هدایت شده از فروشگاه|محصولات طبیعی|رایحه سیب
#داستان_شماره_هشت
📎 دیهٔ جنین
- هادی... چی شده؟ یه شیطنتی دارم تو چشمات میبینم.
- خوب لابد شیطون شدم دیگه.
- خیلی لوسی. پرسیدم چی شده؟
- چیزی نشده؛ خوب داریم ۳ تا میشیم.
- آهان... هادی دلم شور میزنه. دعا کن جواب آزمایش...
که یه دفه...
- ئه هادی نگه دار؛ رد کردی.
هادی زد رو ترمز و نگه داشت تا من پیاده بشم؛ بعد هم رفت جای پارک پیدا کنه. رفتم داخل سالن و منتظر هادی شدم. خانمی رو دیدم که داره از روبرو میاد. انگار بعض کرده بود. یه آقایی رفت به طرفش و پرسید:
- چی شد؟
- ولم کن.
با غیظ نشست روی نیمکت. از حرفهاشون فهمیدم دکتر بهش دستور سقط داده. نمیدونم چرا یه دفه دلشوره گرفتم. تو حال خودم نبودم و داشتم از انتظار کلافه میشدم. بالأخره هادی اومد و نوبت گرفتیم.
- هادی خیلی میترسم. نکنه...
- فال بد نزن سمانه. توکلت به خدا باشه.
داشتم با هادی حرف میزدم که متوجه یه خانم دیگه شدم؛ تکرار ماجرا و چشمهای پر از اشک. دلشورهم بیشتر شد. شروع کردم به خوندن آیت الکرسی تا اینکه نوبتم شد.
......................................
گیج و منگ بودم. نفهمیدم چی گذشت. دکتر چی گفت؟ اصلاً تو این چند دیقه من کجا بودم؟ هیچی نمیدونستم. فقط حس میکردم دنیا رو سرم خراب شده. به خودم که اومدم، دیدم دوباره توی سالن نشستم و هادی لیوان آبقند به دست، هی سؤال میکنه: سمانه بهتر شدی؟
بعد چند دیقه نفسم بالا اومد. یه خانم که تو فاصله یه متری من نشسته بود، پرسید: به شما هم گفتن سقط کنید؟ با این سؤال دوباره بهم ریختم و زدم زیر گریه. از آدمای دور و برم میشنیدم که میگفتن: چه وضعیه اینجا؟ چرا هی به همه جواب منفی میدن؟! خانمی که ازم سؤال کرد، بلند شد و اومد کنارم نشست و دستشو گذاشت رو شونهم.
- ناراحت نباش عزیزم. نظر من اینه که به اینجا اعتماد نکنی و جای دیگه هم بری.
- آخه مگه فرقی داره؟
- خواهرم همینجا سونوگرافی شد. بهش دستور سقط دادن. ولی قبول نکرد و بچه رو نگه داشت. الآن چند روزه که مامان شده؛ بچه هم صحیح و سالمه. حالا اومدیم پیگیری جوابی که داده بودن، بشیم. شایدم شکایت کنیم!
اشکمو پاک کردم و نگاهی تو چشمهای این خانم انداختم.
- یعنی میشه این جواب اشتباه باشه؟
- إن شاء الله.
دست کرد تو کیفش و یه کارت ویزیت به من داد.
- برای سونوگرافی برید اینجا.
موضوعو به هادی گفتم. از اونجا اومدیم بیرون و رفتیم به آدرسی که اون خانم داده بود و برای روز بعد نوبت گرفتیم. نوبتو که گرفتیم، صدای اذان مغرب بلند شد و تصمیم گرفتیم بریم مسجد. همون اطراف یه مسجد پیدا کردیم و رفتیم اونجا. از هادی خواستم بعد از نماز بریم پیش امام جماعت و ازش برای اینکه سقط کنم، مشورت بگیریم.
نماز که تموم شد، بلافاصله اومدم تو حیاط مسجد و منتظر هادی شدم که دیدم همراه با یه روحانی از در مسجد اومد بیرون. انگار هادی ازش سؤال کرده بود و حاجآقا هم داشت جوابشو میداد.
- این درسته که ما هر معلولی روی ویلچر دیدیم، بزنیم بکشیمش؟
- نه حاجآقا، ولی چه ربطی داره؟
رفتن به سمت در بیرون. پشت سرشون راه افتادم تا حرفهای هادی با امام جماعتو بشنوم.
- خیلی ربط داره. فرق اون جاندار معلولی که تو شکم مادر هست، با این جاندار روی ویلچر چیه؟ هر دو انسانن و کرامت دارن. کی گفته میشه جنینو به خاطر معلول بودنش سقط کرد؟! هر موقع به خودت اجازه دادی یه معلولو بزنی بکشی، میتونی سقط جنین هم بکنی!
- اگه اینطوره، پس چرا همچین مجوزی میدن؟
- خیلی بیجا میکنن! سقط جنین طبق فتوای همه علما گناه کبیرهس. اگه روح دمیده نشده باشه، کفاره خیلی سنگین داره؛ اگرم روح دمیده شده که دیگه بدتر. قتل نفس و آدم کشیه و باید براش دیه بدی.
حرفهای حاجآقا تکان دهنده بود. هادی از حاجآقا تشکر کرد و رفتیم سوار ماشین شدیم. تو ماشین با هادی صحبت کردم و با مرور حرفهای حاجآقا، قرار شد اگه بچهمون معلول هم باشه، سقط نکنیم.
......................................
فرداش رفتیم به آدرسی که اون خانم داده بود. سینهم از دلهره سنگین شده بود و کم مونده بود سکته کنم. اسممو که خوندن، رفتم داخل و بعد از سونوگرافی، با یه خانم پرستار درباره جواب منفی روز قبل درد دل کردم. پرستاره گفت:
- خانم کجای کاری؟ خیلی جاها با این جوابای الکی و دستگاههای معیوبشون، میخوان نسل کشی کنن!
داشتیم حرف میزدیم که اسممو صدا کردن؛ برم جوابو بگیرم. رفتیم کاغذو گرفتیم و همونجا جوابو از دکتر پرسیدم.
بچهم کاملاً صحیح و سالم بود.
http://eitaa.com/rayeheyesib