عنوان قصه: شر مرسان!
#داستان_کودکانه
#حکایت
#ضرب_المثل
حکایتی از گلستان سعدی
در زمان های قدیم، شاعری فقیر و بیمار بود. روزی شاعر فقیر با خود گفت: پیش رئیس دزدان می روم. برای او شعر می گویم و پولی می گیرم!
زمستان بود و هوا سرد. سرما بر تن و استخوان نیش می زد. شاعر فقیر، لباس کهنه اش را پوشید و راه افتاد.
شاعر فقیر رفت و رفت تا به مخفی گاه دزدان رسید.
رییس دزدان نگاهی به او انداخت و پرسید: این جا آمده ای چه کار؟... از من چه می خواهی؟
شاعر فقیر، همان جا شعری سرود و به رییس دزدان داد. او تا آن جا که می توانست، در شعرش از رییس دزدان تعریف کرد.بعد با خود اندیشید: الان است که پول خوبی به من بدهد!
رییس دزدان، خدمتکارش را صدا زد و گفت: این شاعر درباره ی ما خیال باطل کرده است. لباس از تنش درآورید و بی تن پوش در بیابان رهایش کنید!
خدمتکار شاعر را گرفت. بعد لباس زمستانی او را از تنش درآورد.
حالا برگرد به خانه ات تا توی راه از سرما بمیری!
شاعر آهی کشید. باید می رفت. اما زمستان بود و سرما بر بدنش نیش می زد! صدای سگ ها هم از نزدیک می آمد. ناگهان سگی به طرف شاعر آمد. شاعر ترسید. خم شد تا سنگی بردارد و به طرف سگ پرت کند.
اما سنگ از زمین جدا نشد. سرمای زیاد،سنگ را محکم به زمین چسبانده بود. شاعر با نامیدی گفت: این ها دیگر چه آدم هایی هستند!... سنگ را بسته اند و سگ ها را نبسته اند!
رییس دزدان این گفته ی شاعر را شنید. با خنده به شاعر گفت: حرفت را شنیدم. از من چیزی بخواه تا به تو ببخشم.
شاعر که از سرما مثل بید می لرزید، گفت: لباس خودم را به من ببخش. چیز دیگری نمی خواهم! بعد هم این شعر را زیر لب خواند:
امیدوار بود آدمی به کسان /مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
🍂🍃🌼🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
4_5924664096409519971.mp3
3.82M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ #رازبندگی (1) حساب نجومی
🍀 نماز صبح 🤲 که تمام شد مردم آرام آرام مسجد را ترک کردند. امیرالمومنین (علیه السلام) بعد از لحظاتی بلند شد تا برود، به جمعیت👥 نگاهی انداخت، اما ابیالدرداء که همیشه برای نماز صبح می آمد را ندید...
🏣 در مسجد، خانم ابیالدرداء به امام سلام کرد. حضرت از او پرسید که آیا برای همسرتان اتفاقی افتاده که نماز جماعت👥 نیامده است؟!
👈 خانم ابی الدرداء گفت: همسرم دیشب از اول شب تا صبح مشغول #عبادت بوده و چون خسته بود، نماز صبحش را در منزل🏡 خواند و خوابید. این را گفت و منتظر تحسین حضرت بود که ...
🍀 امام فرمود: اگر از سر شب تا صبح میخوابید ولی نمازش🤲 را به #جماعت در مسجد میخواند، ثوابش بیشتر بود.
🍀 خانم ابی الدرداء سرش را زیر انداخت و با تعجب راهی خانه شد.
📚 اصغر آیتی و حسن محمودی، پر پرواز، ص ۷۹. به نقل از بحار الانوار، ج ۸۵ ،ص ۱۷.
#راز_بندگی
#حکایت
delaram:
◾️چوپان گله گوسفندان را به آغل برد و همه درهای آنرا بست. چون گرگهای گرسنه سر رسیدند، درها را بسته یافتند و از رسیدن به گوسفندان ناامید شدند. برگشتند تا نقشهای برای آزادیِگوسفندان از آغل پیدا کنند.
◽️سرانجام گرگها به این نتیجه رسیدند که راهِچاره، برپایی تظاهراتی جلوی خانه چوپان است که در آن آزادی گوسفندان را فریاد بزنند.گرگها تظاهرات طولانی را برپا کردند و به دور آغل چرخیدند.
◾️گوسفندان هم وقتی صدای گرگها را شنیدند که بهخاطر آزادی آنها چقدر محزون زوزه میکشند، احساس هویت کردند و با آنان همصدا شدند.
◽️با تشویق گرگها آنقدر خود را به در و دیوار زدند تا بالاخره راهی باز شد و همگی با سرعت تمام به صحرا گریختند و از آزادیشان شروع به لذت بردن کردند
◾️گوسفندان به صحرا گریختند وگرگها پشت سرشان دویدند. چوپان صدا میزد و گاهی فریاد میکشید و گاهی عصایش را پرتاب میکرد تا بلکه جلویشان را بگیرد. اما هیچ فایده ای نه از فریاد و نه از عصا دستگیرش نشد.
◽️گرگها گوسفندان را در صحرایی بدون چوپان و نگهبان یافتند. آن شب، شبی تاریک برای گوسفندان آزاده بود و شبی اشتهاآور برای گرگهای به کمین نشسته...!!!!😰
#حکایت☺️
بهمین سادگی👌👌👌
هدایت شده از کانال دختران بهشتی
╭ ─━─━─• · · · · ·
⇱#حکایت_طنز
🐓🦁خروس و شيرى باهم رفيق شده و به صحرا رفته بودند .
شب که شد خروس برای خوابيدن روى يک درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد . 🦁
هنگام 🐓صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد .
🐺روباهى که در ان حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت:
بفرمائيد پائين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانيم!🙊
🐓خروس گفت : همان طورى که مى بينى بنده فقط مؤذن هستم ، پيش نماز پاى درخت است او را بيدار کن ..
روباه که تازه متوجه حضور شير شده بود ، با غرش شير پا به فرار گذشت .🦁
خروس پرسید : کجا تشريف مى بريد؟ مگر نمى خواستيد #نماز جماعت بخوانيد؟ روباه در حال فرار گفت : دارم مى روم تجدید وضو کنم !😂😂
❇️دشمنان جمهوری اسلامی ایران بدانند
که شیران زیادی پای این انقلاب آماده جانفشانی هستند و الکی دور ور ایران پرسه نزنند تا نیاز به تجدید وضو پیداکنند.😂😂
شادی ارواح طیبه همه شهدا
از صدر اسلام تا کنون
صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
هفته بسیج بر بسیجیان بزرگوار و آحاد امت امام حسین ع مبارک باد
╰─━─━─•
#حکایت
#طنز