فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای نذر آقا محمدعلی به روایت آقامصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
-ﻋَـوآرى-
بفرمایید
من از کربلا خیلی خاطره دارم ولی یکی از همه اش بهتره اونم اینکه:
من و خانواده حدود ١٠ساعت از هم جدا بودیم، یعنی گم شده بودم
اونم روز اربعین عراقیا
چون سال اول بود خیلی زبانِ عربیمم قوی نبود،یعنی افتضاح بود(فقط بلد بودم بگم شکراً)
ساعت ١٠شب دیگه نشستم رو به روی حرم امام حسین (خسته بودم، کم آورده بودم)
امام حسینو قسم دادم به حضرت زهرا
انقد گریه کرده بودم که سرم درد میکرد یه نیم ساعت نشستم دردل کردم دیدم هیچی که هیچی با یه دل شکسته گفتم باشه آقا خیلی مهمون نوازی.
برگشتم برم آب بخورم داداشمو دیدم که داشت میدوید و صدام میکرد اولش باورم نشد ولی بعدش فهمیدم امام حسين واقعی واقعی خعیلی مهمون نواز بود.
@barayshohada-ﻋَـوآرى-
-ﻋَـوآرى-
فقط میتونم برات دعا کنم که به عشق امام حسین دچار بشی…
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای آن هایی که اعتقاداتتون مسخره میکنند دعا کنید خدا به عشق امام حسین دچارشون کنه…:)
@barayshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طلبه خاکیِ جوان
تولدت مبارک...🫀
💔
معلم شهید سید رضا مهدوی و شفای دخترش زینب طبق روایت بیبی صدیقه مهدوی همسر شهید...
دخترم زینب نُه ماهه بود که پدرش به شهادت رسید
هنوز چهلمش از راه نرسیده بود که زینب به سختی مریض شد. او را نزد دکتر بردم دکتر گفت: باید بچه را بستری کنید تا حالش خوب شود.
وقتی که می خواستم او را برای بستری کردن به بیمارستان ببرم پسرم مهدی گریه می کرد و می گفت: اگر امشب زینب را به بیمارستان ببری من هم می آیم.
هر چه کردم آرام نشد آنها را به خانه بردم با خودم گفتم: آخرِ شب که مهدی خوابید زینب را به بیمارستان می برم.
خوابیدم بچه ها هم کنارم خوابیدند زینب مثل یک مُرده افتاده بود و تکان نمی خورد
به شدت نگرانش بودم دلم شکست و اشکم جاری شد.
خطاب به سید گفتم:
تو همیشه می گفتی شهدا زنده اند الان که داری وضعیت مرا می بینی خودت نظری کن و به فریادم برس.
در حال گریه کردن و حرف زدن با او بودم که ناباورانه دیدم به اتاق آمد و روبهروی زینب ایستاد، زبانم بند آمده بود، بدنم سنگین شده بود و نمیتوانستم تکان بخورم اشک چشمانم بی وقفه جاری بود.
سید زیرِ لب دعا می خواند و توی صورت زینب فوت میکرد... بعد از چند لحظه زینب تکانی خورد و بنای گریه را گذاشت به سمت او برگشتم که شیرش بدهم در همین حین سید از نظرم ناپدید شد
فریاد زدم: بچه ها! باباتون رفت بلند شوید و دنبال سرش بروید.
آنها با فریادِ من سراسیمه از خواب پریدند و با شنیدن کلمهی "بابا" بنای گریه را گذاشتند حال زینب خوب شد و دیگر نیازی به بستری شدن نداشت.
#شهید_سیدرضا_مهدوی
#کرامات_شهدا
@barayshohada
-ﻋَـوآرى-
https://harfeto.timefriend.net/17302820080144 ناشناسمونه، حرفی نظری انتقادی داشتید در خدمتیم✋🏿)
قربانت
چشماتون عالی میبینه😂
-ﻋَـوآرى-
بسی زیبا¦ @barayshohada-ﻋَـوآرى-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماذا لو کان الحقیقة...!؟
@barayshohada-ﻋَـوآرى-