eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
468 دنبال‌کننده
548 عکس
150 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توضیح: شور و شوق کودکان فلسطینی در اردوگاه آوارگان در غزه از پدیدار شدن رنگین‌کمان 🔻دعوتید به نوشتن از هر جنسی: قصه، روایت، نامه، دلنوشته و حتی نوشتن احساسات‌تون نسبت به قاب عکس‌هایی که در کانال می‌فرستیم. بسم الله... بنویسین... بنویسین و نگران کیفیت اون نباشین. 🔻فراموش نکنین این موارد رو پای روایت‌تون بنویسین و همراه با عکس‌نوشته ارسال بفرمایین( البته ما فقط نام قشنگتون رو پای قلمتون در کانال منتشر می‌کنیم) : ۱. نام و نام خانوادگی ۲. شماره تماس ۳. نام استان و شهرستان ۴. سن ۵. شغل ۶. تحصیلات ۷. هر چی که دل تنگ تون می‌خواد ، راوی امید و یارایی انسان https://eitaa.com/raviya_pishran بفرستید برامون به: @baraye_zeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توضیح: اذان گفتن یک کشیش برای حمایت از غزه در کلیسا 🔻دعوتید به نوشتن از هر جنسی: قصه، روایت، نامه، دلنوشته و حتی نوشتن احساسات‌تون نسبت به قاب عکس‌هایی که در کانال می‌فرستیم. بسم الله... بنویسین... بنویسین و نگران کیفیت اون نباشین. 🔻فراموش نکنین این موارد رو پای روایت‌تون بنویسین و همراه با عکس‌نوشته ارسال بفرمایین( البته ما فقط نام قشنگتون رو پای قلمتون در کانال منتشر می‌کنیم) : ۱. نام و نام خانوادگی ۲. شماره تماس ۳. نام استان و شهرستان ۴. سن ۵. شغل ۶. تحصیلات ۷. هر چی که دل تنگ تون می‌خواد ، راوی امید و یارایی انسان https://eitaa.com/raviya_pishran بفرستید برامون به: @baraye_zeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توضیح: در یمن، کودکان هم حتی ، مرد زاده می‌شوند! رجزخوانی کودکان علیه رژیم صهیونسیتی و آمریکا 🔻دعوتید به نوشتن از هر جنسی: قصه، روایت، نامه، دلنوشته و حتی نوشتن احساسات‌تون نسبت به قاب عکس‌هایی که در کانال می‌فرستیم. بسم الله... بنویسین... بنویسین و نگران کیفیت اون نباشین. 🔻فراموش نکنین این موارد رو پای روایت‌تون بنویسین و همراه با عکس‌نوشته ارسال بفرمایین( البته ما فقط نام قشنگتون رو پای قلمتون در کانال منتشر می‌کنیم) : ۱. نام و نام خانوادگی ۲. شماره تماس ۳. نام استان و شهرستان ۴. سن ۵. شغل ۶. تحصیلات ۷. هر چی که دل تنگ تون می‌خواد ، راوی امید و یارایی انسان https://eitaa.com/raviya_pishran بفرستید برامون به: @baraye_zeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توضیح: مصاحبه با یک کودک یمنی. متاسفانه هرچه جستجو کردم کامل ترش را پیدا نکردم. خودتان را بگذارید جای این کودکِ بی‌نظیر، یا جای یکی از هزاران مادری که چنین فرزندانی را با شیره جان تربیت می‌کنند یا جای...؟ 🔻دعوتید به نوشتن از هر جنسی: قصه، روایت، نامه، دلنوشته و حتی نوشتن احساسات‌تون نسبت به قاب عکس‌هایی که در کانال می‌فرستیم. بسم الله... بنویسین... بنویسین و نگران کیفیت اون نباشین. 🔻فراموش نکنین این موارد رو پای روایت‌تون بنویسین و همراه با عکس‌نوشته ارسال بفرمایین( البته ما فقط نام قشنگتون رو پای قلمتون در کانال منتشر می‌کنیم) : ۱. نام و نام خانوادگی ۲. شماره تماس ۳. نام استان و شهرستان ۴. سن ۵. شغل ۶. تحصیلات ۷. هر چی که دل تنگ تون می‌خواد ، راوی امید و یارایی انسان https://eitaa.com/raviya_pishran بفرستید برامون به: @baraye_zeinab
توضیح: دختربچه فلسطینی در حالی که لقمه نانی در دست داشت با موشک صهیونیستها به شهادت رسید. 🔻 این آخرین وعده غذایی او و خانواده اش بود قبل از اینکه موشک های رژیم اشغالگر آنها را غافلگیر کند. (شرق گذرگاه رفح در جنوب نوار غزه) 🔻دعوتید به نوشتن از هر جنسی: قصه، روایت، نامه، دلنوشته و حتی نوشتن احساسات‌تون نسبت به قاب عکس‌هایی که در کانال می‌فرستیم. بسم الله... بنویسین... بنویسین و نگران کیفیت اون نباشین. 🔻فراموش نکنین این موارد رو پای روایت‌تون بنویسین و همراه با عکس‌نوشته ارسال بفرمایین( البته ما فقط نام قشنگتون رو پای قلمتون در کانال منتشر می‌کنیم) : ۱. نام و نام خانوادگی ۲. شماره تماس ۳. نام استان و شهرستان ۴. سن ۵. شغل ۶. تحصیلات ۷. هر چی که دل تنگ تون می‌خواد ، راوی امید و یارایی انسان https://eitaa.com/raviya_pishran بفرستید برامون به: @baraye_zeinab
کربلای کابل قسمت دوم پدر امیرعلی می‌گوید: "همین‌جا می‌رفت مسجد حجت، گاهی هم تکیه ابوالفضلی. زنجیر کوچیکی براش خریده بودم. ولی بیشتر شوق بیت‌الزهرای حاج‌قاسم را داشت. انگار می‌رفت عروسی." عروس‌شان از روز انفجار می‌گوید. روی سنگ جدول می‌نشیند. امیرعلی جلویش روی پا بند نبوده. بمبی می‌ترکد. می‌دود. امیرعلی هم دنبالش. بچه ۱۱ساله، وسط درخت‌ها می‌گوید زیر پیراهنم دارد می‌سوزد. وارسی می‌کند می‌بیند زخمی شده. بچه را می‌خواباند. مادر امیرعلی، رو تنگ می‌کند و اشک می‌شود. لب‌ازلب برنمی‌دارد. عروس جورش را می‌کشد. _دراز کشید رو زمین. رنگش رفت. گفت منو بشون سوختم! جیغ‌وداد می‌کند. یکی بچه را بغل می‌زند می‌گذارد داخل آمبولانس. انفجار دوم! هم‌ریز می‌شود. آمبولانس حرکت می‌کند. نمی‌داند بچه را کجا برده‌اند. _جلوی یه موتوری رو گرفتم. التماسش کردم منو ببر بیمارستان باهنر. می‌گویند جنازه‌ها داخل پارکینگ است. پیداش نمی‌کند. بچه را بین زخمی‌ها هم نمی‌بیند. می‌رود بیمارستان افضلی‌پور، می‌رود مهرگان. مجروحی به اسم امیرعلی در لیست نبوده. ادامه دارد... ✍️: محمد علی جعفری شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
"مدرسه" قسمت اول مامان زهرا با دست های چروکیده ولرزانش سوزن را نخ می کند.وبا مهارت به پارچه کوک می‌زند؛کوک های کوچک ویک شکل. هرچه به پارچه نگاه میکنم آستین ویقه لباس را پیدا نمی کنم !از دامن چین دار هم خبری نیست .! یعنی این یک لباس مردانه است ؟ که حتی یک پاپیون یا گل نرگس هم روی یقه اش ندارد ،مامان زهرا چشم هایش را باز وبسته می کند ودست هایش را ماساژ می دهد؛انگار حسابی خسته شده است اما باز هم دست از پارچه نمی کشد .شاید مامان زهرا دارد یک جانماز می دوزد .آخر هر بار که می رود سراغ پارچه قبلش وضو می‌گیرد؛ چند روزی ایست که مدرسه ها تعطیل هستن راستش را بخواهید دلم برای مدرسه ودوستانم تنگ شده است. پدرم می گوید:آنقدر اوضاع کشور خراب است. که حالا حالا مدرسه ها باز نمی شوند. مادرم مدام غصه می خورد وپنهان از من اشک می ریزد و به مامان زهرا می گویید آخراین خدانشناس هااز ما چه می خواهند بخشی از کشورمان راکه گرفتن بس نبود حالا می خواهند ما را از کشور پدرانمان بیرون کنند.اوگریه کنان ادامه می دهد هربار که احمد از خانه بیرون می رود تا برگرددهزار بار میمرم وزنده می شوم که آیا پدر، فرزندم سالم برمی گردد یانه. ،آخر مادر جان دختر بیچاره من چه گناهی داردکه در سال اول مدرسه باید درحسرت رفتن به مدرسه بماند. ✍️: دنیا کریمی شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
🔻دعوتید به نوشتن از هر جنسی: قصه، روایت، نامه، دلنوشته و حتی نوشتن احساسات‌تون نسبت به قاب عکس‌هایی که در کانال می‌فرستیم. بسم الله... بنویسین... بنویسین و نگران کیفیت اون نباشین. 🔻فراموش نکنین این موارد رو پای روایت‌تون بنویسین و همراه با عکس‌نوشته ارسال بفرمایین( البته ما فقط نام قشنگتون رو پای قلمتون در کانال منتشر می‌کنیم) : ۱. نام و نام خانوادگی ۲. شماره تماس ۳. نام استان و شهرستان ۴. سن ۵. شغل ۶. تحصیلات ۷. هر چی که دل تنگ تون می‌خواد ، راوی امید و یارایی انسان https://eitaa.com/raviya_pishran بفرستید برامون به: @baraye_zeinab
کربلای کابل قسمت سوم برمی‌گردد بیمارستان باهنر. ۱۲شب پیداش می‌کند. فرار می‌کنم از اینکه بخواهم تصور کنم توی این ساعات چه بهشان گذشته. _ تو آمبولانس بیهوش میشه، نتونسته اسم و فامیلشو بگه. به گمان‌شان زخم کاری نیست، زود مرخص می‌شود. بی‌خبر از اینکه ساچمه، ریه و روده را پاره کرده. _شماره پرستار رو گرفته بودم. هی زنگ می‌زدم. کم‌کم ته دلم رو خالی کرد. گفت حال و روز خوبی ندارد. گفت هوشیاریش از ۴ بالاتر نمیاد! گریه می‌شود: "دو روز بیشتر نموند!" مادر چادرش را می‌کشد تا زیر چانه. اشک می‌شود. عروس انگار بخواهد از ماجرا فرار کند باز فلش‌بک می‌زند. با لبخندی تلخ می‌گوید: "تو باغ‌ملی آرایشگری پیدا کرده بود؛ مجانی موهاشو کوتاه می‌کرد، با اتوبوس می‌رفت" سوالی از اول گوشه ذهنم وول می‌خورد. می‌پرسم: "چرا اسمشو گذاشتید امیرعلی؟" پدرش می‌گوید: "فدای صاحب اسمش" عروس‌شان می‌گوید: "چون با علی قشنگ میشه، چون وقتی به علی‌ش می‌رسه قلب آدم آروم میشه!" پدر امیرعلی، تعجب را از چشمانم می‌خواند. جمله‌ای برگ‌ریزان می‌گوید: "امام گفت اسلام مرز ندارد؛ قبله ما، خدای ما و دین ما یکی‌ست!" ✍️: محمد علی جعفری شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻دعوتید به نوشتن از هر جنسی: قصه، روایت، نامه، دلنوشته و حتی نوشتن احساسات‌تون نسبت به قاب عکس‌هایی که در کانال می‌فرستیم. بسم الله... بنویسین... بنویسین و نگران کیفیت اون نباشین. 🔻فراموش نکنین این موارد رو پای روایت‌تون بنویسین و همراه با عکس‌نوشته ارسال بفرمایین( البته ما فقط نام قشنگتون رو پای قلمتون در کانال منتشر می‌کنیم) : ۱. نام و نام خانوادگی ۲. شماره تماس ۳. نام استان و شهرستان ۴. سن ۵. شغل ۶. تحصیلات ۷. هر چی که دل تنگ تون می‌خواد ، راوی امید و یارایی انسان https://eitaa.com/raviya_pishran بفرستید برامون به: @baraye_zeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توضیح: صحبت های پدر شهید ریحانه سلطانی نژاد (دختر کاپشن صورتی)در جمع بچه های مدرسه... صحبت های پر از استقامت این مرد یک طرف، اشک های این بچه های دبستانی یک طرف... 🔻دعوتید به نوشتن از هر جنسی: قصه، روایت، نامه، دلنوشته و حتی نوشتن احساسات‌تون نسبت به قاب عکس‌هایی که در کانال می‌فرستیم. بسم الله... بنویسین... بنویسین و نگران کیفیت اون نباشین. 🔻فراموش نکنین این موارد رو پای روایت‌تون بنویسین و همراه با عکس‌نوشته ارسال بفرمایین( البته ما فقط نام قشنگتون رو پای قلمتون در کانال منتشر می‌کنیم) : ۱. نام و نام خانوادگی ۲. شماره تماس ۳. نام استان و شهرستان ۴. سن ۵. شغل ۶. تحصیلات ۷. هر چی که دل تنگ تون می‌خواد ، راوی امید و یارایی انسان https://eitaa.com/raviya_pishran بفرستید برامون به: @baraye_zeinab
توضیح: تصویرسازی صورت گرفته از دختر کاپشن صورتی پس از موشک باران بامداد امروز سپاه پاسداران در انتقام شهدای کرمان 🔻دعوتید به نوشتن از هر جنسی: قصه، روایت، نامه، دلنوشته و حتی نوشتن احساسات‌تون نسبت به قاب عکس‌هایی که در کانال می‌فرستیم. بسم الله... بنویسین... بنویسین و نگران کیفیت اون نباشین. 🔻فراموش نکنین این موارد رو پای روایت‌تون بنویسین و همراه با عکس‌نوشته ارسال بفرمایین( البته ما فقط نام قشنگتون رو پای قلمتون در کانال منتشر می‌کنیم) : ۱. نام و نام خانوادگی ۲. شماره تماس ۳. نام استان و شهرستان ۴. سن ۵. شغل ۶. تحصیلات ۷. هر چی که دل تنگ تون می‌خواد ، راوی امید و یارایی انسان https://eitaa.com/raviya_pishran بفرستید برامون به: @baraye_zeinab
گوشواره‌ی قلبی‌ را که به گوشش انداختم، دلم ضعف رفت. ملوس شده بود. سفت بوسیدمش، جیغش درآمد. انگشت ظریفش تا شب درون قلب‌ها بود و می‌تاباند. شب زیر سینه‌ام به خواب رفت. موهای طلایی عرق کرده‌‌اش را پس زدم. خم شدم. گردن گرمش را بو کردم. لاله‌ی گوشش سرخ شده بود. دلم ریش شد. روی تشک خواباندمش. روغن آوردم. چرب کردم. گوشواره‌ها را درآوردم. صبح که بیدار شد دنبالشان می‌گشت. بغلش کردم. اثری از سرخی نبود. لاله‌ی نرمش را بوسیدم و گوشواره‌ها را دوباره انداختم:"ریحان مامان! دست به گوشوارت نزنیا‌!" سر کج کرد و انگشت در دهان گذاشت. کاپشن تنش کردم. به سینه‌ام فشارش دادم. مثل پشمک نرم و صورتی شده بود. حالا خم شده‌ام توی تابوت را می‌بینم. با پارچه‌ی سفید، مثل شکلات، قنداقش کرده‌اند. چه خوب دیشب گوشش را چرب کردم! خداروشکر دیگر انگشتش را توی قلب‌ها نکرد! لرز می‌کنم. انگار یخ روی بدنم گذاشته‌اند. بازوهام را چنگ می‌زنم. الهی شکر کاپشن صورتی‌اش پشمی است. ریحانم سردش نمی‌شود! یکی از پشت سر صدا می‌زند:«آنجا نایست! برگرد توی تابوت خودت..» میگویم:«اخر ریحانم..» صدا می‌گوید:«کنار بهشت منتظرت است» ✍محترم محققیان شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
*مادرها یادشان نمی‌رود...* نوروز بود. یادم می‌آید عمه‌جان، دخترکم را با هزارویک وعده و وعید سوار ماشین کرد تا بروند گوش‌هایش را سوراخ‌کنند. من دلم نمی‌آمد. می‌گفتم بچه را گول نزنید که درد ندارد، بگذارید بزرگ‌شود خودش بخواهد. ولی گوششان پی گوشواره بود و به حرف‌های من بدهکار نبود: «زینب بیا بریم دوتا ستاره بچسبونیم رو گوشت، بعد هم اسباب بازی بخریم.» برق چشم‌های دخترک، چشمم را زد. می‌دانستند طاقت دیدن درد کشیدنش را ندارم، گفتند تو نیایی بهتر است، بغض می‌کنی بچه فکر می‌کند چه خبر است، ولی رفتم. دستش را گرفتم، جیغ زد و اشک ریخت. گفت که گوش دوم را نمی‌خواهد سوراخ کند، چقدر التماس نگاهش افتاد توی چشم هایم، ولی درد دومی هم به جانش نشست، و به جان من. حتی گوشواره ستاره‌ای هم نداشتند. یک دایره‌ی صورتی بود فقط. حالا از آن روز خیلی گذشته، دخترک یادش رفته، ولی من نه... مادرها یادشان نمی‌رود. هنوز از عمه‌جان دلخورم. گوشواره ارزش گریه‌ی بچه را نداشت. اصلا نمی‌دانم چرا گوشواره‌ها اسم رمز همه روضه‌ها می‌شوند‌. داغ می‌شوند و داغ برجا می‌گذارند، چه آن‌وقت که از نرمه‌ی گوش دخترکان کشیده‌شدند و گوش را دریدند، و چه حالا که نشانه‌شدند و دل را آتش‌زدند. هی فکر می‌کنم به عمه ای که شاید گوش بچه را سوراخ کرده و حالا دارد هی محکم می‌زند روی پایش و روضه می‌خواند. عزیز دل عمه... عزیز دل مادر... عزیز دل همه‌ی مادرهای این سرزمین... ریحانه‌ی کاپشن صورتی، گوشواره قلبی ما! ✍: مریم راستگوفر هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏: مریم راستگوفر هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
1⃣ بی بی صدیقه داروی مخصوصش را به پیشانیم مالید و دستمال سرم را چفت کرد. صدای رقصیدن قاشق توی استکان شده بود اهنگ پیش زمینه‌‌ی صدایش: «قدیما سر زائو رو از این داروهای مخصوص میزدن و محکم دستمال پیچ می‌کردن،میگفتن سر زائو خالی شده. بخور دخترم، سر دردت بهتر میشه، حالا که شوهرت دخترات رو برده بیرون، بگیر بخواب، این یکی دخترتم که خوابه؛ اسمش فاطمه چی چی بود؟!» پرده‌ی سنگین مشکی پلکها را به زور کنار زدم:«فاطمه حسنا» با صدای قناد، خاطرات گذشته رهایم کرد: «روی کیک چی بنویسم خانوم؟» شمع دوسالگی تاج دار را از قفسه برمی‌دارم و توی دست می‌چرخانم: «فاطمه حسنا جان تولدت مبارک. فردا ساعت چهار، میام تحویل می گیرم.» کلید را توی قفل می‌چرخانم و زمان هم پایش می‌چرخد: «مادر بس که سردی میخورین همش دختر دار میشی، از بچگیت به مامانتم میگفتم انقده لواشک و ترشی بهش نده، دخترزا میشه ولی گوشش بدهکار نبود که نبود، به خودش رفتی تو یک‌دندگی!» دوباره پرده‌ی سنگین مشکی پلک هایم را روی چشم کشیدم تا سر دردم آرام بگیرد، اما نه نباتِ توی گل گاو زبان، قصد حل شدن داشت و نه بی بی، قصد بی خیال شدن از بحث دختر زایی؛ هر دو با هم، فرهاد شده بودند و به نوبت تیشه میزدند به ریشه‌ی اعصابم. مادرم به موقع رسید: «بی‌بی،تازه زایمان کرده، خوبه خودتون میگی سرش خالیه،خواهشا باز حرفای قبلی رو پیش نکشید. مریم واسه جنسیت،بچه نمیاره،خوبه هزار بار شنیدین که میگه اینا سرباز ظهورن، فرقی نداره دختر یا پسر،مهم اینه سربازای ظهور زیاد بشن. » بی بی که این حرف ها برایش حکم توجیه داشت، قاشق را از دل دمنوش گل گاو زبانم بیرون کشبد و ابرو به هم گره زده، با یک هورت، سر کشید. «چه حرفا،دختر رو چه به سربازی! آقا هم که بیاد میگه پسراتون رو بفرستین واسه جنگ،دخترا بمونن کارای پشت جبهه رو انجام بدن! واسه همون سربازی ظهور هم که شده،باید پسر بیاری.» در خانه را باز می‌کنم. فاطمه حسنا می‌پیچد توی چادرم و دست هایش را دور پاهایم قلاب می‌کند: «شلام مامانی!» چقدر عاشق مربع های پهن و کوچک پوشیده از شیر بین لب هایش هستم، مرا یاد چند ماه قبل و شیر خوردن های وقت و بی وقتش می‌اندازد. کلید را از جا کلیدی آویزان می‌کنم و بوسه ای از گونه های نرم و گرمش می‌گیرم، بوی نوزادیش را می‌دهد. صدای گریه اش بلند شده بود،در آغوش گرفتم و زیر گلویش را بوییدم، سردردم آرام گرفت؛ کاش می‌شد از این بو، عطری ساخت برای روزهایی که دیگر نوزاد نیست و من دلتنگ بویش می‌شدم. کمی خودم را روی بالشت بالا کشیدم و گلبرگ نازکم را در آغوش گرفتم ؛ آرام مشغول شیر خوردن شد: «بی بی جان، شهادت وسربازی که فقط مخصوص پسرا نیس. مگه کم شهیده‌ی خانم داریم، مهم‌ترینش حضرت زهرا؛ اصن به این امید اسم دخترام رو فاطمه و زهرا میزارم که مثل حضرت، سرباز ولایت و امام زمانشون باشن.» بی بی، پوف کشداری کشید، بلند شد و زیر لب غرولندگویان با استکان خالی به سمت آشپزخانه رفت. لب‌های مادر،گونه هایش را بالا کشاند: «به دل نگیر مادر،بی بی حرفای قدیمیا رو تکرار می‌کنن،با گوشت و خونشون قاطی شده،دست خودشون نیس.» لبخند زدم و فاطمه حسنا را آرام روی شانه گذاشتم و با سر انگشتان به کمرش چند ضربه‌ی کوچک زدم تا درد کولیک به جانش چنگ نزند. تلفن را برمی‌دارم: «الو...سلام مامان، خوبین؟... همه خوبیم... میگم شما با بی‌بی میاین یا من برم دنبالشون؟» عقربه‌ی کوچک دست به شماره‌ی پنج رسانده؛ چشمم را دورتا دور خانه می‌چرخانم؛ همه‌ی اسباب و اثاث خانه، مرتب مثل دانه های انار، نشسته‌اند و ارامش زیر پوست خانه خزیده. بچه ها لباس ‌های مهمانی به تن، زیر ریسه های رنگی نشسته اند و بادکنک برای بعد از مراسم، نشان می‌کنند... میوه هارا یکبار دیگر توی میوه خوری بلوری لب طلایی جابجا میکنم که مهمان ها از راه می رسند. دخترها خودشان را به آغوش مادرم می اندازند و دختر کوچکم گونه‌ی نرم مادرم را می‌بوسد: «مامان جونی تبلُّدمه،بادکنکام رو نیگاه،برام چی جایژه حلیدی...» همه می‌خندند. دخترکم دستش را روی گونه، جای بوسه‌ی پدرم می‌کشد تا به قول دخترها، جای سوزش تیغ‌های ته ریش پدرم را ارام کند. فاطمه حسنا،دو لپی، فوت کش‌داری، راهی شمع عدد «دو» می کند و خودش برای خودش قبل از همه دست می‌زند: «هولا...تبلُّدم مبالک...دست بذنین.» زیر نگاه بچه ها مشغول برش کیک می شوم که دارند برش هارا میلیمتری اندازه می زنند تا مبادا «مثقال ذرهٍ» سهمشان از دیگری کمتر باشد. پدر تلویزیون را روشن می‌کند و دستش را روی دکمه‌ی شش کنترل نگه‌ می‌دارد. چاقو توی دستم روی کیک می‌رود.(ادامه👇) ✍: آرزو نیای عباسی هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
2⃣ زیر نویس قرمز، جلوی چشمم رژه می‌رود:«خبر فوری،حادثه‌ی تروریستی در گلزار شهدای کرمان...» توت فرنگی زیر چاقو میلغزد ورنگ قرمزش می‌پاشد روی لباسم. دلم خون می‌شود. کیک از گلوی هیچکداممان پایین نمی رود و تمامش سهم بچه ها می‌شود. خشم و غم،اشک می شود و از چشمانم سر میخورد روی شمع دوسالگی که توی دستم خشکش زده. اسامی و تصاویر شهدا تمام فضای حقیقی و مجازی را پر کرده اما یک تصویر پررنگ تر از همه، قاب تلویزیون را می‌گیرد : «دختـــر کاپشن صورتی گوشواره قلبی شهیده‌ی دوساله...» ناخودآگاه نگاهم به نگاه لرزان بی بی صدیقه گره می خورد... شرم از چشمانش سر می‌خورد روی روسری سفیدش... نگاهش را از من می گیرد و به دختر دوساله‌ام زل می‌زند که مات و مبهوت به لکه های قرمز روی لباسم خیره شده؛ لب های چروکیده‌اش آرام بالا و پایین می روند: «راست میگفتی،دخترا هم به سربازی میرن،یه روز به فرماندهی حاج قاسم،یه روز به فرماندهی امام زمان...» بغض می کند دست هایش را که چون دریای طوفانی، موّاج است،بالا تر از سرش میاورد و نگاهش را به سقف می‌دوزد: «دخترای گلم، سرباز ظهور باشین به حق علی،مثل دختر کاپشن صورتی گوشواره قلبی...» پایان ✍: آرزو نیای عباسی هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏: آرزو نیای عباسی هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
کلید خانه به نام خدا حامد را مدرسه گذاشته ام و به خانه برمیگردم که تازه یاد سفارش همسرم می‌افتم. نمیدانم از گذشت سن است یا چی که  همه چیز را قرو قاطی می‌کنم.  انگار عقل و هوش ازسرم رفته. نمی‌دانم کلید خانه را کجا گذاشته‌ام. باید برگردم خانه و برای رفتن آماده بشوم. اما هر قدر که جیب و کیفم را میگردم نیست که نیست‌. گوشه‌ای کنار خیابان می‌ایستم. با خودم می‌گویم من که آدم محتاطی بودم. پس کلیدم را کجا گذاشته‌ام. لااله الاه اللهی می‌گویم و خودم را به باد سرزنش میگیرم: آخر زن حسابی حالا اگر شوهرت زنگ بزند و بگوید مگر نمیخواستی روز مادر پیش مادرت باشی. بیا ساک  و وسایلت را بردار بیا می‌خواهی چه بگویی؟ بگویی که کلید را گم کرده‌ام اصلا چه فکری خواهد کرد؟ بیچاره شوهرت اینقدر خودش را به این در و آن در زد تا از اداره مرخصی بگیرد. آن وقت حالا..‌. لبم را گاز میگیرم. با صدای بوق ماشینی به خودم می‌آیم که دارد چند بچه در صندلی عقب ماشین نشسته اند و برای من دست تکان میدهند. تازه یاد سفارش حامد می‌افتم که گفته بود: مامان اومدنی تبلتم یادت نره. الان مدرسه است و میدانم که منتظر است. حتما وقتی به دنبالش بروم سراغ تبلتش را خواهد گرفت. با خودم میگویم: این طوری نمی‌شود. باید زنگ بزنم همسرم و اطلاع بدهم که کلید خانه را گم کرده‌ام. باید سرزنشهایش را به جان بخرم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. اما چاره‌ای ندارم. موبایلم را از توی کیف بیرون میکشم.‌ می‌خواهم تماس بگیرم. اما میترسم دعوایم بکند. با خودم می‌گویم برایش پیغام می‌گذارم. اینطوری بهتره. اینترنتم را روشن می‌کنم و  پیام می‌فرستم. میدانم به خاطر کارش آنلاین است.  آنجا زودتر پیامم را خواهد دید. توی همه کانالها و گروه ها خبر فوری زده‌اند. متحیر و کنجکاو یکی از کانالها را باز می‌کنم. و می‌خوانم: حمله تروریستی به زائران گلزار شهدای کرمان. قلبم تند می‌زند. کی،چطوری؟ علامت سوال بزرگی توی مغزم وول می‌خورد. خشکم می‌زند. تکیه می‌دهم به دیوار و عکسها و خبرها را بالا و پایین می‌کنم. نگاهم به  دست  زنی که کلید خانه‌اش را در دست دارد می‌افتد. به زمین افتاده و خونی است. اما کلید خانه‌اش را محکم  در دست نگه داشته. پایم سست می‌شود. حتما مادری است که در راه خانه بوده و نگران فرزندانش. حتما مادری بوده که به گلزار شهدا رفته و  قرار بوده شب فرزندانش برای تبریک روز مادر به دیدنش بیایند و او باید خودش را سریع می‌رسانده به خانه. به عکس زل میزنم. خیلی محکم و سفت کلید را چسبیده. خانه‌ و زندگی‌اش را دوست دارد. مثل خیلی چیزهای دیگر که عاشقشان است. خاک،وطن، حاج قاسم و ... اشک از چشم‌هایم روی صورتم می‌غلتد. با خودم زمزمه میکنم: وای از این غم. دوباره زل میزنم به کلید و عکس زن و دستهای خونی‌اش: چه روز مادری شد امسال. دشمن چه فکری کرده؟ خیال کرده ما زنها و بچه‌هایمان از این کارهای او می‌ترسیم. آیا به همین راحتی از علاقه‌ها و اسطوره‌هایمان دست می‌کشیم؟ زهی خیال باطل! ✍: فرانک انصاری هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏: فرانک انصاری هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
آغازی دوباره چشم‌هایش را گشوده بود و کنجکاوانه نگاه می‌کرد طوری که انگار نه انگار لحظاتی قبل از شکم مادر زاده شده‌است. او را به مریم نشان دادند. در آن حالِ پر درد و خسته‌ی بعد از زایمان، محو چشمان تیله‌ای و سیاه دخترک شد. صورت نوزاد را روی صورت مریم گذاشتند. نرم و لطیف بود... مریم لبخند زد و چشمانش را بست تا خوب حظ این همه لطافت را ببرد ... مادری، حس قشنگی است... مریم عاشق بچه بود. محمد هم. اما بچه‌دار نمی‌شدند. دکترها می‌گفتند نه او و نه محمد، هیچ کدام مشکلی ندارند. اما بعد از گذشت ۱۲ سال از ازدواج‌شان بچه‌دار نشده‌بودند. وقتی دخترک در شکم مادر جان گرفت و اولین لگد را زد هیچ‌کس باور نمی‌کرد. تمام نه ماه بارداری، مریم به هر بهانه‌ای ذوق بچه را می‌کرد. با هر تکان حتی، دست بر شکم می‌گذاشت، چشمانش را می‌بست و کیف عالم را می‌کرد. مادری حس خیلی قشنگی است... دخترک، تند تند شیر می‌خورد، قلپ قلپ، با کلی صدا و ولع. از آن مدل‌ها که همش آدم نگران می‌شود که نکند دل درد بگیرد. اما بعد کم کم همان طور، چسبیده به سینه مادر سنگین می‌شد و آرام می‌خوابید... مریم، زیر لب برای دل درد نگرفتنش، دعا می‌کرد... واقعا مادری، حس خیلی قشنگی است... تمام نوزادی دخترک همین‌طور گذشت. البته روز هفتم یک فرقی داشت: دخترک وسط شیر خوردنِ قلپ قلپ، ته دلش که سیر شده‌بود سینه را رها کرد، به مریم لبخند زد و دوباره شیر خوردن را از سر گرفت... صدای مهیبی بلند شد.‌ چیزی شبیه زلزله. مریم به بلند شدن از جا، نرسید.‌ سقف خانه بر سرش آوار شد... و دیگر چیزی نفهمید... محمد فریاد می‌زد... مریم صدا را می‌شنید و نمی‌شنید... محمد از لا به لای خرابه‌ها، پتوی صورتی نبیله را دید... همه جا آوار بود فریاد زد... مریم انگار اینجاست.... چند نفر دویدند کمک... وسیله ای نبود.... آوار را به سختی کنار می‌زدند... محمد دستش به صورت مریم خورد... آوار را سریع‌تر کنار زد... راه نفس کشیدن مریم را باز کرد.... مریم به زحمت چشم باز کرد... محمد لبخند زد. یاد نبیله افتاد.... از پای افتاد... مردم به کمک آمدند... بالاخره مریم و نبیله را از زیر آوار بیرون کشیدند... محمد نبیله را بغل کرد. فریاد زد.... امدادگر را صدا کرد.... امدادگر محمد و مریم را به زور از نبیله جدا کرد. بچه را بغل کرد و دوید... دوید تا بیمارستان... مریم دوید... محمد دوید... چند جوان محل، پی شان... نبیله هنوز لبخند به لب دارد... پیچیده در پارچه‌ای سفید... بر زمینِ لُختِ بیرونِ سردخانه‌ی بیمارستانی که جا ندارد... لبخند می‌زند به صورت مادرش... در انتظار نوبت برای یکی از همین گورهای دسته جمعی ... ✍: سیده هاله حیدری هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
/ بخش اول "جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید است." پَدَرجان همیشه این جمله را تکرار می‌کرد و به هراتی بودن خود می‌بالید ولی این بار ادامه داد: "اقیانوس بی‌آن‌که در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشه‌اش را سَیل (نگاه) کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمده‌ای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج." یوسف کنترل تلویزیون دستش بود و مدام کانال‌ها را عوض می‌کرد تا خبرهای بیشتری از حمله شجاعانه نیروهای مقاومت به سرزمین‌های اشغالی بشنود . گاه به گاه خنده بر گوشه لبش چنان می‌نشست که گویی به عروسش نظر افکنده باشد. گاه چشم تنگ می‌کرد و گاه با گوشی با دوستش گپ می‌زد. از صبح که خبر حمله فلسطینی‌ها را شنیده‌بود آرام و قرار نداشت. در خیال خودش مسافر بود و می‌رفت که به جبهه بپیوندد. اما یک‌باره یاد حکومت طالب‌ها که می‌افتاد، دل پیچه‌ای سخت به جانش می‌افتاد. نفسی از عمق جانش کشید و چشم سوی بالا کرد گویی آرزویی کرده‌باشد، دستی به رویش کشید و خود زیر لب برای خود آمین گفت. به پَدَرجان که او هم غرق در تلویزیون بود نگاهی کرد و گفت: "این‌ها مثل سگ دروغ می‌گویند. رقم کشتگان و گم‌شدگان خیلی بیش از این است که‌ می‌گویند. این جهودها از رقم کشته‌های خودشان هم ترس ‌دارند." با خود حساب کتاب می‌کرد بعد از چاشت با کُلچه به پوهنتون برود و دیگران را هم در این شادی شریک بسازد. رخت‌ها را از بند برداشت و به خواهرش مروارید داد و سفارش کرد: "فکرت به خط شلوارم باشد. امروز جشن است. برای تو هم چاکلت بگیرم به دوستانت توزیع کنی؟" مروارید پای دامنش را گرفت و چرخی زد و لبخند به لب با چشمکی موافقت خود را اعلام کرد. سرخوش و مستانه در خیابان خواجه علی موفق قدم می زد تا از کُلچه فروشی گل یاس کمی شیرپیره بخرد. شیرینی‌پزی درست روبروی صلیب سرخ بود. داشت به ساختمان صلیب سرخ نگاه می‌کرد و در خیالات خودش بعد از شیرینی‌فروشی می‌رفت صلیب سرخ تا بلکه بتواند با آن‌ها به فلسطین راه پیدا کند که یک‌باره صدایی مهیب به گوشش سیلی زد و همه جا پر از خاک شد. نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده ولی از حجم سنگینی که روی خود احساس می‌کرد فکر کرد باز حمله شده و زیر آوار بمباران مانده‌است. کوشش کرد تا پای خود را تکان دهد و از این که موفق شده‌بود لبخندی به لبش مانده و نمانده، تلخیِ خاک را در دهانش حس کرد و چشمانش سوخت. با هر تکان که می‌خورد، دردی عجیب در وجودش حس می‌کرد. نوری چشمانش را آزار داد و متوجه شد حجم آوار روی سرش خیلی نیست. امید در دلش زنده شد. یا علی گفت و پاها را بیرون آورد و بلند شد، درد داشت ولی توان ایستاده شدن نیز. دستانش را بالا آورد تا خاک روی چشمانش را پاک کند. نگاهی به اطراف کرد و زیر لب گفت: "چی گپ شده؟ بمبی بوده که این قدر مرا دور پرت کرده. کجا هستُم؟" جایی را نمی‌شناخت. یعنی جای سالمی وجود نداشت تا بتواند از نشانه‌ها بفهمد الان کجا پرت شده. دور و برش را نگاه کرد. صدای ناله‌هایی به گوشش می‌رسید ولی مبهم بود. یاد شیرینی و قولی که به خواهرش داد افتاد. پای راست را روی تلی از خاک گذاشت و پای چپ را بلند کرد. همه جا تل خاک بود. تابلوی آن طرف سَرَک به چشمش آمد: "صلیب سرخ؟" اشک از چشمانش سرازیر شد بابت فکری که داشت. همه چیز نابود شده بود. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد نزدیک ۱۱:۳۰ بود. زمین زیر پایش لرزید. تازه متوجه شد که بمباران نبوده و صد فیصد زلزله بوده‌است. شروع کرد به دویدن. گاهی به چپ و گاهی به راست می‌رفت تا شاید مسیر خانه را پیدا کند. و دوباره باز می‌گشت. یک ساعتی سرگردان بود تا یک‌باره ایستاد. شاخه‌های درخت پیر انار خانه‌شان نشانه‌ای بود که این آوار که پیش روی اوست، باید خانه‌شان باشد. هیچ چیز سر جایش نبود. تلاش کرد آوار را با دست بردارد شاید خواهر و پدرجانش را نجات دهد. صدایی از زیر آوار به گوشش رسید. صدای گزارش‌گر الجزیره بود از و عملیات نیروهای مقاومت. صدا، زمین گیرش کرد. نشست و سر بر زانو گذاشت و های‌های گریه کرد. و میان اشک و آه گفت: "خداجان قرار داشتم بروم کمک کنم. این چه مصیبتی شد که گرفتارش شدیم؟!" ✍: زینب شریعتمدار هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
بخش دوم هر خشت که برمی‌داشت یک لعنی به آمریکا و اسراییل می‌کرد که این‌قدر کشورش را ویرانه کرده‌بودند که هیچ کمکی و امکاناتی نبود تا به داد زیر آوار مانده‌ها برسد. مدام با خود زمزمه می‌کرد :" جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید است." اقیانوس، بی‌آن‌که در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشه‌اش را سَيل کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمده‌ای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج" و سرعت می‌گرفت. کسی در دور دست‌تر، صدا به آذان بلند کرد. آبی در کار نبود. تیمم کرد و به نماز ایستاد تا بلکه کمی هم جان بگیرد برای تلاش دوباره. هنوز در تشهد نماز آخر بود که ناله‌ای شنید. "مراورید است یا پَدَرم؟!" و دوباره با دست خالی شروع کرد به برداشتن آوار. اشک می‌ریخت و نادعلی می‌خواند. از دنیا فارغ بود. به خیالش در بود و داشت دنبال پیکر نیمه‌جان مروارید می‌گشت. هرچه بیشتر آوار بر می‌داشت ناامیدتر می‌شد. تا صبح چندین بار سرش گیج رفت و روی آوار افتاد. خودش را در "خان‌یونس" می‌دید که دارد در آواربرداری حملات رژیم صهیونیستی کمک می‌کند. صدای گریه دختربچه‌ای که از زیر خاک بیرون آورده بود بیدارش کرد و یاد مروارید کوچک خانه می‌افتاد که معلوم نبود کجاست و پَدَرجانش که حتما به انتظار کمک یوسف نفس می‌کشید. زوزه سگ‌ها بیشتر می‌شد و هراس یوسف نیز. تمام شب خشت به خشت برمی‌داشت و خیال می‌کرد اینجا "حی‌الشجاعیه" است و مروارید دختر کوچک فلسطینی که دستانش را از زیر آوار بیرون آورده تا یوسف نجاتش دهد. آفتاب دمیده بود و تازه گرما داشت خون را در رگ‌های یوسف به حرکت در می‌آورد که دستی بر شانه‌اش نشست. "چطوری برادر؟ چند نفر زیر آوارند؟ بلند شو بگذار نیروهای تازه‌نفس کمک کنند. سگ‌های زنده‌یاب همراه‌شان است. شما برو زخم سرت را ببندند و چیزی بخور." یوسف تازه متوجه زخم سرش شد. زیر لب گفت: "زندگی‌ام زیر آوار است. زخم سرم را چی کُنُم؟! و مرد هلال احمری گفت: "نگران نباش. نیروهای امدادی کارشان را بلدند." و دستش را گرفت تا چادر هلال احمر برد. یوسف نشان هلال احمر خراسان رضوی را که دید گفت: "یا امام رضای غریب به داد ما و اهل فلسطین برس." پزشک هلال احمر که داشت سرش را پانسمان می‌کرد گفت: "خدا از زبانت بشنود و به داد این بیچاره‌های زیر آوار هم برسد. زلزله سنگین و مهیبی بود. دو روز دیگر هوا آنقدر سرد می‌شود و این‌ها بی سرپناه ! خدا حرفت را بخرد. خودت درد داری و فکر مردم غزه‌ای!" یوسف در حالی که چشمش به سمت خانه‌شان بود زیر لب آمین گفت و ادامه داد :" جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید است." اقیانوس بی‌آن‌که در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشه‌اش را سَیل کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمده‌ای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج." ✍: زینب شریعتمدار هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
بخش اول من هناء هستم. هناء یعنی خوشی. می‌گویند خوش قدمم. بلدم تا ۲ بشمارم ولی بیشتر از ۲تا از صداها می‌ترسم و بغل مادرم می‌پرم. حتی خواهر برادرهام هم می‌ترسند. بلدم با چرخ گرد و قشنگ صورتی با مهره‌های رنگارنگ و با یک سگ و گربه و موش که جلوی من می‌نشینند و برادرخواهراهایم گربه را مدام می‌فرستند دنبال موش‌ها راه بروم‌. گربه‌ها وقتی می‌دوند میو‌میو می‌کنند و من می‌خندم. وقتی روی چرخم، دنبال خواهر برادرهایم می‌دوم. آن‌ها هم دنبال من. شیشه که می‌خورم، پاهایم را تکان می‌دهم و چشمان قلمبه‌ام دنبال خواهر برادرانم می‌کند، مبادا از بازی آن‌ها عقب بیفتم. آن روز که صداها خیلی بلندتر از همیشه بود، گرسنه بودم. گریه می‌کردم ولی مادرم سراغم نمی‌آمد. مطمئن بودم مادر یا با شیشه شیرم برمی‌گردد یا با ظرف پر از سرلاک خوشمزه و شیرین. ولی باید تند تند بخورم تا برادرم ناخنک نزند. پشت پنجره از ظهر هم روشن‌تر شد. صدا خیلی بلندتر از همیشه بود. خیلی..‌ آنقدر بلند که از توی گوشم چیزی بیرون ریخت. تمام تنم درد گرفت. دلم می‌خواست پاهایم را تکان بدهم ولی نمی‌شد. هرچه گریه کردم کسی سراغم نیامد حتی مادرم. خیلی ترسیده‌بودم و با خودم می‌گفتم یعنی مادرم کجاست؟ دستم، سرم، و پاهایم درد می‌کرد. گمانم دستم خیس شده ولی نمی‌دانم چطوری. من کنار اسباب‌بازی‌ها نشسته بودم و بازی می‌کردم. گشنه‌ بودم. منتظر شیشیه بودم یا حتی سرلاک. الان که فکر می‌کنم دوست دارم مادر بیاید حتی اگر برادرم سیف به سرلاک من ناخنک بزند. از صبح مادر به هیفاء گفت:"بعد از صبحانه برو حمام." و قول داد من با هیفاء بروم آب‌بازی کنم. ولی نمی‌فهمم چه اتفاقی افتاد. سیف و عبدالله را نمی‌بینم. و هیفاء را. حتی اسباب‌بازی‌ها را هم. فکر می‌کنم شب شده و مادر، من و خواهر برادرها را خوابانده. ولی صدای خودش و بابا هم نمی‌آید. درست که فکر می‌کنم از قبل از این صداهای بلند، بابا دیگر خانه نیامده. از همان شب که بابا به مادر گفت باید در آب و آرد صرفه‌جویی کند. فکر کنم مادر خواسته صرفه جویی کند که برایم غذا نیاورد. بابا به مادر می‌گفت پیش‌بینی ما اینست که این بار محاصره جدی‌تر باشد و باید مراقب همه چیز بود. هیفاء از سیف پرسید: "پیش بینی یعنی چه؟" ولی سیف گفت: "این حرف‌ها مال بزرگترهاست و تو لازم نیست بدانی." بابا گفت: "ما تقریبا مطمئنیم که را محاصره صد در صدی می‌کنند و هیچ چیزی به وارد نخواهد شد. باز هم هیفاء به سیف نگاه کرد و گفت: " محاصره؟" سیف گفت: "مثل معادله نوشته می‌شود." و دوباره گفت: "هر چند این بار معادله حتما تغییر خواهد کرد. این بار معادله را ما حل می‌کنیم تا دیگر نامعادله‌ای نباشد." من دنبال موش و گربه‌ی روی چرخم بودم و اصلا نمی‌فهمیدم چه دارند می‌گویند. سیف به هیفاء گفت: "این بار نقشه فرق می‌کند!" نقشه را فهمیدم. گمانم عبدالله دارد نقشه می‌کشد سرلاک‌های مرا بخورد ولی نقشه‌اش جدید است و احتمالا می‌خواهد همه را بخورد و به من هیچی نرسد. گمانم سگ روی چرخم جای گاز گرفتن گربه پای مرا گاز گرفته که اصلا نمی‌توانم تکانش دهم. انگار صدای خواهر و برادرانم را هم می‌شنوم ولی نمی‌فهمم چه می‌گویند. فکر کنم به خاطر آبی است که از گوشم ریخت. نمی‌دانم چرا صدای‌شان هست ولی خودشان نیستند. مطمئنم مادرم دستش بند است که به گریه‌های من محل نمی‌گذارد ولی هیفاء کجاست یا حتی عبدالله ؟! چه بویی می‌آید؟! نکند مادر و هیفاء دارند وسایل رفتن به مزرعه را آماده می‌کنند مثل آن روز که رفتیم و بابا گوشت خرید و کباب کردیم. خیلی بوی خوبی می‌داد. بابا یک تکه گوشت داد به من گاز بزنم. می‌گفت برای این که دندانم زود و بدون درد در بیاید خیلی خوب است. نمی‌دانم چرا مدام درد پاهایم بیشتر می‌شود. الان می‌توانم بفهمم تا مغز استخوانم می سوزد، یعنی چه؟! فکر می‌کنم همین حسی است که در پای من است. چقدر چشمم می‌سوزد مثل وقتی که مادر صبح‌ها اسفند و بخور دود می‌کرد و چشم من می‌سوخت و به سرفه می‌افتادم. الان هم دارم سرفه می‌کنم درست مثل بچگی‌هایم وقتی قلپ قلپ شیر می‌خوردم و می‌پرید توی گلویم. آن موقع مادر می‌زد پشتم و پیشانی‌ام را ماساژ می‌داد و فوری خوب می‌شدم ولی الان چرا دست مادر زبر و سنگین شده و به پیشانی‌ام خیلی سخت فشار می‌آورد. ✍: زینب شریعتمدار هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
بخش اول من هناء هستم. هناء یعنی خوشی. می‌گویند خوش قدمم. بلدم تا ۲ بشمارم ولی بیشتر از ۲تا از صداها می‌ترسم و بغل مادرم می‌پرم. حتی خواهر برادرهام هم می‌ترسند. بلدم با چرخ گرد و قشنگ صورتی با مهره‌های رنگارنگ و با یک سگ و گربه و موش که جلوی من می‌نشینند و برادرخواهراهایم گربه را مدام می‌فرستند دنبال موش‌ها راه بروم‌. گربه‌ها وقتی می‌دوند میو‌میو می‌کنند و من می‌خندم. وقتی روی چرخم، دنبال خواهر برادرهایم می‌دوم. آن‌ها هم دنبال من. شیشه که می‌خورم، پاهایم را تکان می‌دهم و چشمان قلمبه‌ام دنبال خواهر برادرانم می‌کند، مبادا از بازی آن‌ها عقب بیفتم. آن روز که صداها خیلی بلندتر از همیشه بود، گرسنه بودم. گریه می‌کردم ولی مادرم سراغم نمی‌آمد. مطمئن بودم مادر یا با شیشه شیرم برمی‌گردد یا با ظرف پر از سرلاک خوشمزه و شیرین. ولی باید تند تند بخورم تا برادرم ناخنک نزند. پشت پنجره از ظهر هم روشن‌تر شد. صدا خیلی بلندتر از همیشه بود. خیلی..‌ آنقدر بلند که از توی گوشم چیزی بیرون ریخت. تمام تنم درد گرفت. دلم می‌خواست پاهایم را تکان بدهم ولی نمی‌شد. هرچه گریه کردم کسی سراغم نیامد حتی مادرم. خیلی ترسیده‌بودم و با خودم می‌گفتم یعنی مادرم کجاست؟ دستم، سرم، و پاهایم درد می‌کرد. گمانم دستم خیس شده ولی نمی‌دانم چطوری. من کنار اسباب‌بازی‌ها نشسته بودم و بازی می‌کردم. گشنه‌ بودم. منتظر شیشیه بودم یا حتی سرلاک. الان که فکر می‌کنم دوست دارم مادر بیاید حتی اگر برادرم سیف به سرلاک من ناخنک بزند. از صبح مادر به هیفاء گفت:"بعد از صبحانه برو حمام." و قول داد من با هیفاء بروم آب‌بازی کنم. ولی نمی‌فهمم چه اتفاقی افتاد. سیف و عبدالله را نمی‌بینم. و هیفاء را. حتی اسباب‌بازی‌ها را هم. فکر می‌کنم شب شده و مادر، من و خواهر برادرها را خوابانده. ولی صدای خودش و بابا هم نمی‌آید. درست که فکر می‌کنم از قبل از این صداهای بلند، بابا دیگر خانه نیامده. از همان شب که بابا به مادر گفت باید در آب و آرد صرفه‌جویی کند. فکر کنم مادر خواسته صرفه جویی کند که برایم غذا نیاورد. بابا به مادر می‌گفت پیش‌بینی ما اینست که این بار محاصره جدی‌تر باشد و باید مراقب همه چیز بود. هیفاء از سیف پرسید: "پیش بینی یعنی چه؟" ولی سیف گفت: "این حرف‌ها مال بزرگترهاست و تو لازم نیست بدانی." بابا گفت: "ما تقریبا مطمئنیم که را محاصره صد در صدی می‌کنند و هیچ چیزی به وارد نخواهد شد. باز هم هیفاء به سیف نگاه کرد و گفت: " محاصره؟" سیف گفت: "مثل معادله نوشته می‌شود." و دوباره گفت: "هر چند این بار معادله حتما تغییر خواهد کرد. این بار معادله را ما حل می‌کنیم تا دیگر نامعادله‌ای نباشد." من دنبال موش و گربه‌ی روی چرخم بودم و اصلا نمی‌فهمیدم چه دارند می‌گویند. سیف به هیفاء گفت: "این بار نقشه فرق می‌کند!" نقشه را فهمیدم. گمانم عبدالله دارد نقشه می‌کشد سرلاک‌های مرا بخورد ولی نقشه‌اش جدید است و احتمالا می‌خواهد همه را بخورد و به من هیچی نرسد. گمانم سگ روی چرخم جای گاز گرفتن گربه پای مرا گاز گرفته که اصلا نمی‌توانم تکانش دهم. انگار صدای خواهر و برادرانم را هم می‌شنوم ولی نمی‌فهمم چه می‌گویند. فکر کنم به خاطر آبی است که از گوشم ریخت. نمی‌دانم چرا صدای‌شان هست ولی خودشان نیستند. مطمئنم مادرم دستش بند است که به گریه‌های من محل نمی‌گذارد ولی هیفاء کجاست یا حتی عبدالله ؟! چه بویی می‌آید؟! نکند مادر و هیفاء دارند وسایل رفتن به مزرعه را آماده می‌کنند مثل آن روز که رفتیم و بابا گوشت خرید و کباب کردیم. خیلی بوی خوبی می‌داد. بابا یک تکه گوشت داد به من گاز بزنم. می‌گفت برای این که دندانم زود و بدون درد در بیاید خیلی خوب است. نمی‌دانم چرا مدام درد پاهایم بیشتر می‌شود. الان می‌توانم بفهمم تا مغز استخوانم می سوزد، یعنی چه؟! فکر می‌کنم همین حسی است که در پای من است. چقدر چشمم می‌سوزد مثل وقتی که مادر صبح‌ها اسفند و بخور دود می‌کرد و چشم من می‌سوخت و به سرفه می‌افتادم. الان هم دارم سرفه می‌کنم درست مثل بچگی‌هایم وقتی قلپ قلپ شیر می‌خوردم و می‌پرید توی گلویم. آن موقع مادر می‌زد پشتم و پیشانی‌ام را ماساژ می‌داد و فوری خوب می‌شدم ولی الان چرا دست مادر زبر و سنگین شده و به پیشانی‌ام خیلی سخت فشار می‌آورد. ✍: زینب شریعتمدار هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab