اشتهایت چه شد قلم؟
ضیافت حالاست، سفره کاغذ پهن، قدح مرکب پر، اشتهایت چه شد قلم؟ بنوش، بنوش و به نوشتن درآ، ای تشنه ایام محبس، برقص بر این سرد سفید لغزنده، صفحه کاغذ، سوز دل کن، آتش بزن این برگ خشک سوزنده را، یک جرقه کبریت تو اجاق سرد گذشته را مشتعل میکند. تو راوی باش، حدیث از یاد رفته ی رضای پریشان احوال را، رضا را که پیش از این سرش به سیاهی مشق ها بود. از ساعتی به یاد دارم که در صحن مشهد، متحصن بود که میرزا هدای خوشنویس، به حجره اش برد، قلم نی به دستش گذاشت، حرف حرف نوشتنش آموخت، دال و ذال و عین ضات. ذات این دست سرگردان چه بود، این دست باکره بود، پیش از همآغوشی تو؟ یا دستی فروهشته به هر زلف شهرآشوب؟
#دیالوگ_ماندگار_
#هزاردستان_علی_حاتمی_1358🌹👆🏻
🏴
@barbalemalaek