گوشوارهی قلبی را که به گوشش انداختم، دلم ضعف رفت. ملوس شده بود. سفت بوسیدمش، جیغش درآمد. انگشت ظریفش تا شب درون قلبها بود و میتاباند.
شب زیر سینهام به خواب رفت. موهای طلایی عرق کردهاش را پس زدم. خم شدم. گردن گرمش را بو کردم. لالهی گوشش سرخ شده بود. دلم ریش شد. روی تشک خواباندمش. روغن آوردم. چرب کردم. گوشوارهها را درآوردم. صبح که بیدار شد دنبالشان میگشت.
بغلش کردم. اثری از سرخی نبود. لالهی نرمش را بوسیدم و گوشوارهها را دوباره انداختم:"ریحان مامان! دست به گوشوارت نزنیا!"
سر کج کرد و انگشت در دهان گذاشت.
کاپشن تنش کردم. به سینهام فشارش دادم. مثل پشمک نرم و صورتی شده بود.
حالا خم شدهام توی تابوت را میبینم. با پارچهی سفید، مثل شکلات، قنداقش کردهاند.
چه خوب دیشب گوشش را چرب کردم! خداروشکر دیگر انگشتش را توی قلبها نکرد!
لرز میکنم. انگار یخ روی بدنم گذاشتهاند. بازوهام را چنگ میزنم.
الهی شکر کاپشن صورتیاش پشمی است. ریحانم سردش نمیشود!
یکی از پشت سر صدا میزند:«آنجا نایست! برگرد توی تابوت خودت..»
میگویم:«اخر ریحانم..»
صدا میگوید:«کنار بهشت منتظرت است»
✍محترم محققیان
#کرمان_تسلیت
شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت