💔
معلم شهید سید رضا مهدوی و شفای دخترش زینب طبق روایت بیبی صدیقه مهدوی همسر شهید...
دخترم زینب نُه ماهه بود که پدرش به شهادت رسید
هنوز چهلمش از راه نرسیده بود که زینب به سختی مریض شد. او را نزد دکتر بردم دکتر گفت: باید بچه را بستری کنید تا حالش خوب شود.
وقتی که می خواستم او را برای بستری کردن به بیمارستان ببرم پسرم مهدی گریه می کرد و می گفت: اگر امشب زینب را به بیمارستان ببری من هم می آیم.
هر چه کردم آرام نشد آنها را به خانه بردم با خودم گفتم: آخرِ شب که مهدی خوابید زینب را به بیمارستان می برم.
خوابیدم بچه ها هم کنارم خوابیدند زینب مثل یک مُرده افتاده بود و تکان نمی خورد
به شدت نگرانش بودم دلم شکست و اشکم جاری شد.
خطاب به سید گفتم:
تو همیشه می گفتی شهدا زنده اند الان که داری وضعیت مرا می بینی خودت نظری کن و به فریادم برس.
در حال گریه کردن و حرف زدن با او بودم که ناباورانه دیدم به اتاق آمد و روبهروی زینب ایستاد، زبانم بند آمده بود، بدنم سنگین شده بود و نمیتوانستم تکان بخورم اشک چشمانم بی وقفه جاری بود.
سید زیرِ لب دعا می خواند و توی صورت زینب فوت میکرد... بعد از چند لحظه زینب تکانی خورد و بنای گریه را گذاشت به سمت او برگشتم که شیرش بدهم در همین حین سید از نظرم ناپدید شد
فریاد زدم: بچه ها! باباتون رفت بلند شوید و دنبال سرش بروید.
آنها با فریادِ من سراسیمه از خواب پریدند و با شنیدن کلمهی "بابا" بنای گریه را گذاشتند حال زینب خوب شد و دیگر نیازی به بستری شدن نداشت.
#شهید_سیدرضا_مهدوی
#کرامات_شهدا
@barayshohada