#شهید_امروز
💢 شهيد توی خواب بهم گفت: اینکارها رو بکنی، شهادت خودش دنبالت میاد...
#متن_خاطره| بعد از شهادتِ محمدرضا خوابش رو دیدم. توی عالم خواب باهاش درد دل کردم و به گلایه گفتم: تو رفتی و من جاموندم؛ الان هم که جنگ سوریه تموم شده و دیگه راه شهادت بستهست، من چکار کنم؟
شهید در جواب گلایهام گفت: شما بهترین دوستان من بودید؛ اگه صبر کنید، خداوند بیشتر از اجر دو شهیدی که به ما داده، به شما خواهد داد. بعد گفت: چند تا کار رو انجام بده، هر کجا باشی شهادت خودش به دنبالت میاد:
🔹اول: کاری کنید خدا از شما راضی باشد
🔸دوم: نماز اول وقت ترک نشود
🔹سوم: به نامحرم نگاه نکنید
🔸چهارم: به کودکان با مهربانی
🇮🇷۱۶ فروردین سالگرد شهادت این شهید عزیز گرامیباد
🌱@barayshohada
#شهید_امروز
🔸 شهیدطوسی بعد از جا ماندنِ پیکر برادرش گفت: یا پیکر همهی شهدا را برگردانید؛ یا هیچکدام... [جملهای که شهید باکری هم بعد از جاماندن پیکر برادرش گفت]
#متن_خاطره|۴ اسفند سال ۶۲ توی عملیات والفجر۶؛ محمدابراهیم [برادر سردار شهید محمدحسن قاسمیطوسی] به شهادت رسید. شهیدمرشدی اومد و از محمدحسن خواست تا اجازه بده هر طور شده پیکر برادرش محمدابراهیم رو به عقب بیاورند؛ اما محمدحسن در جوابش گفت: یا همه شهدا رو برگردونید؛ یا هیچکدام... همین باعث شد که پیکر نوجوان شهید محمدابراهیم طوسی جامانده؛ و بعد از ۱۳سال توسط گروه تفحص پیدا شود.
🇮🇷۱۸ فروردین سالگرد شهادت سردار شهید محمدحسن قاسمیطوسی گرامیباد
@barayshohada -ﻋَـوآرى-
💢 ماجرای شال سبز محمد تقی...
#متن_خاطره|چندماه بعد از عقدمون با همدیگه رفتیم بازار واسه خرید... من دوتا شال خریدم؛ یکیش شال سبز بود که چند بار هم پوشیدمش... اما یه روز محمدتقی بهم گفت: خانوم! اون شال سبزت رو میدیش به من؟ حس خوبی بهم میده.. شما سیدی و وقتی این شال سبز شما همراهمه؛ قوت قلب میگیرم...
گفتم:آره که میشه...
گرفتش و خودش هم دوردوزیش کرد و شد شال گردنش... توی هـر ماموریتی که میرفت؛ یا به سرش میبست یا دور گردنش میانداخت...
تو مأموریت آخرش هم همون شال؛ دور گردنش بود که بعد شهـادتش برام آوردند ...
محمدم رو که نگاه میکردم؛ بهش افتخار میکردم. گاهی اوقات توی جمع یا مهمونی که بودیم، فقط بهش نگاه میکردم. انگار سالها ندیده بودمش، بعدش همون لحظه بهش پیام میدادم و میگفتم: بهت افتخار میکنم؛ به خودم میبالم که تو شوهرمی...
💢راوی: همسر شهید محمدتقی سالخورده
@barayshohada
#یکخاطره
🔸وسایلت رو جمع کن؛ برو...
#متن_خاطره|توی خونه مشکلی برام پیش اومده بود و با ناراحتی رفتم سرکار، حاج احمد تا منو دید، بلافاصله گفت: چی شده؟ چرا ناراحتی؟ گفتم: با مادرم حرفم شده... جزئیات ماجرا رو که توضیح دادم؛ احمد خیلی از دستم عصبانی شد و گفت: وسایلت رو جمع کن و برو... کسی که با مادرش دعوا کرده؛ کار خیرش توی مسجد هم قبول نیست. بعد هم گفت: من هر چه دارم به برکتِ دعای مادرمه... واقعا هم همین طور بود. خیلی به مادرش ارادت داشت و با احترام خاصی با ایشون برخورد میکرد. میگفت: برا جذب توی سپاه در روند کار اداریام به مشکل برخوردم و کلا ناامید شدم؛ اگه مادرم دعا نمیکرد، پاسدار نمیشدم. به من هم سفارش کرد: اگه میخوای توی دنیا و آخرت عاقبت به خیر بشی؛ حتما باید دمِ مادرت رو ببینی...
@barayshohada-عَوآری-