eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
468 دنبال‌کننده
548 عکس
150 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
راهبرد "سطل آب" مادربزرگ همسایه‌ها را دعوت کرده برای نجات مردم غزه از دست شاید اغلب دولت‌های دنیا ختم قرآن بگیرند. همین سر ظهر بود که مادربزرگ به مادرم می‌گفت: من پیرزن دلم می‌خواهد دانشجوی اون دانشگاه آمریکایی باشم که اسمش شبیه پنی سیلینه!" مادرم یک چشمک خیلی درشت به من زد و به مادر بزرگ گفت: "مادرجون پنسیلوانیا، پنی سیلین چیه قربونت برم؟ " مادربزرگ زیر چشمی به من و البته غضبناک نگاه کرد و غرغر کنان گفت: "دنیا، قشنگ فهمیده کی به کیه. جانی کیه مظلوم کیه! هر کی از دستش هر چی درمیاد، برای دفاع از فلسطینیا داره می‌کنه. بچه‌های ما باید یاد بگیرن. همین شاخ شمشادت چیکار کرده؟! همش نشسته پای اون تبله‌ش و می‌گه کار دارم. خدا یه عرضه‌ای و یه غیرتی به این بده" برق از سه فاز کله‌م پرید: "مادربزرگ مهربون من! اولا تبله نه، تبلت. ثانیا قربوتت برم منم یه کارایی دارم می‌کنم. نگران نباش. انقده سرکوفت نزن به شاخ شمشادت." تبلت را برداشتم آمدم توی اتاقم. در را که بستم با همان تبلت زدم توی سرم که: "خوب راست می‌گه دیگه پیرزن. خدایی هیچ غلطی نکردی." خودم را انداختم روی تختم و خاطراتم را مرور کردم. "چه حالی داشت اون روزها که این‌قدر همه چیز رو ساده می‌دیدم و توی مدرسه با بچه‌ها سطل آب پر می‌کردیم می‌ریختیم روی پرچم زیر پای‌مان جلوی در ورودی مدرسه و خیال می‌کردیم چه کار مهمی داریم می‌کنیم‌." با خودم می‌گویم: "چرا این‌قدر بی‌بخار شده‌ام؟" و می‌روم توی نخ همان استراتژی "سطل آب" و زیر لب می‌گویم: "امروز هم کار بزرگی است. فقط باید باز طراحی‌اش کنیم." تبلت را روشن کردم ببینم کدام از بچه‌ها برخط هستند. حمید برخط بود. سلام و علیکی کردم و برایش تعریف کردم که مادر بزرگم مرا شست و رُفت وخلاصه به غیرتم برخورد. او هم ناراحت بود و دنبال یک ایده بود. یک کاری که بتواند برای اهالی غزه بکند. قصه "سطل آب" را که گفتم، زد: "وای چه عالی همین الان اگر هر کدام ما یک پیام به رفقامون تو هر کجای دنیا بدیم و یه اقدام همزمان کنیم کلی کاره. اصلا خیلیا تو اروپا طرف اسرائیلند. هر کدام یک پست تو فیس و اینستا بذاریم یا یه توییت بزنیم همون سطل آبه که ریختیم رو سر این عنکبوت و نابودش کردیم.... پسر دنیا دنیای رسانه‌س و جنگ جنگ رسانه. پاشو فیلترشکن رو روشن کن بگم چه کنیم." گمانم دعای مادربزرگم در حق من هم اجابت شد. 🖋زهرا مرادیان 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
ته کوچه بود خونه‌مون. درست کنار خونه مِتی اینا. ما بچه حاجی بودیم و اجازه نداشتیم تو کوچه بازی کنیم اونم قاتی بچه‌های احترام خانوم که همیشه از خونشون بوی عدس سوخته میومد. بهانه مادرمون این بود که احترام خانوم به مسخره می‌گه مخسره و شمام یاد می‌گیرین اشتباه حرف بزنین ولی بعدها فهمیدیم که به خاطر بوی عدس سوخته‌س که همیشه از خونه‌شون میاد و به خاطر داد و بیدادِ گاه و بیگاه شوهر احترام خانم وقتی باخت می‌داد‌‌! مِتی که بعدها فهمیدیم همون مَهدی خودمونه همیشه ی چوب داشت که یه چرخ کوچیک رو هل می‌داد و ما فکر می‌کردیم چه خسارتیه که مادر مِتی به مسخره میگه مخسره و ما نمیتونیم با این چوب و چرخ مِتی بازی کنیم. حتی یکی دوبار با داداشم بستیم بریم به احترام خانم یاد بدیم مسخره گفتن رو ولی راستش جرات نکردیم. خلاصه تا بزرگ شدیم در حسرت همین قِسم چوب و چرخ‌ بودیم‌. امروز که این عکس رو دیدم‌ با خودم گفتم یحتمل اینم مثل ما تو حسرته. حسرت دمپایی داشتن... حسرت چرخ داشتن... حسرت یه زمین صاف که چرخش ی دفه کله نشه... حسرت شاید یه مادر که حتی به مسخره بگه مخسره.... حسرت یه پدر حتی از اونا که بوی عدس سوخته می‌ده یا اهل باخت دادنه‌. عکس رو بزرگ کردم که روایتش رو می‌نویسم ببینم حسرت چی داره و نداره یا حسرت چیا رو می تونه داشته باشه. تا رسیدم به اون دوتا تیله‌ که خدا وسط صورتش کاشته بود‌. هرچی نگاه کردم حسرت ندیدم. نگاش بهم می‌گفت: "ببین داداش! هیچ وخ‌ یادت نره. ما شهید میدیم ولی باخت نمی‌دیم. " 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
29.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صدای کِل کشیدن آن عزیز خواهر فلسطینی در گوشم مثل یک موزیک روی دور تکرار، می‌پیچد. نمی‌دانم می‌خندید یا گریه می‌کرد، زمانی که نگاهش به همسرش افتاد که بر دست جوانان مقاومت تشییع می‌شد. چفیه‌ای به سر کرده بود، گویا می‌خواست پیامی را برساند، اینکه درست است عزیز دلم را فدای مقاومت کرده‌ام، داغدارم، اما این‌جا با وجودِ تقدیم کردن این شهید، باز هم پای مقاومت و پس‌گرفتن کشورم می‌مانم... کِل می‌کشید و همسرش به استقبالش می‌آمد دست بر روی گونه‌هایش می‌کشید وداع می‌کرد... به خودم که آمدم متوجه شدم گونه‌هایم غرق اشک است از این تصاویر پر از درد و مقاومت ... پر از غم و ایستادگی .... پر از اشک و لبخند .... تیر خلاص برای من، آن‌جایی بود که کودکی چهار یا پنج ماهه را آورند برای وداع با پدر همان چفیه‌ی معروف را به دور کودک هم انداخته بودند. این پارچه‌ی چهارخانه سیاه و سفید با صدای بلند به دنیا می‌گوید همسران‌مان و پدران‌مان و فرزندان‌مان فدای مقاومت.. آن‌ها دنیا داشتند زن بودن را یاد گرفته بودند‌. نمی‌دانم چرا اما با دیدن این صحنه‌ها یاد این شعار و معنای واقعی‌اش افتادم ... زن، زندگی، آزادگی 🖋ندا واحدپناه _ سیستان و بلوچستان 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
نگاه میکنم بابای بچه ها نماز میخواند، زهرا و مهدی هردو قهقهه زنان خودشان را انداخته اند روی سجده ی پدرشان! دوره اش کرده اند. با خنده هایشان، با شیطنت هایشان... نمیتواند بلند شود. هزار بار دیگر هم سبحان الله بگوید بعید است بتواند بلند شود. حس پدری اش نمیگذارد. چشم هایم را میبندم پدری دختر شش هفت ساله اش را روی تخت بیمارستان خوابانده و بلند بلند گریه میکند و التماس میکند. بابا چشم هایت را باز کن. بابا رانگاه کن. دخترک خواب خواب است. یک خواب عمیق. یک خواب ناگهان. بین چشم هاش باز است. موهای فرفری اش غرق خاک است. سرش به راحتی این طرف و آن طرف می افتد. لبش در حالت خشکی و غم تثبیت شده و هرگز نمیخندد. هرگز جواب نمیدهد. بابا بلند شو. تورو خدا بلند شو نگاهم کن... .... دخترک از دست رفته مثل 4هزار کودک دیگر... بغض مرد از هزاران کیلومتر آن طرف تر، بین آوار و خون، ابر میشود، راه می افتد، تا اینجا، تا چشم من ، اشک میشود روی گونه ام... دوست دارم فریاد بزنم دوست دارم بمیرم دوست دارم بی جانِ فرزندش را در اغوش بگیرم و هق هق کنم دوست دارم غزه باشم دوست دارم موشک باشم تکه ای نان باشم قطره ای آب باشم کیسه ای خون باشم... هیچ نیستم یک آه م در زندان این طرف مرزهای زمینی. یک آه که هرروز صبح به آسمان میرود و به میلیون ها آه دیگر میپیوندد... 🖊ریحانه ترابی https://eitaa.com/otaghekonji 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
روزهای زیادی است که صدایش را می‌شنوم. می بینمش. رنگ و رویش پریده اما لبخند می‌زند و انگار مرا سالهاست می‌شناسد و منتظرم بوده. می‌شناسمش. مادرم است. صدای پدرم را هم می‌شناسم. انگار او هم سالها منتظرم بوده. از پشت هزاران روز و هزاران عمر. این چند روز آخر اما سخت گذشت. مادرم مدام آه می‌کشید و اشک می‌ریخت. گاهی صدای گریه کودکان را می‌شنیدم. صدای غمگینی که روحم را آزار می‌داد. قلبم فشرده می‌شد و دلم میخواست هم صدای کودکان، گریه کنم. انگشت بابا را گرفته‌ام. کاش صدای گریه غم آلود کودکان تمام شده باشد و اندوه مادرم. چه کسی دارد کودکان را آزار می‌دهد؟! انگار مادرم برای تنهایی آنهاست که گریان است. هر روز می‌دیدم که با چشمانش دنبال یک لبخند کودکانه می‌گشت. به امید این که شاید تمام شده باشد. گریه‌ها را می‌گویم. من اینجا هستم. به اطراف نگاه می‌کنم. دست پدرم را گرفته‌ام و در امتداد نگاه مادرم چشمانم دنبال آن صدا می‌گردد. صدای گریه کودکان. برایشان پیغامی آورده‌ام. از آخرین روزی که گویی در گوشم زمزمه کرد: «وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّکُمْ مِنْ أَرْضِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِی مِلَّتِنا فَأَوْحى‌ إِلَیْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِکَنَّ الظَّالِمِینَ: ولى کفرپیشگان به پیامبرانشان گفتند: مسلماً ما شما را از سرزمین خود بیرون خواهیم کرد، مگر اینکه هم‌کیش ما شوید. پس پروردگارشان به آنان وحى کرد: ما قطعاً ستمکاران را نابود مى‌کنیم.» 🖊مریم رامادان http://eitaa.com/dr_fgarivani https://ble.ir/dr_fgarivani 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
اول شب یکی دو ساعت بعد از نماز مغرب و عشا خوابم گرفت. تا این که ساعت ده و نیم از خواب پریدم. طبق عادت این روزها سریع خبرها رو چک کردم. تا چشم به آخرین خبرهای خورد قلبم ریخت. روز اول حمله حماس یک فرح و سرور از شجاعت رزمندگان فلسطینی داشتم ولی وقتی خبرها و نقدهای مختلف را خواندم از این که قرار است خبر کشته شدن هزاران مسلمان و ویرانی مناطق مسکونی را بشنوم و بشنویم، مدام اشک می‌ریختم. دخترم می‌گفت مامان یاد کن خانواده‌های واقعه‌ی کربلا را و قلبت رو مطمئن کن؛ پیروزی با حق است. ندای یا حسین نجات دهنده‌ی همه‌ی ماست؛ حقیقتش به باورش غبطه خوردم و یاد حرف حضرت آقا در مورد دهه هشتادی‌ها و نودی‌ها افتادم. روزهای بعدش با دیدن صحنه‌ی دلخراش قتل عام کودکان و زنان بی‌گناه دچار بی‌حسی شدم. ولی امان از آن شب بیمارستان... دیدن خبرها انگار سینه ام را شکافت سریع دو رکعت نماز استغاثه به آقا صاحب الزمان خواندم . خدا به مسلمانان یاری برساند. استادی امروز می‌گفت برای پیروزی جبهه‌ی حق به توان نظامی نگاه نکنید به توان ایمانی نگاه کنید که الحمدالله در مردم فلسطین از زن و بچه و پیر و جوان به قوت وجود دارد. 🖊مریم حلفی 🏷شما هم روایت کنید.اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
سه سال قبل : 🥺بچه ام جیغ می زد و مقاومت می کرد. نمی گذاشت پرستار رگش را بگیرد. قلبم داشت از جا در می آمد. اما پسرم را نوازش می کردم و باهاش حرف می زدم. او هیچ نمی شنید، یعنی نمی خواست که بشنود. فقط فریاد می زد و من دیگر خودم را از آرام کردنش عاجز می دیدم. پرستار بچه را رها کرد و پرسید: باباش کجاست؟ نمی فهمیدم منظورش چیست. گفتم : برای چی؟ همین جا. توی سالن. سرش را از اتاق بیرون کشید و فریاد زد: آقا بیا کمک. ❤️ از فرصت استفاده کردم و پسرم را محکم توی آغوشم گرفتم. پرستار برگشت سمت من و ادامه داد: مامانا دلشون نازک تره، خوب دست بچه رو نمی تونن بگیرن. به من نگاه و به تخت اشاره کرد . یعنی که بچه را دوباره روی آن بخوابانم. یک تکه پنبه جدا کرد و بدون اینکه در چشم هایم نگاه کند گفت : شما بیرون باشی بهتره. نمی خواستم به حرفش گوش بدهم. سرم را پایین انداختم و شروع کردم به نوازش پسرم. پرستار هم به روی خودش نیاورد. همین که دید بابای بچه دستش را خوب گرفته و می شود رگ پیدا کرد کارش را پیش برد. صدای جیغ ها هم هیچ اثری بر اراده اش نداشت. 😴 یک ساعت بعد بالاخره پسرم آرام شد و چشم های خسته و قرمزش را بست. مثل همیشه، آن نفس عمیق اول خوابش را از درون سینه رها کرد. همان طور که توی خواب بود هر چند دقیقه صدای هِک هِکش را می شنیدم. اتاق تاریک بود و بقیه بچه ها و مادرهای خسته شان هم خواب بودند. 🥺نفسم تنگی می کرد، از یک ساعت قبل. انگار یک سنگ بزرگ در مسیر گلویم ایستاده باشد. بی اختیار داغی اشک را بر صورتم حس کردم. و آرام آرام سینه ام سبک شد. آن شب تا صبح نشسته خوابیدم تا اگر درد ذره ای پسرم را بی تاب کرد فوری آرامش کنم. 🌀آن شب گذشت و آرام آرام پشت بازی ها و خنده های پسرکم قایمش کردم تا فراموش شود. این روزها اما آن خاطره را لازم دارم.تا فکر کنم شبها....بچه ها.... در بیمارستان های غزه ....، چقدر جیغ می کشند.... آیا باباهای همه آن کودکان هستند تا دستشان را محکم نگه دارند؟ پرستارها وقت دارند حال مادرها را بفهمند؟ اصلا آنجا در غزه بیمارستان ها آرام و تاریک می شوند که مادرها فرصتی برای باز کردن راه نفسشان پیدا کنند. آنجا مگر می شود خوابید؟ 🖊فهیمه فرشتیان https://eitaa.com/jaryaniha 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
دخترم از من می‌پرسد: «مامان صدای موشک چه طوری است؟» متوجهم چرا این سوال را می‌پرسد. فکر می‌کنم در جوابش چه بگویم. ما مادرها با هر سوالی مجسم می‌کنیم قبل و بعدش را... . ما مادرها می‌دانیم باید طوری جواب بدهیم که هم قانع‌کننده باشد هم آرام‌کننده. بعضی از جواب‌ها برای کودک سنگینند. ما مادرها جواب ها را ریز و نرم می‌کنیم تا او اذیت نشود و کم‌کم بپذیرد. حالا تصور کن سوال‌های این روزهای خانه‌های فلسطینی را... ! دل های آماده فهمیدند چه می‌گویم... بچه های فلسطینی هر روز می‌پرسند: «مادر جان؛ موشک به خانهٔ ما نمی‌خورد؟ مادرجان؛ اگر موشک به خانهٔ ما بخورد عروسک هایم می‌سوزند؟ اگر بسوزند دیگر درست نمی‌شوند؟ آخر من این یکی را خیلی دوست دارم. نمی‌خواهم بسوزد. مادرجان؛ اگر ما خواب باشیم و موشک بیاید چه می‌شود؟ من خوابم نمی‌برد مادر جان. می‌ترسم. اگر بخوابیم اسرائیلی ها از پنجره نمی‌آیند؟ مادرجان؛ اگر تو شهید بشوی ما چه کار کنیم؟ مادرجان؛ قطع شدن دست و پا چقدر درد دارد؟ مادرجان؛ دوستم که دیروز شهید شد دیگر بر نمی‌گردد؟ مادرجان؛ آدم وقتی شهید بشود کجا می‌رود؟ مادرجان؛ من اگر شهید بشوم و شما نباشید تنهایی در بهشت چه کار کنم؟ مادرجان؛ ما در بهشت همدیگر را دوباره می‌بینیم؟ مادرجان؛..... مادر جان؛... مادرجان؛.... » 😭 @jaryaniha 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
برشی از یک داستان (توضیحی کوتاه از روایتِ نقاشی) یک مبارزِ به‌تمام‌عیار بود. کودکی‌اش را زیر پا گذاشته بود تا کودکانی که در آینده می‌زیستند مبتلا به این خاموشی و خفقانِ دنیایِ پاک کودکی نشوند. اما بی‌امان اشک می‌ریخت. گفتم:«همه‌یِ آدم‌ها با جنگیدن زنده‌اند؛ با مبارزه کردن.» نگاهش را به چشمانم دوخت. چشمانش درد داشت؛ دردی که بدون اغراق وجودم را درهم شکست. انگار خستگی و نرسیدن عضوی جداناپذیر از زندگی‌شان شده بود. گفت:«درست است. همه‌ی حرف‌هایت درست است. اما تا کِی؟» ناخودآگاه و بی‌اختیار گفتم:«تا همیشه.» سرم را بالا گرفتم؛ اشک در چشمانم به جوشش در‌آمد. دستانم را بر دستانش حائل کردم و بی‌درنگ ‌آنها را فشردم، و در ادامه بر زبان قفل نهادم و حرف‌هایِ قلب را بر زبان روانه ساختم:«هیمایِ من! تا زنده‌ایم باید بجنگیم؛ برایِ تحقق آرزوها و آرمان‌هایمان، برایِ آزادی. و یقین داشته باش بعد از این پیروزی زندگی هنوز هم جریان دارد؛ پس باید جنگید. نباید راکد بود؛ عمیقا باور داشته باش که آدم خلق شد برای سائر بودن، برای مبارزه.» امید را از میانِ انگشتانش و گر گرفتن آنها دریافتم. گفت:«پیروز می‌شویم؟» گفتم:«تو قطعا از من بهتر می‌دانی پایانِ شب‌های سیاه، روشنایی است و بالعکس. رژیم صهیونیستی جانش و توانش همه از آنِ آمریکاست. این دو به‌هم پیوسته‌اند. باید آنها را از هم گسست؛ باید شکستشان.» ایستاد؛ مشت‌هایش را گره کرد و گفت:«ما آنها را از هم می‌شکنیم:)))» ✍🏻 مطهره ناطق @jaryaniha 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
قاشق چای خوری انگار که همه چیز سر جایش باشد جز تو . یعنی هیچ چیز سر جایش نبود. من تصمیم گرفته بودم تو باشی و با تو زندگی کنم. و این با تو زندگی کنم چقدر معنا داشت... تو بخندی . بخندم. تو اخم کنی. گریه کنم. تو قهر کنی. بمیرم.گرسنه باشی . گرسنه شوم. سیر باشی . سفره را جمع کنم. خواب الود باشی. بیدار بمانم...بیدار بمانی...بیدار بمانم. راه بروی ..بدوم. بنشینی . چای بیاورم..تشویق کنی . شوق پیدا کنم. دلسرد باشی. دلزده شوم. بی حوصله باشی .برای دنیا اضافه باشم. بگویی..بشنوم. سکوت کنی .بخوانم... میبینی ؟ تو عمل بودی و من عکس العمل. اگر نبودی نبودم. و همین شد که این همه سال نبودم... این همه سال نبودی...پدرم دلتنگ شد...مادرم اشک ریخت. برادرم داشت فراموشم میکرد.خواهر کوچکم بزرگ شد و مرا ندید. من تنها را ... من بی تو را . منی که نبودم را ... دلت آمد این همه نباشی و نباشم ؟ دلت آمد اینقدر عدم را تاب بیاورم در حالیکه روحم صبح به صبح با موی شانه نزده دور شهر راه می افتاد و به هر گنجشک و تیر برق و درخت و عابر پیاده ای میرسید میگفت سلامش را به تو برسانند... به تویی که لابد صبح به صبح دور شهر راه می افتادی و... ✍ریحانه ابوترابی https://eitaa.com/otaghekonji دروغ چرا. منِ ادمین، نمیدانم وقتی ریحانه خانوم ابوترابی داشت این را می نوشت، برای که می نوشت، اما دروغ چرا... من، این روایت را که تمام کردم، یک بار دیگر خواندمش... این بار از زبان دخترک کوچک دو ساله ام که نیست...دوست داشت باشد در خانه ام اما خب نیست... و حالا، خواهر چهار و نیم ساله اش مدام در خانه می چرخد، صدایش می کند و فاطمه فاطمه می کند، آبجی صدایش می کند و هی برایش خواهر بزرگه بازی در می آورد... 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
"عمق قلب" 📜 روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت اول برای من که آن روز از صبح تا شبش این ور و آن ور بودم، استقبال از مهمان ها آن هم ساعت ۱۲ شب کار سختی بود. برای همین این پا و آن پا می کردم همسرم را راضی کنم بی خیال من بشود. اما آخرش حرف همسرم به کرسی نشست و راهی شدم. " ام غَسّان " ما را نمیشناخت. کل آشنایی ما در همین ایتا بود. پیام دادیم و به مشهد دعوتشان کردیم. قبول کرد و آمد. - آخه خانوم، تو خودت اگه تو مملکت غریب یه نفر بهت پیام بده بگه‌ بیا شهر ما، تک و تنها، نصفه شب برسی ببینی یه مرد اومده دنبالت، باهاش میری هتل؟ والا که نمیری... حرف حساب جواب ندارد. این شد که راضی شدم بروم راه آهن. فاطمه دخترم را هم بردیم. بعد از یک ساعت منتظر ماندن، مهمانها از گیت بیرون آمدند. "ام غسان" و پسرش "غسان". ام غسان شبیه چیزی بود که فکرش را می کردم. همان قیافه ای که با خواندن زندگی اش تصور کرده بودم. اما رفتارش برایم غافل گیر کننده بود. من تا به حال دوست های خارجی زیادی داشته ام. از عراق و بحرین و لبنان و سوریه بگیر تا افغانستان و ژاپن و هند. بعضی ها گرمند اما خجالتی، بعضی ها سرد و ساکتند. بعضی ها نمی دانند از کجا شروع کنند اما ام غسان هیچ کدام از این ها نبود. همان اول کار با جسارت و اعتماد به نفس با من شوخی کرد. در چشمهایم زل زد و خندید. شبیه کسانی که خیلی وقت است با هم دوستیم. شبیه خنده خواهرانم صمیمی. از نمکش خوشم آمد. یخ بین ما چه زود آب شد. در پیاده رو بیرون راه آهن کنار درخت ها و گل ها به سمت ماشین می رفتیم. بوی آب پاشی چمن ها در خنکی دوست داشتنی نیمه شب تابستان آن هم کنار زنی که حس می کردم قرار است دوست های خوبی برای هم باشیم به من انرژی می داد. خبر نداشتم قرار است دلم برای این مادر و پسر خون شود. قرار است فشارم را از یازده به چهارده برساند. ادامه دارد... ✍ نفیسه یلپور 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
ادامه «عمق قلب» روایتی واقعی از دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت دوم غسان با مادرش عربی صحبت می کرد و با ما فارسی. او جدا باهوش و بی نهایت خواستنی بود. دوست داشتم به حرفش بگیرم چون حرف هایش قند در دلم آب می کرد. -هی غسان. می دونستی منم عربی بلدم؟ اسمی نفیسه. لی بنت اسمها فاطمه. أنا احب غسان حیدر. می خوای تا ده بشمرم؟ واحد ثانی ثالث رابع خامس سادس سابع ثامن... نه را یادم رفته بود. مِن مِن کردم. -تو یادم بده. -تسع -آفرین غسان تو هم فارسی خوب بلدی هم عربی. -انجلیزی هم بلدم. یه کم هم اسپانیایی. چشمانم گرد شد. به ام غسان نگاه کردم. بچه کلاس اول و چهار تا زبان دنیا را یاد داشتن؟ مادرش توضیح داد: فارسی رو بلده چون ایران به دنیا اومده. عربی رو از من و مدرسه ش یاد گرفته. باباش زنده بود من اسپانیایی یاد نداشتم اون عربی. باهم انگلیسی حرف می زدیم انگلیسی رو اونجا یاد گرفته. از بابا و عموش هم کمی اسپانیایی یاد گرفته. با خودم فکر می کردم آدمیزاد چقدر با استعداد است. اتمسفر خاص خانه غسان ، یعنی ازدواج یک زن فلسطینی با مردی اهل شیلی آن هم در ایران باعث شده این پسر مثل بلبل چهار زبان را بلد شود. البته غسان در این سفر چیزهای منحصر به فردی رو کرد که هر لحظه غافلگیرم می کرد... ادامه دارد.... ✍ نفیسه یلپور @jaryaniha شما هم روایت کنید... 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
صبح روز پنج شنبه دوم آذرماه سال ۱۴۰۲،به نیت برگزاری جشن تولد حضرت زینب سلام الله علیها ( البته با چهار روز تاخیر) راهی پارک جمشیدیه و‌کوه توچال شدیم. بعد از کمی کوه نوردی، در کنار چشمه، تخته سنگی را مناسب پهن کردن بساط جشنمان دیدیم و همان جا شروع کردیم به تزیین و‌ چیدمان دکور. در حال بادکردن بادکنکها بودیم که سگهای کوه نزدیک ما شدند، با وجود اینکه ترس خیلی زیادی از سگ داشتم ولی بهشان گفتم تولد حضرت زینب است. بروید و بگذارید من کارم را بکنم و آنها انگار نه انگار همینطور ایستاده بودند و ما را نگاه میکردند که دکور میزدیم و ما هم چاره ای نداشتیم که بر ترسمان به خاطر عشق به حضرت زینب غلبه کنیم. تخته سنگ با کتاب شهدا مزین شد و با پخش مولودی زینب زینب جشن ما شروع شد. لذت خاصی داشت شنیدن نام عمه جانمان در سکوت کوه، آدم را به وجد می آورد.❤️ در حین توزیع بسته های فرهنگی ، آقای جوانی در حالیکه هدیه اش رو دریافت کرد، سمت عکس حاج قاسم که به تخته سنگ نصب شده بود رفت، و بوسه ای بر عکس حاجی زد. به ایشان گفتم اگر دوست داشته باشید میتونید عکس را بردارید، گفت خانه ام پر است از عکس سردار. من ارتشی هستم و عاشق حاج قاسم😍 به خاطر پیش بینی وضعیت ابری، کوه تقریبا خلوت بود و گهگاه کوهنوردی رد میشد و با گرفتن هدیه ها و تبریک تولد ، برق شادی بر لبانش مینشست. در حال توزیع بسته ها و پخش شیرینی، کوهنورد عزیزی حین اینکه پذیرایی ما را قبول نکرد، خطاب به دوستانم گفت بنده حرام نمیخورم😳. و اما تعریف حرام چیست؟!!! عزیز دیگری همراه همسرش هنگام رد شدن از کنار تخته سنگ، در حالیکه نوع پوشش شهید مدافع حرم بابک نوری در قاب عکس شهید، توجهش را جلب کرده بود ، بعد از پرس و جو راجع به شهید خطاب به همسرش گفت یاد بگیر ....😊 توزیع شیرینی، برگه های فرهنگی و هدیه ها با لبخندها و تشکرهای کوهنوردان و همچنین قبول نکردن هدیه ها از طرف بعضی کوهنوردان همچنان ادامه داشت. در این حین کوهنوردی که از کنار ما رد میشد، خطاب به ما گفت شما نمیخواهید بزرگ شوید.😳 بزرگ شدن؟ و چقدر تعبیر بزرگ شدن از دید ما و او متفاوت بود. وقتی ما بزرگی را در رسیدن به سیره حضرت زینب سلام الله علیها، یافتیم. جشن ما رو به پایان بود و ما خوشحال بودیم از شنیدن طنین صدای زینب زینب در کوه و در میان جمعی که شاید نیاز به تلنگری برای بیدار شدن و بزرگ شدن داشتند، بزرگ شدنی به بزرگی حضرت زینب سلام الله علیهاحضرت زینب سلام الله علیها. ✍سمیه نکونام شما هم روایت کنید... 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
*در آغوشِ مادر...* ابدا کار خاصی نکردیم. فقط لبه سمت راست تخت را چسباندیم به دیوار. همان‌ور تخت‌خواب که من همیشه می‌خوابم. پسر کوچک‌ترم بیست روز مانده به دوسالگی‌اش اولین شکست عشقی‌اش را تجربه کرد و با عنوان شیرخوارگی خداحافظی که نه، یک سوگواری پر سروصدا بپا کرد. فارغ از غم نگاهش و گریه‌های اعتراض‌آمیزش در وقت طلب انسی که دیگر نداشت، حالا دیگر وقت خواب کنارم نبود. و من می‌توانستم بدون فعال نگه‌داشتن هشداری درونی برای محافظت از فرزند، توی خواب غلت بزنم. باید مسرورانه اضافه کنم دیوار که جای تخت بچه، حاشیه سمت راستم را پر می‌کرد، اجازه می‌داد بی‌ترس از سقوط غلت بزنم.‌ اضطرابی از من برداشته شده بود که از فرط کوچکی، شاید مسخره به نظر می‌آمد که توانسته این‌قدر به من حس امنیت و آرامش بدهد. *من یک کنج داشتم، یک حریم، یک آسایش نسبی* یک فاصله چند متری از صدای گریه‌های شبانه بچه، که قبل از پریدن از خواب به من فرصت تحلیل موقعیت می‌داد. اتاق تاریک بود و صدای تیک تاک ساعت هم خواب‌آلود به نظر می‌آمد. زیر نور کم عمق چراغ خواب، برگه سیتالوپرام ۱۰ را که روی تاج تخت در هم‌جواری لیوان آب بود، نگاه کردم. توی موارد مصرفش نوشته بود برای درمان اضطراب فراگیر. در عوارضش هم نوشته... کسی که عوارض قرص‌های ضدافسردگی‌ را بخواند از افسردگی‌اش پشیمان و از ادعای پیشرفت علم ناامید می‌شود! در دستم نگهش می‌دارم و خطاب به قرص‌هایی که اندازه‌ی روپوش پزشک‌‌ها زیادی سفیدند، می‌گویم: بخاطر شماها مجبور شدم قبل از تولد دو سالگی از شیر بگیرمش! اگر وقت دیگری بود به حرف خودم و عذاب وجدان این بیست روز ناقابل پوزخند می‌زدم. اما وقت دیگری نبود و تسلیم و مجبور به گریه افتادم. من نه از روانپزشکی که وقت تجویز این حَب‌ها حتی نگاهم نمی‌کرد، نه از عوارض و منع مصرف سیتالوپرام در بارداری و شیردهی، و نه حتی از این چند روز کذایی ناراحت نبودم. از اتیسم برادرش ناراحت بودم. بیماری‌ای که با علت نامشخصش، ناکامی دنیا در درمانش، طیف هزار تعریفش و رفتارهای غیرقابل پیش‌بینی کودکان مبتلایش تمام حاشیه امن زندگی مرا دزدیده بود. *دنیا برای کودکی که درکی از خطر ندارد، میلیون‌ها بار خطرناک‌تر است* این مراقبت بی‌وقفه و هربار آسیب دیدنش با چیزهایی که اساسا ماهیت آسیب‌زایی ندارند، روان منِ مادر را فرسوده می‌کرد. یادم می‌آید پارسال، آن‌شب که پسر دوساله‌ام خوابید کاملا مطمئن بودیم که زورش به چرخاندن کلید نمی‌‌رسد؛ اما صبح فردایش که قبل از همه از خواب بیدار شد، آن را به کمک مدادی چرخاند و در بی‌خبری ما و گرگ و میش هوای اول صبح، از کوچه گذشت و زد به دل خیابان. بی‌تکلم، بی‌هدف، بی‌نگاه به آدم‌ها و ماشین‌ها. یک ساعت بعد، من صدای مغازه‌دار محلْ که تا خانه آورده بودش را نمی‌شنیدم؛ چون داشتم هیستیریک و غیرارادی مدام بین گریه‌هایم فریاد می‌زدم: «به‌خدا در قفل بود... به‌خدا در قفل بود.‌‌..» بعد از آن و تمام بعدترهای مشابه‌اش، من هرشب بدون تخت، بی‌دیوار، بی‌همراه، بی‌هیچ کنجی که بتواند اندکی خیال راحت را برایم محافظت کند، توی اقیانوس تمام احتمالات، ترسان بخواب می‌روم. روی تخته پاره‌ای شناورْ در هراسی مزمن از یک سقوط دائم. به گونه‌ی پسرم در خواب دست می‌کشم که ناگهان دلم یک مادر می‌خواهد. یک حامی که من در آغوشش به کوچکیِ طفلی وابسته و محتاج باشم. دلم تلاشی می‌خواهد که تنها غایتش جلب محبت مادر و چسبیدن به سینه‌اش باشد و نه هیچ چیز دیگری. چه چیز در دنیا می‌تواند از اتصال مادر و فرزند قوی‌تر باشد؟ دلم آن قوت را آرزو می‌کند. کسی که تمام آلام و غم‌هایم را با لبخندی از من بگیرد و تسکین دست‌هایش را به من بدهد. آن‌قدر که همان‌جا بین بازوانش بخوابم. *عشقی چنان بزرگ و قدرتمند و الهی، که مثل اژدهای موسی، هرآنچه دنیا از مارهای تقلبی خوف و اندوه رو می‌کند را ببلعد و باطل کند.* غسل زیارت کردم. وضو گرفتم. نیت کردم:✨ دو رکعت نماز هدیه به حضرت زهرا ✨ قامت را که بستم، حسش کردم. چیزی توی رگ‌هایم می‌دوید. یک‌جور شعف بی‌عارضه. آرام‌بخشی با دزاژ بالا، که زیر فویل آلومینیومی هیچ برگه‌ی قرصی پیدا نمی‌شود. انگار از تمام سلول‌هایم اکسی‌توسین می‌جوشید. من مطمئنم در آن لحظاتْ کسی مرا مادرانه بغل کرده بود. ✨ *اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و السّر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک* ✨ ✍ شما هم روایت کنید... 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
ادامه "عمق قلب" 📜روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت سوم گرم صحبت با ام غسان بودم که دیدم به غسان اشاره میکند. غسان چند متر جلوتر کنار همسرم رفته بود. دستش را گرفته و با شور قدم بر میداشت و حرف میزد. - چون بابا نداره با مردها خیلی خوبه. زود دوست میشه. آهی کشیدم. اگر‌ آدم، آسمان باشد یتیمی، سیاهچاله است. اگر آدم دشت صاف سر سبز باشد یتیمی چاه عمیق این دشت است. یتیمی حفره بزرگی‌در قلب است. پر نمی‌شود. یتیم ها می‌ترسند. از آن چاه. از آن سیاهچاله. حس مي کنند ممکن است دهان باز کند و همه چیز را ببلعد. غم یتیمیِ غسان خنده را روی لبم خشکاند. نزدیک ماشین، غسان دوید تا جلو بنشیند. من عقب نشستم و فرصت شد با مهمانم بیشتر گرم بگیرم. - چطور عربی بلدی؟ عربی شکسته بسته ام اگر چه توجه نابغه کوچک را جلب نکرد اما برای مادرش خوشایند بود. این تجربه را همیشه داشته ام. به همه دوست های عربم همان اول می گویم عربی می فهمم.انگار با این حرف فاصله ها کمتر می شود. -تو مدرسه. از کلاس اول راهنمایی کتاب عربی داشتیم. در دانشگاه هم بعضی رشته ها تخصصی تر عربی می خونن. عجیب بود که بعداز ده سال زندگی در ایران این را نمی دانست. - شما چی؟ فارسی رو زود یاد گرفتی؟ - اُه. نه اصلا. تا زمانی که شوهرم زنده بود سمتش نرفتم. اما بعدش مجبور شدم و واقعا سخت گذشت. تا به هتل برسیم از مشهد گفتم. از خودمان. از این در و آن در. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. برگشتنی دیگر خستگی یادم رفته بود. نیمه های شب بود. ادامه دارد... ✍ نفیسه یلپور @jaryaniha شما هم روایت کنید... 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
«پیش‌نیاز پیشرفت» 🔹محمدحسین ۱۵ساله است. این روزها در دنیای نوجوانی خودش مشغول سیر و سفر است. گاهی هم تحت تاثیر حرف‌های روزمره جامعه قرار می‌گیرد. امروز که از مدرسه آمد، سر صحبت باز شد و گفت: معلم اجتماعی می‌گوید عرب‌ها پولدارند ولی اقتصادشان پایدار نیست. به نظر من حرفش اشتباه است! کمی حرف زدیم و رفت تا دست‌هایش را بشوید و بیاید ناهار بخورد. در این فاصله گوشی موبایلم را به تلویزیون وصل کردم و ویدئو را آماده پخش گذاشتم. وقتی آمد گفتم: این فلیم رو ببین! _چیه؟ پهپاده؟ + ببین! _پرچم کجاست روی هلی کوپتر؟ +یمنه. چشمانش را به صفحه تلویزیون دوخته بود. بالگرد فرود آمد. رزمنده‌ها پیاده شدند و کمی پیش رفتند. تازه محمدحسین فهمید قضیه چیست. چشم‌هایش چهار تا شده بود! با خنده و صدای بلند گفت: مگه الکیه؟ مگه میشه؟ بابا بی خیال! کشتی کیه؟ گفتم: مال صهیونیست‌هاست و با لبخند موذیانه ادامه دادم باز فکر می‌کنی همه چیز با پول به دست می‌آید؟ آخه بن زاید و بن سلمانِ نوکر غرب و حکومت‌های وابسته‌شان می‌توانند اقتصاد پایدار بسازند؟ اقتصاد پایدار بر پایه اقتدارِ پایدار است! اصلاحاتی که نمادش چهار تا مرکز تفریحی و برج شیشه‌ای است و هیچ ریشه‌ای در نرم افزار و ملتِ تربیت شده ندارد با یک اخم غرب ترَک می‌خورد. قدرت، چه اقتصادی، چه نظامی، چه سیاسی باید ریشه داشته باشد. ریشه‌ای که از بین صفوف منسجم مردم جوانه زده و رشد کرده. همه چیز که با پول ساخته نمی‌شود! اراده، آزادگی، عزت و استقلال است که پیشرفت ریشه‌ای و پایدار را می‌سازد. (فیلم مربوطه را در یک پست بعدتر ببینید.) ✍فاطمه ابن‌علی 🆔eitaa.com/awaken_ir شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
ادامه "عمق قلب" 📜روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت چهارم ام غسان اهل فلسطین است. اهل خود خود غزه. ماجرای زندگی‌پر هیجان وعجیب غریبش را، این که چطور از حصار غزه فرار کرده و در ایران چه می کند، در کتاب تاوان عاشقی بخوانید. در قسمتی از این کتاب خواندم: برخی اهالی غزه فکر می کنند ایران به اسرائیل بمب می دهد. آتش گرفتم. هم می کشند و هم بازی روانی راه می اندازند. با خودم گفتم: اسرائیل قبل ساخت موشک رسانه ساخته که می تواند این طور خون را با شایعه ها بشویَد. بعد خواندن کتاب، همسرم با ام غسان ارتباط گرفت. وقتی فهمید می خواهد به غزه برگردد دعوتشان کردیم. میخواستیم خاطرات خوش ایرانش بیشتر شود. چون اگر برمی گشت غزه می توانست روشنگری کند. می توانست حقایق را بگوید، می توانست رسانه باشد. این شد که به بهانه تولد غسان دعوتشان کردیم. قرار بود روز اول برای خودشان باشند و هر جا دوست دارند بروند. عصر روز دوم برای خرید، آن ها را به الماس شرق بردیم. بوی زعفران و نبات و هل، آبی های فیروزه ای و درخشش نقره ها، قلم زنی ها و فرش های دست بافت، مس و ترمه، سفال و هزار نقش دیگر، مرا سر ذوق می آورد که با ام غسان از ایران بگویم. او هم هر از گاهی از مردمش و سبک‌ زندگی شان می گفت. زعفران و هل خرید با گردنبند فیروزه. به رفتار هایش دقت می کردم. غم کم نداشت اما در لحظه، زندگی‌ می کرد. انگار موم کف دستش بود. می توانست افکارش را مدیریت کند. شاید این میوه مقاومت باشد. مردمی که با غم و فقر بزرگ می‌شوند اگر بخواهند غم پروری کنند دوام نمی آوردند. نمی توانند مقاومت کنند. ✍نفیسه یلپور @jaryaniha ادامه دارد.... شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
در روزهای جنگ بر به دنیا آمده‌بود و در همین روزهای جنگ بر شهید شد. ✍️زینب شریعتمدار https://eitaa.com/banooyepishran شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
آغازی دوباره چشم‌هایش را گشوده بود و کنجکاوانه نگاه می‌کرد طوری که انگار نه انگار لحظاتی قبل از شکم مادر زاده شده‌است. او را به مریم نشان دادند. در آن حالِ پر درد و خسته‌ی بعد از زایمان، محو چشمان تیله‌ای و سیاه دخترک شد. صورت نوزاد را روی صورت مریم گذاشتند. نرم و لطیف بود... مریم لبخند زد و چشمانش را بست تا خوب حظ این همه لطافت را ببرد ... مادری، حس قشنگی است... مریم عاشق بچه بود. محمد هم. اما بچه‌دار نمی‌شدند. دکترها می‌گفتند نه او و نه محمد، هیچ کدام مشکلی ندارند. اما بعد از گذشت ۱۲ سال از ازدواج‌شان بچه‌دار نشده‌بودند. وقتی دخترک در شکم مادر جان گرفت و اولین لگد را زد هیچ‌کس باور نمی‌کرد. تمام نه ماه بارداری، مریم به هر بهانه‌ای ذوق بچه را می‌کرد. با هر تکان حتی، دست بر شکم می‌گذاشت، چشمانش را می‌بست و کیف عالم را می‌کرد. مادری حس خیلی قشنگی است... دخترک، تند تند شیر می‌خورد، قلپ قلپ، با کلی صدا و ولع. از آن مدل‌ها که همش آدم نگران می‌شود که نکند دل درد بگیرد. اما بعد کم کم همان طور، چسبیده به سینه مادر سنگین می‌شد و آرام می‌خوابید... مریم، زیر لب برای دل درد نگرفتنش، دعا می‌کرد... واقعا مادری، حس خیلی قشنگی است... تمام نوزادی دخترک همین‌طور گذشت. البته روز هفتم یک فرقی داشت: دخترک وسط شیر خوردنِ قلپ قلپ، ته دلش که سیر شده‌بود سینه را رها کرد، به مریم لبخند زد و دوباره شیر خوردن را از سر گرفت... صدای مهیبی بلند شد.‌ چیزی شبیه زلزله. مریم به بلند شدن از جا، نرسید.‌ سقف خانه بر سرش آوار شد... و دیگر چیزی نفهمید... محمد فریاد می‌زد... مریم صدا را می‌شنید و نمی‌شنید... محمد از لا به لای خرابه‌ها، پتوی صورتی نبیله را دید... همه جا آوار بود فریاد زد... مریم انگار اینجاست.... چند نفر دویدند کمک... وسیله ای نبود.... آوار را به سختی کنار می‌زدند... محمد دستش به صورت مریم خورد... آوار را سریع‌تر کنار زد... راه نفس کشیدن مریم را باز کرد.... مریم به زحمت چشم باز کرد... محمد لبخند زد. یاد نبیله افتاد.... از پای افتاد... مردم به کمک آمدند... بالاخره مریم و نبیله را از زیر آوار بیرون کشیدند... محمد نبیله را بغل کرد. فریاد زد.... امدادگر را صدا کرد.... امدادگر محمد و مریم را به زور از نبیله جدا کرد. بچه را بغل کرد و دوید... دوید تا بیمارستان... مریم دوید... محمد دوید... چند جوان محل، پی شان... نبیله هنوز لبخند به لب دارد... پیچیده در پارچه‌ای سفید... بر زمینِ لُختِ بیرونِ سردخانه‌ی بیمارستانی که جا ندارد... لبخند می‌زند به صورت مادرش... در انتظار نوبت برای یکی از همین گورهای دسته جمعی ... ✍: سیده هاله حیدری هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
/ بخش اول "جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید است." پَدَرجان همیشه این جمله را تکرار می‌کرد و به هراتی بودن خود می‌بالید ولی این بار ادامه داد: "اقیانوس بی‌آن‌که در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشه‌اش را سَیل (نگاه) کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمده‌ای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج." یوسف کنترل تلویزیون دستش بود و مدام کانال‌ها را عوض می‌کرد تا خبرهای بیشتری از حمله شجاعانه نیروهای مقاومت به سرزمین‌های اشغالی بشنود . گاه به گاه خنده بر گوشه لبش چنان می‌نشست که گویی به عروسش نظر افکنده باشد. گاه چشم تنگ می‌کرد و گاه با گوشی با دوستش گپ می‌زد. از صبح که خبر حمله فلسطینی‌ها را شنیده‌بود آرام و قرار نداشت. در خیال خودش مسافر بود و می‌رفت که به جبهه بپیوندد. اما یک‌باره یاد حکومت طالب‌ها که می‌افتاد، دل پیچه‌ای سخت به جانش می‌افتاد. نفسی از عمق جانش کشید و چشم سوی بالا کرد گویی آرزویی کرده‌باشد، دستی به رویش کشید و خود زیر لب برای خود آمین گفت. به پَدَرجان که او هم غرق در تلویزیون بود نگاهی کرد و گفت: "این‌ها مثل سگ دروغ می‌گویند. رقم کشتگان و گم‌شدگان خیلی بیش از این است که‌ می‌گویند. این جهودها از رقم کشته‌های خودشان هم ترس ‌دارند." با خود حساب کتاب می‌کرد بعد از چاشت با کُلچه به پوهنتون برود و دیگران را هم در این شادی شریک بسازد. رخت‌ها را از بند برداشت و به خواهرش مروارید داد و سفارش کرد: "فکرت به خط شلوارم باشد. امروز جشن است. برای تو هم چاکلت بگیرم به دوستانت توزیع کنی؟" مروارید پای دامنش را گرفت و چرخی زد و لبخند به لب با چشمکی موافقت خود را اعلام کرد. سرخوش و مستانه در خیابان خواجه علی موفق قدم می زد تا از کُلچه فروشی گل یاس کمی شیرپیره بخرد. شیرینی‌پزی درست روبروی صلیب سرخ بود. داشت به ساختمان صلیب سرخ نگاه می‌کرد و در خیالات خودش بعد از شیرینی‌فروشی می‌رفت صلیب سرخ تا بلکه بتواند با آن‌ها به فلسطین راه پیدا کند که یک‌باره صدایی مهیب به گوشش سیلی زد و همه جا پر از خاک شد. نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده ولی از حجم سنگینی که روی خود احساس می‌کرد فکر کرد باز حمله شده و زیر آوار بمباران مانده‌است. کوشش کرد تا پای خود را تکان دهد و از این که موفق شده‌بود لبخندی به لبش مانده و نمانده، تلخیِ خاک را در دهانش حس کرد و چشمانش سوخت. با هر تکان که می‌خورد، دردی عجیب در وجودش حس می‌کرد. نوری چشمانش را آزار داد و متوجه شد حجم آوار روی سرش خیلی نیست. امید در دلش زنده شد. یا علی گفت و پاها را بیرون آورد و بلند شد، درد داشت ولی توان ایستاده شدن نیز. دستانش را بالا آورد تا خاک روی چشمانش را پاک کند. نگاهی به اطراف کرد و زیر لب گفت: "چی گپ شده؟ بمبی بوده که این قدر مرا دور پرت کرده. کجا هستُم؟" جایی را نمی‌شناخت. یعنی جای سالمی وجود نداشت تا بتواند از نشانه‌ها بفهمد الان کجا پرت شده. دور و برش را نگاه کرد. صدای ناله‌هایی به گوشش می‌رسید ولی مبهم بود. یاد شیرینی و قولی که به خواهرش داد افتاد. پای راست را روی تلی از خاک گذاشت و پای چپ را بلند کرد. همه جا تل خاک بود. تابلوی آن طرف سَرَک به چشمش آمد: "صلیب سرخ؟" اشک از چشمانش سرازیر شد بابت فکری که داشت. همه چیز نابود شده بود. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد نزدیک ۱۱:۳۰ بود. زمین زیر پایش لرزید. تازه متوجه شد که بمباران نبوده و صد فیصد زلزله بوده‌است. شروع کرد به دویدن. گاهی به چپ و گاهی به راست می‌رفت تا شاید مسیر خانه را پیدا کند. و دوباره باز می‌گشت. یک ساعتی سرگردان بود تا یک‌باره ایستاد. شاخه‌های درخت پیر انار خانه‌شان نشانه‌ای بود که این آوار که پیش روی اوست، باید خانه‌شان باشد. هیچ چیز سر جایش نبود. تلاش کرد آوار را با دست بردارد شاید خواهر و پدرجانش را نجات دهد. صدایی از زیر آوار به گوشش رسید. صدای گزارش‌گر الجزیره بود از و عملیات نیروهای مقاومت. صدا، زمین گیرش کرد. نشست و سر بر زانو گذاشت و های‌های گریه کرد. و میان اشک و آه گفت: "خداجان قرار داشتم بروم کمک کنم. این چه مصیبتی شد که گرفتارش شدیم؟!" ✍: زینب شریعتمدار هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
بخش دوم هر خشت که برمی‌داشت یک لعنی به آمریکا و اسراییل می‌کرد که این‌قدر کشورش را ویرانه کرده‌بودند که هیچ کمکی و امکاناتی نبود تا به داد زیر آوار مانده‌ها برسد. مدام با خود زمزمه می‌کرد :" جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید است." اقیانوس، بی‌آن‌که در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشه‌اش را سَيل کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمده‌ای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج" و سرعت می‌گرفت. کسی در دور دست‌تر، صدا به آذان بلند کرد. آبی در کار نبود. تیمم کرد و به نماز ایستاد تا بلکه کمی هم جان بگیرد برای تلاش دوباره. هنوز در تشهد نماز آخر بود که ناله‌ای شنید. "مراورید است یا پَدَرم؟!" و دوباره با دست خالی شروع کرد به برداشتن آوار. اشک می‌ریخت و نادعلی می‌خواند. از دنیا فارغ بود. به خیالش در بود و داشت دنبال پیکر نیمه‌جان مروارید می‌گشت. هرچه بیشتر آوار بر می‌داشت ناامیدتر می‌شد. تا صبح چندین بار سرش گیج رفت و روی آوار افتاد. خودش را در "خان‌یونس" می‌دید که دارد در آواربرداری حملات رژیم صهیونیستی کمک می‌کند. صدای گریه دختربچه‌ای که از زیر خاک بیرون آورده بود بیدارش کرد و یاد مروارید کوچک خانه می‌افتاد که معلوم نبود کجاست و پَدَرجانش که حتما به انتظار کمک یوسف نفس می‌کشید. زوزه سگ‌ها بیشتر می‌شد و هراس یوسف نیز. تمام شب خشت به خشت برمی‌داشت و خیال می‌کرد اینجا "حی‌الشجاعیه" است و مروارید دختر کوچک فلسطینی که دستانش را از زیر آوار بیرون آورده تا یوسف نجاتش دهد. آفتاب دمیده بود و تازه گرما داشت خون را در رگ‌های یوسف به حرکت در می‌آورد که دستی بر شانه‌اش نشست. "چطوری برادر؟ چند نفر زیر آوارند؟ بلند شو بگذار نیروهای تازه‌نفس کمک کنند. سگ‌های زنده‌یاب همراه‌شان است. شما برو زخم سرت را ببندند و چیزی بخور." یوسف تازه متوجه زخم سرش شد. زیر لب گفت: "زندگی‌ام زیر آوار است. زخم سرم را چی کُنُم؟! و مرد هلال احمری گفت: "نگران نباش. نیروهای امدادی کارشان را بلدند." و دستش را گرفت تا چادر هلال احمر برد. یوسف نشان هلال احمر خراسان رضوی را که دید گفت: "یا امام رضای غریب به داد ما و اهل فلسطین برس." پزشک هلال احمر که داشت سرش را پانسمان می‌کرد گفت: "خدا از زبانت بشنود و به داد این بیچاره‌های زیر آوار هم برسد. زلزله سنگین و مهیبی بود. دو روز دیگر هوا آنقدر سرد می‌شود و این‌ها بی سرپناه ! خدا حرفت را بخرد. خودت درد داری و فکر مردم غزه‌ای!" یوسف در حالی که چشمش به سمت خانه‌شان بود زیر لب آمین گفت و ادامه داد :" جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید است." اقیانوس بی‌آن‌که در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشه‌اش را سَیل کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمده‌ای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج." ✍: زینب شریعتمدار هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
بخش اول من هناء هستم. هناء یعنی خوشی. می‌گویند خوش قدمم. بلدم تا ۲ بشمارم ولی بیشتر از ۲تا از صداها می‌ترسم و بغل مادرم می‌پرم. حتی خواهر برادرهام هم می‌ترسند. بلدم با چرخ گرد و قشنگ صورتی با مهره‌های رنگارنگ و با یک سگ و گربه و موش که جلوی من می‌نشینند و برادرخواهراهایم گربه را مدام می‌فرستند دنبال موش‌ها راه بروم‌. گربه‌ها وقتی می‌دوند میو‌میو می‌کنند و من می‌خندم. وقتی روی چرخم، دنبال خواهر برادرهایم می‌دوم. آن‌ها هم دنبال من. شیشه که می‌خورم، پاهایم را تکان می‌دهم و چشمان قلمبه‌ام دنبال خواهر برادرانم می‌کند، مبادا از بازی آن‌ها عقب بیفتم. آن روز که صداها خیلی بلندتر از همیشه بود، گرسنه بودم. گریه می‌کردم ولی مادرم سراغم نمی‌آمد. مطمئن بودم مادر یا با شیشه شیرم برمی‌گردد یا با ظرف پر از سرلاک خوشمزه و شیرین. ولی باید تند تند بخورم تا برادرم ناخنک نزند. پشت پنجره از ظهر هم روشن‌تر شد. صدا خیلی بلندتر از همیشه بود. خیلی..‌ آنقدر بلند که از توی گوشم چیزی بیرون ریخت. تمام تنم درد گرفت. دلم می‌خواست پاهایم را تکان بدهم ولی نمی‌شد. هرچه گریه کردم کسی سراغم نیامد حتی مادرم. خیلی ترسیده‌بودم و با خودم می‌گفتم یعنی مادرم کجاست؟ دستم، سرم، و پاهایم درد می‌کرد. گمانم دستم خیس شده ولی نمی‌دانم چطوری. من کنار اسباب‌بازی‌ها نشسته بودم و بازی می‌کردم. گشنه‌ بودم. منتظر شیشیه بودم یا حتی سرلاک. الان که فکر می‌کنم دوست دارم مادر بیاید حتی اگر برادرم سیف به سرلاک من ناخنک بزند. از صبح مادر به هیفاء گفت:"بعد از صبحانه برو حمام." و قول داد من با هیفاء بروم آب‌بازی کنم. ولی نمی‌فهمم چه اتفاقی افتاد. سیف و عبدالله را نمی‌بینم. و هیفاء را. حتی اسباب‌بازی‌ها را هم. فکر می‌کنم شب شده و مادر، من و خواهر برادرها را خوابانده. ولی صدای خودش و بابا هم نمی‌آید. درست که فکر می‌کنم از قبل از این صداهای بلند، بابا دیگر خانه نیامده. از همان شب که بابا به مادر گفت باید در آب و آرد صرفه‌جویی کند. فکر کنم مادر خواسته صرفه جویی کند که برایم غذا نیاورد. بابا به مادر می‌گفت پیش‌بینی ما اینست که این بار محاصره جدی‌تر باشد و باید مراقب همه چیز بود. هیفاء از سیف پرسید: "پیش بینی یعنی چه؟" ولی سیف گفت: "این حرف‌ها مال بزرگترهاست و تو لازم نیست بدانی." بابا گفت: "ما تقریبا مطمئنیم که را محاصره صد در صدی می‌کنند و هیچ چیزی به وارد نخواهد شد. باز هم هیفاء به سیف نگاه کرد و گفت: " محاصره؟" سیف گفت: "مثل معادله نوشته می‌شود." و دوباره گفت: "هر چند این بار معادله حتما تغییر خواهد کرد. این بار معادله را ما حل می‌کنیم تا دیگر نامعادله‌ای نباشد." من دنبال موش و گربه‌ی روی چرخم بودم و اصلا نمی‌فهمیدم چه دارند می‌گویند. سیف به هیفاء گفت: "این بار نقشه فرق می‌کند!" نقشه را فهمیدم. گمانم عبدالله دارد نقشه می‌کشد سرلاک‌های مرا بخورد ولی نقشه‌اش جدید است و احتمالا می‌خواهد همه را بخورد و به من هیچی نرسد. گمانم سگ روی چرخم جای گاز گرفتن گربه پای مرا گاز گرفته که اصلا نمی‌توانم تکانش دهم. انگار صدای خواهر و برادرانم را هم می‌شنوم ولی نمی‌فهمم چه می‌گویند. فکر کنم به خاطر آبی است که از گوشم ریخت. نمی‌دانم چرا صدای‌شان هست ولی خودشان نیستند. مطمئنم مادرم دستش بند است که به گریه‌های من محل نمی‌گذارد ولی هیفاء کجاست یا حتی عبدالله ؟! چه بویی می‌آید؟! نکند مادر و هیفاء دارند وسایل رفتن به مزرعه را آماده می‌کنند مثل آن روز که رفتیم و بابا گوشت خرید و کباب کردیم. خیلی بوی خوبی می‌داد. بابا یک تکه گوشت داد به من گاز بزنم. می‌گفت برای این که دندانم زود و بدون درد در بیاید خیلی خوب است. نمی‌دانم چرا مدام درد پاهایم بیشتر می‌شود. الان می‌توانم بفهمم تا مغز استخوانم می سوزد، یعنی چه؟! فکر می‌کنم همین حسی است که در پای من است. چقدر چشمم می‌سوزد مثل وقتی که مادر صبح‌ها اسفند و بخور دود می‌کرد و چشم من می‌سوخت و به سرفه می‌افتادم. الان هم دارم سرفه می‌کنم درست مثل بچگی‌هایم وقتی قلپ قلپ شیر می‌خوردم و می‌پرید توی گلویم. آن موقع مادر می‌زد پشتم و پیشانی‌ام را ماساژ می‌داد و فوری خوب می‌شدم ولی الان چرا دست مادر زبر و سنگین شده و به پیشانی‌ام خیلی سخت فشار می‌آورد. ✍: زینب شریعتمدار هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
بخش اول من هناء هستم. هناء یعنی خوشی. می‌گویند خوش قدمم. بلدم تا ۲ بشمارم ولی بیشتر از ۲تا از صداها می‌ترسم و بغل مادرم می‌پرم. حتی خواهر برادرهام هم می‌ترسند. بلدم با چرخ گرد و قشنگ صورتی با مهره‌های رنگارنگ و با یک سگ و گربه و موش که جلوی من می‌نشینند و برادرخواهراهایم گربه را مدام می‌فرستند دنبال موش‌ها راه بروم‌. گربه‌ها وقتی می‌دوند میو‌میو می‌کنند و من می‌خندم. وقتی روی چرخم، دنبال خواهر برادرهایم می‌دوم. آن‌ها هم دنبال من. شیشه که می‌خورم، پاهایم را تکان می‌دهم و چشمان قلمبه‌ام دنبال خواهر برادرانم می‌کند، مبادا از بازی آن‌ها عقب بیفتم. آن روز که صداها خیلی بلندتر از همیشه بود، گرسنه بودم. گریه می‌کردم ولی مادرم سراغم نمی‌آمد. مطمئن بودم مادر یا با شیشه شیرم برمی‌گردد یا با ظرف پر از سرلاک خوشمزه و شیرین. ولی باید تند تند بخورم تا برادرم ناخنک نزند. پشت پنجره از ظهر هم روشن‌تر شد. صدا خیلی بلندتر از همیشه بود. خیلی..‌ آنقدر بلند که از توی گوشم چیزی بیرون ریخت. تمام تنم درد گرفت. دلم می‌خواست پاهایم را تکان بدهم ولی نمی‌شد. هرچه گریه کردم کسی سراغم نیامد حتی مادرم. خیلی ترسیده‌بودم و با خودم می‌گفتم یعنی مادرم کجاست؟ دستم، سرم، و پاهایم درد می‌کرد. گمانم دستم خیس شده ولی نمی‌دانم چطوری. من کنار اسباب‌بازی‌ها نشسته بودم و بازی می‌کردم. گشنه‌ بودم. منتظر شیشیه بودم یا حتی سرلاک. الان که فکر می‌کنم دوست دارم مادر بیاید حتی اگر برادرم سیف به سرلاک من ناخنک بزند. از صبح مادر به هیفاء گفت:"بعد از صبحانه برو حمام." و قول داد من با هیفاء بروم آب‌بازی کنم. ولی نمی‌فهمم چه اتفاقی افتاد. سیف و عبدالله را نمی‌بینم. و هیفاء را. حتی اسباب‌بازی‌ها را هم. فکر می‌کنم شب شده و مادر، من و خواهر برادرها را خوابانده. ولی صدای خودش و بابا هم نمی‌آید. درست که فکر می‌کنم از قبل از این صداهای بلند، بابا دیگر خانه نیامده. از همان شب که بابا به مادر گفت باید در آب و آرد صرفه‌جویی کند. فکر کنم مادر خواسته صرفه جویی کند که برایم غذا نیاورد. بابا به مادر می‌گفت پیش‌بینی ما اینست که این بار محاصره جدی‌تر باشد و باید مراقب همه چیز بود. هیفاء از سیف پرسید: "پیش بینی یعنی چه؟" ولی سیف گفت: "این حرف‌ها مال بزرگترهاست و تو لازم نیست بدانی." بابا گفت: "ما تقریبا مطمئنیم که را محاصره صد در صدی می‌کنند و هیچ چیزی به وارد نخواهد شد. باز هم هیفاء به سیف نگاه کرد و گفت: " محاصره؟" سیف گفت: "مثل معادله نوشته می‌شود." و دوباره گفت: "هر چند این بار معادله حتما تغییر خواهد کرد. این بار معادله را ما حل می‌کنیم تا دیگر نامعادله‌ای نباشد." من دنبال موش و گربه‌ی روی چرخم بودم و اصلا نمی‌فهمیدم چه دارند می‌گویند. سیف به هیفاء گفت: "این بار نقشه فرق می‌کند!" نقشه را فهمیدم. گمانم عبدالله دارد نقشه می‌کشد سرلاک‌های مرا بخورد ولی نقشه‌اش جدید است و احتمالا می‌خواهد همه را بخورد و به من هیچی نرسد. گمانم سگ روی چرخم جای گاز گرفتن گربه پای مرا گاز گرفته که اصلا نمی‌توانم تکانش دهم. انگار صدای خواهر و برادرانم را هم می‌شنوم ولی نمی‌فهمم چه می‌گویند. فکر کنم به خاطر آبی است که از گوشم ریخت. نمی‌دانم چرا صدای‌شان هست ولی خودشان نیستند. مطمئنم مادرم دستش بند است که به گریه‌های من محل نمی‌گذارد ولی هیفاء کجاست یا حتی عبدالله ؟! چه بویی می‌آید؟! نکند مادر و هیفاء دارند وسایل رفتن به مزرعه را آماده می‌کنند مثل آن روز که رفتیم و بابا گوشت خرید و کباب کردیم. خیلی بوی خوبی می‌داد. بابا یک تکه گوشت داد به من گاز بزنم. می‌گفت برای این که دندانم زود و بدون درد در بیاید خیلی خوب است. نمی‌دانم چرا مدام درد پاهایم بیشتر می‌شود. الان می‌توانم بفهمم تا مغز استخوانم می سوزد، یعنی چه؟! فکر می‌کنم همین حسی است که در پای من است. چقدر چشمم می‌سوزد مثل وقتی که مادر صبح‌ها اسفند و بخور دود می‌کرد و چشم من می‌سوخت و به سرفه می‌افتادم. الان هم دارم سرفه می‌کنم درست مثل بچگی‌هایم وقتی قلپ قلپ شیر می‌خوردم و می‌پرید توی گلویم. آن موقع مادر می‌زد پشتم و پیشانی‌ام را ماساژ می‌داد و فوری خوب می‌شدم ولی الان چرا دست مادر زبر و سنگین شده و به پیشانی‌ام خیلی سخت فشار می‌آورد. ✍: زینب شریعتمدار هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
بخش دوم ازمیان صداها یکی آشنا بود. مزه خاک ریخت در دهانم. شاید مادر یا یکی از بچه‌ها باشد. یا حتی بابا. چند روز است که بابا نیامده. دلم بهانه‌اش را می‌گیرد. ولی صدای گنجشک‌های بالای درخت انجیر توی حیاط خانه است که هر صبح تا خورشید طلوع می‌کند شروع به جیک‌جیک می‌کنند. انگار با من حرف می‌زنند، دوست‌شان دارم، مثل مادرم. دلم می‌خواهد گریه کنم ولی دهانم را باز کنم پر از طعم بد می‌شود. مثل طعم آن شن‌هایی که رفته بودیم لب دریا و سیف من و عبد الله را در خاک لب دریا قایم کرد. دلم می‌خواهد حالا که کسی نیست با این گنجشک‌ها پرواز کنم و بروم از بالای آسمان و بقیه را پیدا کنم. انگار تمام رختخواب‌ها رویم افتاده باشد و آن زیر مانده باشم حتما مادر دارد رختخواب‌ها را از روی تنم بلند می‌کند‌. درست است هنوز درد دارم ولی روی تنم سبک شده. خدای من! مادرم، سیف و عبدالله و حتی هیفاء اینجا هستند. چرا مرا با خود نبرده بودند؟! کنار هم آرام خوابیده اند! کاش پدر هم بود. بالاخره مادر مرا در آغوش گرفت. دردهایم آرام شد. سیف اینجا هم از همه ما بیشتر می‌داند: اینجا است. بهشت. بدون محاصره و درد و البته بدون پدر. او را از همین بالا دیدم. روی صورتش را پوشانده و فریاد می زند: "الله اکبر، فداء فلسطین، فداء الاقصی" ✍: زینب شریعتمدار هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab