eitaa logo
-ﻋَـوآرى-
147 دنبال‌کننده
346 عکس
199 ویدیو
0 فایل
ادمین کانال : @Aawari کپی فقط با ذکر منبع..؛) حضرت آقا «سید علی خامنه ای» : زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست و از آن روز با همین خوشیم @barayshohada ناشناس کانال: https://harfeto.timefriend.net/17123260728248
مشاهده در ایتا
دانلود
-ﻋَـوآرى-
بفرمایید
من از کربلا خیلی خاطره دارم ولی یکی از همه اش بهتره اونم اینکه: من و خانواده حدود ١٠ساعت از هم جدا بودیم، یعنی گم شده بودم اونم روز اربعین عراقیا چون سال اول بود خیلی زبانِ عربیمم قوی نبود،یعنی افتضاح بود(فقط بلد بودم بگم شکراً) ساعت ١٠شب دیگه نشستم رو به روی حرم امام حسین (خسته بودم، کم آورده بودم) امام حسینو قسم دادم به حضرت زهرا انقد گریه کرده بودم که سرم درد میکرد یه نیم ساعت نشستم دردل کردم دیدم هیچی که هیچی با یه دل شکسته گفتم باشه آقا خیلی مهمون نوازی. برگشتم برم آب بخورم داداشمو دیدم که داشت میدوید و صدام میکرد اولش باورم نشد ولی بعدش فهمیدم امام حسين واقعی واقعی خعیلی مهمون نواز بود. @barayshohada-ﻋَـوآرى-
یا حسین... همین قدر سفت دستاتو می گیرم ولم نکن!🥹🫀
فقط میتونم برات دعا کنم که به عشق امام حسین دچار بشی…
-ﻋَـوآرى-
چه قشنگ:))
انشاالله توحرم باشید حالا هرطوری🫀
-ﻋَـوآرى-
_
داداشم،التماس دعا... ... یه نیم نگاه
)(؛
« بِسْم‌ِاللّٰھ‌الْنُور♥️»
_
💔 معلم شهید سید رضا مهدوی و شفای دخترش زینب طبق روایت بی‌بی صدیقه مهدوی همسر شهید... دخترم زینب نُه ماهه بود که پدرش به شهادت رسید هنوز چهلمش از راه نرسیده بود که زینب به سختی مریض شد. او را نزد دکتر بردم دکتر گفت: باید بچه را بستری کنید تا حالش خوب شود. وقتی که می خواستم او را برای بستری کردن به بیمارستان ببرم پسرم مهدی گریه می کرد و می گفت: اگر امشب زینب را به بیمارستان ببری من هم می آیم. هر چه کردم آرام نشد آنها را به خانه بردم با خودم گفتم: آخرِ شب که مهدی خوابید زینب را به بیمارستان می برم. خوابیدم بچه ها هم کنارم خوابیدند زینب مثل یک مُرده افتاده بود و تکان نمی خورد به شدت نگرانش بودم دلم شکست و اشکم جاری شد. خطاب به سید گفتم: تو همیشه می گفتی شهدا زنده اند الان که داری وضعیت مرا می بینی خودت نظری کن و به فریادم برس. در حال گریه کردن و حرف زدن با او بودم که ناباورانه دیدم به اتاق آمد و روبه‌روی زینب ایستاد، زبانم بند آمده بود، بدنم سنگین شده بود و نمی‌توانستم تکان بخورم اشک چشمانم بی وقفه جاری بود. سید زیرِ لب دعا می خواند و توی صورت زینب فوت می‌کرد... بعد از چند لحظه زینب تکانی خورد و بنای گریه را گذاشت به سمت او برگشتم که شیرش بدهم در همین حین سید از نظرم ناپدید شد فریاد زدم: بچه ها! باباتون رفت بلند شوید و دنبال سرش بروید. آنها با فریادِ من سراسیمه از خواب پریدند و با شنیدن کلمه‌ی "بابا" بنای گریه را گذاشتند حال زینب خوب شد و دیگر نیازی به بستری شدن نداشت. @barayshohada
بسی زیبا¦ @barayshohada-ﻋَـوآرى-