرکار آمد، سرش را از روی بالشت بلند نکرد. نگاهِ بی رمَقی به پدر انداخت. حتی جلوی پایش تاتی تاتی هم نرفت. کمی که گذشت، ضعف در صورتِ گرد و مخملیِ کوچکش مشهودتر شد. چندمین بار بود که شیر را بالا می‌آورد. شب از نیمه گذشته بود که دخترکِ یک‌ساله‌ام را با حال آشفته‌ای به بیمارستان رساندیم. روسریم مثل همیشه صاف و بدون ایراد روی سرم نَشسته‌‌بود و چادری که معلوم نبود چرا هر چه صافش می‌کردم باز هم زیر پایم می رفت. شاید، کمرم از دیدن حالِ دخترم‌ خَم شده بود.🥺 به مطب خوانده شدیم و شرح حالِ گوارشِ دخترک را دادیم. شربت و دارو را در همان بیمارستان به خوردَش دادند. و ساعتی جِسمِ نحیفش آرام گرفت. روبه رویِ تخت کوچک‌َش نشسته‌بودیم و رویِ ریزترین تکان‌های بدنش دقیق. چشم‌هایِ بی‌قرارَش، نفسی که از ته‌مانده‌ی بُغضش، در گلو می‌لرزید و لب‌هایش که آغوش مادر را طلب‌ می‌کرد. مراقب او بودند و مواظبِ ما. صحبت‌های پرستار و دکتر‌ها را می‌شنیدیم. دکتری که آخرین بیمارش را ویزیت کرده بود، باحالت تعجبِ توام با پوزخند به دکترِ شیفت جدید گفت: "آخرین مراجعم، به خاطر آفت دهان، این موقع شب بچشو آورده بود بیمارستان" همسرم، از بَدوِ ورود، رفتار و حرکاتش فرق کرده بود . گویی جسمش همراهِ من و دخترکم بود. اما در اندیشه‌ی طفلک‌هایِ مدفون زیرِ آورار‌ها گیر کرده بود. نمی‌توانست خودش را از غرق شدن در آن زندانِ رو باز نجات دهد. بعد از شنیدن صحبت‌های دکتر، دستان خود را در موها فرو کرد و چشم‌هایش را بست. با بی‌حواسی نفسش را محکم بیرون راند و گفت: "زهرا، دارم دیوونه می‌شم، یکی اینجا در امنیت کامل، ساعت سه صبح، بچشو برای آفتِ دهنش میاره بیمارستانِ مجهز. بعد اون‌طرف‌تر از ما تو غزه، مردم بچه‌هاشونو نمیتونن از زیر آوار بیرون بکشن. حتی نمیدونن زندن یا مرده" حالِ خرابِ مرا نمی‌دید و روضه‌خوان شده بود. اینجا بیمارستان، محلِ اَمنِ حالِ خراب کودک‌است. آنجا بیمارستان،گورِ دسته جمعی. لالایی‌ِ مادرانه‌ام، آتشِ غمَش را شعله‌ور تر می‌کرد. گوشی‌ را از جیبش در آورد و اِستوری گذاشت و رو به من گفت: "این کار که از دستم بر میاد". ✍ شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره روایت ملی مقاومت 👏مهدیه مقدم نیکو شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
بسمه تعالی عروسی طفل 1⃣ سلما بستنی را از حلیمه گرفت و هم زمان با خوردن، شروع به حرف زدن کرد: نخیر، این بار فرق داره، مامان از اولای بهار که تو بیمارستان بود و نتونست برام تولد بگیره، مکثی کرد و گاز کوچکی به بستنی زد و ادامه داد: بهم گفت(( یه جشن عروسی طفل  برات بگیرم تا روزی که خودت مامان بشی یادت نره)). حليمه که بستنی اش را تمام کرده بود، انگشت سبابه‌اش را لیس زد و گفت: اون مال قبلا بود دختر، الان دیگه وضعیت؛ فرق کرده سلما از روی بلوک سیمانی کنار پارک بلند شد، روسری‌اش را صاف کرد، با دست راست پشت شلوارش که خاکی شده بود را تکاند و گفت: یعنی چه فرقی؟ حلیمه هم‌زمان با بلند شدن گفت: حالا بدو تا اون دو تا تاب خالیه بریم سوار بشیم، بهت میگم. دو نفری دست هم را گرفتند و دویدند. داخل پارک شدند، از کنار سرسره‌های رنگ و رو رفته رد شدند و به قسمت تاب‌ها رسیدند. ابتدا حلیمه تاب را نگه داشت تا سلما سوار شد و او را عقب کشید و رها کرد. سپس به سرعت روی تاب کناری نشست و خودش را عقب کشید و شروع به تاب خوردن کرد: اون موقع که مامانت گفته بود جنگ نبود، ولی از دیروز اوضاع فرق کرده، فکر کردی این که بابا عزیز گفت ((این بار جنگ به نفع ما شروع شده)) یعنی فقط خوشحالیم واین بستنی‌ها که خانوم ناظم واسه شیرینی بهمون داد می خوریم؟ نخیر...اون روز که اومدم خونه‌تون مشق بنویسیم، حرف‌های خاله احلام یادم هست، می‌گفت اون وقت‌ها که من و تو به دنیا نیومده بودیم و داداش هانی‌ات تو شکم مامانت بود، موقع جنگ کشتار غزه، مجبور بود با اون وضعش هر روز تو بیمارستان باشه و به زخمی‌ها کمک کنه. الان هم حتما همین‌طوری میشه دیگه. سلما ناگهان ایستاد، مکثی کرد و از روی تاب پایین پرید و به سمت خیابان دوید. حلیمه هم به دنبال او دوید و فریاد زد:‌ کجا میری سلما؟ سلما جوابی نداد و به سرعت وارد تعمیرگاه کنار مسجد شد. حلیمه هم رسید و هنوز مشغول نفس نفس زدن بود که سلما داد زد: عمو هاشم...عمو هاشم... در اتاقک کنار حیاط تعمیرگاه باز شد و مردی سی و سه،چهار ساله بیرون آمد. اول تابش شدید آفتاب چشمش را زد، چند ثانیه صبر کرد، سیگارش را کناری انداخت و با خنده گفت: سلما...سلما...بیا ببینم باز چی شده. دو دختر به سمت او رفتند، هاشم در را باز کرد، هر سه داخل اتاقک شدند و در را بست. دخترها روی مبل رنگ و رو رفته‌ای نشستند، هاشم روبروی آن‌ها روی پیت حلبی کنار میز نشست و گفت: خوب بگو ببینم چی شده؟ سلما روسری‌اش را باز کرد و دور گردنش انداخت: عمو هاشم، لطفا یه زنگ بزن به بیمارستان، باهاش کار دارم هاشم نگاهی به حلیمه انداخت: چی شده حلیمه، باز هانی اذیتش کرده میخواد به مامانش شکایت کنه؟ حلیمه گفت: نه عمو، راستش نمی‌دونم... سلما وسط حرفش پرید: نه عمو، میخوام به دکتر حسام زنگ بزنم، مامانم قول داده بود پس فردا برام عروسی طفل بگیره، جای اون تولده که امسال برام نگرفت، حالا حلیمه میگه چون دیروز هواپیماهای اسرائیل اومدن و از آسمون کاغذ ریختن که ما از اینجا بریم، حتما مامان تا آخر جنگ تو بیمارستان میمونه و نمیاد برام تولد بگیره. هاشم با تعجب به سلما نگاه کرد و گفت: نه سلما جان،‌مامانت حتما... لب های سلما به لرزش افتاد، قطره کوچک اشکی گوشه چشم راستش نشست و با بغض گفت: عمو زنگ بزن! هاشم بی هیچ حرفی تلفن سیاه‌رنگ روی میز را برداشت و شماره‌ای گرفت و بعد از چند لحظه مکث،‌ شروع به صحبت کرد: سلام دکتر حسام، حالت چطوره؟... من هم خوبم، دو دقیقه وقت داری سلما باهات کار داره؟...باشه  با سر به سلما اشاره کرد جلو بیاید. سلما جلو آمد. هاشم از روی پیت حلبی بلند شد، سلما به جای او نشست و گوشی را گرفت: سلما آقای دکتر! خوبم...نه، گریه نکردم ولی خیلی ناراحتم، پس فردا روز جشن عبادتم هست، قرار بود مامانم واسم عروسی طفل بگیره، قرار بود همه‌ی هم‌کلاسی‌هام بیان خونه‌مون، ولی حالا که جنگ شده... چند لحظه سکوت کرد،‌معلوم بود با دقت به حرف‌های دکتر گوش می‌دهد. دوباره شروع به صحبت کرد: میدونم آقای دکتر، منم دوست دارم مامانم به بچه‌ها و زخمی‌ها کمک کنه ولی آخه مگه پارسال که بابام تو زندان اسرائیلی ها از اعتصاب غذا شهید شد، شما نگفتین هر کاری دارم به شما بگم، خوب الانم خواهش من اینه دیگه. دوباره چند لحظه مکث کرد، آرام سری تکان داد و با خوشحالی گفت: ممنون شدم آقای دکتر! و گوشی را گذاشت. هاشم در حالی‌که با دستمال روغنی، آب بینی‌اش را پاک می‌کرد، پرسید:‌ خوب...چی شد؟ سلما از روی پیت حلبی بلند شد، کیف مدرسه را پشتش انداخت و گفت: دکتر حسام گفت حتما سه‌شنبه رو به مامان مرخصی میده...(ادامه👇) ✍: مهدی نانکلی شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
عروسی طفل 2⃣ ...برگشت و رو به حلیمه کرد: گفت من فقط به فکر روز جشن و کارهام باشم، تو هم بلند شد زود بریم کلی کار داریم. دخترها با خنده از اتاقک بیرون رفتند، هاشم اهرمی را تکان داد و کرکره بالا رفت. دخترها دستی برای هاشم تکان دادند و خارج شدند. هاشم نگاهی به اطراف اتاقک کرد، با پا برگ‌های روی زمین را جابجا کرد، سیگار نصفه اش را پیدا کرد، آن را فوت کرد، گوشه‌ی لب گذاشت و روشن کرد و داخل اتاقک شد. صدای اذان به گوش می‌رسید. حلیمه در اتاق را باز کرد، از تاریکی شوکه شد، با دست کنار دیوار دنبال کلید برق گشت، سرانجام توانست لامپ را روشن کند. سلما را دید که کنار پنجره نشسته و پرده را دور خودش پیچیده است. کنار او رفت و با تعجب گفت: وا...سلما داری گریه می‌کنی؟ بچه‌ها خسته شدن بس که کارتون دیدن، پاشو بیا اون اتاق، ناسلامتی بخاطر تو اومدنا سلما با آستین پیراهن گل گلی‌اش اشکش را پاک کرد و چیزی نگفت. حلیمه ادامه داد: تو بیا...دیگه الان خاله هم میرسه، تازه به زبیده گفتم به موبایلش یه زنگ بزنه، مطمئن باش دکتر حسام زود مامانت رو می‌فرسته بیاد، مگه نگفتی قول داده؟ سلما دیگر اشک نمی‌ریخت ولی حرفی هم نزد. چهره اش هنوز در هم بود. دهان باز کرد که اعتراضی بکند که در اتاق باز شد و زبیده وارد شد: سلما...من هرچی زنگ می‌‌زنم به بیمارستان کسی جواب نمیده، تو بیا پیش ما دیگه. از کنار دست او دخترک تپل و خندانی داخل اتاق سرک کشید: سلما بیا دیگه...اینا میگن تا تو نیای نمی‌ذارن این خوراکی‌ها رو بخورم! سلما برای اولین بار لبخند زد. حلیمه گفت: از دست تو حنّه! چقدر شکمو هستی تو! همگی خندیدند. دختر جوانی در نیمه‌باز اتاق را تا انتها باز کرد و وارد شد، به سلما نگاهی کرد و گفت: سلما جان! تو بیا،‌من یه فکر خوبی کردم. سلما از جا بلند شد: چه فکری خاله ثریا؟ ثریا گفت: بچه‌ها هم گرسنه هستن هم خسته، بیا یه کم خوراکی‌ها رو بخوریم، بعد کیک رو برمی‌داریم می‌ریم بیمارستان، مامانت رو غافلگیر می‌کنیم، اونجا جشن می‌گیریم. دخترها با چشم های گشاد شده و لبخندی محو به هم نگاه کردند. ثریا ادامه داد: معطل نکن دیگه، الان شب میشه باز هواپیماها میان. همه از اتاق بیرون رفتند. دخترها با خوشحالی دست می‌زدند و سرود می‌خواندند و خوراکی‌ها را می‌خوردند. بعد ثریا کیک را داخل جعبه گذاشت و همگی از خانه بیرون رفتند. صدای پرواز هواپیماها در گوش‌شان سوت می‌کشید ولی بی‌توجه از کوچه‌ها و خیابان‌ها به سمت بیمارستان می‌رفتند. حنّه ناگهان ایستاد و گفت: بچه‌ها من خسته شدم، چقدر تند میرین. روی لبه‌ی سیمانی کوچه نشست. بچه‌ها با نگاه پرسشگر به ثریا نگاه کردند. ثریا کنار حنّه نشست. گفت: باشه تنبل، فقط یه خیابون مونده ، ولی باشه، یه کوچولو صبر می‌کنیم بعد میریم. ناگهان صدای گوش خراشی آمد و بچه ها به هم نگاه کردند.ثریا به پاهایش نگاه کرد که لرزش خفیفی گرفته بودند. زمین زیر پای‌شان لرزید و هرکدام به گوشه‌ای افتادند. جعبه‌‌ی کیک مچاله شده، زیر ماشین کنار خیابان افتاد که تمام شیشه‌هایش شکسته بود. عروسک خرسی که دست خواهر کوچک زبیده بود، داخل جوی آب افتاد. ثریا به زحمت از روی زمین بلند شد. دخترها را یکی یکی از روی زمین بلند کرد و خاک را از روی سر و صورت‌شان پاک کرد. پسر نوجوانی به سرعت با دوچرخه از چهارراه رد شد و فریاد زنان گفت: سلما...سلما...مامانت...بیمارستان ...مامانت...بیمارستان المعمدانی... ثریا و بچه‌ها با وحشت به هم نگاه کردند و به سمت انتهای خیابان دویدند. عروسک خرسی داخل جوی آب، به پوتین پاره‌ای گیر کرده بود و دیگر حرکت نمی‌کرد. ✍: مهدی نانکلی شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏مهدی نانکلی شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
از روز ‌که آمد خانه ماجرا برایش خیلی جدی شده همان روز معلم از برایشان گفته بود خوشحال بود با افتخار از اینکه جنگیده اند و اسرائیلی های اشغالگر را کشته اند حرف زد. با چشمانی که برق می‌زد و با جملاتی که پشت هم و بی وقفه میگفت من اما مات مانده بودم فقط نشستم به تماشا و با جان حرفهایش را شنیدم ... پسر کوچکم هم که ماجرا را شنید خودش را رساند. او اما در نقطه ای دیگر ایستاد نقطه ای کنار رجزهای خواهرش جنگاوری ماجرا را حسین تعریف کرد، با شور و حرارتی که نمیدانم از کجا آمده بود حرفش را نصفه و نیمه گذاشت و بعد با عجله رفت دیدم بین اسباب بازی هایش دنبال چیزی میگشت. لگوهایش را پیدا کرد رنگها را جدا کرد و بلند بلند رنگها را صدا می‌کرد آبی سفید قرمز و سبز با عجله روی هم چید و کنار گذاشت دوباره دست به کار شد با دستهای کوچکش و با عجله چیز دیگری درست کرد و کنار قبلی گذاشت آمد کنارم با همان چیزی که با رنگ آبی و سفیدو قرمز و سبز درست کرده بود گفت مامان میدونی این چیه؟ نه مامان نمیدونم! پرچم فلسطینه دیگه نتونستم کامل درستش کنم آخه بین لگوهام رنگ سیاه نبود به جاش آبی گذاشتم اینم موشک فلسطینی هاست ... نابودشون میکنن... با این موشک‌ها .... اسرائیلی ها رو نابود میکنن... حالا زینب دوباره از راه رسید با دفتر املا. گلی میان دفترش کشید و گفت مامان دیکته بگو! حالا نوبت من بود جمله به جمله با بغضی که راه گلویم را بسته بود غم انگیزترین و پرامیدترین دیکته را گفتم ... *این روزها برای پیروزی مردم فلسطین خیلی دعا میکنم...* گفتم و او بلند خواند و خط به خط نوشت... ...........................✍: راحله دهقان پور هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏راحله دهقان پور شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
در آستانه ی آزادی اند زیتون ها پیام آور هر شادی اند زیتون ها همیشه سبز و گواهند همچو فروردین چراغ روشن آبادی اند زیتون ها همیشه در سرشان فکرهای سرخ قیام چقدر نیمه ی خردادی اند زیتون ها قسم به آیه ی والتین، به قبله گاه نخست نگین پاک خدادادی اند زیتون ها اگر چه زخمی و در خون شناورند هنوز اسیر فتنه ی بیدادی اند زیتون ها! قسم به غزه و لبنان و کربلا و دمشق که ارث برده ی اجدادی اند زیتون ها خبر دهید رهایی باغ نزدیک است که شمع و شاهد این وادی اند زیتون ها ✍: محسن کلهر شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏محسن کلهر شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اذان کلیسا 1⃣ به میز صبحانه نگاه کردم. ماریا باز هم برای یکشنبه‌ها سنگ تمام گذاشته. آب پرتقال، شیر، نان تست، تخم مرغ عسلی، کره و عسل، پنیر و کرم کنجد. نگاهی قدر شناسانه به او کردم: « اگرمن همه اینا رو بخورم، جای کلیسا باید برم بیمارستان. عزیزم به معده همسرت رحم کن.» ماریا لیوان شیر را گرفت روبروی صورتم: «قرارنیست همشو بخوری. من فقط بهت حق انتخاب دادم. توهم می‌تونی ازبین این نعمتهای خدای یکی رو بخوری.» لیوان را از دستش گرفتم. به سفیدی مایع توی لیوان نگاه کردم. ناگهان تصویری یادم آمد. خواب بودم یا بیدار، نمی‌دانم. جوانی زیبا شبیه عیسی مسیح، با هاله‌ای از نور، بر فراز منبر کلیسا ایستاده بود. با پیراهنی بلند و سفید، محاسنی مرتب و روشن و موهایی بلند و مجعد. داشت خطابه می خواند، به زبان عربی. واژه‌هایش آهنگین بود و دلنشین. شبیه آوازی آسمانی که هوش از سر می‌برد. کمی که دقت کردم، دیدم جای من در کلیسای کوچک شهرمان ایستاده بود. با چشمانی نافذ به مردم نگاه می‌کرد. ابهت نگاهش طوری بود که نمی‌شد در چشم هایش خیره شد. بعد از آن موسیقی مست کننده، با تحکم رو به من گفت: «چرا برای نجات بچه‌های بی گناه کاری نمی‌کنی؟» من که ازصلابت صدایش به لکنت افتاده بودم، پرسیدم:« ک..ک..کدوم بچه ها؟ چ..چه کاری؟» یکباره به سمت آسمان بالا رفت... (ادامه 👇) ......................✍سمانه نجار سالکی شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
اذان کلیسا 2⃣ صدایش در فضا تکرارشد: « غزه...غزه...غزه ه ه ه ..» ماریا بلند صدایم کرد:« کریس حواست کجاست؟ شیرت سرد شد.» لیوان را سرکشیدم و به رویایی که دیده بودم فکر کردم. باید برای مراسم امروز خطابه‌ام را مرور می‌کردم. اما آن چه دیده بودم از ذهنم بیرون نمی‌رفت. تمرکزم را گرفته بود. آن جوان چه دستوری به من داد؟ اگرمسیح بود، چرا عربی می‌خواند؟ اصلا آن شعر و آهنگ چه بود و چه معنایی داشت؟ به مغزم فشار آوردم شاید چند کلمه از آن را به خاطر بیاورم. اما فقط یک کلمه یادم مانده بود: « غزه» سراغ لپ‌تاپ رفتم. باید دنبالش می‌گشتم. حتما توی اینترنت جواب را پیدا می‌کردم. وقتی آن اسم را تایپ کردم و جستجو را زدم، کلی مطلب و خبر و عکس آمد. برایم تعجب آور بود؛ این جا کجاست که من تا بحال درباره‌اش چیزی نشنیده بودم.زدم روی یکی از عکس‌ها و منتظر شدم تا باز شود:« اوه خدای من...باورم نمی‌شه» ماریا با شنیدن فریادم دوید تا ببیند چه اتفاقی افتاده: « چی شده کریس؟ چرا داد می‌زنی؟» وقتی چشمهای گریان من را دید بیشتر ترسید. من که از دیدن آن همه بچه‌ی کشته و زخمی و خاکی زبانم بند آمده بود، فقط اشک می‌ریختم. ماریا لپ‌تاپ را چرخاند، او هم مثل من حالش عوض شد و شروع کرد به گریه. مدتی گذشت تا هر دو به حال خود مسلط شدیم. ماریا با اشک پرسید:« چرا این بچه ها رو کشتن؟ اینجا کجاست؟» من که هنوز دقیق نمی دانستم موضوع چیست، گفتم: «صبرکن، باید ته و تویش رو دربیارم. همه چیو بهت می گم.» ماریا متفکر سمت آشپزخانه رفت و من وارد سرزمین آگاهی شدم. با هر جستجو چیزهای بیشتری خواندم، فیلم‌های جدید دیدم. ومتوجه شدم چرا مسیح آنطور با عتاب با من صحبت کرد. چه توجیهی برای غفلت خودم داشتم. فکر می‌کردم همین که هرهفته برای مردم از انجیل، آیات صلح و دوستی را می‌خوانم، کافیست. آنها را راهنمایی می‌کنم تا با هم مهربان باشند و در حق هم بدی نکنند، وظیفه‌ام را انجام داده‌ام. قبلاً فکر می‌کردم، فلسطین و غزه دروغی است که مسلمانان برای آزار یهودی‌ها ساخته‌اند. چه می‌دانستم کسی که فریب داده و دروغ گفته اسرائیل است. وقتی داشتم بین فیلمها می‌گشتم، با دیدن هر کدام بر شگفتی‌ام از آن مردم صبور و مقاوم اضافه می‌شد، یکهو نوای آشنایی شنیدم. باورم نمی‌شد، همان موسیقی باشد. با جستجوی بیشتر فهمیدم، مسلمان‌ها برای دعوت به عبادت، جملاتی را به طور آهنگین می‌خوانند و به آن «اذان» می‌گویند. مثل ما که قبل مراسم، با ناقوس مردم را دعوت می‌کنیم. از کشفی که کرده بودم با خوشحالی صدا زدم:« ماریا بیا، ببین چی پیدا کردم؟» ماریای ازهمه جا بی‌خبر با چشمهای از تعجب گرد شده آمد کنارم: «کریس واقعا معلومه امروز تو چت شده؟ درست تعریف کن ببینم قضیه چیه؟» دستهای لطیفش را گرفتم و او را کنار خود نشاندم:« بیا تا همه چیو برات بگم.» از آن رویا شروع کردم. **************** رازی در اذان بود که من را مجذوب خود می‌کرد. معنی جملاتش را که خواندم، حسی شبیه احترام در من برانگیخت. مرور هر روز اصول اعتقادی با تعابیرساده وفراخواندن به وسیله یک موسیقی آیینی، به سادگی دلها را تسخیر می‌کرد. حتی من که مسیحی بودم. چند اجرای مختلف را دانلود کردم و کار هرروزم شد، گوش دادن به آن. ولی هنوز راهی برای انجام دستور عیسی مسیح پیدا نکرده بودم. همه فکرم شده بود، کمک کردن به کودکان مظلوم و مقاوم غزه. به تنهایی، بادست خالی، بدون رسانه و صدایی که به هیچ کجا نمی‌رسید، چه کاری می‌شد کرد؟ باید راهی پیدا می‌کردم تا حقیقت اتفاقی که در سمت دیگر دنیا در حال رخ‌دادن بود را به گوش مردم برسانم. در قدم اول تمام امکاناتم را لیست کردم. کسانی که می‌توانستند کمک کنند ، و مکانها. بین دوستانم، ادوارد و دانیل مناسب بودند. ماریا هم جان می‌داد برای تبلیغ و اطلاع رسانی. اما مکان، با اینکه تقریبا همه مسئولیت کلیسای شهر با من بود، نمی‌دانستم بعد از هر اقدامی چه اتفاقی ممکن است بیفتد... (ادامه👇) .........................✍: سمانه نجار سالکی شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
اذان کلیسا 3⃣ ...ادوارد و دانیل را دعوت کردم تا حضوری و مفصل برایشان توضیح دهم. با اینکه از آنها خیالم راحت بود، ولی نمی‌شد حدس زد، بعد از شنیدن حرفهایم چه واکنشی نشان می‌دهند. برای توجیه کردنشان تعدادی از عکسهای غزه و بچه‌های کوچک و کشته‌ها را چاپ کردم و روی دیوار اتاق کارم نصب کردم. چند مقاله هم آماده کردم و روی میز گذاشتم. برای ضربه آخر، یکی از عکسهایی که خیلی دل خودم را برده بود، به عنوان تصویر زمینه لپ‌تاپ انتخاب کردم. همان که یک دختر و پسر دو،سه ساله با سرو روی خاکی روی خرابه‌ها نشسته‌اند. دست در گردن هم انداخته و پرچم کشورشان را جلویشان گرفته‌اند. با یک لبخند ریز و یک دنیا امید در نگاهشان. همه چیز آماده بود. عزمم را جزم کرده بودم تا یکشنبه در کلیسا به حمایت ازمردم فلسطین اذان بگویم. فقط باید فضا را برای عملی کردنش آماده می‌کردم. وقتی ادی و دنی وارد شدند، اول با بهت و تعجب نگاه کردند. وقتی همه چیز را خوب وارسی کردند، ادوارد با صدایی که می‌لرزید، گفت: « پس تو هم؟» پرسیدم:« مگه من چیم از بقیه کمتره؟» دنی محو عکس روی صفحه لپ تاپ شده بود. متفکرنگاهم کرد: « چی تو سرته کریس؟» دست روی شانه هر دو گذاشتم و با خود همراهشان کردم. سه نفری روی کاناپه چرمی نشستیم. نگاه هر دو به دهان من بود. قبل از اینکه چیزی بگویم، پرسیدم :« شما چه طور از این اتفاق خبردار شدید؟» اول دانیل جواب داد: «خیلی اتفاقی، توی اینستاگرام. بیمارستانی که بمباران شده بود را دیدم.» ادوارد ادامه داد:« من برا تحقیق پایان نامه توی سایت‌ها می چرخیدم. دنبال اسناد ارض موعود می‌گشتم.» دست هر دو را گرفتم:«برادرهای من، ما امروزباید وظیفه انسانی‌مون رو انجام بدیم و از هیچ چیز نترسیم. مثل همون پسر بچه‌ای که با شجاعت دستش رو به نشانه پیروزی نگه داشته بود. شما به من کمک می‌کنید؟» هر دو با سر تایید کردند. چیزی را که توی سرم بود گفتم و با نگاه متعجب آنها مواجه شدم. ادوارد گفت:« تو مطمئنی می‌تونی انجامش بدی؟» با خنده و اعتماد به نفس گفتم:« تا حالا این قدر مطمئن نبودم.» بلند شدم و رفتم طرف میز. صوت اذانی را که تمرین کرده بودم، گذاشتم تا بخواند. وقتی تمام شد، ایستادم و شروع کردم: الله‌اکبر و الله‌اکبر اشهد ان لا اله الا الله با دهان باز نگاهم می‌کردند. گفتم: «نظرتون چیه؟» دانیل گفت:« توی این مدت کم چه طور به این خوبی یاد گرفتی؟ آدم فکر می‌کنه عربی.» آنها خبر نداشتند دو هفته‌ی گذشته را با این صدا گذراندم. از صبح تا شب، ازشب تا صبح. بالاخره تصمیم گرفتیم یکشنبه آینده فکرمن را عملی کنیم. باید به مردم اطلاعات دقیق می‌دادیم. همه باید می فهمیدند که واقعا چه اتفاقی افتاده. و نباید فریب رسانه هایی را بخورند که فقط دنبال منافع خودشان هستند. حقیقت چشمان امیدوار آن دخترک مو فرفری بود. پیکرهای کوچک پیچیده در پارچه سفید واقعیت ماجرا بودند. روز موعود رسید. با کمک ماریا، ادوارد و دانیل، تعداد زیادی از مردم شهر آمده بودند. تمام کلیسا مزین به عکسهای مقاومت بود. پشت تریبون روبه تمثال مسیح ایستادم و گفتم: « من از طرف عیسی مسیح مأموریت دارم تا امروز شما را با حقیقت روبرو کنم.» بعد یکی‌یکی عکس‌ها و مطالب را روی صفحه نمایشگر نشان دادم.درباره همه چیز کامل توضیح دادم. وقتی به صورتها نگاه می‌کردم، رد شگفتی و غبار غم و برق اشکها را می‌دیدم. همه در سکوتی غریب با دقت به هر چه گفتم، گوش دادند. وقتی احساس کردم که دلها آماده شده، بلند گو را برداشتم، چشمهایم را بستم، تصویر مردی را که در خواب دیده بودم به یادآوردم. توی دلم گفتم:« یا مریم مقدس، خودت یاریم کن» و شروع کردم. اذان که تمام شد و چشم باز کردم، مسیح را دیدم که روبرویم ایستاده‌بود و داشت می‌خندید. تمام .........................✍: سمانه نجار سالکی شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏سمانه نجارسالکی شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
فصل نرگس محمد با دسته ای از گل‌های نرگس وارد خانه شد. لطیفه عاشق گل نرگس بود. صورتش را توی گل ها برد و نفسی تازه کرد. آخرین شبی بود که محمد خانه بود. وقتی بچه‌ها خوابیدند خوب نگاهشان کرد. با موهای ریحانه بازی کرد و سر علی را بوسید. دورکعت نماز خواند. دانه های تسبیح را یکی‌یکی از بین انگشتانش رد کرد و کمی آرام شد. روبه روی لطیفه نشست و دستانش را گرفت. سفارش بچه‌ها را کرد. سختی زندگی در افغانستان هنوز به جان لطیفه بود. نمی‌دانست خوابش را چطور برای لطیفه تعریف کند. خبر شهادتش را که آوردند، لطیفه همان‌جا پایین در نشست. حرف های محمد در سرش تکرار شد. علی و ریحانه را که نگاه کرد، سنگینی شانه‌هایش بیشتر شد. ولی بغضش را خورد و گوشه چشمانش را پاک کرد. نوبت لطیفه بود که امانتداری کند. حاج قاسم هم گهگاهی مهمان خانه‌شان می‌شد. اوایل دیماه بود. چهار سال از شهادت حاج قاسم می‌گذشت. علی با چندتا از بچه‌های کلاس دعوا کرده بود. آدمک های نقاشی‌ ریحانه هم کوچک شده بودند و رنگ کمی به خود داشتند. بچه‌ها دلتنگ بابا بودند که هنوز از سوریه بازنگشته بود. لطیفه این دلتنگی را خوب می‌فهمید. وقتی می‌خوابیدند؛ چند تا از لباس‌های محمد را روی تخت می چید، آن‌ها را می‌بویید. قصه غصه هایش را فقط برای محمد می‌گفت. حرفهايش که تمام شد، بوی گل نرگس را در اتاق حس کرد. یاد آخرین شبی افتاد که محمد با دسته ای از گل‌های نرگس به خانه آمد. به دلش برات شد به زیارت مزار حاج قاسم بروند. ۱۳ دیماه بود که راهی گلزار شدند. عطر گل نرگس در مسیر گلزار پیچید..... (به یاد شهیده افغانستانی، لطيفه آچک زهی) ✍: مریم توانایی نامی هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
" به نام خدا" *فرقان* چه کابوس وحشتناکی. تمام مدت خواب بوده ام، فکر می کردم بیدارم. آن قدر در دو دو تا چهارتای کارهای کرده و نکرده ام گیر کرده ام که از دوست داشتن خدا مانده ام. می خواهم باز بخوابم اما قول داده ام کمی به داد دلم برسم. نماز صبح را با همسر می خوانم. سویشر چهارخونه محمد مهدی را تنش می کنم. راهی می شویم. آرامش سر صبح تهران را دوست دارم. به همسرم نگاهی می کنم. یاد حرفش می افتم: _کاش وقتی که برای فرزندپروری میذاری برای خودتم می ذاشتی. راست می گوید. وقتی خودم کوچک مانده ام چطور می خواهم بزرگش کنم؟ ماشین مقابل مسجد می ایستد. سینه ام را از هوای کثیف تهران پر می کنم. خنکی اش را دوست دارم، آلودگی اش را اصلا . کنج مسجد می نشینم. خواهر و برادری گوشه مسجد خوابیده اند. به همت مادرشان غبطه می خورم. معصومیت محمد مهدی را نگاه می کنم: _امام زمان، قربونت برم، حالم رو به حالت گره می زنم. من غافل، تو آگاه. من بخیل به تو، تو بخشنده به من. اگر نمی خواستیم چرا آوردیم؟ حاج آقا گریزی به غزه می زند. یاد سخنرانی سید حسن می افتم. دلم شور می زند. ترجمه ندبه برایم عطر تازه ای می گیرد. عزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری بر من سخت است همه را می بینم اما تو را نمی بینم. _نکند سخنرانی سید حسن و ظهور به هم گره خورده باشند؟ ترس و امید در جانم می جوشد. بر می گردیم خانه. به بچه می رسم، کارها را تند تند سامان می دهم. بی برکتی آخرالزمان به جان ساعت افتاده، خیلی زود وقت سخنرانی می رسد. اما خبری نیست. شبکه ها را بالا پایین می کنم. همسرم موبایلش را نگاه می کند: _افتاده۴:۳۰ کل امروز یک طرف، این یک ساعت و نیم طرف دیگر. بالاخره سید حسن شروع می کند. تبیین پشت تبیین. تهدید پشت تهدید. نفسم حبس شده: "سید قربونت میشه بری سر اصل مطلب؟" یاد فرقان می افتم. فرقان یعنی جداکننده حق از باطل. همان تورات که خدا به بنی اسرائیل داد تا هدایت شوند اما آن ها گوساله پرست شدند. اصل مطلب بیداری است بیداری من بیداری دنیا بیداری برای فرقان. ✍: معصومه حسین زاده هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏معصومه حسین زاده هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
بسم  الله الرحمن الرحیم . نام داستان: بزرگ به اندازه سرزمین. صدای تیربه گوشم میاد همه جا تاریکه سیاهی و سیاهی.  هوا سرده نمی تونم تکون بخورم نفس هام سخت در میاد گلوم پر از خاکه.  اینجا کجاست؟! از تاریکی می ترسم . من اینجا چیکار می کنم ؟! چند لحظه که میگذره یاد حرف  مامان  دینه میفتم" هر وقت ترسیدی صلوات بفرست و خدا رو صدا کن تا آروم بشی" یواش یواش تو دلم  شروع میکنم به صلوات فرستادن. صدایی میشنوم؛ انگار یکی داره پاشنه پاش رو با ناله، روی زمین میکشه . میخوام ببینم کیه ؟ اما همه جا تاریکه. دستم رو روی زمین میکشم شاید یه چیزی پیدا کنم تا صدا کنه. بفهمه تنها نیست؛تا باهم حرف بزنیم. دستم به یه چیز گیر میکنه برش که می دارم صدا میده… سعی می کنم بفههم چیه. آره این همون عروسکه است!  عروسک سمیه! بغض میکنم یادم میاد بعد بازی با بچه ها تو حیاط بیمارستان از مامان سمیه خواستم عروسکش رو بده تا به مامان دینه نشون بدم تا برای منو حمراء هم بخره. اما سمیه ،مامان دینه،حمراء... کجان!؟ دوباره ترس توی دلم سنگینی می کنه و اشک هام در میان. دوباره همون صدا… سعی میکنم باهاش حرف بزنم. تا بفهمم کیه. صدام رو تا جایی که میتونم بلند می کنم و میگم: "تو کی هستی؟ می دونی چی شده؟!"  دیگه صدای کشیده شدن پا قطع شد  میگه: "تو کی هستی؟!" صداش به بزرگتر ها می خوره شاید همسن بابام که تو جنگ با دشمنه  یا همسن عمو یاسرم که هفته پیش شهید شد. هر کی هست صداش باعث میشه دیگه نترسم. میگم: اسم من صحراء ست. بعد بازی با بچه ها جمع شدیم تو یکی از اتاق ها بخوابیم اما…اما یک دفعه بیدار شدم دیدم اینجام. میگه: _اسمم محمد اسده. دخترم رو آورده بودم اینجا تا دکترها زخمش رو ببندن که بیمارستان رو زدند… الان هم دخترم کنارم برای همیشه خوابیده! دلم تالاپ تولوپ میکنه نکنه… نکنه مامان دینه ،سمیه و دوستام هم … گریه ام میگیره. هوا کمه نفسم تنگ میشه… اون آقا میگه: آروم باش دخترم! همه این روزها میگذره.خدا با ماست! ما باید حقمون رو کشورمون رو پس بگیریم. حالا یا همگی میمیریم یا به حقمون می رسیم! اما از اینجا نمی ریم!! اگه از اینجا زنده  بیرون نیومدم تو نباید از مقاومت دست برداری! به همه بگو ما  پیروزیم و خدا با ماست. به امید آزادی فلسطین و نابودی اسرائیل. ✍: لیلا آشوری هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏: لیلا آشوری هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
وقت اخبار ،زیر لب گفتم کاش من،میزبانِ تان بودم! مادر کودکانِ خود نه فقط! مادرِ کودکانتان بودم وقت اخبار شد...دلم لرزید داغ ها قابلِ شنیدن نیست ما شنیدیم و این عجیب تر است! که نمُردیم و زندگی باقیست! نکند عادتِ من و تو شود دیدنِ داغ های هرروزه! بخدا ذره ذره آب شدیم آه از غزه...آه از غزه! کودکانی که رعشه دار شدند! کودکانی که سوخت پیکرشان! کودکان گرسنه و تشنه در پیِ قرصِ ماهِ مادرشان! مادران لای لای میخوانند تا جهان،اندکی شود بیدار! ، روشن کرد باشرف‌ را ز بی شرف اینبار! وقتِ که پیش آمد! در فضای مجازی اش ،لال است! آنکه ترسید از مخاطب ها و ندانست وقتِ غربال است! اینکه هر روز ،روز عاشوراست اینکه هرجا،زمینِ کرب و بلاست، شده مصداقِ آن، همین غزه! پس بپا خیز! مقصدت پیداست شور باید به پا کند شاعر... تا زمانی که اذنِ میدان نیست! بیت ها موشک اند و ترکش و تیر موقعِ قتلِ عامِ صهیونیست تاری از عنکبوت مانده فقط تا شود تار و مار، این ظالم! دست بالای دست بسیار است و یدُاللّه فوقَ اَیدیهِم... ✍: عارفه دهقانی هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏: عارفه دهقانی هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
ما عدد نیستیم، انسانیم هر نفر، یک بغل غزل دارد توی چشمش، امید آینده است آرزو هاش را که می‌کارد ... دخترم، سبز میشود یک روز ...اولین ابر ها که می بارد پسرم جان تازه میگیرد.. .مادرش باز چای می آرد قافیه رنگ سرخ میگیرد جنگ خیر و شر است، تکراری ست خون ده ها هزار انسان از چنگ صهیون و اهرمن جاریست هر چه آباد بود، ویران کرد زخم هایی که می زند کاریست... فسفر است ...آه ... سوخت حنجره ها بسته شد روی عشق، پنجره ها چند کودک اسیر آواراند؟ چند مادر هلاک خاطره ها ؟ چند لیلا ،که اکبرش رفته چند زینب ، برادرش رفته ؟ چند اصغر، شهید میدان است؟ آه ...غزه ...چه بر سرش رفته؟ چند دختر به روی دست پدر؟ چند نوزاد، مادرش رفته ؟ ما عدد نیستیم ... انسانیم ... تلی از بمب، روی باورمان بذر ایمان، به زیر آتش جنگ سبز خواهد شد این بهارستان ✍: عطیه میثمی هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏: عطیه میثمی هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
به انتهای کوچه رسیدم همه جا ساکت بود و آرام دنبال پلاک خانه مادر محمد چند بار عرض کوچه را طی کردم. ولی پلاک ١٣ بین پلاک ها به چشمم نخورد مجبور شدم دوباره برگردم و با دقت بیشتر پلاک مورد نظرم را پیدا کنم بعد از بالا و پایین کردن درب ها چشمم به یک درب کوچک افتاد که برگ های درخت یاس چشم انداز زیبایی را ترسیم میکرد بوی شکوفه های یاس و سرسبزی درخت...🌳🌸 محو تماشا شده بودم در یک لحظه متوجه شدم این همان پلاک 13که دنبال اش می‌گشتم است خوشحال شدم آهسته دستم را روی زنگ گذاشتم و بعد از چند دقیقه در باز شد حیاط پر بود از زیبایی و زندگی دور تا دور حیاط گلدان های شمعدانی درختان سر سبز و عطر یاس عجیب، فضایی آرام که واقعا به دل می نشست با آرامش و تمام وجود نفس کشیدم حس کردم در این وقت روز زیر سایه درخت و این نسیم خنک چقدر خوردن یک عصرانه با تمام سادگی و زیبایی به دل می نشیند آن قدر محو تماشای حیاط شده بودم که یادم رفت اینجا برای چه و چکاری آمده ام... صدای آرام مادر محمد را که شنیدم نزدیک رفتم و با احوالپرسی و تعارف خدیجه خانوم وارد خانه شدم اطاقی زیبا و نه خیلی بزرگ، پرده های مخمل قرمز و یک قالی رنگ لاکی و چند کتاب کنار طاقچه و یک زندگی به تمام معنا ساده. روی میز یک ترمه با گل پونه های دست دوز و منجوق های زیبا که عکس یک جوان با سیمای آرام بر روی آن نظرم را جلب کرد قبل از اینکه حرفی بزنم خدیجه خانوم با اشاره گفت؛ "پسرم محمد است" صورت آرام و صبور و دلنشین اش تمام حرف ها و سوال های که در ذهنم آماده کرده بودم را از یادم برد چقدر صبور... چقدر آرام... لبخندی زد و پرسید" ریحانه خانوم بودی درسته؟ همون خبرنگاری که چند روز پیش تو بهشت زهرا همدیگر را ملاقات کردیم." خندیدم و گفتم بله حاج خانوم من ریحانه هستم البته خبرنگار نیستم من دانشجو هستم و مدتی است دنبال مطالب زیبای شهدا هستم انشاالله که لایق باشم و بتوانم اصل مطلب را برای جوان های سرزمینم جمع آوری کنم. خیلی خوشحالم که در بهشت زهرا با شما آشنا شدم برایم سعادت است که دعوت ام کردین تا بیشتر از مطالب و حرف هایتان استفاده کنم. گفتید مادر محمد هستید چقدر عکس و سیمای ایشون آرام است وقتی به قاب عکس پسرتون نگاه کردم یک لحظه به شما حسودی ام شد چقدر شما خوبید از روزی که آدرس خانه تان روا به من دادید دل تو دلم نبود تا هرچه زودتر به دیدنتون بیایم مادر محمد نگاهی به عکس پسرش انداخت و شروع کرد به حرف و حدیث ها و نقل و قول های محمد خودکار ام روی دفترچه یاداشت به سرعت پیش می‌رفت و می‌نوشت به قدری حرف های خدیجه خانوم زیبا و روان بود که دلم نیامد برای ضبط صدا اقدام کنم فقط می‌نوشتم چند سطر از نوشته هایم در خصوص عفت یک زن، حجاب و حیا بود حالا که ما برای جنگ با دشمن به سمت شهادت میرویم شما نیز با همان عفت و حجاب خود سرزمین مان را از دست دشمنان و بیگانگان نجات دهید ما رفتیم تا خاک ایران پاک بماند از قدم هرچی دشمن و فتنه گر حجاب شما حافظ و نگه دارنده خون شهداست درمدتی که دنبال سوژه و محتوا بود م بیشتر شهدا حرف و وصیت شان شبیه به هم بود حفظ سرزمینمان ایران حیا، حجاب و عفت که برای هر دختر و زنی از هرچیزی واجب تر است چایی م را که خوردم از مادر محمد خداحافظی کردم با قدم های آرام به راهم ادامه دادم برایم خیلی سوال بود آیا نسل های مثل من تا به حال فکر کردند پسرهای این سرزمین هر کدام برای چه هدفی سینه سپر کردند و رفتند در مقابل دشمن ایستادند و شهید شدند؟ فقط برای اینکه من و تو و همه ما در امنیت بمانیم آنها ما را از دست یزیدیان زمان نجات دادند... کربلا گوشواره از گوش کشیدند یزید یان طفل 3ساله را بر خاک انداختند... هشت سال دفاع مقدس ما پدران و برادران ما ایستادند تا ظلم ریشه اش تنومند نماند از نفس کشیدن های آرام ما سرداری قد علم کرد تا پای نامحرمان به این خاک نرسد کجا هستند تا نظاره گر امنیت ما باشند و تنها میخواستم بنویسم و بگویم ما برای آرامش و امنیت چه خون ها داده ایم با تمام افکار و فکر و دغدغه هایم کوچه را پشت سر گذاشتم تا فردای دوباره برای ملاقاتی دیگر و سعادتی برای نوشتن آماده باشم نوشته هایم بوی یاس می‌دهند...🌸 ✍: مرجان زائری هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏: مرجان زائری هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab