#روایت_۱۵۴
برشی از یک داستان
(توضیحی کوتاه از روایتِ نقاشی)
یک مبارزِ بهتمامعیار بود. کودکیاش را زیر پا گذاشته بود تا کودکانی که در آینده میزیستند مبتلا به این خاموشی و خفقانِ دنیایِ پاک کودکی نشوند.
اما بیامان اشک میریخت.
گفتم:«همهیِ آدمها با جنگیدن زندهاند؛ با مبارزه کردن.»
نگاهش را به چشمانم دوخت. چشمانش درد داشت؛ دردی که بدون اغراق وجودم را درهم شکست. انگار خستگی و نرسیدن عضوی جداناپذیر از زندگیشان شده بود.
گفت:«درست است. همهی حرفهایت درست است. اما تا کِی؟»
ناخودآگاه و بیاختیار گفتم:«تا همیشه.»
سرم را بالا گرفتم؛ اشک در چشمانم به جوشش درآمد. دستانم را بر دستانش حائل کردم و بیدرنگ آنها را فشردم،
و در ادامه بر زبان قفل نهادم و حرفهایِ قلب را بر زبان روانه ساختم:«هیمایِ من! تا زندهایم باید بجنگیم؛ برایِ تحقق آرزوها و آرمانهایمان، برایِ آزادی.
و یقین داشته باش بعد از این پیروزی زندگی هنوز هم جریان دارد؛ پس باید جنگید. نباید راکد بود؛ عمیقا باور داشته باش که آدم خلق شد برای سائر بودن، برای مبارزه.»
امید را از میانِ انگشتانش و گر گرفتن آنها دریافتم.
گفت:«پیروز میشویم؟»
گفتم:«تو قطعا از من بهتر میدانی پایانِ شبهای سیاه، روشنایی است و بالعکس. رژیم صهیونیستی جانش و توانش همه از آنِ آمریکاست. این دو بههم پیوستهاند. باید آنها را از هم گسست؛ باید شکستشان.»
ایستاد؛ مشتهایش را گره کرد و گفت:«ما آنها را از هم میشکنیم:)))»
✍🏻 مطهره ناطق
#فلسطین
#جوانه
@jaryaniha
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#برای_زینب
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷#برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab